2737
2734
عنوان

داستان امیر و پریناز❤❤

| مشاهده متن کامل بحث + 12545 بازدید | 476 پست

پارت ۵.

.

.

چشمام و تو کاسه چرخوندم. 

نفس نفس زنان نزدیکم شد 

_چرا انقدر بد قولی همیشه 

خنده خجالت زده ای کرد و با من هم قدم شد 

_عوضش خوشتیپم 

خنده بلندی از سر تعجب سر دادم و ابروهامو بالا انداختم  

_این حجم از اعتماد به نفس از کجا میاد  

دستاشو گذاشت تو جیب شلوار جین مشکی رنگش. 

قیافش رنگ جدی تری به خودش گرفت. 

_پریناز؟ 

کنکجکاو شدم 

_بله 

دیگه وقتش نیس تموم کنیم این رابطه مزخرف و  

جا خوردم، همون جا ایستادم ، اما اون بی توجه به من همچنان دست در جیب به راهش ادامه میداد. 

به خودم اومدم و فاصله بینمونو با چند قدم بزرگ پر کردم. 

چهره بی تفاوتش داشت اتیش میزد به جونم  

به سختی لب باز کردم  

_میفهمی چی میگی......چرا الان.... 

نگاهم و دوختم بهش بازم همون جور بی تفاوت  

این نگاه بی تفاوت و بی حال، جواب ندادن های مزحرف داشت حالم و بد میکرد  

بغضی که تو گلوم بود داشت شدید تر میشد  

راهم و کج کردم که برم میخواستم وقتی به خونه رسیدم زار بزنم  

_میخوام زنم بشی 

تو جام میخکوب شدم، بغضی که لحظه پیش مثل خوره افتاده بود به جونم دیگه اثری ازش نبود. 

چرا همیشه انقدر متفاوته.برگشتم سمتش 

_چرا انقدر عاشقتم 

خندید. نگاه جدی به خودش گرفت  

_کارامو تموم کردم، فکر میکنم دیگه وقتش رسیده باشه برای رسمی کردن رابطه بینمون 

تو دلم شاد بودم میخندیدم به قولی تو دلم عروسی بود، اما بروز نمیدادم  

سرم و تکون دادم  

_تو حرفی نداری  

_منم موافقم

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

پارت ششم 

.

.

.تک خنده ای کرد. 

_چاره دیگه ای نداری. 

سری برای این وقاهت تکون دادم . ادامه داد 

_جمعه این هفته برای خواستگاری مناسبه نه؟ 

این حجم از عجله رو درک نمیکردم 

_عجلت برای چیه؟ 

_چون منم مثل تو عاشقم 

قلبم داشت به قفسه سینم میکوبید. 

برای بار هزارم به عقربه های کند ساعت نگاه کردم. 

دلم میخواست دست ببرم و تکونشون بدم ساعت میشد ۸ و امیر اینجا بود. 

بابت فکرای مزخرف خودم تک خنده ای کردم و از جام بلند شدم. 

برای بار هزارم جلوی ایینه ایستادم، دستام از استرس زیاد میلرزید. 

کاش امشب خیلی زود تموم بشه. 

تو همین فکرا بودم که زنگ به صدا دراومد. 

هین بلندی کشیدم و تند تند روسری صورتی رنگم و درست کردم. 

قلبم تو دهنم بود و هر لحطه احساس میکردم الانه که کف زمین بیفته. 

با صدای مهمونای تو سالن وضعیتم وخیم تر شد و این بارپایین بودن فشارم به چیزای دیگه اضافه شد. 

به سختی خودم و به تختم رسوندم و نشستم. سعی کردم اروم باشم،چم شده بود. 

این فقط یه خواستگاری سادست. 

اما فکر بهم خوردن این خواستگاری مثل خوره افتاده بود به جونم. 

انقدر با خودم حرف زدم تا بالخره اروم شدم. 

تقه ای به در سفید رنگ اتاقم خورد و مامان با چادر گلگلی و سفید رنگش وارد شد. 

