چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخشکید سرچشمههای قدیم
نماند آب جز آب چشم یتیم
در آن حال پیش آمدم دوستی
کزو مانده بر استخوان پوستی
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی!
چه درماندگی پیشت آمد بگوی؟
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی بغایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید...
که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوائی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد