2737
2739
عنوان

داستان امیر و پریناز❤❤

| مشاهده متن کامل بحث + 12545 بازدید | 476 پست
عزیزم بیا

گذاشتی 

1400 سال من هست 💃💃💃آینه جادویی منو به گذشته ببر🏄‍♀️🏄‍♀️🏄‍♀️ وای چه روز خوبی با هیچ کس جز خودم درد دل نمیکنم، با هیچ کس جز خودم دوست نیستم ، واسه هیچ کس دل نمیسوزونم و واسه هیچ کس جز خودم کار پیدا نمیکنم، فقط خودمو میبینم و بس، زخم هایی عمیقی که بخاطر خیر خواهی بر روی قلبم موندن ندارم و تا  الان خیلی پیشرفت کردم انرژی واسه دیگران نمی‌ذارم  واسه خودم میزارم  🤔🤔🤔 آینه منو برگردونم به حالم  سال 1400 شد و منو دیگه هیچ کس نمیتونه غمگین کنه، من با همه دوستم اما به هیچ کس اعتماد نمیکنم و هر کسی مسئول حل مشکلات خودش هست به من مربوط نیست، و مشکلات منم به هیچ کس مربوط نیست هر وقت دلم میگیره جلوی آینه وایسادم و باهاش درد دل کردم با رژ لبم نوشتم و بعدشم پاکیدم 😂😂😂 چقدر حالم خوشه 1400 سال من هست دورم خلوت از آدم‌های بی ارزشی هست که انرژی مثبت را ازم  میگرفتن 💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
فردا صبح😭

هر وقت نوشتی صدایم برن آخر شب ساعت 12 به بعد بزار 

1400 سال من هست 💃💃💃آینه جادویی منو به گذشته ببر🏄‍♀️🏄‍♀️🏄‍♀️ وای چه روز خوبی با هیچ کس جز خودم درد دل نمیکنم، با هیچ کس جز خودم دوست نیستم ، واسه هیچ کس دل نمیسوزونم و واسه هیچ کس جز خودم کار پیدا نمیکنم، فقط خودمو میبینم و بس، زخم هایی عمیقی که بخاطر خیر خواهی بر روی قلبم موندن ندارم و تا  الان خیلی پیشرفت کردم انرژی واسه دیگران نمی‌ذارم  واسه خودم میزارم  🤔🤔🤔 آینه منو برگردونم به حالم  سال 1400 شد و منو دیگه هیچ کس نمیتونه غمگین کنه، من با همه دوستم اما به هیچ کس اعتماد نمیکنم و هر کسی مسئول حل مشکلات خودش هست به من مربوط نیست، و مشکلات منم به هیچ کس مربوط نیست هر وقت دلم میگیره جلوی آینه وایسادم و باهاش درد دل کردم با رژ لبم نوشتم و بعدشم پاکیدم 😂😂😂 چقدر حالم خوشه 1400 سال من هست دورم خلوت از آدم‌های بی ارزشی هست که انرژی مثبت را ازم  میگرفتن 💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

منم صدام کن 🌷

سال  ۱۴۰۰ بزرگترین تحول زندگیمه اگه بهش نرسم زندگیم داغون میشه پس بااید بتونم برسم شماهم برای من دعا کنید اگه میشه.     &الهم  صلي عله محمد و اله محمد ...........همیشه یادت باشه تو تنها نیستی همیشه یکی داری نمیگم کنارته ولی نگاهت میکنه از مادر بزرگم شنیدم میگفت به چشم هیچکس اعتماد نکن دختر قشنگم  فقد به نگاه اون بالایی اعتماد کن نگاهی پر مهر و محبت داره هیچ وقت نگاهت ازش نگیر یادش بخیر چه روز های بود سختی تو این زمونه زیاد شده همه حق دارن عصبی بشن ناراحت بشم حق دارن من حق میدم اما حق ندارن خودشون برنجونن باید آدمای خوب دوست داشت آدمای بد رو تحمل کرد هرچند اجبار ولی یه جور به بیخیالی طی کن من  از اینجا میگم مادر بزرگم دلم برات تنگ شده خیلی دوستت دارم تو برای کی دلت تنگ شده؟؟... یکم بهش فکر کن بعد فکر کن ارزش داره ؟؟؟ اگه نه نداشت پس بیخیال لبخند بزن اگه ارزش داشت دستت بزار رو قلبت و با لبخند بگو به یادتم... زندگی کوتاهه ببخش بگذر.. زندگی مانند رود میگذرد چه زود...  
سلام عزیزم لطف کردی من تازه خوندم خیلی قشنگه استعدادش را داری حتما حتما ادامه بده

مرسی عزیز دلم نطر لطفته❤❤

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
2740

پارت های جدید 

امروشب زودتر😎

حتما نطرتونو بگید خواهشا☹

👇👇👇👇👇👇👇👇

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

پارت یازدهم

.