در حالیکه داشت سعی میکرد صداش بالا نره گفت 

_دخترم بیا دیگه ابرمون رفت 

_وای مامان خیلی استرس دارم  

اخم ترسناکی بهم کرد و گفت تا دو دقیقه دیگه سالن باش. 

از جام بلند شدم و برای هزارو یکمین بار خودم و تو اینه نگاه کردم. 

بالخره وارد سالن شدم. حجم خونی که به صورتم دوید و میتونستم احساس کنم. 

یهو همه از جاشون بلند شدن، اولین کسی که توجمهمو جلب کرد مادر امیر بود.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

پارت هفتم 

.

.

.به نظر میرسید زن جدی باشه، اینو از گره اخماش میشد فهمید. 

جلوتر رفتم و سلام کردم، همه با خوش رویی جوابم و دادن اما بازم مادر امیر انگار اخماش نمیخواست باز بشه. 

یه آن ترسیدم، فکر اینکه این مراسم بهم بخوره داشت دیوونم میکرد. 

چشمام و گردوندم و امیر و تو کت و شلوار مشکی رنگ پیدا کردم. 

لبخند ملیحی به به لب داشت. 

از جو مراسم خسته بودم، همه درمورد هر چی صحبت میکردن جز خواستگاری. 

پوف کلافه ای کشیدم و بیشتر تو صندلیم فرو رفتم. که بالخره پدر امیر تک سرفه ای کرد 

_خب بریم سر اصل موضوع  

تو دلم خندیدم دیالوگای معروف خواستگاری. 

مدت کمی از اصل موضوع نگذشته بود که تیکه و کنایه های مادرش شروع شد 

_فک نکنم در حدی باشین که بتونید تو لیاقت پسر من جهیزیه بدین . 

انگار داشت توپ جنگ و پرتاب میکرد، اون با این حرفش داشت اختلاف طبقاتی تقریبا زیاد مارو به رومون میورد. 

دستام و مشت کردم، اما با دیدن چشمای پدرم ترجیح دادم چیزی نگم. 

پدر ادامه داد 

بهتره برین حرفاتون و بزنید، لبخندی زدم و امیر و تا اتاقم راهنمایی کردم. 

درو اتاق و بستم و نفس راحتی کشیدم. 

امیر در حالیکه داشت روی تخت مینشست خندید 

_معلومه استرس داری. 

سرم و تکون دادم 

_نباید داشته باشم؟ 

از حاش بلند شد یکی از کتابام و گرفت تو دستش  

_مگه من دارم. 

در حالیکه داشت صفحات کتاب و از زیر نطر میگذروند ادامه داد  

_بهت نمیاد همچین کتابایی بخونی. 

خندیدم، سکوت سختی بینمون اتفاق افتاد. 

در حالیکه داشت کتاب و سر جاش میذاشت گفت  

_مادرم به اجبار من اینجاست.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
2731
2740
نه کجاش خوبه فعلا برای دستگرمی اینو نوشتم رمان اصلیم تو راهه خخخخاین نقد بهش خیلی وارده پره اشکاله

عزیرم زیباست منم میخام قصه کودکانه بنویسم میشه راهنمایی ام کتی از کجا باید شروع کنم و چیکار کنم جایی هست برم بهم کمک کنن 

1400 سال من هست 💃💃💃آینه جادویی منو به گذشته ببر🏄‍♀️🏄‍♀️🏄‍♀️ وای چه روز خوبی با هیچ کس جز خودم درد دل نمیکنم، با هیچ کس جز خودم دوست نیستم ، واسه هیچ کس دل نمیسوزونم و واسه هیچ کس جز خودم کار پیدا نمیکنم، فقط خودمو میبینم و بس، زخم هایی عمیقی که بخاطر خیر خواهی بر روی قلبم موندن ندارم و تا  الان خیلی پیشرفت کردم انرژی واسه دیگران نمی‌ذارم  واسه خودم میزارم  🤔🤔🤔 آینه منو برگردونم به حالم  سال 1400 شد و منو دیگه هیچ کس نمیتونه غمگین کنه، من با همه دوستم اما به هیچ کس اعتماد نمیکنم و هر کسی مسئول حل مشکلات خودش هست به من مربوط نیست، و مشکلات منم به هیچ کس مربوط نیست هر وقت دلم میگیره جلوی آینه وایسادم و باهاش درد دل کردم با رژ لبم نوشتم و بعدشم پاکیدم 😂😂😂 چقدر حالم خوشه 1400 سال من هست دورم خلوت از آدم‌های بی ارزشی هست که انرژی مثبت را ازم  میگرفتن 💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
پارت ۵. . . چشمام و تو کاسه چرخوندم.  نفس نفس زنان نزدیکم شد  _چرا انقدر بد قولی همیش ...

اینجا شو میشد پر رنگ تر و واضح تر و یه کم طولانی تر تعریف کنی چونکه رمان خوندم میگم گلم البته تو نی نی سایت خلاصه میشه 😂😂😂

1400 سال من هست 💃💃💃آینه جادویی منو به گذشته ببر🏄‍♀️🏄‍♀️🏄‍♀️ وای چه روز خوبی با هیچ کس جز خودم درد دل نمیکنم، با هیچ کس جز خودم دوست نیستم ، واسه هیچ کس دل نمیسوزونم و واسه هیچ کس جز خودم کار پیدا نمیکنم، فقط خودمو میبینم و بس، زخم هایی عمیقی که بخاطر خیر خواهی بر روی قلبم موندن ندارم و تا  الان خیلی پیشرفت کردم انرژی واسه دیگران نمی‌ذارم  واسه خودم میزارم  🤔🤔🤔 آینه منو برگردونم به حالم  سال 1400 شد و منو دیگه هیچ کس نمیتونه غمگین کنه، من با همه دوستم اما به هیچ کس اعتماد نمیکنم و هر کسی مسئول حل مشکلات خودش هست به من مربوط نیست، و مشکلات منم به هیچ کس مربوط نیست هر وقت دلم میگیره جلوی آینه وایسادم و باهاش درد دل کردم با رژ لبم نوشتم و بعدشم پاکیدم 😂😂😂 چقدر حالم خوشه 1400 سال من هست دورم خلوت از آدم‌های بی ارزشی هست که انرژی مثبت را ازم  میگرفتن 💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃

خوب بود هر وقت گذاشتی حتما صدایم برن چونکه فراموش کارم 😂😂 خودمم درخواست دوستی میدم قبول کن  که گم نکنم 

1400 سال من هست 💃💃💃آینه جادویی منو به گذشته ببر🏄‍♀️🏄‍♀️🏄‍♀️ وای چه روز خوبی با هیچ کس جز خودم درد دل نمیکنم، با هیچ کس جز خودم دوست نیستم ، واسه هیچ کس دل نمیسوزونم و واسه هیچ کس جز خودم کار پیدا نمیکنم، فقط خودمو میبینم و بس، زخم هایی عمیقی که بخاطر خیر خواهی بر روی قلبم موندن ندارم و تا  الان خیلی پیشرفت کردم انرژی واسه دیگران نمی‌ذارم  واسه خودم میزارم  🤔🤔🤔 آینه منو برگردونم به حالم  سال 1400 شد و منو دیگه هیچ کس نمیتونه غمگین کنه، من با همه دوستم اما به هیچ کس اعتماد نمیکنم و هر کسی مسئول حل مشکلات خودش هست به من مربوط نیست، و مشکلات منم به هیچ کس مربوط نیست هر وقت دلم میگیره جلوی آینه وایسادم و باهاش درد دل کردم با رژ لبم نوشتم و بعدشم پاکیدم 😂😂😂 چقدر حالم خوشه 1400 سال من هست دورم خلوت از آدم‌های بی ارزشی هست که انرژی مثبت را ازم  میگرفتن 💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687