کسی من را ندیده ؟؟؟
دارم در خیابانهای خیال به دنبالش میگردم گویی نومیدی او را روبوده تنها نشانی ک دارم پشواک نوایی است ک گاهی دم میزند من را پس بگیر ! اصلا نمیدانم چه شد که از دست دادمش ! من را میگوییم ...
یادم میاد داشتم راه را بیراهه میرفتم روحم داشت پژمرده میشد خواست افکارم را گرم کند که پس زدم ها دادمش و تنهایی سایه ای ماند ک به قعر گم شدن سفر میکند
از من ناراحت است میدانم برای همین به ضربان کاسته شده ی روهاییم پاسخ نمیدهد از من آزرده است این را از نگاهی که بوی گریه میدهد دانستم ....
اما نباید میرفت هرچند هم آزرده و غم دیده میبود نباید مرا در هجوم نافهمیده شدن ها چون گلبرگ شقایق در دست گردباد رها میگرد
اگر دیدیش به او گوشزد کنید که من راه را نمیدانم که بیراهه رفتن که از طلوع به غروب رسیدن دلخواه من نیستم لطفا به من بازگردد به اون بگویید اگر باز نگردد ناامیدی چون خشم شب این قلب آشفته را تهی از امید میکند
به او بارها و بارها بگویید که من او را بخاطر امیدی که حتی در پس وهم برانگیز ترین دقایق شانه خالی نمیکرد تحسین میکردم بگویید به خاطر ایمانی که تندباد سختی نمیتوانست بر آن چیره شود ستایش میکردمش بگوییدش این آشفته از لحظه ک پس زده دست گرم همیاری را ثانیه ای صد هزار بار در لجنزار گناه و نومیدی دست و پا میزند بگوییدش میخوام به من بازگردد به او یاد آور شوید که من بی ایمان راسخم بی امید سر سختم بدون روح سر ریز از زندگی ام و بی قلب سرخین صادقم اکنون در گنگ ترین ثانیه از زمان ایستاده و به نافهمیده ترین حالت ممکن در حال فراموش کردن خودم هستم از شما عاجزانه طلب میکنم اگر من را دیدید بگوییدش به من باز گردد ...
دلنوشته#