2777
2789
عنوان

داستان واقعی ماهنی🌹از خانم گلکار💚💚💚

| مشاهده متن کامل بحث + 69543 بازدید | 198 پست

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_سوم- بخش هفتم






حتی گریه ام نمی اومد احساس می کردم دارم یک راه بیهوده میرم ..

ادامه ی این زندگی همین بود و امیدی برای درست شدنش هم نبود ..

کافی بود فقط یکبار ..به من بگه دوستم داره یا دست نوازشی به سرم بکشه .. اونوقت من با تمام وجود دوستش داشتم و بهش عشق می دادم ...

ولی همینو ازم دریغ می کرد ... چون سالار فکر می کرد بهترین زندگی رو برای من فراهم کرده ...

گاهی باد به گلو مینداخت و می گفت : خدا رو شکر همه چیز خوبه و کم و کسری نداریم....

به محض اینکه تنها شدم به فکر رفتن به باکو افتادم با خود گفتم چرا نرم ؟ برای چی اینجا موندم ؟ که کارای سالار رو بکنم و همخوابه اون باشم ؟ اون به گاو هاش و زمینش بیشتر از من محبت  داره....  آره باید برم ....

اینجا ماهنی سکوت کرد ..

منو طاهره و فاطمه به صورتش خیره شده بودیم منتظر بودم و با اشتیاق می خواستیم بفهمیم اون چیکار کرد  ..

اما ساکت به یک جا خیره موند نگاهش پر از غم و درد بود ...

گفتم : ماهنی بگو دیگه چی شد ؟

گفت : باشه برای بعد,,  الان خسته شدم یک روز دیگه دنبالشو تعریف می کنم ...و بلند شد و رفت ...

اون روزا که قصه ی مادرم رو می شنیدم خیلی کوچک بودم ...

فقط به عنوان یک داستان گوش می کردم و دلم برای ماهنی می سوخت ...ولی مثل نقشی رو روی سنگ در ذهن من حک شد ... و بعدها زندگی منو متحول کرد؛؛ و من دست خوش موج غم های اون و تجزیه و تحلیل رفتار های ماهنی زندگیم رو ساختم ....

ماهنی یک روز دیگه وقتی دلش از روزگار پر بود و کسی رو نداشت باهاش درد دل کنه و ما دخترهاشو دور خودش جمع دید ...

تعریف کرد ....

ادامه دارد







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_چهارم- بخش اول






من دیگه بزرگ شده بودم می فهمیدم که عمرم داره بدون اینکه عشقی از کسی بگیرم  تلف میشه ...

برای زندگی کردن خوردن و خوابیدن کافی نیست آدم ها بدون دوست داشتن عشق با حیوون فرقی ندارن ...

این بود که یک بقچه ای از هرچیزی که فکر می کردم احتیاجم میشه بستم ..

همه ی پول هامو و طلا هام رو بستم تو یک دستمال و کردم زیر لباسم کلید خونه ی پدرم رو که هنوز خالی بود بر داشتم و چادرمو سرم انداختم و رو بنده رو کشیدم تو صورتم  و از خونه بیرون زدم ...

هوا سرد بود و من از بس عجله کرده داشتم  یادم رفته بود لباس گرمی بپوشم ..

تند تند قدم بر می داشتم ..سرما خیلی زود همه ی وجودم رو گرفت ...

تا خونه ی پدر راه زیادی نبود اما سوز سردی که به صورتم می خورد راه رو برام طولانی کرد ...

طوری که وقتی رسیدم قدرت نداشتم کلید رو تو  قفل بچرخونم ...

دستم رو بردم جلوی دهنم و ؛ها ؛ کردم تونستم به زحمت در و باز کنم ،  غافل از اینکه اون خونه خالیه و سرد و با بیرون فرقی نداره ....

وارد شدم و رفتم به یکی از اتاق ها غم عالم به دلم نشست ..یکبار دیگه با دیدن اون خونه ی خالی از پدر و مادر و برادرام قلبم به درد اومد و تازه گریه ام گرفت ..

اشک گرم تو صورتم می ریخت و بیشتر احساس سرما می کردم ....