.

.

لبخندی زد، درحالکیه فنجان قهوه کوچکش رو جلو میکشید شروع کرد. 

_تو این دو سال فهمیدی که چقدر دوست دارم. 

که بدون تو نمیتونم. نفهمیدی؟ 

سکوت کرده بودم. دوست داشتنش برام ثابت شده بود. 

_امیر غرورم برام مهمه. 

_دیگه نمیزارم تکرار بشه، قول میدم بهت. 

سرم و انداختم پایین و قهوه موجود تو فنجان رو بهم زدم. به حباب هایی که لب فنجان تشکیل شده بود نگاه کردم و سعی کردم با قاشقم اونارو از بین ببرم. 

با دیدن جعبه مخملی قرمز کوچک که امیر گذاشت جلوم، به خودم اومدم. 

نگاه پرسش گری بهش کردم. سعی میکرد بهترین توضیح رو برای این جعبه مخملی قرمز پیدا کنه. 

_بازش کن.!! 

قاشقم و داخل فنجان رها کردم و پاپیون کوچک اون رو با یه حرکت ساده از هم باز کردم. 

با دیدن حلقه تک نگین داخل جعبه، مغزم قفل کرده بود و در حال کنکاش برای پیدا کردن جواب این این حلقه بود. 

امیر به کمکم اومد. 

_برای توعه. 

موزیک ملایمی که در این لحظه تبدیل شده بود به خشن ترین و بلند ترین صدای کافه. 

خط مینداخت روی اعصابم، اجازه فکر کردن بهم نمیداد. 

دستای سرد امیر نشست روی دستم، با این کارش هجوم خون توی صورتم ومیتونستم حس کنم. 

انگار تک تک استخوان های بدنم یخ زد و در حال تلاش برای پیدا کردن منشا گرما بود. 

و اون گرما حلقه ای بود که امیر وارد انگشتم کرد. 

 

نگاه پرسشگرم و دوختم به حلقه تک نگین داخل انگشتم! با صدای امیر به خودم اومدم.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

پارت دوازدهم

.

.

.

_پریناز دیگه حرفای دیشب و تکرار نکن. 

بغض تلخی انتهای گلوم جا خوش کرده بود. بغضی که نشون میداد عاشقشم. 

دستم و از دستش بیرون کشیدم و مقنعه مشکی رنگم و مرتب کردم. 

_امیر، هیچ وقت تنهام نذار. 

لبخندی که از سر شوق به روم زد فراموش کردنی نبود، شیرین ترین و قشنگ ترین لبخند زندگیم. 

 

صدای بوق پی در پی ماشین امیر داشت کلافه ام می‌کرد، پوفی کشیدم و با بی حوصلگی پنجره اتاقم و باز کردم. 

سعی کردم صدام تو بالاترین حالت ممکن باشه. 

_دارم میام. 

دستشو از تو ماشین دراورد و تکون داد.خنده ای برای این مسخره بازیاش زدم و سعی کردم زودتر خودم و به پایین برسونم. 

در ماشین و باز کردم و نشستم 

_چه خبرته کل محله رو رو سرت گذاشتی. 

خندید. 

_وقتی نمیای مجبورم. 

_خب چند تا خیابون بالاتر وایستا دوستم قراره باهام بیاد. 

_همون دوست لوست؟ 

اخم کردم. با عیص اسمش و صدا کردم. 

_امیر؟ 

_خب دوروع نمیگم . 

با دیدن سحر اون طرف خیابون زدم روی بازوی امیر و با استرس گفتم 

_خب نگه دار نگه دار. 

لبخند دندونمایی به سحر زدم . 

_سلام به همگی. 

امیر با کلافگی جوابش و داد، سرد و بی روح. فکر کنم باید یه فکری برای این حس نفرتی که به سحر داشت میکردم. 

سرم و بردم پشت و مشغول خوش و بش باهاش شدم. 

_خب خانما پیاده بشین. 

کیف دوشیم و برداشتم و از تو ماشین پیاده شدیم.  

بازوی سحر و گرفتم و باهم وارد کافه شدیم. 

_خب شما اینجا باشین تا من دستام و بشورم و بیام.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

پارت سیزدهم

.

.

.

از روشویی بیرون اومدم، با دیدن سحر کنار صندلی امیر، متعجب نگاهش کردم. 

با خنده داستان هیجان انگیزی رو براش تعریف میکرد. در حالیکه دستام و با دستمال خشک میکردم، نزدیکشون شدم. 

صدای خنده سحر بلند تر شد و سعی کرد لابه لای خنده هاش به تعریف کردن ادامه بده. 

لبخندی به لبام اوردم و نگاهی به امیر کردم. لبخند مصنوعی به لب داشت و سعی میکرد بیشتر بخنده. 

سحر با دیدن من به صندلیش تیکه کرد و گفت. 

_میذاشتی یه ساعت دیگه میومدی. 

در حالکه روی صندلیم مینشستم چشم غره ای بهش رفتم. 

 

وسط صحبتامون تلفن امیر زنگ خورد و با عجله از جاش بلند شد،. 

_متاسفم خانما، کار مهمی پیش اومده. 

سوویچ ماشین و از جیبش دراورد و انداخت روی میز. 

_پریناز ببخشید!! 

و بدون خداحافظی رفت. 

تک خنده ای برای این همه عجله کردم و مشعول هم زدن قهوه ام شدم. با صدای سحر به خودم اومدم 

_پریناز ؟ 

مقداری از قهوه ام رو سر کشیدم 

_بله 

تردید داشت بین گفتن و نگفتن 

_بگو میشنوم. 

قاشقش و گذاشت توی بشقابش . 

_چه اصراری داری برای ازدواج با این مرد. 

قهوه پرید تو گلوم، سرفه های مداوم و پی در پی هیچ کدوم تسکینی برای این اتفاق نبود . 

سحر به کمکم اومد. 

_چت شد. 

متعجب نگاهش کردم . 

_خواب نما شدی ، چرا باید انتخابش نکنم. 

_من فقط میخواستم ببینم چقدر جدی هستی. 

دستام رو تو هم قفل کردم، زل زدم تو چشماش.  

_خیلی 

نگاه پر از ترسش و دوخت بهم. مردمک چشماش میلرزید، اما فقط برای لحطه ای، یهو به خودش اومد و خندید. 

_خب مبارکه. 

همیشه مشکوک بود، اما امروز مشکوک تر.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

پارت چهاردهم

.

.

.

.فکرم و درگیر کرده بود، شاید من زیادی حساسم. 

سرم و تکون دادم، این چه فکرای مزخرفی بود. 

_پریناز؟ 

با اکراه و کشیده جواب دادم 

_بله 

_پیمان میگه دیگه دوسم نداره. 

جا خوردم، نگاه پرسش گرم و دوختم بهش، سرش و بالا اورد و زل زد تو چشمام 

_کمکم میکنی. 

دستش وگرفتم. پیمان نامزد یحر بود و هم کلاسی من ، رابطه صمیمی بین ما بود. 

_چرا یهو این طوری شد. 

قطره اشکی از توی چشماش روی گونه هاش نشست 

_نمیدونم دنبال بهونه بود،. 

میتونستم اینو بفهمم که نمیخواد توضیح بده، فهمیدنش کار سختی نبود، جواب های کوتاه، طفره رفتن های الکی. 

باشه ای از روی اجبار گفتم و ادامه دادم 

_چه کاری از دستم بر میاد 

_باهاش حرف بزن 

_اما....... 

فنجان خالی قهوه اش رو روی میز گذلشت  

_پریناز خواهش میکنم. 

پشتم و تکیه دادم به صندلیم، بین جواب مثبت و منفی دو دل بودم. 

بالخره تصمیم و گرفتم، شاید قدرت نه گفتن نداشتم  

_باشه. 

لبخند دندون نماییی زد و روی میز خم شد. 

_جبران میکنم. 

سرم و انداختم پایین، میتونستم قبول نکنم، اما سحر دوستم بود. دوست چندین و جند سالم، دوستی که هیچ وقت فراموش نمیشه.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687