پارت هشتم
.
.
.
_چرا انقدر میپیچونی، رک بگو .....حتما میگه لیاقتت و ندارم.
برگشت سمتم. سرشو تکون داد.
_پریناز.. تو لیاقت داری یا نه از نظر مادر من مهم نیس. مهم من و توییم. میفهمی اینو؟
سعی کردم خودم و بیخیال نشون بدم
_باشه
با سر و صدایی که از تو سالن میومد از جام بلند شدم.
نگاه پر از استرسی به امیر انداختم، اونم دست کمی از من نداشت.
سر و صداها بالاتر میرفت، مادر امیر وسط سالن ایستاده بود و امیر و صدا میکرد.
با ترس پامو به سالن گذاشتم، هر لحطه صداشو بالاتر میبرد وبا هر تشری که میزد یک هیزم به اتیش ترس من اضافه میکرد.
_شما اصلا میدونید سکه چی هست که توقع این مقدار مهریه رو دارین؟
پوزخند تلخی رو لبام اومد. نگاه عمگینم و گرفتم سمت امیر. استرس و نگرانی سر تا پاشو گرفته بود.
مج_مادر ما تو خونه حرفامونو زدیم.
در حالیکه به امیر نزدیک ترمیشد گفت
_و منم گفتم اینا وصله تن ما نیستن.
تن صداش و بالاتر برد
_بس بیا بریم.
تو اون لحظه دردناک با خودم فکر کردم، عشق چقدر مهمه؟ اون قدری که خرد شدن خوانوادمو ببینم؟خرد شدن خودم و ؟
امیر با نگاهش التماس میکرد چیزی نگم، اما من نمیتونستم.
_من دیکه بیشتر از این اجازه نمیدم توهین بشنوم، بهتره از خونه....
حرفم تموم نشده بود که پدرم ادامه داد
_بهتره تشدیف ببرین، شما مهمان ما هستین و ما این وظیفه رو داشتیم که با احترام برخورد کنیم، اما با این اوضاع ادامه دادن ممکن نیس.
قلبم خالی شد.یه آن حس کردم سطل اب یخی روی سرم ریخته شد.
اشکایی که با سرعت به چشمام دویدن تا راه خودشونو برای جاری شدن پیدا کنن و حس میکردم.
سالن خونه برام تیره و تار بود.
با صدای امیر به خودم اومدم
_پریناز بر میگردم.
و در مقابل چشمای اشکی من از در خونه بیزون رفت.
پدرم برای دلداری دادن من جلو اومد، دستای گرمش دستای سردم و گرفت
_دخترم مجبور بودم.
با همون بغض لبخند ساختگی زدم
_میفهمم.
دستم و از دستش بیرون کشیدم و با حال نزارم وارد اتاقم شدم.