پارت سیزدهم
.
.
.
از روشویی بیرون اومدم، با دیدن سحر کنار صندلی امیر، متعجب نگاهش کردم.
با خنده داستان هیجان انگیزی رو براش تعریف میکرد. در حالیکه دستام و با دستمال خشک میکردم، نزدیکشون شدم.
صدای خنده سحر بلند تر شد و سعی کرد لابه لای خنده هاش به تعریف کردن ادامه بده.
لبخندی به لبام اوردم و نگاهی به امیر کردم. لبخند مصنوعی به لب داشت و سعی میکرد بیشتر بخنده.
سحر با دیدن من به صندلیش تیکه کرد و گفت.
_میذاشتی یه ساعت دیگه میومدی.
در حالکه روی صندلیم مینشستم چشم غره ای بهش رفتم.
وسط صحبتامون تلفن امیر زنگ خورد و با عجله از جاش بلند شد،.
_متاسفم خانما، کار مهمی پیش اومده.
سوویچ ماشین و از جیبش دراورد و انداخت روی میز.
_پریناز ببخشید!!
و بدون خداحافظی رفت.
تک خنده ای برای این همه عجله کردم و مشعول هم زدن قهوه ام شدم. با صدای سحر به خودم اومدم
_پریناز ؟
مقداری از قهوه ام رو سر کشیدم
_بله
تردید داشت بین گفتن و نگفتن
_بگو میشنوم.
قاشقش و گذاشت توی بشقابش .
_چه اصراری داری برای ازدواج با این مرد.
قهوه پرید تو گلوم، سرفه های مداوم و پی در پی هیچ کدوم تسکینی برای این اتفاق نبود .
سحر به کمکم اومد.
_چت شد.
متعجب نگاهش کردم .
_خواب نما شدی ، چرا باید انتخابش نکنم.
_من فقط میخواستم ببینم چقدر جدی هستی.
دستام رو تو هم قفل کردم، زل زدم تو چشماش.
_خیلی
نگاه پر از ترسش و دوخت بهم. مردمک چشماش میلرزید، اما فقط برای لحطه ای، یهو به خودش اومد و خندید.
_خب مبارکه.
همیشه مشکوک بود، اما امروز مشکوک تر.