برق خونه قطع بود و همه جا تاریک و تنها نوری که از یکی از تیر های چراغ برق قسمتی از حیاط رو روشن  می کردکمک کرد برم بالا .....

چشمم درست نمی دید بدون فکر راه افتاده بودم حساب هیچی رو نکردم کاش یک کبریت با خودم میاوردم ...

بشدت ترسیدم کمی که چشمم به تاریکی عادت کرد توی یکی از اتاق ها چند تا تیکه گلیم پیدا کردم که باز مونده اثاثیه ی مادرم بود ...





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_چهارم- بخش دوم





درو پنجره ها رو بستم و یکی از اون گلیم های پاره رو چهار تا کردم و انداختم   زیرم و یکی دیگه رو پیچیدم دورم و روش نشستم تا صبح بشه و راه بیفتم بطرف باکو ...

با خودم برنامه ریزی می کردم ...می دونستم پدر و مادرم از کجا و چطوری رفتن باکو  این بود که راه و چاه رو بلد بودم ....

از سرما می لرزیدم ولی دلم قرار گرفته  بود که به زودی میرم  پیش پدر و مادرم ....

نمی دونم چی شد که چشمم گرم شد و خوابم برد و با صدای ضربات محکم در از جام پریدم ...

بازم خامی کرده بودم ؛؛ این خونه تنها جایی بود که من می تونستم بهش پناه بیارم و سالار هم اولین حدسی که می تونست بزنه همین جا بود ..

و از نوع در زدن معلوم بود که کسی جز اون نمی تونه باشه ....

با خودم فکر کردم اگر در بزنه و من باز نکنم میره ....ولی قلبم تند می زد و از اینکه سالار پیدام کنه وحشت کرده بودم و مثل بید می لرزیدم .....

بعد ساکت شد گوش می دادم و دعا می کردم رفته باشه ..ولی یک سر و صداهایی میومد ..و یک مرتبه  مثل اینکه یک چیزی با زمین بر خورد کرد ...

سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمم رو بستم .... و صدای پا ..و باز شدن در به من می گفت کارم تمومه ...احساس کردم اتاق روشن شد سرمو بلند کردم و سالار رو فانوس به دست جلوی در دیدم ...

از ترس نمی دونستم چیکار کنم دوباره سرمو گذاشتم رو پام  ...

فانوس رو زمین گذاشت و اومد جلو گلیم رو با یک ضرب کشید و پرت کرد وبا دو دست بازوی منو گرفت و از جام بلند کرد ...و با یک دست بازوی منو گرفت بود و با دست دیگه چپ و راست کوبید تو صورتم ..

هیچ مقاومتی نکردم ....

بعد منو کوبید به دیوار و فریاد زد چرا ؟..چرا این کارو کردی ؟

سکوت کردم ..دوباره فریاد زد : بهت میگم چرا ..حرف بزن لعنتی ...چی برات کم گذاشتم ؟ کجای زندگیت بد بود؟ ..با یک کلمه حرف زن از خونه قهر می کنه ؟

نباید اشکال کارت رو بگم تا درست بشی ؟ ....

خودمو رو دیوار کشیدم و ولو شدم روی زمین سالار هم روبروی من کنار در دو زانو  نشست  ..






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_چهارم- بخش سوم






احساس کردم خیلی ناراحته ..و ممکنه با هر کلام من بیشتر عصبانی بشه ..

بعد از یک سکوت کوتاه ..به آرومی گفت : می خواستی اینجا زندگی کنی ؟ حرف بزن بگو می خواستی چیکار کنی ؟

مگه من باهات چیکار کردم ؟ یک کلام گفتم چرا قندون رو نیاوردی این جواب منه ؟

این جواب خوبی های من به تو بود ؟ .....

و وقتی دید بازم سکوت کردم ..ادامه داد ...پاشو بریم خونه ...پاشو بریم همون جا حرف بزنیم ..الان سرما می خوردی ...

گفتم نمیام ..من دیگه به اون خونه بر نمی گردم ..

می خوام برم باکو پیش پدر و مادرم ....

گفت:  تو غلط می کنی گنده تر از دهنت حرف می زنی ...الله اکبر خدایا توبه ...پاشو حرف زیادی نزن ...

گفتم : نمیام امشب منو به زور ببری فردا این کارو می کنم وتصمیمم رو گرفتم ...

گفت : آخه برای چی ؟ چته ؟ چیت کمه ؟ گله ات از چیه ؟

به خاطر اینکه گفتم بالای چشمت ابروست ؟ پاشو تا اون روی منو بالا نیاوردی ؛؛

در حالیکه بغض کرده بودم گفتم : من چمه ؟ گاو توام  ؟ یا اون تراکتور ؟  یک اون زمین هات ؟ یا فرش خونه ات که روش پا می زنی ؟ من چی توام ؟ ...

گفت : ماهنی ؟؟  چی داری میگی احمق ؟چرا چرند میگی ؟  

کی زیر پات نشسته داری تکرار می کنی ؟

گفتم :یعنی تو میگی من عقل ندارم ؟ احمقم نمی فهمم که منو دوست نداری ..فقط باهام زندگی می کنی ..ازم کار می کشی رخت و لباست رو می شورم ..

برات غذا درست می کنم ...و مثل گاوت که بهش آذوقه میدی برای منم میاری ..

مثل تراکتورت که توش گازوئیل می ریزی تا کار کنه ..احساس ندارم ؟ ....

با تعجب گفت : بسه دیگه,,  زن سالم از این حرفا نمی زنه ...دهنت رو ببند؛؛  

من تو رو می خوام که باهات زندگی می کنم ....





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_چهارم- بخش چهارم






گفتم : واقعا ؟ اونوقت من ازکجا باید بدونم ؟

خودت می دونی که این اولین حرف مثلا محبت آمیز تو بوده که به من زدی ؟

سالار سیرم از اون زندگی می خوام برگردم پیش پدرم ..اونجا هر کس هر احساسی داشته باشه به زبون میاره ..محبتی که تو دل آدم باشه به درد هیچ کس نمی خوره ...

تو منو تنها گذاشتی و با خودت زندگی کردی ...

با اعتراض گفت : نمی فهمم تو چی می خوای ؟ من که هر چی داشتم به اسم تو کردم تمام زندگی زیر دست توست همه ی سعی خودم رو کردم که خواسته ها ی تو رو بر آورده کنم این دست مزد منه ؟

به سرم می زنی بهم کمک کردی ؟ ..

بغضم ترکید و گفتم : من اینو نمی خوام ..خواسته ی من چیز دیگه ای ؛؛؛

می خوام دوستم داشته باشی مثل کارگرت با من رفتار نکنی ..

گفت: ای زن بیشعور ؛ ای زن بی عقل  .. زنی دیگه؛؛

نفهم ..برای همین  بهانه گیری می کنی ...

گفتم : آره من زنم ولی بی عقل نیستم ..تو نمی فهمی که زنت ازت چی می خواد.. ..

من دلم محبت می خواد دلم می خواد بهم بگی اگر دوستم داری می خوام یکبار از من تعریف کنی ...وقتی سرمو شونه می کنم و لباس خوب می پوشم تو منو ببینی و بهم بگی که خوب شدم ......

می خوام ازت بشنوم اگر تو به من نگی پس کی باید بگه  ..

نه یک روز بلکه هر روز و هر ساعت بهش نیاز دارم مثل آب که آدم زود به زود تشنه میشه منم تشنه ی محبت هستم ..اینطوری بزرگ شدم ..

پدر من همیشه از مادرم تعریف می کرد و جلوی دوست و آشنا می گفت دوستش داره ..ولی من چی؟ من چی سالار ؟ ...

می دونستی  گاهی به تراکتورت که داری تمیزش می کنی و بهش می رسی حسودی می کنم ..خودت بگو چرا ؟ چرا من اینطوری شدم؟ ..

بگو کی و کجا یک بار ازمن تعریف کردی ؟..اصلا گاهی حس می کنم زشتم ..و هیچکس تو این دنیا منو نمی خواد ....

گفت : نمی تونم به زبون بیارم منم اینجوری بزرگ شدم ندیدم پدرم از این حرفا به مادرم زده باشه می خواستم از کی یاد بگیرم ...ولی مادرم هیچوقت شکایتی نداشت ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

عجب اسی خوبی 🌹🌹🌹

تند تند میزاره 💕💕💕

ای ول بهت 👌👌👌👌

احسنت 👏👏👏👏

لایک داری زیاد ☝☝

بیگ لایک 👍👍👍👍👍👍👍👍

شده باران بزند بر بدن پنجره ات ... ناگهان بغض بیفتد به تن و حنجره ات ..؟!💔

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_چهارم- بخش پنجم





گفتم : من ماهنی هستم ..تو نمی فهمی که آدم ها با هم فرق دارن ؟..

من مادر تو نیستم خواسته ی من با اون فرق داره تو نمی تونی کاری که پدرت با مادرت کرد با من بکنی ..زیر بار نمیرم ..

گفت : باشه ..باشه حالا پاشو بریم خونه اونجا حرف می زنیم ..

منم سعی می کنم کاری رو که تو ازم می خوای انجام بدم .....

و دستشو دراز کرد که دستم رو بگیره ...

گفتم : نمیام ..تو نفهمیدی من  ازت چی می خوام .. فقط می خوای منو با خودت ببری ؟

گفت : فهمیدم ...پاشو دیگه عزیز ...

گفتم : تا نفهمم که منو دوست داری پا تو ی اون خونه نمی زارم ...

گفت : ای بابا گفتم دیگه ...چی بگم ؟

پاشو بهانه نگیر خجالت می کشم عادت ندارم زن پاشو بریم .......رومو برگردوندم و ساکت نشستم ...

گفت: ماهنی اذیتم نکن سرده دارم می لرزم ..پاشو بریم خونه لجبازی نکن ...خودت که می دونی چقدر خاطرت رو می خوام داری ناز می کنی؟ ....

این حرفش رو که شنیدم احساس کردم قدم بزرگی تو زندگیم بر داشتم دستم رو بلند کردم اونم فورا با محبت گرفت و کمک کرد از جام بلندشم ..

کتشو در آورد و انداخت رو شونه های من و در حالیکه من قوز کرده بودم و اون منو گرفته بود فانوس رو بر داشت و از اونجا برگشتیم خونه ...

و به محض اینکه جای گرمی پیدا کردم خوابم گرفت ...

تو اون حال برای اولین بار اومد جلو و بوسه ای روی گونه ی من گذاشت و رفت ....

صبح با حال بهتری از خواب بیدار شدم ..

نور خورشید از پنجره می تابید ..و حالا احساس می کردم وجود دارم ،  وجودم برای کسی ارزش داره که شوهر منه ...

یک خمیازه کشیدم و از جام بلند شدم ....اون روز زندگی تازه ای رو تجربه می کردم ..

اخمهای سالار تو هم نبود ..وقتی چایی رو جلوش می ذاشتم تشکر می کرد ...

و موقعی که باهام حرف می زد به صورتم نگاه می کرد که تا اون زمان ندیده بودم ...






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_چهارم- بخش ششم






پر و بال گرفتم راه میرفتم و تو خونه می خوندم ..و سالار برای اولین بار صدای منو می شنید..

من پرنده ای بودم که بالم شکسته بود و با کوچیکترین مرهمی دوباره جون گرفته بودم ...

حالا کارای خونه رو با رقص و آواز انجام می داد و احساس می کردم سالار هم اینو  دوست داره ......

وقتی می دیدم اون اخلاقش خوب شد باز من شروع کردم به فرمون بردن ..می خواستم دلشو بیشتر بدست بارم ...ولی بازم اشتباه کردم ..

چون کم کم دوباره برگشت سر جای اولش ...

نمی دونم چرا بلد نبودم از کسی سوء استفاده کنم ..دلم نمی خواست کسی رو از خودم برنجونم .....

ماهنی یک آه عمیق از سینه  بیرون داد  و دستشو کشید به سر ما و نوازش مون کرد و گفت : دخترای من اینا رو بهتون میگم تا درس بگیرین اشتباهات منو تکرار نکنین ...

خشت اول رو من و پدرم کج گذاشته بودیم ...اون منو زد و من ترسیدم ؛؛ سالار نا خود آگاه فهمید من زنی هستم ترسو ؛؛و با خشم اون فرمان بردار میشم ...

شاید خودشم نمی دونست که چرا اون همه به من بی توجهی می کرد ..و خشت دوم رو خودم با اطاعت کور کورانه و برده مانند کج گذاشتم ...

هیچوقت با تمام وجود برای کسی نباشین حتی بچه ی خودتون ..انگار آدما این خصلت رو دارن که وقتی خاطرشون از داشتن یکی جمع شد دیگه اهمیت اون شخص براشون کم میشه ..

ترس از دست دادنه که آدم رو به خودش میاره و مراقبت می کنه تا چیزی روکه دوست داره داشته باشه ......

ادامه دارد






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_پنجم- بخش اول









با اینکه سالار سعی می کرد هر کاری از دستش بر میاد انجام بده من در رویای برگشتن به باکو زندگی می کردم ...

هر وقت از چیزی ناراحت می شدم همین دلمو گرم می کرد....

کم کم شکمم بزرگ می شد و راه رفتن برام سخت ..

قابله می گفت : بچه ات خیلی درشته و آخرای اسفند به دنیا میاد ...و چون زمستون بود بیشتر روزا ها و شب ها مادر شوهرم و پدر شوهرم و برادر کوچیک سالار که هنوز ازدواج نکرده بود خونه ی ما بودن ..

گاهی هم خواهرش انیس با شوهر و بچه هاش و برادر بزرگش با زن و بچه دور هم تو خونه ی ما جمع می شدن ....

چون سالار اجازه نمی داد من پامو از خونه بیرون بزارم و می ترسید زمین بخورم .....

تا شب بیست دوم اسفند برف زیادی باریده بود و دور روزی بود دوتایی تو خونه تنها بودیم ....

اصلا نمیشد در اتاق رو باز کنیم از سرما و برف  .. و بیرون از رفتن خونه کار دشواری بود ..

آخه اون سال ها  از پاییز برف  شروع به باریدن می کرد و کوچه ها همیشه تا اواسط بهار یخبندون بود ..

ولی اینطور برفی هم هیچ کس تو اسفند ندیده بود ....

من از سر شب احساس می کردم حالم خوب نیست و کمی درد داشتم ....

ولی همون طور که اخلاقم بود و دلم نمی خواست کسی رو معذب کنم حرفی به سالار نزدم ...

ولی نزدیک صبح درد شدیدی تو دل و کمرم پیچید و دیگه نتونستم آروم بمونم ...

تجربه نداشتم و نمی دونستم که وقت زایمانم رسیده ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_پنجم- بخش دوم





فریاد زدم سالار دارم میمیرم به دادم برس ..با چشمانی که داشت از حدقه در میومد و دستپاچه شده بود گفت : یا علی خودت به دادمون برس ..چیکار کنم من ؟ تو بگو الان چیکار کنم ؟ماهنی نمیشه تنهات بزارم ...یا علی ..یا الله  گفتم: برو دنبال مادر و قابله رو بر دار و بیارین ..هنوز فرصت هست نگران نباش دردم تازه شروع شده .....فورا لباس پوشید و بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو حیاط ...می دیدم که تا در کوچه به زحمت خودشو رسوند و می فهمیدم که زمان زیادی طول می کشه  تا اون برگرده ..

یک تشک پهن کردم تو همون اتاق جلویی و خوابیدم ...هیچ کس نبود و به راحتی فریاد می زدم ...بچه داشت میومد و من اصلا آمادگی نداشتم ..واقعا ندیده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ...بشدت ترسیدم و گریه می کردم ...تا امانم بریده شد ...وتا اونجایی که می تونستم از ته دلم جیغ کشیدم ...کمک ...یکی کمکم کنه ...یکی به دادم برسه دارم میمیرم ....که صدای در بلند شد چند نفر می زدن به در باز کن ..ماهنی ..باز کن ......به زحمت بلند شدم و خودم رسوندم به در اتاق و باز کردم و فریاد زدم کمک ...کمکم کنین ...تنهام ...

دیوار های خونه کوتاه بود ..یک مرتبه یک مرد روی دیوار پیداش شد واز اونجا  پرید پایین و درو باز کرد ...دوتا از زن های همسایه اومدن تو .....اون زمان همه ی همسایه ها از حال هم با خبر بودن و بهم می رسیدن  ....هر دو فورا دست بکار شدن در حین اینکه مشغول آماده کردن وسایل زایمان من بودن ...





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_پنجم- بخش سوم








عصبانی هم شده بودن و یکی می گفت : خاک بر سرشون کنن  ببین چطور زن بیچاره رو تنها گذاشتن و رفتن ...مسلمونی کجاست ؟ انصاف ندارن به خدا این زن گناه داره ..تف به شما و شرفی که ندارین ..خاک بر سر اون مادر شوهر ؛؛دید که این دختر مادرش اینجا نیست نکرد براش مادری کنه ....اون یکی می گفت : اگر دستم به مادر شوهرش برسه اونقدر لیچار بارش می کنم که بفهمه با این زن سیاه بخت چیکار کرده ..می مُردی چند روز پیشش می موندی ؟  و چند لحظه بعد چند تای دیگه از همسایه ها و پشت سر هم در باز می شد و یکی میومد تو ؛؛  چه برای کمک و چه برای فضولی و تماشا که سر از قضیه در بیارن ...   ...فورا آب جوش حاضر کردن وسایل بچه رو آوردن و در میون فریاد های بی امان من و جمعیتی که توی اتاق جمع شده بود بچه به دنیا اومد ..و من دیگه از حال رفتم ...فقط می شنیدم که می گفتن پسره ..و من نمی دونستم سالار چی دلش می خواست هرگز حرفی در این مورد به من نزده بود و منم که انگار برام مهم نبود..چون بهش فکر نکرده بودم ...نمی دونم درست یادم نیست ..ولی اینو می دونم که احساس من از همون لحظه ای که فهمیدم پسر دار شدم شروع شد ...یک حس خیلی خوب و ملکوتی  داشتم ...و تازه وقتی  اونو قُنداق کردن ؛گذاشتن پهلوی من  رنگ و بوی دنیا برای من عوض شد ..مادر بودن نعمتی که خداوند به زن داده و این بالاترین حس خوبِ زندگی ؛ در دنیاست ...حالا می فهمم که این همه صفات؛؛ سازش ؛؛و از خود گذشتگی؛ مهربانی و لطافت رو چرا خدا در وجود زن قرار داده ..برای اینکه بتونه این همه بچه ی خودشو دوست داشته باشه ..جز این امکان پذیر نیست ...






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_پنجم- بخش چهارم








وقتی سالار و مادر و خواهرش و قابله رسیدن من بچه تو بغلم  بود و همسایه ها دور و برم ..مرداشون حیاط رو پارو و زن ها برای من کاچی آماده کرده بودن ...سالار اومد کنارم .. از خستگی و اضطراب صورتش داغون بود ...با همون چشم نگران کنارم نشست و سری با افسوس تکون داد و برای اولین بار زیر لب و آهسته گفت : ببخشید نتونستم زود تر خودمو برسونم ....ولی مُردم و زنده شدم ...و بچه رو از بغلم گرفت و بوسید و در حالیکه چشمش برق می زد ..گفت : اسمش رشید باشه ..و من سرمو به علامت رضایت تکون دادم ....

مادر شوهرم منو فورا به یکی از اتاق ها منتقل کردو اوضاع رو به دست گرفت ..می گفت بچه ات چاق و سر حاله مردم چشم می کنن ..زن زائو نباید جلوی دید باشه ...

وهمسایه ها  با افتخاری که آفریده بودن ؛؛ همه ناهار خونه ی ما موندن و به اصطلاح خودشون جشن گرفتن ..برو و بیایی راه افتاده بودنگفتی ....بشدت خوابم میومد ولی با اون سر و صدا ها امکان نداشت .... و سالار و مادر و خواهرش دوندگی می کردن  تا برای اون همه آدم  غذا آماده کنن ....





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_پنجم- بخش پنجم







نزدیک ظهر برادرای سالار هم اومدن هر دو از اینکه عمو شده بودن ؛؛؛ اونم پسر سالار خوشحالی می کردن .....و بدون ملاحظه  نوزاد  که تازه به دنیا اومده رو  دست به دست می کردن  و می بوسیدن  ....

مرد ها خونه ی همسایه و زن ها خونه ی ما ناهار خوردن .....و اینطوری بود من مادر شدم ....دوسال بعددرست اول اسفند  بچه دومم رو که فاطمه بود به دنیا آوردم .....و سالار همچنان رفتارش با من و بچه ها سرد و خشک بود ..ولی دیگه  می دونستم که تو دلش ما رو دوست داره ..اون عشقی که به منو بچه هاش داشت تو صندوقچه قلبش گذشته بود و درشو فقلی محکم زده بود که کسی ازش خبر دار نشه ..نمی دونم برای کی و کجا ازش محافظت می کرد ....

سالار از رشید بچه شش ساله انتظار یک مرد بزرگ رو داشت و  بهش فرمون می داد...اون بی اندازه خانواده دوست بود هر کجا میرفت ما چهار نفر رو با خودش می برد ...ولی دریغ از یک  روی خوش یا کلامی محبت آمیز ..من اینو می دونستم و باهاش کنار اومده بودم ..حرفشو گوش می دادم چون تحمل بد رفتاری توهین اونو نداشتم ....

تا یک روز تابستون وقتی  رشید شش سال داشت و فاطمه چهار سالش بود.... سالار از صبح زود بچه ها رو بر داشت و  با عموش شوهر ماه بی بی که حالا برای اون کار می کرد رفته بودن  سرِ زمین ..برای جمع کردن محصول  ..و من با خیال راحت  کوفته تبریزی درست کردم و با ماه بی بی سبزی خوردن چیدیم و شستیم و سور سات ناهار رو روبراه کردیم و نزدیک ظهر یک بقچه دست منو یک پارچ شربت دست ماه بی بی ..دوتایی سلانه سلانه راه افتادیم و از میون  درخت های سپیدار رفتیم بطرف رود خونه که کنار زمین بود .... سالار هفت تا هم کارگر داشت ...





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_پنجم- بخش ششم







ماه بی بی پارچ شربت دستش بود یکی یک لیوان به همه داد واول  سالاربا ولع شربت رو سر کشید ولیوان رو  داد دست ماه بی بی و اومد پیش من و سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت : زن چیکار کردی ؟ عجب بویی راه انداختی ..چیکار کردی با  این غذا؟..کوفته است ؟ گفتم : آره ....گفت: به به ... برو سفره رو پهن کن الان میام دیگه طاقت ندارم ...کوفته باشه و دست پخت ماهنی ؛ واقعا نمیشه صبر کرد .... من یک مرتبه دوتا بال در آوردم و رو آسمون سیر کردم و برگشتم ...اون از من تعریف کرد ...باور کردنی نبود ...من و ماه بی بی با ذوق و شوق کنار رود خونه فرش پهن کردیم و سفره رو انداختیم و منتظر سالار و عمو شدیم ....نمی دونم بوی غذا بود یا  بچه ها از بس از صبح بازی کرده بودم طاقت نداشتن  مدام می گفتن گشمنه ...ماهنی گشمنه ... یکی یک لقمه گرفتم دادم دست اونا و داشتم  به  ماه بی بی می گفتم : فهمیدین چی شد ؟ بالاخره منم سفید بخت شدم باورتون نمیشه سالار ازم تعریف کرد ...ماه بی بی خندید و گفت : ببین این خاصیت این جور مرداست نمیگن ..نمیگن ..یک بار که از دهنشون در بیاد انگار دُر و گوهر پاشیدن .....





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز