چقدر دوس دارم غزل های مرحوم منزوی رو...
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست
و چشم های تو شعر سیاه گویایی ست
چه چیز با خویشتن داری که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی ست
چگونه وصف کنم هیآت غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی ست
در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست
نمی شود به فراموشی سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی ست
پناه غربت غمناک دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست... 🌻