پارت ششم
.
.
.تک خنده ای کرد.
_چاره دیگه ای نداری.
سری برای این وقاهت تکون دادم . ادامه داد
_جمعه این هفته برای خواستگاری مناسبه نه؟
این حجم از عجله رو درک نمیکردم
_عجلت برای چیه؟
_چون منم مثل تو عاشقم
.
.
.
قلبم داشت به قفسه سینم میکوبید.
برای بار هزارم به عقربه های کند ساعت نگاه کردم.
دلم میخواست دست ببرم و تکونشون بدم ساعت میشد ۸ و امیر اینجا بود.
بابت فکرای مزخرف خودم تک خنده ای کردم و از جام بلند شدم.
برای بار هزارم جلوی ایینه ایستادم، دستام از استرس زیاد میلرزید.
کاش امشب خیلی زود تموم بشه.
تو همین فکرا بودم که زنگ به صدا دراومد.
هین بلندی کشیدم و تند تند روسری صورتی رنگم و درست کردم.
قلبم تو دهنم بود و هر لحطه احساس میکردم الانه که کف زمین بیفته.
با صدای مهمونای تو سالن وضعیتم وخیم تر شد و این بارپایین بودن فشارم به چیزای دیگه اضافه شد.
به سختی خودم و به تختم رسوندم و نشستم. سعی کردم اروم باشم،چم شده بود.
این فقط یه خواستگاری سادست.
اما فکر بهم خوردن این خواستگاری مثل خوره افتاده بود به جونم.
انقدر با خودم حرف زدم تا بالخره اروم شدم.
تقه ای به در سفید رنگ اتاقم خورد و مامان با چادر گلگلی و سفید رنگش وارد شد.
در حالیکه داشت سعی میکرد صداش بالا نره گفت
_دخترم بیا دیگه ابرمون رفت
_وای مامان خیلی استرس دارم
اخم ترسناکی بهم کرد و گفت تا دو دقیقه دیگه سالن باش.
از جام بلند شدم و برای هزارو یکمین بار خودم و تو اینه نگاه کردم.
بالخره وارد سالن شدم. حجم خونی که به صورتم دوید و میتونستم احساس کنم.
یهو همه از جاشون بلند شدن، اولین کسی که توجمهمو جلب کرد مادر امیر بود.