2777
2789
عنوان

داستان واقعی ماهنی🌹از خانم گلکار💚💚💚

| مشاهده متن کامل بحث + 69543 بازدید | 198 پست

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_دوم- بخش چهارم






گفتم : ماهنی ...

اعضا صورتشو جمع کرد و با حیرت پرسید چی ؟ ماهنی ؟

گفتم : بله ..

گفت : تو اهل کجایی ...

گفتم : باکو ..ولی تبریز زندگی می کنیم ...

گفت : حدس زده بودم گفتم مال این طرفا نیستی ..از اول فهمیدم  یه اشکالی تو حرف زدن داری  ...

مادر و پدرم سراسیمه با داش قلی اومدن سراغم ...

مادرم منو بغل کرده بود گریه می کرد و مدام می گفت خدا رو شکر...خدا رو شکر ...

ماه بی بی گفت : بله واقعا جای شکر داره  تا حالا نشده کسی بیفته تو این رود خونه و نجات پیدا کنه ...

بشینین براتون چایی بریزم هول کردین  ...

بابا سر زنشم می کرد و اگر روش می شد منو می زد ....که چرا بی خبر از خونه رفته بودم  ....و ماه بی بی مهربون  با چایی و انگور  ازشون  پذیرایی کرد و آرومش کرد

و..مرتب می گفت توش خیر بوده ..خیر باشه ..مبارک باشه انشاالله ....

من وقتی برگشتم خونه لرز شدیدی کردم و بعدم تب چهل منو به بستر انداخت  ... و همین باعث شد که چند روزی رفتن ما به تبریز عقب افتاد و مجبور شدیم  خونه ی داش قلی بمونیم ...

هنوز تب داشتم که توی یک بعد از ظهر ماه بی بی اومد برای عیادت ...

کلوچه درست کرده بود و توی یک رو سری بسته بود گذاشت جلوی زن داش قلی ...





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_دوم- بخش پنجم





خوش مشرب و خوش زبون بود یکساعتی نشست و مقدمه چینی کرد و بالاخره منو برای پسر برادر شوهرش سالار  خواستگاری کرد .....

سالار همون کسی بود که منو از آب گرفته بود و مدتی بود که از تبریز اومده بود اونجا و زمین خریده بود و کشاورزی می کرد ..

همه ازش تعریف می کردن و می گفتن آدم قابل اعتمادیه ولی بابا می گفت:  من یک دونه دختردارم و قصد ندارم به این زودی شوهرش بدم  ....

اما من دلم می خواست شوهر کنم ..

برام جالب بود عروس شدن ..گل به سر زدن ..نقل و نبات پخش کردن به خاطر من  ... گردنبد طلا انداختن ...و کفش پاشنه بلند پوشیدن ..

اینا چیزایی بود که می خواستم ...هر عروسی می دیدم دلم ضعف میرفت و آرزو داشتم یک روز منم اون لباس سفید رو بپوشم ....

ولی جرات حرف زدن نداشتم انتخاب با من نبود ...

بالاخره ما راهی تبریز شدیم و موضوع فراموش شد ...

اون زمان تو تبریز دوتا دبیرستان بود و پدرم اصرار داشت من درس بخونم ....







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_دوم- بخش ششم





ولی  شش ماه بیشتر نرفتم چون  نمی دونم به اصرار خود سالار بود یا  ماه بی بی دوباره سر کله ی اونا پیدا شد و این بار سالار با ماه بی بی و پدر و مادر خواهرش به خواستگاری اومده بود ...

و اونقدر اصرار کردن و پیشکش  آوردن تا بابا رضایت داد ..و منو به عقد سالار در آوردن ...

در حالیکه من اصلا اونو ندیده بودم ...نه عقلم می رسید و نه برام مهم بود  که یک بار قبل از عقد مردی رو که قراره باهاش زندگی کنم ببینم ..

اصلا این حرفا رسم  نبود ...فقط می گفتن همونی  بوده که تو رو از آب گرفته...

تا مراسم بند اندازون و حنا بندون و عروسی بود من خوشحال بودم ..

