راستی این یادم رفت بهتون بگم دلیله اینکه من اعتقادی به دوست ندارم برمیگرده به سالها پیش یه دوست داشتم مثه خواهر نمیشه گفت ولی خوب بود گذشت تا اینکه ایشون ازدواج کردن رفت و آمد میکردیم گاهی که مامان بابام خونه نبودن زنگ میزدم میومدن اینجا گپ میزدیم نامزده ایشون خیلی خوب بود مثه برادرم بود میگفت خیلی دختره بامحبت و شوخی هستی خلاصه تعریف میکرد ازم همین باعث شد دوستم بدبین بشه و باکاراش بهم بفهمونه که توداری واسه نامزده من عشوه میای و ازاین چرت و پرتا منم حقیقتش ترسیدم باکاراش آبروی چن ساله ی حاجی رو ببره باهاش راحت کات کردم اومد گریه زاری من اشتباه کردم ببخشید گفتم ازت ناراحت نیستم فقط دیگه نبینمت.الانم با بچه ها مهمونی و گردش میریم ولی اسمشونو دوست نمیذارم خیلی رسمی هستیم طوری که تومهمونیا فقط نظاره گر هستم همشونم اخلاقمو میدونن سمتم نمیان.تنها باشیم بهتر از اینه که باخیلیا باشیم.درپناهه حق