2703
2553
عنوان

داستان امیر و پریناز❤❤

| مشاهده متن کامل بحث + 12522 بازدید | 476 پست

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

مگه نگفتین پست میزارید شبا؟؟؟  خیلی بده بدقولی هی میام نگاه میکنم میبینم خبری نیست

ببخشید شرمنده ام به خدا تا فردا میزارم خودمم عصابم خرده😔

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

جا خوردم،چرا تا الان خودم به این نتیجه نرسیده بودم؟

_خب چرا؟

پرده اتاقم و کنار زد

_تفکرات قدیمی، فکر میکنه اختلاف طبقاتی میتونه تو زندگیمون تاثیر بزاره .

پریدم وسط حرفش

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
2720

پارت هشتم

.

.

.

_چرا انقدر میپیچونی، رک بگو .....حتما میگه لیاقتت و ندارم. 

برگشت سمتم. سرشو تکون داد. 

_پریناز.. تو لیاقت داری یا نه از نظر مادر من مهم نیس. مهم من و توییم. میفهمی اینو؟ 

سعی کردم خودم و بیخیال نشون بدم 

_باشه 

با سر و صدایی که از تو سالن میومد از جام بلند شدم. 

نگاه پر از استرسی به امیر انداختم، اونم دست کمی از من نداشت. 

سر و صداها بالاتر میرفت، مادر امیر وسط سالن ایستاده بود و امیر و صدا میکرد. 

با ترس پامو به سالن گذاشتم، هر لحطه صداشو بالاتر میبرد وبا هر تشری که میزد یک هیزم به اتیش ترس من اضافه می‌کرد. 

_شما اصلا میدونید سکه چی هست که توقع این مقدار مهریه رو دارین؟ 

پوزخند تلخی رو لبام اومد. نگاه عمگینم و گرفتم سمت امیر. استرس و نگرانی سر تا پاشو گرفته بود. 

مج_مادر ما تو خونه حرفامونو زدیم. 

در حالیکه به امیر نزدیک ترمیشد گفت 

_و منم گفتم اینا وصله تن ما نیستن. 

تن صداش و بالاتر برد 

_بس بیا بریم. 

تو اون لحظه دردناک با خودم فکر کردم، عشق چقدر مهمه؟ اون قدری که خرد شدن خوانوادمو ببینم؟خرد شدن خودم و ؟ 

امیر با نگاهش التماس میکرد چیزی نگم، اما من نمیتونستم. 

_من دیکه بیشتر از این اجازه نمیدم توهین بشنوم، بهتره از خونه.... 

حرفم تموم نشده بود که پدرم ادامه داد  

_بهتره تشدیف ببرین، شما مهمان ما هستین و ما این وظیفه رو داشتیم که با احترام برخورد کنیم، اما با این اوضاع ادامه دادن ممکن نیس. 

قلبم خالی شد.یه آن حس کردم سطل اب یخی روی سرم ریخته شد. 

اشکایی که با سرعت به چشمام دویدن تا راه خودشونو برای جاری شدن پیدا کنن و حس میکردم. 

سالن خونه برام تیره و تار بود. 

با صدای امیر به خودم اومدم  

_پریناز بر میگردم. 

و در مقابل چشمای اشکی من از در خونه بیزون رفت. 

پدرم برای دلداری دادن من جلو اومد، دستای گرمش دستای سردم و گرفت 

_دخترم مجبور بودم. 

با همون بغض لبخند ساختگی زدم  

_میفهمم‌. 

دستم و از دستش بیرون کشیدم و با حال نزارم وارد اتاقم شدم.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

پارت نهم 

.

.


خودم و پرت کردم روی تختم، اشکام راه خودشو پیدا کرده بود. 

صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم، کم کم مغزم اتفاقات دیشب و یاد اوری میکرد. 

با یاد اوری دیشب اه غلیظی کشیدم، مایل به بیرون رفتن از تخت خوابم نبودم. 

صدای ضعیف اف اف و از تو اتاقم میشنبدم. 

شونه ای بالا انداختم و صرفا جهت کنجکاوی پرده اتاقم و کنار زدم. 

با دیدن امیر جا خوردم 

_تو اینجا چیکار میکنی.!!، 

در کثری از ثانیه صدای سلام و احوال پرسی و از تو سالن شنیدم. 

هول شده بودم، نمیدونستم چه کاری درسته چه کاری علط. 

بالخره روسری مو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. 

بالای پله ها ایستادم، امیر با یه دسته گل بزرگ کنارش رو مبل نشسته بود. 

نگاهم و دوختم بهش، شاید سنگینی نگاهم ادیتش کرده بود که سرش و بالا اورد و نگاهم کرد. 

لبخند مرموزی رو لباش بود. 

صدای پدر سکوت بینمونو شکست 

_دخترم بیا پایین. 

دستای لرزونم و رو نرده ها کشیدم و پایین رفتم، رو اولین مبل نشستم. 

امیر یقه کتش و مرتب کرد و شروع کرد 

_اول بابت دیشب معذرت میخوام. 

تو دلم پوزخند علیظی زدم، معذرت؟ اون با این معذرت خواهی کوتاه چیو میتونست درست کنه؟ 

غرور منو یا خوانوادمو؟ 

عشق برام مهم بود، اما نه به اندازه خوانوادم، به اندازه غرورم. 

دسته مبل و محکم تو مشتم گرفتم 

_با این معذرت خواهی کوتاه چی درست میشه؟ 

نگاه تعجب امیز امیر روم سنگینی میکرد. 

پدر خواست حرف بزنه 

_نه پدر چیری نگو! ازت سوال پرسیدم، با این معدرت خواهی چیو میخوای درست کنی؟ 

معلوم بود انتطار همچین رفتاری رو نداره، سخت ترسیده بود، اینو از عرقای روی پیشونیش میتونستم تشخیص بدم. 

گلوشو صاف کرد 

_پریناز من مقصر نیستم. 

خندیدم. 

_مقصر تو هستی یا نه بهتره تمومش کنیم همین جا! 

همزمان با من بلند شد!

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

پارت دهم

.

.

.

مبهوت زده نگاهم کرد.روم و برگردوندم که برم اتاقم. 

_پریناز! 

بدون توجه به صدا کردناش خودم و پرت کردم تو اتاقم و در و بستم‌. 

همون جا سر خوردم و روی سرامیک های سر خونه نشستم‌. 

سرماش تا عمق بدنم نفود کرد، اما مهم نبود. 

در اون لحظه، ساعت، دقیقه، و حتی ثانیه. 

صدای شکسته قلبم مهم بود، که دردش تا معز استخونم و درگیر کرده بود. 

از جام بلند شدم و پرده اتاقم و کنار زدم.از پشت سرم میتونستن متوجه غم درونش باشم، دلم میخواست پنجره رو باز کنن و صداش کنم.بگم نرو!بگم حرفام دوروغ بود! اما همه این خواسته ها قرار بود فقط خواسته بمونه. 

مقنعم و جلوی اینه درست کردم. برای اخرین بار به چهره بی روح خودم نگاه کردم، پوزخندی به چشمای پف کردم زدم. یادگاری از گریه های دیشب هه. 

باز هم همون پیاده رو، همون مسیر همیشگی تا دانشگاه. 

این پیاده رو، این درختا، این سنگ فرشا، همه همون همیشگی بودن. 

اما من.... من از درون پتلاشی بودم. من اون همیشگی نبودم. 

ماشین مشکی رنگی کنارم حرکت میکرد، با تمام حواس پرتیم اینو میتونستم درک کنم. 

میترسیدم نگاهش کنم، صبح خیلی زود بود و خیابونا کمی خلوت. 

با ترمز زدنش کنارم، قلبم تو سینم محکم تر از همیشه میزد، سهی کردم اروم باشم اما نشد، ینی نمیتونستم. 

_وایستا 

با صدای امیر نفس راحتی کشیدم و برگشتم. 

_هنوزم مثل دیشب فکر میکنی؟ 

به راهم ادامه دادم 

_فگرای من به چه درد تو میخوره. 

در حالیکه داشت سعی میکرد در ماشین و ببنده گفت  

_پریناز دیشبم گفتم مقصر من نیستم. 

ایستادم! برگشتم سمتش، چرا انقدر خود خواه شده بودم. 

اما از موضع خودم پایین نیومدم. 

_بزار باهم جرف بزنیم پشیمون نمیشی. 

شونه هامو بالا انداختم، دانشگاهم دیر میشه. 

با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند. دستشو دراز کرد و از پشت مچ دستم و چنگ زد.منو به طرف خودش برگردوند. 

برای نگاه کردن بهش باید سرم و بالا میگرفتم.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون

مغزم در تکاپو بود تا اتفاق اخیر و تجزیه و تحلیل کنه.

نگاهم به مچ دستم که تو دستاش اسیر بود قفل شد.

بعد چند ثانیه با شرمندگی ولم کرد.

_متاسفم.

.

.

.

با اکراه صندلی کافه رو عقب کشیدم و روش نشستم‌.

امیر لبخند پیروز مندانه ای به لب داشت. دستام و

بغل کردم و گفتم

_خب میشنوم.

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
2714
مگه نگفتین پست میزارید شبا؟؟؟  خیلی بده بدقولی هی میام نگاه میکنم میبینم خبری نیست

بیا گزاشتم به خاطر شما تا این موقع بیدار موندم😂😂

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
خوب بود هر وقت گذاشتی حتما صدایم برن چونکه فراموش کارم 😂😂 خودمم درخواست دوستی میدم قبول کن  ک ...

عزیزم بیا

بیاین پایین عشقا یه چیز جذاب دارم👇👇👇👇داستان امیر و پریناز بزنید رو لینک و بخونید مرسی از توجهتون
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687