انگار دنیا مال من شده بود ...برام می خریدن می پوشیدم و بهم می گفتن عروس خانم ..

از شنیدن این کلمه باغ ,باغ دلم باز می شد ...

تا منو به اتاقی فرستادن که جز من و سالار هیچ کس نبود و درو بستن ..

من هنوز با خجالت سرم پایین بود و صورت اونو ندیده بودم .... اومد جلو وبا مهربونی  ازم پرسید : آب می خوری ؟

لبمو گاز گرفتم ..و تند و تند با گردنبند طلام ور رفتم ..این از من چی می خواد ؟

گفتم : نه مرسی ...

گفت : بیا بشین اینجا حرف بزنیم ....

سرمو بلند کردم نگاهش کردم ...اون زمان سالار  جوونی بود بیست و چهار ساله ..خوش رو و مهربون ..

یک لبخند رضایت مند روی لبم نقش بست ...

ولی تا بازومو گرفت خودمو کشیدم کنار و اخم کردم ...

از تماس دستش چندشم شد و ترسیدم ...رابطه ای که هنوز آمادگی اونو نداشتم و ازش سر در نمیاوردم ...

و وقتی اصرار کرد فریاد زنان از اتاق دویدم بیرون ....

و شروع کردم به گریه کردن...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_دوم- بخش هفتم






زن های فامیل دهنم رو بستن و گفتن بی صدا باش آبرو ریزی نکن .. زن خوب نیست ازاول زندگی  این کارا رو بکنه مردت ازت زده میشه باید مطیع شوهرت باشی ...

برو ما منتظریم .....و تازه فهمیدم که این اون چیزی  نیست که می خواستم ...

تصمیم گرفتم هر طوری هست خودمو نجات بدم ...دوباره منو کردن تو اتاق و درو بستن ...

یک گوشه گز کردم نشستم ..سالار با من حرف زد و خاطرمو جمع کرد که کاری با من نداره ...

ولی زن های فامیل از دو طرف عروس و داماد بیرون در منتظر بودن و من نمی دونستم منتظر چی؟

فکر می کردم وقتی صبح بشه این انتظار تموم میشه ...اما  صبح اول وقت کتک مفصلی از بابا خوردم و فهمیدم که باید تمکین کنم ....

از سالار بدم نمی اومد ولی از رابطه ای که ازم می خواست متنفر بودم و آزار می دیدم ... و صدای ناله و اعتراضم همون جا تو گلوم خفه شد ..

کم کم با خاطری بدی که داشتم با موضوع کنار اومدم .....

سا لار روز به روز وضع مالیش خوب میشد و اینو از پا قدم و برکت وجود من می دونست ...

ترکی بشدت  متعصب بود,, من  اجازه نداشتم بدون اون جایی برم حتی خونه ی پدرم  ..

نه با کسی حرف بزنم ..مدام مراقب بود خطایی از من سر نزنه ...

و من در عین نارضایتی هر چی می گفت گوش می کردم .....

ادامه دارد







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

@_مالکوم_      مریم بیا داستان 🏃‍♀️🏃‍♀️😍

🤲خدایا خیلی انتظار سخته اینکه ندونی باید منتظر باشی یا بیخیال بشی ، خدایا هیچ وقت هیچ زنی رو ناامید نکن از مادر شدنش😔چون درد داره اینکه آدم ندونه قراره مادر بشه یان ،از ی جایی ب بعد خودشو میزنه ب بیخیالی ولی این بیخیالی نیس حس ناامیدی هس ک تو وجود اون زن ایجاد شده😢خدایا ب همه منتظرا بچه بده ب منم بچه بده ۵ سال شد دیگه خسته شدم همسرمم ازم سرد شده دلش بچه میخواد حق داره خدایا خودت دل همسرمو شاد کن

لایکککک

🤲خدایا خیلی انتظار سخته اینکه ندونی باید منتظر باشی یا بیخیال بشی ، خدایا هیچ وقت هیچ زنی رو ناامید نکن از مادر شدنش😔چون درد داره اینکه آدم ندونه قراره مادر بشه یان ،از ی جایی ب بعد خودشو میزنه ب بیخیالی ولی این بیخیالی نیس حس ناامیدی هس ک تو وجود اون زن ایجاد شده😢خدایا ب همه منتظرا بچه بده ب منم بچه بده ۵ سال شد دیگه خسته شدم همسرمم ازم سرد شده دلش بچه میخواد حق داره خدایا خودت دل همسرمو شاد کن

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_سوم- بخش اول





و حرف سالار  برای من حجت بود و بدون چون چرا انجام میدادم ..می خواستم زن خوبی باشم ..

شوهرم دوستم داشته باشه....اینطوری بزرگ شده بودم با احساس و عاشق پیشه و فکر می کردم تنها از خوب بودن و حرف شنوی می تونم به این خواسته ی خودم برسم .....  

ولی هر روز به زور گویی هاش اضافه شد  ..بدون اینکه کلامی محبت آمیزی از دهنش در بیاد یا تشکری ازم بکنه ...

اصلا نمی دونستم که منو دوست داره یا نه !

گاهی فکر می کردم حتما به اصرار ماه بی بی منو گرفته ...یکبار با خجالت از ماه بی بی پرسیدم ...

خندید و گفت : وا ؟ دختر جون مگه میشه مردی زنش  رو دوست نداشته باشه و باهاش زندگی کنه ؟ چرا به خودت شک داری ؟

خوشگلی ,خوش قد و بالایی ....خاطرت جمع,, تو رو می خواسته که گرفته ....و منه ساده دل تا چند روز به این حرف دلم خوش بود ....

سالار دوتا برادر داشت  و یک خواهر که با  پدر و مادرش همشون منو خیلی  دوست  داشتن ....

و همه با هم توی یک خونه ی بزرگ زندگی می کردیم ...ولی منو سالار بیشتر روستا بودیم و یک خونه ی کوچیک نزدیک ماه بی بی گرفته بودیم تا بیشتر به کارمون برسیم ..

و فصلی که سرما بود و کشت و کاری نبود میرفتیم تبریز..و همیشه اول منو می برد خونه ی مادرم یک شام یا ناهار اونجا می موندیم بعد میرفتیم خونه ی خودمون ....

سالار همه جا منو با خودش می برد و گاهی هم بی دلیل این کارو می کرد ..و می خواست همراهش باشم .....

طوری که صدای مادرشوهرم در اومده بودو ازش ایراد می گرفت .....





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_سوم- بخش دوم





و ماه بی بی زنی بود که دستور می داد و شوهرش ازش فرمون می برد  ..

اون حتی به بیشتر مردایی که دور برش بودن امر و نهی می کرد ؛؛ کسی رو حرفش حرف نمی زد حتی سالار ازش حساب می برد ولی من نمی تونستم مثل اون باشم ....

ظرف دو سال سالار زمین های زیادی خرید و برد زیر کشت ومحصول خوبی هم بدست آورد و  تونست هم تراکتور بخره ..

که اون زمان سال سی و چهار شاید اولین تراکتوری بود که به اون منطقه آورده شدو هم یک خونه ی خوب توی تبریز خرید و اونو به اسم من کرد .....

هنوز سنی نداشتم که بفهمم معنی این کار چیه و اصلا برام مهم نبود  ...

وقتی تراکتور سر زمین رسید عده ی زیادی زن و مرد جمع شده بودن تا تماشاش کنن ..

ماه بی بی اسپند دود کنان  دعا می خوند و فوت می کرد و دور تراکتور راه میرفت ...سالار نشست پشت اونو و روشنش کرد یک دود غلیظ و سیاه از لوله ای که به طول یک متر ونیم پشت تراکتور رو به هوا بود خارج شد ...

و همه بی اختیار دست زدن ....تراکتور راه افتاد..و از پشتش صدای نق و نق بلند می شد ...

سرعتش از راه رفتن یک انسان کمتر بود ..ولی ذوق و شوق سالار خان بی اندازه زیاد ...

منم همنیطور,,خیلی خوشحال بودم و فکر می کردیم بزرگترین گنج دنیا مال ما شده ....

اون زمان دوتا اسب ماده داشتیم که بسته بودیم به یک گاری و با همون تو سرما و گرما میرفتیم تبریز و بر می گشتیم باید صبح زود راه میفتادیم تا حدود چهار بعد از ظهر می رسیدیم  ....






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_سوم- بخش سوم





یک غروب تابستون  که تو روستا  بودیم من داشتم فانوس ها رو روشن می کردم که احساس کردم حالم بد شده ....و چشمم سیاهی میره ...

با همون حال شام درست کردم  ....خوب نبودم و نمی دونستم چم شده .... تا سالار از سر کار اومد .

سلام کردم و فورا فیتله ی سماور رو کشیدم بالا ....

پارچ رو بر داشتم که رو دستش آب بریزم ..می دونستم الان می خواد وضو بگیره ....

همین طور که اون دو زانو نشسته بود و من خم شده بودم حالم بهم خورد و دوباره  عق زدم ...

فورا حوله رو بر داشت و کشید به صورتش و  با نگرانی پرسید ..چی شدی حالت بده ؟

گفتم نه خوبم و حوله رو از دستش با عجله گرفتم و رفتم بیرون تا نفس بکشم احساس می کردم هوای اتاق حالم رو بهم می زنه اما وانمود کردم دارم کاری انجام میدم ...

وقتی برگشتم سالار  نشسته بود  بالای اتاق و پرسید ؟ می خوای ببرمت تبریز ؟ گفتم : نه بابا کار داریم یکم حالم بهم خورد چیزیم نیست حتما سردیم کرده ماست خیک خوردم ...

داشتم چایی میریختم که سالار از جاش بلند شد. نگاه کردم داشت میرفت خونه ی ماه بی بی ....

منتظر شدم نیومد ....رفتم به غذا سر بزنم و همینکه در قابلمه رو باز کردم دوباره حالم بهم خورد این بار بد جوری حال تهوع داشتم ..

سالار با ماه بی بی اومدن ...من داشتم عق می زدم ...

ماه بی بی با خوشحالی گفت : چه عجب ؟ بالا خره ,, چشمون روشن شد سالار بچه دار شدی .....

خوب زن و شوهر خوشحال باشین که اجاق تون کور نبود من که دیگه نا امید شده بودم ....






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_سوم- بخش چهارم






سالار اونشب نمی تونست جلوی خوشحالیشو بگیره و مدام سرشو تکون می داد و می خندید ..

ولی من هیچ حسی نداشتم ...

راستش دلم نمی خواست بچه داشته باشم .....و صبح اول وقت منو سوار گاری کرد و برد تبریز تا از پدر شدنش مطمئن بشه ...

تو راه حالم بهم خورد و برای اولین بار بعد از دو سال وچند ماه  تونستم توجه سالار رو به خودم جلب کنم ....

دستپاچه شده بود و نمی دونست چیکار کنه ..

چنان به اسب ها شلاق می زد و می تاخت که چند ساعت زود تر رسیدیم تبریز و حال من بدتر شده بود مرتب بالا میاوردم  یکراست منو برد خونه ی مادر شوهرم قابله آوردن و تایید کردن که من آبستنم  ..

سالار اونجا هم نتونست خوشحالی خودشو نشون نده ..و من از تغییر حالت و مهربونی اون بود که از بچه دار شدنم راضی شدم  ....

ولی دیگه همون بود . از فردا ی اون روز نه کلامی نه تبریکی و نه محبتی ....

انگار نه انگار که من با ردارم تو مزرعه همچنان دوش به دوش اون کار می کردم  کارای خونه درست کردن ماست و پنیر و کشک و سر شیر و کره همه به عهده ی من بود ..

دیگه  هر وقت حالم بد می شد قیافه ی سالار تغییری نمی کرد و به روی خودش نمیاورد  .....

اونقدر مغرور بودم که گدایی محبت نکنم ...دلم می خواست خودش به من توجه کنه ...

در حالیکه  که هر کجا میرفتم چشم زن و مرد به من بود ..تحسینم می کردن  ولی برای سالار ظاهرا با فرش توی خونه فرقی نداشتم ..........







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_سوم- بخش پنجم





چند ماه بیشتر از بار داریم نگذشته بود که پدرم راهی باکو شد و مادر و برادرام رو با خودش برد ...

سه شبانه روز گریه می کردم ...

دیگه دلم نمی خواست کار کنم ..یک طوری شده بودم,, غمگین و افسرده ...دلم نمی خواست بخندم ...

تنها این نبود,, دلم می خواست مدام گریه کنم ...از اینکه مردی که باهاش زندگی می کردم یک کلمه حرف محبت آمیز از دهنش در نمی اومد خسته شده بودم ...

مکالمه ما در مورد کشت و کار و حرفای روز مره بود ...و من بشدت احساساتی و عاطفی ... و حاملگی و رفتن پدر و مادرم منو حساس تر کرده بودو توجه ام به این کمبود بیشتر شده بود ...

دلم باکو رو می خواست سر زمین تپه های سر سبز و پر درخت و رود خانه های خروشان ...

یادم میومد با اینکه سه سال داشتم مهاجرت کرده بودیم اونجا مردمانی شاد و سر زنده داشت ... سر زمین موسیقی و ترانه بود ...

مردم به هر بهانه ای دور هم جمع می شدن با صدای موسیقی های محلی می رقصیدن  ...

ساده و مهربون در کنار هم خوش بودن ... یادم می اومد همه ی برنامه هاشون رو دور هم انجام می دادن ...

با رقص وآواز و موسیقی ...و باز یادم اومد اطراف ما پر بود از رود های پر آب ...

وقتی زمستون بود روی آب یخ می زد و موقع  بهار می شد ..

یخ های کوه تکه تکه توی آب بالا و پایین می رفتن  وبا انعکاس نور خورشید روی اون بلور های غوطه ور در آب  به وجد میاوردم و ساعت ها بهش خیره می شدم ....

که مادرم گاهی به زور و با گریه از اونجا دورم می کرد ...و یاد رنگین کمانی که بیشتر بهار و تابستون بالای کوه سمت شمال مثل تابلوی نقاشی جلوی چشمون بود می افتادم و گریه می کردم ..

و وقتی سردی رفتار سالار رو می دیدم فقط به یک چیز فکر می کردم  ..فرار کنم و خودمو برسونم به  باکو ....

و این فکر روز به روز تو ذهنم قوت پیدا کرد ...






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_سوم- بخش ششم






تا اواخر پاییز  حالا یکماهی می شد که پدرم رفته بود ولی من هنوز نتونسته بودم با دوری اونا کنار بیایم ...

و بیشتر  وقت ها اوقاتم تلخ بود   ..

شکمم یکم بزرگ شده بود اونقدر که فقط خودم می فهمیدم ....یک دختر پانزده ساله بودم و تنها رشد اون بچه و بزرگ شدنش به من امید زندگی می داد ....

سالار از روستا اومده بود و مقدار زیادی کشمش و آلو و لواشک و نون تنوری که ماه بی بی داده بود با خودش آورده بود ..

و من یک چایی برای سالار ریختم و رفتم که چیزایی که آورده بود رو جا بجا کنم ..

ولی مثل اینکه قندون رو فراموش کرده بودم کنار سینی بزارم ....سالار صدا زد ماهنی ؟ بیا اینجا ...فورا رفتم و گفتم بله ؟

گفت : کو ؟ ...

گفتم :چی کو ؟

گفت کوری ؟ کو قندون؟ .. روز به روز سر به هوا تر میشی ...

گفتم :حالا مگه چی شده ؟ الان میارم ,, چرا زور میگی خوب یادم رفت ......

استکان و نعلبکی رو بر داشت و پرت کرد طرف من ..

خودمم کشیدم کنار و با دیوار بر خورد کرد و خورد شد ..

عصبانی از جاش بلند شد که منو بزنه این اولین باری بود که رو حرفش حرف می زدم و اصلا توقع نداشت ...

دستم رو گذاشتم روی سرم و خودمو جمع کردم و فریاد زدم نزن بچه ام میفته .....

مشتش رو هوا موند گفت : الله اکبر خدا یا صبر بده ......و رفت کفشش و پوشید و در حیاط رو زد بهم و رفت ....





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز