داستان #ماهنی 🌴❤️
#قسمت_سوم- بخش پنجم
چند ماه بیشتر از بار داریم نگذشته بود که پدرم راهی باکو شد و مادر و برادرام رو با خودش برد ...
سه شبانه روز گریه می کردم ...
دیگه دلم نمی خواست کار کنم ..یک طوری شده بودم,, غمگین و افسرده ...دلم نمی خواست بخندم ...
تنها این نبود,, دلم می خواست مدام گریه کنم ...از اینکه مردی که باهاش زندگی می کردم یک کلمه حرف محبت آمیز از دهنش در نمی اومد خسته شده بودم ...
مکالمه ما در مورد کشت و کار و حرفای روز مره بود ...و من بشدت احساساتی و عاطفی ... و حاملگی و رفتن پدر و مادرم منو حساس تر کرده بودو توجه ام به این کمبود بیشتر شده بود ...
دلم باکو رو می خواست سر زمین تپه های سر سبز و پر درخت و رود خانه های خروشان ...
یادم میومد با اینکه سه سال داشتم مهاجرت کرده بودیم اونجا مردمانی شاد و سر زنده داشت ... سر زمین موسیقی و ترانه بود ...
مردم به هر بهانه ای دور هم جمع می شدن با صدای موسیقی های محلی می رقصیدن ...
ساده و مهربون در کنار هم خوش بودن ... یادم می اومد همه ی برنامه هاشون رو دور هم انجام می دادن ...
با رقص وآواز و موسیقی ...و باز یادم اومد اطراف ما پر بود از رود های پر آب ...
وقتی زمستون بود روی آب یخ می زد و موقع بهار می شد ..
یخ های کوه تکه تکه توی آب بالا و پایین می رفتن وبا انعکاس نور خورشید روی اون بلور های غوطه ور در آب به وجد میاوردم و ساعت ها بهش خیره می شدم ....
که مادرم گاهی به زور و با گریه از اونجا دورم می کرد ...و یاد رنگین کمانی که بیشتر بهار و تابستون بالای کوه سمت شمال مثل تابلوی نقاشی جلوی چشمون بود می افتادم و گریه می کردم ..
و وقتی سردی رفتار سالار رو می دیدم فقط به یک چیز فکر می کردم ..فرار کنم و خودمو برسونم به باکو ....
و این فکر روز به روز تو ذهنم قوت پیدا کرد ...
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar