داستان #ماهنی 🌴❤️
#قسمت_چهارم- بخش پنجم
گفتم : من ماهنی هستم ..تو نمی فهمی که آدم ها با هم فرق دارن ؟..
من مادر تو نیستم خواسته ی من با اون فرق داره تو نمی تونی کاری که پدرت با مادرت کرد با من بکنی ..زیر بار نمیرم ..
گفت : باشه ..باشه حالا پاشو بریم خونه اونجا حرف می زنیم ..
منم سعی می کنم کاری رو که تو ازم می خوای انجام بدم .....
و دستشو دراز کرد که دستم رو بگیره ...
گفتم : نمیام ..تو نفهمیدی من ازت چی می خوام .. فقط می خوای منو با خودت ببری ؟
گفت : فهمیدم ...پاشو دیگه عزیز ...
گفتم : تا نفهمم که منو دوست داری پا تو ی اون خونه نمی زارم ...
گفت : ای بابا گفتم دیگه ...چی بگم ؟
پاشو بهانه نگیر خجالت می کشم عادت ندارم زن پاشو بریم .......رومو برگردوندم و ساکت نشستم ...
گفت: ماهنی اذیتم نکن سرده دارم می لرزم ..پاشو بریم خونه لجبازی نکن ...خودت که می دونی چقدر خاطرت رو می خوام داری ناز می کنی؟ ....
این حرفش رو که شنیدم احساس کردم قدم بزرگی تو زندگیم بر داشتم دستم رو بلند کردم اونم فورا با محبت گرفت و کمک کرد از جام بلندشم ..
کتشو در آورد و انداخت رو شونه های من و در حالیکه من قوز کرده بودم و اون منو گرفته بود فانوس رو بر داشت و از اونجا برگشتیم خونه ...
و به محض اینکه جای گرمی پیدا کردم خوابم گرفت ...
تو اون حال برای اولین بار اومد جلو و بوسه ای روی گونه ی من گذاشت و رفت ....
صبح با حال بهتری از خواب بیدار شدم ..
نور خورشید از پنجره می تابید ..و حالا احساس می کردم وجود دارم ، وجودم برای کسی ارزش داره که شوهر منه ...
یک خمیازه کشیدم و از جام بلند شدم ....اون روز زندگی تازه ای رو تجربه می کردم ..
اخمهای سالار تو هم نبود ..وقتی چایی رو جلوش می ذاشتم تشکر می کرد ...
و موقعی که باهام حرف می زد به صورتم نگاه می کرد که تا اون زمان ندیده بودم ...
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar