2733
2734
عنوان

داستان امیر و پریناز❤❤

12541 بازدید | 476 پست

سلام دوستای خوبم 

این یه داستان واقعی نیس 

امیدوارم تا اخر این داستان تعریبا کوتاه همراهیم کنید 

اگر نقدی به داستان دارید توش حال میشم در نهایت ادب بیان کنید 

و اینکه هر شب ۴ تا پارت گذاشته میشه 

مرسی از توجهتون 

کسایی که میخوان دنبال کنن پست بزارن❤❤

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
2738

سرگیجه .....




کلاسور م و زدم زیر بغلم و از دانشگاه خارج شدم.

باد سوزناک تر از همیشه بود.

نگاهم و دوختم به برگای زردی که با باد همراه شده بودن،انگار برده باد بودن.اون دستور میداد و اونا حرکت میکردن، لبخند تلخی بهشون زدم و از خیابون رد شدم.

بدون توجه به مقنعه کج و کوله ام تو پیاده رو راه میرفتم‌.

خیلی وقت بود که دیگه مهم نبود مردم درمورد م چی فکر میکنن.

شاید به مقنعه کج و کوله من بخندن مهمه مگه؟

مهم خودم بودم و دلم، که برای همیشه نابود شدیم.

تیکه تیکه شدیم اما کسی نگفت چرا؟

کسی پرسید؟ نه

نگاهم و دوختم به کفشام.چقدر کثیف بودن

چند وقته واکسشون نزدم؟

اصلا چند وقته خودمو از یاد بدم.

یه آن به خودم اومدم، کفشام که هیچ، من خیلی وقته خودمو از یاد بردم.

خود واقعیم و همون دختر شر و شیطون و همیشه خنده رو.

نفسم و حبس کردم،منم دلم مثل حال و هوای این روزای پاییزه.

همین قدر سرد و سوزناک،همین قدر بی رحم و غیر قابل تحمل.

نگاهم افتاد به پسر بچه ای که کنار پیاده رو کز کرده بود .

بی اختیار خندم گرفت. چرا از کفشام شروع نکنم برای بهتر شدنم.

اون یه کفّاش کوچولو بود.

نزدیکش شدم،از شدت سرما تو خودش جمع شده بود.

تک صرفه ای کردم و صداش زدم

_اقا پسر

جا خورد،سرش و بالا اورد و تو چشمام نگاه کرد.

چه چشمای با نفوذی،چه رنگ قشنگی.

بر انداز ش کردم،چقدر صورتش کثیف بود.

دستاش قرمز شده بود و اونا رو به زور تو استین کاپشن پاره پورش جمع کرده بود.

با صداش به خودم اومدم

_بفرما خانوم

کفشام و درآوردم و دمپایی های کثیف و پاره پوره رو پوشیدم .

لبخند تلخی نشوند م رو لبام و گفتم

_واکسش بزن

چیزی نگفت و شروع کرد به کار کردن.


بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

نگاهش کردم،چه چهره معصومی.

نشستم کنارش و به ادم های در رفت و امد چشم دوختم.

هر کسی دنبال کار خودش بود.یه نفر اروم

 و با حوصله قدم میزد، و یه نفر دیگه با عجله میرفت که به کارش برسه.

یکی با تلفن همراهش با خشم و عصبانیت صحبت میکرد و دیگری در تلاش بود تا بچه خرد سال خودشو دعوت کنه به ارامش.

با صداش به خودم اومد

_خانوم تموم شد.

نگاهم افتاد به کفشام،چقدر عوص شدن دیگه خبری از گرد و غبار و کثیفی روشون نبود.

منم باید مثل کفشام باشم باید به همین اندازه تعییر کنم.

کفشام و پوشیدم.تراور پنجاه تومنی رو از تو کوله پشتیم دراوردم.

دست سردشو گرفتم تو دستم و گذاشتم کف دستش.

لبخند رصایت بخشی بهش زدم و بدون هیچ حرفی تنهاش گذاشتم.

دو سه قدم دور نشده بودم که صداش توجه ام رو جلب کرد

_خانوم این خیلی زیاده.

برگشتم و برای اخرین بار نگاهش کردم.

_اما نه برای تو .

به راه همیشگیم ادامه دادم.

همون راهی که همیشه از دانشگاه تا خونه طی میکردم.

صدای مردونه ای توجه ام رو به خودش جلب کرد.

چقدر صداش اشنا بود و از همه جالب تر اینکه صاحب صدا اسم منو میدونست.

یه آن قلبم از حرکت ایستاد

_امیر

همون جا میخکوب شدم، چشمام و روی هم فشردم. نمیخواستم لرزش دستام معلوم باشه.

نمیخواستم اشکی تو چشمام حلقه زده راه خودشوپیدا کنه و بریزه.

نمیخواستم زانوهام اون قدر بلرزه و توان خودشو از دست بده تا خودمو بهش ببازم.

من در این لحظه دردناک خیلی خواسته ها داشتم از خودم.

اما متاسفانه قادر به براورده کردن هیچ کدومشون نبودم.

صدای نحسش بازم تو گوشم پیچید

_پریناز

خودم و جمع و جور کردم و بالخره برگشتم.

نمیخواستم چشمام بازم صورتش و ببینه.

یه قدم بهم نزدیک تر شد


بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

_پریناز

دلم میخواست انگشت اشارم و بگیرم به طرفش بکوبم روی سینش و بگم به چه حقی اسم منو به زبونش میاره.

اما این فقط یه خواسته بود، یه خواسته که هیچ وقت براورده نمیشد.

یه قدم دیگه نزدیکم شد،بی اختیار یه قدم به پشت برداشتم.

سرم و بالا اوردم و نگاهم به نگاهش گره خورد.

پوزخند غلیظی تو دلم به چشمای غمگینش زدم.

چقدر چشماش از اخرین باری که دیده بودم تغییر کرده بود، شیطنت وخبیث بودن جاش و داده بود به غم و ناراحتی.

موهای ژولبیده اش بیشتر تو ذوق میزد.

خودم و بی تفاوت نشون دادم

_چیه؟

دستپاچه شده بود توقع این رفتار سرد و ازم نداشت شاید، صداش میلرزید.

_باید باهم حرف بزنیم.

اخمام و کشیدم تو همو به راهم ادامه دادم.

_حرفی باهات ندارم.

دستپاچه دوید طرفم.

_اما من دارم.

یک دفعه برگشتم سمتش ، تو جاش میخکوب شد و کمی دستپاچه شد.

_به من ربطی نداره، اگر همین الان نری انقدر داد میزنم تا همه بریرن اینجا.

_اما......

نذاشتم حرفش تموم بشه، عصبانی بودم،ممکن بود هر کاری بکنم.

_اما همین الان گورت و گم کن.

قدمام و بلند تر و تند تر کردم.

احساس کردم دیگه کسی دنبالم نیس، بین برگشتن و برنگشتن تردید داشتم.

اما بالخره به حرف قلبم گوش کردم و برگشتم.

مردی که یه روزی همه دنیام بود خمیده شده بود،کمرش شکسته بود.

همون جا واستاده بود و به رفتنم نگاه میکرد.

قبل از اینکه بازم احساسات دخترونه در من نفوذ کنه به راهم ادامه دادم.

دیگه نمیذاشتم نابودم کنی،من باید یه بار دیگه خودم و بسازم.

قدمام و تند تر کردم، هی تند تر کردم و تند تر تا جایی که تبدیل شد به دویدن.

بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بود هی داشت بزرگتر و بزرگتر میشد، اما غرورم این اجازه رو نمیداد که بشکنمش.

شدیدا احتیاج داشتم به گریه.اما نمیتونستم.

به خودم که اومدم جلوی در خونمون بودم،مسیری رو که هرروز با اتوبوس طی میکردم امروز با پای پیاده اومده بودم.


بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز