_پریناز
دلم میخواست انگشت اشارم و بگیرم به طرفش بکوبم روی سینش و بگم به چه حقی اسم منو به زبونش میاره.
اما این فقط یه خواسته بود، یه خواسته که هیچ وقت براورده نمیشد.
یه قدم دیگه نزدیکم شد،بی اختیار یه قدم به پشت برداشتم.
سرم و بالا اوردم و نگاهم به نگاهش گره خورد.
پوزخند غلیظی تو دلم به چشمای غمگینش زدم.
چقدر چشماش از اخرین باری که دیده بودم تغییر کرده بود، شیطنت وخبیث بودن جاش و داده بود به غم و ناراحتی.
موهای ژولبیده اش بیشتر تو ذوق میزد.
خودم و بی تفاوت نشون دادم
_چیه؟
دستپاچه شده بود توقع این رفتار سرد و ازم نداشت شاید، صداش میلرزید.
_باید باهم حرف بزنیم.
اخمام و کشیدم تو همو به راهم ادامه دادم.
_حرفی باهات ندارم.
دستپاچه دوید طرفم.
_اما من دارم.
یک دفعه برگشتم سمتش ، تو جاش میخکوب شد و کمی دستپاچه شد.
_به من ربطی نداره، اگر همین الان نری انقدر داد میزنم تا همه بریرن اینجا.
_اما......
نذاشتم حرفش تموم بشه، عصبانی بودم،ممکن بود هر کاری بکنم.
_اما همین الان گورت و گم کن.
قدمام و بلند تر و تند تر کردم.
احساس کردم دیگه کسی دنبالم نیس، بین برگشتن و برنگشتن تردید داشتم.
اما بالخره به حرف قلبم گوش کردم و برگشتم.
مردی که یه روزی همه دنیام بود خمیده شده بود،کمرش شکسته بود.
همون جا واستاده بود و به رفتنم نگاه میکرد.
قبل از اینکه بازم احساسات دخترونه در من نفوذ کنه به راهم ادامه دادم.
دیگه نمیذاشتم نابودم کنی،من باید یه بار دیگه خودم و بسازم.
قدمام و تند تر کردم، هی تند تر کردم و تند تر تا جایی که تبدیل شد به دویدن.
بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بود هی داشت بزرگتر و بزرگتر میشد، اما غرورم این اجازه رو نمیداد که بشکنمش.
شدیدا احتیاج داشتم به گریه.اما نمیتونستم.
به خودم که اومدم جلوی در خونمون بودم،مسیری رو که هرروز با اتوبوس طی میکردم امروز با پای پیاده اومده بودم.