رو بگین
من خودم بدترین روزای عمرم یه سال بعدازدواجم بود هیچ امیدی نداشتم شوهرم به زور نگهم داشته بود ازترس دعواهای فامیلی جرئت نداشتم برم قهردلمم بازندگیم نبودیاداونروزامیافتم خونه کثیف حال نداشتم غذابپزم همه ش گریه یه صحنه رو یادم نمیره شوهرم میخاست کمکم کنه گفت من ظرفا ردمیشورم وقتی رفتم کثیف شسته بوداصلا بلدنبودبشوره -یه دوره دیگه م خاطرات بد داشتم عفونت داشتم میخاستم بارداربشم حس میکردم عفونتم خوب نمیشه تو گرمای تابستوت میرفتم دکتربرگشتم خودموانداختم روتخت وگرررررریه
الان هم زندگیم خوبه هم بچه دارم خداروشکر
شماهم بگین