2733
2734

پارت ۴۶۶

اون روزها مازیار بیشتر وقتش صرف برطرف کردن مشکل پدرش  میکرد

گاهی وقتا از خستگی و فشار های عصبی که روش بود واقعا بداخلاق میشد


چون می دونستم چقدر تحت فشار ه چیزی نمی گفتم

و سعی می کردم صبوری کنم .


حال روحی خودمم با جلسات مشاوره ای که میرفتم بهتر شده بود


*****

سینی چای رو گذاشتم روی میز


مازیار همونطور که مشغول حساب کتاب بود گفت : دایان رفت ؟


گفتم: آره،  سپیده بهش قول داده بود که آخر هفته ببرتش خانه ی بازی


گفت: تو چرا همراهش نرفتی


گفتم: خونه بودی. پیشت موندم شاید چیزی لازم داشته باشی


فنجون چای برداشت یه تیکه از کیکی رو که پخته بودم گذاشت توی پیش دستی مشغول خوردن شد

گفت : عالی شده دستت درد نکنه

گفتم : نوش جان

راستی چطور امروز حجره رو تعطیل کردی


گفت: بچه ها واقعا خسته بودن

خیلی وقت بود تعطیلی نداشتن

این مدت همه مون یه ضرب کار کردیم

گفتم  پنج شنبه و جمعه یکم استراحت کنن

گفتم : کار خوبی کردی


فنجون خالی رو گذاشت روی میز

دوباره مشغول کار شد .


آروم بلند شدم رفتم پشت سرش  

شروع کردم به ماساژ دادن شونه هاش


سرش به پشتی مبل تکیه داد گفت : دستت درد نکنه

از بس سرم پایین گرفتم گردن درد گرفتم

رفتم روبروش دفتر و ماشین حساب از دستش گرفتم گذاشتم روی میز


نشستم روی پاهاش گفتم: موافقی یکم استراحت کنی ؟


گفت : فکر بدی نیست

دستم دور گردنش حلقه کردم شروع کردم به بوسیدنش

بعد از چند دقیقه سرش کشید عقب گفت : فکر کنم همین قدر استراحت کافی بود.



با تعجب نگاهش کردم

گفت : چیه دختر چیزی شده ؟


خودم جمع و جور کردم گفتم: نه !

از روی پاهاش بلند شدم که برم


گفت : وایستا ببینیم


بلند شد اومد طرفم گفت : ولی انگار یه چیزی شده


گفتم: نه ! چی باید بشه


گفت : چرا قیافه ت تغییر کرده

خودم توی آیینه میز آرایش نگاه کردم گفتم؛ چه تغییری ؟

گفت: لپات گل انداخته

گفتم : برو بابا ، می خواستم برم سمت در

که دستم گرفت یه خنده ی موزیانه کرد


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶۸


همونطور که توی بغلش لم داده بودم گفتم : خیلی بدی 

چرا وقتی اومدم طرفت اون طوری رفتار کردی ؟

گفت : می خواستم بدونی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن چقدر بدِ 


گفتم: خیلی پررویی


گفت ؛ چیه همیشه من باید توی خماری بمونم

حالا شانس اوردی من مهربونم فقط چند ثانیه اذیتت کردم 

مثل تو دوماه ناز نمی کنم 


زدم به بازوش گفتم : خیلی بدی


از جام بلند شدم لباسام از اطراف تخت جمع کردم


گفت : دختر اون سیگار منو بیار


پاکت سیگارش دادام دستش


گفت : نخیر اینطوری نه

یه دونه سیگار بذار روی لبم

آتیششم روشن کن


با حرص گفتم : دیگه چی ؟


گفت : هیچی عشقم


یه دونه سیگار از پاکت در آوردم گذاشتم روی لبم با فندک روشنش کردم

یه پک عمیق بهش زدم

یهو سرفه م گرفت


مازیار با عصبانیت سیگار از روی لبم برداشت گفت : دفعه ی آخرت باشه این حرکت ازت میبینم


گفتم : اگه بدِ تو چرا میکشی ؟


گفت: چون من پاگیرش شدم

دوست ندارم تو ام پاگیرش بشی

اصلا خوشم نمیاد سیگار توی دستت ببینم


سیگار گذاشت روی لبش شروع کرد به کشیدن


گفتم: پس دفعه ی آخرت باشه منو اذیت کرد ی

وگرنه سیگاری میشم


چپ چپ نگاهم کرد گفت ؛ میری یا بیام سروقتت


با خنده گفتم: ترجیح میدم خودم برم

خوشحال میشم پیجم 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

پارت ۴۶۹


توی آشپزخونه مشغول بودم که صدای مازیار شنیدم

گفت: چکار میکنی؟


برگشتم طرفش گفتم: شیر کاکائو درست میکنم


با خنده گفت : کار خوبی میکنی

نذاشتی به کارم برسم حداقل یه چیز بده بخورم


با اخم گفتم :ناراحتی ؟


گفت:  نه اتفاقا آنتراک خوبی بودی

انرژیم برای کار دوبرابر شد


لیوان شیر کاکائو رو دادم دستش

گفت : یه تیکه از اون کیک خوشمزه هاتم بیار


صدای زنگ گوشیش بلند شد

رفت طرف میز گوشیش برداشت

جواب داد گفت : جانم مهیار ؟

چی ؟

کدومشون؟


یکم مکث کرد دوباره گفت : تو که باهاشون درگیر نشدی؟


باشه،  اگه مامان زنگ زد اصلا چیزی بهشون نگو


مهیار حواست جمع نکن ، نبینم یه وقت باهاشون درگیر بشی

به جان دایان اگه بفهمم کاری کردی

تیکه بزرگت گوشته

شنیدی؟


خدا حافظ


گوشی رو قطع کرد

نشست روی مبل

سرش گرفت بین دستاش


با نگرانی رفتم طرفش گفتم : چی شده؟

گفت: هیچی


گفتم: پس این چه حالیه

با تشر گفت : یه بار گفتم هیچی یعنی دیگه چیزی نپرس


بدون هیچ حرفی رفتم روی مبل نشستم


گوشیش برداشت

یه شماره گرفت

چند لحظه بعد شروع کرد به صحبت کردن

بدون سلام علیک گفت : مرتیکه  مگه من چندروز پیش  باهات صحبت نکردم

مگه تو مرد نیستی حرف نزدی

به چه حقی پاشدی رفتی جلوی در خونه ی پدر من


نمی دونم از اونور چی گفتن که اینبار با صدای بلندتر گفت :  نمی خوام چرت و پرت بشنوم

همین الان بیا به این آدرسی که بهت میدم

یه برگ چک بهت میدم برای دو ماه دیگه

چک پدرمم برام میاری

دیگه با من طرفی

از کنار پدرم و خونه ی پدرم و برادرم رد نمیشی


گوشی رو قطع کرد پرت کرد گوشه ی پذیرایی


با ترس نگاهش کردم گفتم : این چه کاریه



کیفش برداشت باز کرد

دسته چکش گرفت ، شروع کرد به نوشتن


حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد

به بهانه ی برداشتن لیوان رفتم کنارش که مبلغ چک ببینم


با دیدن مبلغ مغزم سوت کشید


چهارصد میلیون چک نوشته بود


چیزی نگفتم رفتم سمت آشپزخونه

این روزا پشت هم چک میکشید و به طلبکارها ی پدرش میداد


بدجور نگران شده بودم

خوب می دونستم آدمی نیست که بی گدار به آب بزنه

ولی خوب می دونستم که قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفته

پدرش اصلا پس اندازی نداشت

روی چه حسابی  به جای پدرش چک میداد نمی دونستم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷۰

دوباره صداش شنیدم که با تلفن صحبت میکرد

با صدای بلند و عصبانیت گفت : تویی که اینطور یابو برت داشته

پدر من کم نون بهت پاس داد

الان جفتک میندازی

شَرخَر میفرستی جلوی خونه ی پدر من


همین الان چک پدرم میدی به شرخرت برام بیاره

جاش از من چک میگیری

ولی بدون تو دیگه توی بازار یه مهره ی سوخته ای

این حرف منو یادت نره

شرف ندارم اگه زمین نزنمت



از ترس الکی توی آشپزخونه مونده بودم

که یهو صدام زد


رفتم سمت پذیرایی گفتم : بله


گفت: یه قرص برام بیار سرم درد گرفته


قرص و همراه یه لیوان آب براش بردم


فوری قرص خورد

کنارش نشستم گفتم ؛ خوبی ؟

نگاهم کرد گفت: ببخش سرت داد زدم این روزا این رفتارهام جدی نگیر


گفتم: باشه ، اشکالی نداره

آروم باش

گفت : چه طور آروم باشم مگه این بی پدرها میذارن



گفتم : قصد دخالت ندارم ولی اینطوری که نمیشه

ممکنه توی دردسر بیفتی

کاش بابات بیاد انزلی با طلبکارهاش روبرو بشه


با عصبانیت نگاهم کرد گفت:یعنی اون پیرمرد بندازم جلوی این گرگا

گفتم : به هر حال اونا همه بابات میشناسن

گفت:  نه ، نمیشه

خودم باید فکر راه چاره باشم


گفتم " باشه هرجور که خودت صلاح می دونی ولی مازیار........


پرید وسط حرفم گفت ؛ ولی چی ؟

یه چیزی سر زبونت سنگینی میکنه بگو ببینم چیه؟


گفتم : این روزها همینطور پشت هم چک میکشی

آخر  و عاقبت این چک ها چی میشه


همونطور که عصبی راه میرفت

اومد کنارم گفت :  چی باید بشه

چک باید پاس بشه دیگه


گفتم : ولی با کدوم پول ؟


گفت : زیر سنگم شده جور میکنم


آخرش اینه که دار و ندارم بفروشم

با نگرانی نگاهش کردم

گفت : نمی تونم بذارم پدرم بره زندان


چیزی نگفتم ، یعنی چیزی نداشتم که بگم


بدون هیچ حرفی بلند شدم رفتم سمت  آشپزخونه

خوشحال میشم پیجم 
2731

پارت ۴۷۱


صدای دایان از توی حیاط شنیدم که با خوشحالی بازی میکرد و می دویید طرف ساختمون


رفتم استقبالش در باز کردم

گفتم: سلام عشق مامان


بهت خوش گذشت؟

دایان با هیجان گفت: سلام مامانی

اره یه عالمه بازی کردم

نقاشی صورتم ببین سوپر من شدم


گفتم: خیلی عالی شدی پسرم


گفت " بابایی خونه ست ؟

گفتم؛ اره


همونطور که مازیار صدا میزد دویید طرف پذیرایی



سپیده با لبخند اومد طرفم


گفتم : سلام ، دستت درد نکنه

معلومه حسابی بهش خوش گذشته


سپیده گفت: سلام

توی این دوسه ساعت هر کاری دلش خواست انجام داده


شور و ذوق دایان ، مازیار به وجد آورده بود .با اینکه ناراحت و عصبی بود ولی مشغول بازی با دایان شده بود


دور خونه می دوییدن و سر و صدا میکردن



رفتم طرفشون گفتم : چه خبره ، خونه رو گذاشتین سرتون


دایان گفت ؛ مامان فرار کن  ، بابا زامبی شده الان مارو میگیره


دست منو گرفت دنبال خودش کشید


مازیارم دنبال ما می دویید


کنج دیوار منو دایان گرفت

صدای جیغ دایان بلند شد


مارو محکم گرفت توی بغلش

پیشونی منو دایانُ بوسید

نگاهم کرد گفت : شماها با ارزش ترین دارایی من توی این دنیا هستین

هر چیزی رو میتونم از دست بدم به جز شما دوتا رو


چند لحظه بهش نگاه کردم ، توی نگاهش غصه بود

سرم گذاشتم روی شونه ش گفتم : تو هم برای من دایان با ارزشی


لبخند کم رنگی نشست روی لباش


یه دستی به موهای فرفری دایان  کشید گفت : بابایی لباسات عوض نکن

گفتم : چرا ؟

گفت :  میریم خونه ی بابا اینا یه سر به خونه میزنیم

بعدشم مهیار برمیداریم چهارتایی شام میریم بیرون

فکر کنم یکم تفریح و گردش حال همه مون بهتر کنه


دایان گفت : آخ جون رستوران


گفتم : باشه.  پس من برم آماده بشم

گونه مو بوسید گفت: برو عزیزم

منم الان میام لباسم عوض میکنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۴۷۲


جلوی در خونه ی پدرش از ماشین پیاده شدیم


دایان دویید سمت در شروع کرد به در زدن

با صدای بلند میگفت: عمو مهیار!

عمو مهیار درو باز کن

با خنده گفتم : چه خبرته پسرم بذار زنگ خونه رو بزنم

همین که می خواستم زنگ درو بزنم یهو در باز شد.

مهیار با خنده گفت: سلام

خوش اومدین


گفتم: سلام ، توی حیاط بودی؟


دایان پرید بغل عموش


مهیار همونطور که دایان می بوسید گفت : آره

داشتم به گلا آب میدادم


مازیار از ماشین پیاده شد

مهیار گفت : سلام داداش


همین که مازیار می خواست جوابش بده یهو صدایی از پشت سر مازیار گفت :

بَع ، خلاصه چشم ما به جمال شما روشن شد


مازیار با تعجب به پشت سرش نگاه کرد


سه تا مرد فربه با قد متوسط بودن


مازیار یه نگاهی بهشون انداخت گفت : چه خبر شده ؟

این اداها چیه ؟


یکی از اونا که یه برگ چک دستش بود به مازیار نزدیک شد چک محکم کوبید به سینه ی مازیار


مهیار با صدای بلند گفت : هوی مرتیکه چه غلطی میکنی


دایان گذاشت زمین دویید سمت مازیار

زد رو دست مرده گفت : دستت بنداز تو با چه جراتی چنین غلطی کردی ؟

مازیار گفت:  کنار بمون مهیار ببینم چی می خواد


اون دونفر نزدیک شدن یکی شون گفت : به موقع گیرتون انداختیم پسرای سید جلال!


مازیار گفت: اینجا جای این حرفا نیست. جا و مکان من مشخص

فردا بیایین حجره صحبت میکنیم


مرده گفت : صحبتی هست همین الان انجام بشه


مازیار یه دستی به موهاش کشید  گفت: زن و بچه م اینجان راهتون بکشین برین.

صبح اول وقت حجره باشین



یکی از اونا گفت: مازیار خوب گوش کن ببین فرهاد چی میگه



مهیار با تشر گفت : مازیار نه آقا مازیار!  با داداش من درست صحبت کن وگرنه میزنم شِت و پِتِت میکنم


پسره اومد جلوی مهیار گفت : چه زری زدی؟

مهیار گفت : همون که شنیدی

داداشِ من به حرف کسی گوش نمیده ، همه باید به حرفای داداش من گوش بدن

شیرفهم شد



پسره خیز برداشت طرف مهیار


مازیار اومد جلوی مهیار ، پسره رو هول داد عقب

گفت : یه بار بهتون گفتم : زن و بچه م اینجان

ما توی در و همسایه آبرو داریم


یکی شون گفت : اگه فردا اومدیم جلوی حجره و دیدیم جا تره و بچه نیست چی؟


مازیار با عصبانیت گفت : مرتیکه مگه من کلاهبردارم

تو توی بازار راه بری اسم منو بگی چکت نقد میشه


مرده گفت : وقتی پدر کلاهبر دار باشه از پسر باید ترسید


یهو مازیار از خود بی خود شد یقه ی مرده رو گرفت گفت : دفعه ی آخرت باشه چنین حرفی رو زدی

پدرم نیست چون مریضه

در حجره ش هنوز بازه

چراغ حجره شم روشنه

کارگراشم مشغولن

پسراشم هستن

فهمیدی ؟


یکی دیگه از اون سه نفر ، اومد طرف مازیار زد روی دستش گفت : فرهاد ول کن

هم پول مردم می خورین هم یقه شو میگیرین


مهیار یقه ی پسره رو گرفت گفت؛ مگه بهت نگفتم: دستت به داداش من نخوره

پسره گفت : خوب کاری کردم چه غلطی میتونی بکنی

مهیار بدون معطلی یه سیلی به پسره زد

اون دوتا ی دیگه رفتن طرف مهیار که مازیار گرفتشون با سر کوبید توی بینی یکی شون

تمام صورت پسره پر خون شد

اونا سه نفری با مهیار و مازیار درگیر شدن

از ترس نمی دونستم چکار کنم‌

در ماشین باز کردم  به دایان گفتم : همینجا بشین

رفتم طرفشون با وحشت گفتم : مازیار چکار میکنی ؟

مهیار ولش کن

تورو خدا بسه

کشتین همدیگه رو

دیگه کم کم صدای جیغم  بلند شده بود

بهشون نزدیک تر شدم رفتم طرف مازیار که بکشمش عقب

دست یکی از اون سه نفر خورد به من پرت شدم روی زمین

مهیار متوجه شد صدای عربده ش بلندتر شد

یقه ی پسره رو گرفت گفت : میکشمت، دست کثیفت به زن داداش من میزنی

شروع کرد به زدنش

مازیار که تازه متوجه زمین خوردن من شده بود

حمله کرد طرف همون پسره

حالا مهیار و مازیار دوتایی یه نفر میزدن


ازدرد لگنم و ترس حالا دیگه گریه میکردم

با زجه گفتم : تورو خدا بسه

مازیار دایان ترسیده تورو خدا ول کنین


همون لحظه چند تا از پسرای همسایه پیچیدن توی کوچه

تا صحنه ی دعوا رو دیدین دوییدن سمت ما


با التماس به یکی شون که میشناختمش گفتم : میثاق،  میثاق تورو خدا

اینا رو جدا کنین


چهار پنج نفری که همراه میثاق بودن

سعی کردن جداشون کنن

میثاق گفت : زن داداش اینا تورو زدن ؟

گفتم: خواستم جداشون کنم دست یکی شون خورد به من


تا اینو گفتم ؛ میثاقم دویید

طرفشون


اون سه نفر داغون و کتک خورده سوار ماشین شدن فرار  کردن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷۳

مازیار دویید طرفم، بغلم کرد 

گفت : خوبی گندم ؟

با گریه کوبیدم به سینه ش گفتم : این چه کاریه

بچه از گریه توی ماشین هلاک شد

پاهام درد گرفته نمیتونم بلند بشم


مهیار دویید طرف ماشین دایان بغل کرد

بچه م هق هق میزد

چونه ش می لرزید

با گریه برگشتم سمت مازیار گفتم : منو ول کن برو بچه مو آروم کن


میثاق اومد کنارم گفت : خوبی زن داداش

بذار کمکت کنم بلند بشی

تو هم جای آبجی من


مهیار اومد طرفم

با میثاق اون چندتا پسرا روبوسی کرد

گفت: دمتون گرم ، دستتون درد نکنه

شما برین

میثاق گفت : داداش دعوا ناموسی بود؟


مهیار گفت ؛ نه داداش ، داستان چیز دیگه ای بود

دم همتون گرم

خیلی مردین

میثاق گفت ؛ این چه حرفیه داداش

سه تا عوضی بیان توی محلمون، بچه محل مارو بزنن ما بمونیم نگاه کنیم 

ما می ریم اگه کاری بود خبرمون کن


خداحافظ


مهیار گفت : خداحافظ


نشست کنارم گفت : کجات درد میکنه ؟

گفتم : پاهام درد گرفته

بغلم کرد ، کمکم کرد بلند بشم

گفت : میتونی پاهات بذاری روی زمین

آروم پام گذاشتم زمین درد بدی پیچید توی لگن و کمرم

یه آخ بلند گفتم

مهیار گفت : باید  بریم دکتر


گفتم : نمی خواد

منو ببر پیش دایان


ازدرد زیاد سفت چسبیده بودم به بازوی مهیار


در ماشین باز کردم نشستم توی ماشین .دایان خودش پرت کرد توی بغلم

محکم بغلش کردم هنوز گریه میکرد


مازیار دوتامون بغل کرد

آروم کنار گوشم گفت : شرمنده ام گندم  ، ببخش


چیزی نگفتم


از ماشین پیاده شدیم

رفتیم توی حیاط

مازیار شیر آب باز کرد .

سرو صورت دایان شست

مهیار گفت : دایان عمو ، ببین گربه ت اومده

برو باهاش بازی کن

دایان با ذوق دویید سمت گربه ای که اسمش لوسی گذاشته بود

مشغول بازی شد


با عصبانیت به مهیار و مازیار نگاه کردم گفتم : سر و صورتتون بشورین همه ش خونی شده


نگفتین میزدن یه بلائی سرتون میاوردن


مهیار با پوزخند گفت : کی ؟

اینا؟

مگه ندیدی مثل سگ کتک خوردن


گفتم: حتما باید میکشتنتون تا باورتون میشد این کار خطرناکه


مازیار گفت؛ مگه ندیدی این همه با آرامش باهاشون حرف زدم

توی سرشون نرفت

به پدرم گفتن کلاهبردار نگاهشون میکردم


گفتم: مملکت قانون داره

با وحشی بازی چیزی درست نمیشه


مازیار گفت : این قضیه اینجا تموم نمیشه ، حالا دارم براش


پاشین سرو وضعتون مرتب کنین

بریم بیرون شام بخوریم


گفتم: با این سرو وضع کجا بریم؟

مازیار گفت: اول بریم دکتر

مطمئن بشیم تو چیزیت نشده بعدشم میریم شام بخوریم


گفتم : دکتر لازم نیست

الان بهترم


ولی حال و حوصله ی بیرون رفتن ندارم

مازیار اومد طرفم،  بغلم کرد پیشونیم بوسید گفت : لطفا ، به خاطر دایان .

بریم یکم حال و احوالمون بهتر بشه


یه نفس عمیق کشیدم، چاره ای نداشتم   گفتم : باشه ، بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷۴

اونشب هر سه نفرمون به خاطر دایان سعی کردیم آرامشمون حفظ کنیم و بگیم و بخندیم


سر میز شام همونطور که غذا می خوردیم

دایان گفت؛ بابایی مگه دعوا کار بلدی نیست؟


‌مازیار سرش تکون داد گفت : چرا پسرم کار خیلی بدیه

دایان گفت : پس چرا شما و عمو با اون آقا بدها دعوا کردین ؟



مازیار گفت : خودت میگی آقا بدها ، اونا آدمای خوبی نبودم

به بابام حرف بدی زدن منم باهاشون دعوا کردم


دایان گفت : اگه یه وقت یکی به بابای منم حرف بدی بزنه منم با مشت میزنم توی صورتش

با اخم گفتم ": این چه حرفیه

بهترین کار اینه که اینجور موقع ها آدم به پلیس زنگ بزنه

مازیار گفت: بله باز داستان شروع شد.  

باز من بدآموزی داشتم 

گفتم: چی میگی ، بهش بگم آفرین کتک کاری کار خوبیه

مهیار گفت : زن داداش با این چیزایی که تو یاد این بچه میدی

دوروز دیگه کلاهش پس معرکه س


با حرص زدم به بازوش گفتم : نه کار شماها درسته ، شبیه خروس جنگی افتادین به جون هم


مهیار با خنده گفت ،: داداش دستاش سنگینه ها

دست بزنم داشتی ما نمی دونستیم

از حرفش خنده م گرفت

گفتم: جفتتون بی فکرین


مهیار گقت: گندم قبول کن که حقشون بود


گفتم : خوب اونا پولشون می خواستن

مازیار گفت : مگه ما می خواستیم پولشون بخوریم

اونا طلبکارن ما هم  باید بدهی مون بدیم .

دیگه این قلدربازیا چی بود

از طرز صحبتش فهمیدم عصبی شده

دیگه چیزی نگفتم

مازیار کارتش گرفت طرف مهیار گفت: بپر برو حساب مارو پرداخت کن بریم


بعد از اینکه از رستوران اومدیم بیرون

مهیار گفت : داداش شما برین ، من یکم قدم میزنم بعد آژانس میگیرم میرم خونه .


مازیار گفت: لازم نکرده

مگه نمی بینی وضعیت چطوره

یه وقت یکی دیگه از طلبکارها سر راهت سبز میشه

‌باهم درگیر میشین یه کاری دست خودت میدی

الان با هم میریم خونه وسایلات جمع میکنی تا موقعی که اوضاع آروم بشه و سید جلال و مامان برگردن انزلی،  خونه ی ما میمونی


چهار گفت:: داداش مگه من بچه ام که اینطور نگرانی



مازیار گفت : همین که گفتم

یالا راه بیفت بریم

مهیار چیزی نگفت و حرکت کردبم‌ سمت خونه شون

خوشحال میشم پیجم 
2738

پارت ۴۷۵


جلوی در خونه، مهیار از ماشین پیاده شد گفت : الان سریع وسایلام جمع میکنم میام

دایان خوابش برده دیگه بیدارش نکنین

همین جا منتظر بمونین


رفت سمت خونه


دایان سرش روی پاهای من گذاشته بود و خوابیده بود همونطور که نوازشش میکردم

متوجه سنگینی نگاه مازیار از توی آیینه شدم


سرم گرفتم بالا نگاهش کردم

گفت : خوبی؟ پاهات چطوره؟


گفتم : هنوز یکم درد میکنه

با عصبانیت گفت : اون کتکی که خورد کمش بود

می دونم بابت این حرکتش چه پدری ازش در بیارم


یکم مکث کرد گفت : گندم خونواده م خیلی آشفته شده ، از اینکه به مهیار گفتم بیاد پیش ما ناراحت نیستی؟

فوری گفتم: این چه حرفیه

خونه ی به اون بزرگی

مهیار با عرفان برام فرقی نداره


با لبخند گفت : ممنون از اینکه درک میکنی

مطمئن باش این روزا تموم میشه

ببخش که تو هم درگیر این مسائل شدی


گفتم : این چیزا برای هر کسی ممکنه پیش بیاد

فقط تورو خدا دیگه دعوا نکن

این کارا راهش نیست


سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : چشم، بهت قول میدم دیگه نذارم چنین اتفاقی بیفته 


همون موقع مهیار در باز کرد با یه کوله پشتی اومد طرف ماشین


سوار شد


مازیار گفت : همه چی رو برداشتی ؟ بریم ؟

مهیار با خنده گفت : آره بریم

فکر کنم شماها باید سرپرستی منو به عهده بگیرین



با حرفش زدم زیر خنده



مازیار دستش دور گردن مهیار حلقه کرد ، صورتش بوسید


مهیار دست مازیار بوسید گفت : تو یه تنه هم برادری هم پدر

خدا روزی رو بیاره که برات جبران کنم


مازیار خندید گفت : پسر جون تو آدم باش من جبران نخواستم


مهیار  با اعتراض گفت : داداش!


مازیار شروع کرد به خندیدن

ماشین روشن کرد حرکت کردیم سمت خونه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷۶

بعداز اینکه رسیدیم خونه

دایان گذاشتیم توی تختش

منو مازیار نیم ساعتی کنارش دراز کشیدیم


مازیار همونطور که موهای دایان نوازش میکرد گفت : گندم ، باور کن هیچ وقت دوست نداشتم

تو و دایان گرفتار چنین مشکلاتی بشین

کل عمرم هر قدمی خواستم بردارم سعی کردم با فکر باشه

که مبادا زمین بخورم

ولی خودت دیدی حسین و محسن پشت بابا رو خالی کردن

اما غرور و غیرت من اجازه ی همچین کاری رو نمیده

من باید پشت پدرم بمونم


یکم مکث کرد  دوباره گفت :  شاید یکم شرایط زندگیمون تغییر کنه

واقعا نمی دونم قراره چی پیش بیاد


دستش گرفتم گفتم : مطمئنم تو درست ترین تصمیم می گیری

اگه منم جای تو بودم همین کار میکردم

چون نمی تونم ببینم پدرم توی مشکلات باشه اما من راحت به زندگیم ادامه بدم


دستم بوسید گفت : هر چی که پیش اومد نترس

به من اعتماد کن

من خیلی زود همه چی رو سرو سامون میدم


از جام بلند شدم گفتم : دیگه بریم

مهیار تنهاست

صورت دایان بوسیدیم از اتاق رفتیم بیرون


همونطور که از پله ها می رفتیم پایین گفتم : مهیار ، وسایلات جابه جا کردی ؟

مهیار گفت: آره


گفتم : موافقین یه چایی بخوریم


مازیار گفت : نه ، چایی حال منو خوب نمی کنه

برگشت طرف مهیار گفت : پایه ای یه چندتا پیک بزنیم

یکم حالمون جا بیاد ؟

مهیار گفت : آره چرا که نه


گفتم : خیلی خوب ، پس من برم برای خودم چایی دم کنم

و برای شما یکم خوراکی بیارم

****

ساعت از دوازده شب گذشته بود اما مهیار و مازیار همچنان مشغول خوردن بودن


با هم حرف میزدن و گاهی بلند بلند میخندیدن

از دوران بچه گیشون میگفتن



دلم برای این حال و روزشون می سوخت

خوب می دونستم چقدر احساس تنهایی میکنن

مازیار مثل همیشه سعی کرده بود سپر بلا بشه

ولی اینبار آبرو و دارایی خودشم  وسط  گود گذاشته بود

 می دونستم که چقدر آبرو و پول براش اهمیت داره


ولی از دست منم براش کاری برنمیومد

خوب می دونستم حتی دوست نداره زیاد بهش دلداری بدم یا ازش چیزی بپرسم


تنها کاری که میتونستم انجام بدم درک کردنش و صبر بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷۷

صبح  با مریم خانم مشغول آشپزی بود


همون طور که آشپزی میکردم به اتفاقات دیروز فکر میکردم

همه ش دلم شور میزد

می ترسیدم یه موقع بازم طلبکارا سر راه مازیار سبز بشن و اتفاق های دیروز تکرار بشه


با صدای مریم خانم به خودم اومدم که گفت : چه کار میکنی مادر ؟

چرا این کشمش ها  و خرما ها رو قاطی برنج کردی ؟


یه نگاه به قابلمه انداختم گفتم : ای وای حواسم نبود


مریم خانم منو کنار زد گفت : برو اونور خانم جان

من خودم درست میکنم


با کلافه گی رفتم کنار پنجره ی آشپزخونه به حیاط نگاه کردم

دایان و ابوالفضل با هم بازی میکردن

زهره و سپیده هم کنارشون نشسته بودن

مواظبشون بودن



مریم خانم گفت: خیر باشه گندم جان

چرا اینقدر آشفته ای


گفتم : نپرس مریم خانم که دلم آشوبه غلط نکنم یه طوفان در راه داریم


ماجرای دیروز براش تعریف کردم

مریم خانم گفت : تو کلت به خدا باشه دختر جان

تا اون نخواد برگی از درخت نمیفته

گفتم : خیلی دلم می خواد آروم باشم ولی نمیشه

از جیب جلیقه ش یه تسبیح رنگی در آورد گرفت طرفم گفت: بیا اینو بگیر دستت یه دور صلوات بفرست همه چی رو بسپار به خودش

با تردید به تسبیح توی دست مریم خانم نگاه کردم گفتم : آخه من !

من !

چیزه!

مریم خانم تسبیح گذاشت توی دستم گفت : خدا بزرگه مادر جان . اون که  اهل گِرو، گرو کشی نیست

اگه تاحالا بهش نزدیک نبودی از اینجا به بعد بهش نزدیک شو


توی دلم شروع کردم به صلوات فرستادن

مریم خانم راست میگفت : انگار دونه های رنگی اون تسبیح و ذکری که میگفتم آرومم کرده بود .


توی حال خودم بودم که تلفن زنگ خورد

این روزا از صدای زنگ تلفنم می ترسیدم همه ش فکر میکردم قراره خبر بدی بشنوم


رفتم سمت تلفن ، گوشی برداشتم گفتم: بله ؟

صدای شیوا پیچید توی گوشی گفت : الو گندم جان سلام


گفتم : سلام، آبجی

خوب هستی ؟ چه خبر؟.

گفت: ممنون عزیزم .

اینجا خبری نیست

شما چه خبر ؟

گفتم : ما هم خبری نداریم جز سلامتی

گفت : دیروز خانم صالحی ، همسایه ی بابا اینا بهم زنگ زد گفت چه اتفاقی افتاده بود

به خدا دیشب از ترس و استرس خوابم نبرد .

اخه این چه کاری بود اینا کردن


گفتم: نگران نباش حال مهیار و مازیار خوبه

مهیار فعلا پیش ما میمونه تا خدای نکرده دیکه مشکلی پیش نیاد


شیوا گفت : اینجوری نمیشه

باید فکر راه چاره بود

داداشم ساعت چند میاد خونه؟

گفتم : حدود یک و نیم، دو

گفت : باشه ظهر خودم یه سر میام اونجا ببینم قضیه چیه

گفتم" قدمتون روی چشم

با آقا بهرام و بچه ها بیایین نهار پیش ما باشین

گفت : نه عزیزم

بچه ها درس و مشق دارن

بهرامم سر کاره

خودم ساعت سه میام

گفتم : باشه،  هر وقت دوست داشتین تشریف بیارین


گفت: فعلا خداحافظ

گفتم : خداحافظ و گوشی رو قطع کردم


به دونه های رنگی تسبیح توی دستم خیره شدم گفتم: خدایا خودت کمکمون کن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷۸


سر میز نهار مشغول غذا خوردن بودیم که صدای داوود شنیدم که صدامون میزد


گفت : آقا ، گندم خانم براتون مهمون اومده


مازیار با تعجب از پشت میز بلند شد گفت : کیه این وقت ظهر ؟


می دونستم که قراره شیوا بیاد ولی چیزی بهش نگفته بودم

چند لحظه بعد در باز شد شیوا اومد داخل

مازیار از دیدن خواهرش ذوق کرد

رفت طرفش بغلش کرد گفت : سلام آبجی ، چه عجب اینورا

بچه ها کجا هستن چرا نیاوردیشون ؟


شیوا با مازیار روبوسی کرد گفت: بچه ها درس و مشق داشتن خودم اومدم

مازیار گفت : کار خوبی کردی


منو مهیارم بلند شدیم رفتیم طرف شیوا باهاش رو بوسی کردیم


دایان با خوشحالی خودش انداخت بغل شیوا گفت : سلام عمه جون

دلم برات تنگ شده بود

شیوا بغلش کرد بوسیدش گفت : منم دلم برات تنگ شده بود پسر قشنگم

کیفش باز کرد یه پاکت پر از خوراکی رو گرفت طرف دایان گفت : اینا رو بعداز نهار بخور


دایان بوسیدش و تشکر کرد

مازیار گفت : آبجی بفرما سر میز


شیوا گفت : شما غذا تون بخورین

من نهار خوردم


گفتم : اینطوری که نمیشه بیایین یکم بخورین

گفت : باشه ، باشه میام یکم سالاد می خورم


شما غذا تون بخورین خونه ی برادرمه ، تعارف که ندارم


******


بعداز نهار رفتیم سمت پذیرایی

زهره که مشغول جمع کردن میز بود گفتم: بی زحمت یه چایی دم کن



مازیار برگشت طرف شیوا گفت : آبجی نگفتی چی شد یاد ما کردی


شیوا با اخم گفت : خیلی ازت ناراحتم داداش


مازیار با تعجب  گفت: چرا ؟

شیوا گفت : خانم صالحی اتفاق های دیروز به من گفت


مازیار با عصبانیت از جاش بلند شد گفت : مرتیکه ی بیشعور آبروی مارو جلوی در و همسایه برد

با ناراحتی یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن


شیوا گفت : نکش اون بی صاحب شده رو

آخر یه کاری دست خودت میدونی

دوباره با تشر برگشت طرف مهیار گفت: تو کدوم گوری بودی وقتی اونا با مازیار درگیر شدن



مهیار گفت: منم اونجا بودم

زر زیادی زدن ، کتکشم خوردن


از جام بلند شدم عذرخواهی کردم گفتم : من میرم آشپزخونه رو جمع و جور کنم

حس کردم شاید بخوان تنها باشن و ماجرا رو بین خودشون حل کنن


زهره تا منو دید گفت : گندم جون الان چایی دم میکنم

گفتم : نمی خواد. عزیزم تو به کارت برس من دم میکنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷۹

کم کم طبق معمول موقع صحبت صداشون رفت بالا


شیوا با عصبانیت گفت : اینبار دیگه نمی ذارم تو خودت سپر بلا کنی

مگه تو تعهد دادی هر کی توی این خونواده گند بالا آورد تو جمع کنی


مازیار گفت: شیوا چی میگی

انتظار داری بشینم نگاه کنم سید جلال  بندازن زندان


شیوا با گریه گفت : من غلط کنم چنین چیزی بگم

بابا بره زندان میمیره

میگم حسین و محسنم پسرای این خونواده هستن ، منم دختر شونم

همه مون باید با هم کمک کنیم بابا رو نجات بدیم

مازیار گفت : هیس شیوا ، دیگه نشنوم

بهرام نباید چیزی بفهمه

بر ای همین اون روز بهت نگفتم همراه ما بیایین رامسر


شیوا گفت : چرا نفهمه ، مگه کم ریخته توی شکم بابا ، ننه ش

همیشه شعبون، یه بارم رمضون

یه بار به خونواده ی من کمک کنه


مازیار گفت: این چه حرفیه

بهرام وظیفه شه به پدر و  مادر خودش کمک کنه ولی در برابر پدر و مادر ما مسئولیتی نداره


نمیگه سید جلال چهارتا نره خر داره من چرا تابون بدم.


شیوا گفت : مازیار می خوای چکار کنی؟


مازیار گفت : فعلا چک های بابا رو جمع کردم به همه چک خودم با تاریخ دو ماه دیگه دادم

ببینم توی این مدت چکار میتونم بکنم


با صدای گرفته گفت : آخرش اینه که دار و ندارم بفروشم چک هام پاس کنم .

شیوا با صدای بلند و عصبی گفت : مگر اینکه از روی جنازه ی من رد بشی

من می دونم با حسین و محسن

اونا اگه زن و بچه دارن تو هم داری

میگی بهرام هیچی نفهمه  چون داماده پس عروس آدم نیست

یادت رفته با چه منتی گندم از باباش برات گرفتیم

الان بگیم آقای فلانی ببخشید داداشم مال و اموالش  در راه نیکی به  خونواده ش داد

دخترت باید بدبختی بکشه



مازیار با عصبانیت داد زد گفت : چی میگی ابجی؟

مگه من همچین آدمیم

تو‌منو اینطوری شناختی ؟

شاید شرایط زندگیشون یکم تغییر کنه ولی هنوز اینقدر غیرت دارم ، هنوز اینقدر ی زور توی بازوهام هست که شکم زن و بچه مو سیر کنم


صدای گریه ی شیوا بلند شد

گفت: الهی خواهرت بمیره مازیار، ولی تو رو توی این حال و روز نبینه

ذره ذره برای خودت جمع کردی

برای خودت آقایی شدی

تو نه بچه گی کردی نه جوونی


مازیار گفت : آروم باش آبجی

همه چی درست میشه


خدا بزرگه

حسین و محسن نیستن

منو مهیار هستیم


مهیار گفت : آبجی گریه نکن

فقط نذار بهرام بفهمه داستان چیه

اصلا هم به محسن و حسین حرفی نزن

خودت کوچیک نکن

من به اندازه ی کافی باهاشون درگیر شدم

ولی فایده ای نداشت


شیوا با گریه گفت : نمی دونم به حال شما دوتا گریه کنم یا به حال پدرم یا گندم و دایان که این وسط  باید بسوزن

اخه ما چطوری توی چشم های اونا نگاه کنیم


خدایا مارو بی آبرو نکن


از حرفای شیوا بغضم گرفته بود .هم بابت حرف های ناراحت کننده ای که شنیده بودم  هم بابت آینده ی نا معلومی که در انتظارمون بود

زیر لب گفتم: خدا یا چی می خواد بشه

خودت مارو عاقبت به خیر کن


اون روز بعد از رفتن شیوا ، هیچ سوالی از مازیار نپرسیدم

انگار که نه چیزی دیده بودم و نه چیزی شنیده بودم


مطمئن بودم اگه خودش لازم بدونه همه چیز به من میگه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۰


روزها می گذشتن و هر روز طلبکارها ی تازه ای سرو کله شون پیدا میشد

مازیار تمام سعی خودش میکرد که اصلا  خم به ابرو نیاره که مبادا  یکی از ما نگران بشیم


وسط اون همه اتفاق های بد و تلخ یه روز صبح حدود ساعت هفت صبح با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم

با دیدن شماره ی یوسف استرس بدی گرفتم

گوشی رو جواب دادم گفتم: الو یوسف ، چی شده؟ ترانه چیزیش شده ؟ اتفاقی افتاده


یوسف گفت : ای بابا یه دقیقه زبون به دهن بگیر من حرف بزنم


گفتم : یوسف مسخره بازی در نیار چی شده این وقت صبح زنگ زدی


گفت : ترانه ساعت چهار صبح دردش گرفت ، بردمش بیمارستان گفتن باید سریع سزارین بشه ،  با بغض دخترم به دنیا اومد گندم ‌


یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : چی ؟ مگه قرار نبود بیستم سزارین بشه امروز دهمِ


یوسف گفت : قربون دخترم برم مثل باباش عجوله


گفتم : من الان میام بیمارستان

کسی پیش ترانه هست؟


با صدای گرفته گفت: نه  کسی نیست

براش اتاق خصوصی گرفتم خودم پیشش موندم


گفتم : نگران نباش الان خودم می رسونم


گوشی رو قطع کردم فوری شماره ی مازیار گرفتم

بعداز چندتا بوق گوشی رو جواب داد

وقتی خبر بهش دادم با خوشحالی گفت : بمون میام دنبالت با هم بریم

****

بیست دقیقه بعد مازیار

اومد دنبالم

یه سبد بزرگ گل گرفته بود


تا منو دید گفت : سلام

با ذوق گفتم: سلام، میبینی دختر یوسفم مثل خودش کاراش غیر منتظره س


با خنده گفت : الهی قربون دختر برم

گندم من گل گرفتم ولی شیرینی فروشی ها این وقت صبح باز نیستن

طلا فروشی ها هم بسته ان

که هدیه بخریم

گفتم : برای هدیه دادن دیر نمیشه

الان فقط سریع منو برسون بیمارستان ترانه تنهاس

اون بچه مراقبت می خواد


گفت : باشه ، حداقل بمون از سوپرمارکت یه جعبه شکلات بخرم


گفتم : باشه عجله کن .

*****

همین که رسیدم جلوی در اتاق ترانه

یوسف و ترانه و دخترشون کنار هم دیدم

از خوشحالی بغضم ترکید

بدون اختیار اشک میر یختم


رفتم طرفشون ، فوری ترانه رو بغل کردم گفتم : الهی مبارکتون باشه

الهی خیرش ببینین


ترانه از گریه ی من گریه ش گرفته بود گفت: گندم ببین دختر منو 

نوای منو ببین

رفتم طرف یوسف،  که بچه بغلش بود

اول یوسف بغل کردم گفتم :  مبارکت باشه ،

با بغض گفت : ببین دخترم


نوا  رو گرفتم بغلم، یه دختر تپل سفید بود  ، رنگ پوستش و حالت چشماش شبیه یوسف بود

ولی انگار خدا زیبایی پدر و مادرش جمع کرده بود توی این بچه


گفتم : الهی عمه قربونت بره ، خاله فدات بشه


مازیار  ، با خنده گفت : چی ؟

گفتم : والا من هم خاله ی این بچه ام ، هم عمه ش


ترانه خندید گفت: پس خیلی مسئولیت سنگینی داره


مازیار رفت ترانه و یوسف باهاشون روبوسی کرد بهشون تبریک گفت


یوسف با خنده گفت: دیدین گفتم دخترم شبیه خودم میشه


مازیار گفت : صورت مهم نیست امیدوارم سیرتش به تو نره


یوسف گفت " خیلی هم دلت بخواد

مازیار بغلش کرد گفت : داداش خیلی خیلی برات خوشحالم


یوسف گفت : دمت گرم


گفتم : خوب دیگه اتاق خالی کنین بذارین ترانه و بچه استراحت کنن .

خودم پیش ترانه میمونم

.ترانه گفت؛ نه گندم ، دایان تنها میمونه تو برو یوسف هست

با اخم گفتم : نخیر خانم ، یادت نره من عمه خانمم

باید بمونم از برادر زاده م مراقبت کنم

یوسف گفت : دمت گرم آبجی


مازیار گفت : کاری داشتین زنگ بزنین

ما دوباره بعداز ظهر بهتون سر میزنیم


یوسف ترانه و نوا رو بوسید

گفت؛  میگم چیزه !

همه نگاهش کردیم


دوباره گفت : آخه!

مازیار گفت : آخه چی ؟

گفت : مازیار دلم نمیاد دخترم بذارم برم  ، انکار دارم قلبم میذارم

ترانه با اخم گفت: پس من چی یوسف ؟

یوسف گفت : تو که جای خود داری

ولی نوا انگار یه چیز دیگه س


صدای خنده مون بلند شد

مازیار کشیدش سمت خودش گفت : بیا بریم بابا یوسف

بیا که امروز عمو ی نوا می خواد حسابی بهت سور بده


دستش کشید و از در رفتن بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۱


بعداز اینکه ترانه  و نوا از بیمارستان ترخیص شدن

با اصرار منو مازیار ترانه رو بردیم خونه مون


چون هم ترانه نیاز به مراقبت داشت هم نوا


وقتی رسیدیم خونه برای راحتی ترانه اینکه تازه سزارین شده بود و نمی تونست از پله ها بالا بره

اتاق سپیده رو برای ترانه و نوا آماده کردیم


سپیده و مریم خانم حسابی به نوا می رسیدن و ازش مراقبت می کردن


******


توی آشپزخونه مشغول سوپ درست کردن برای ترانه بودم که با صدای یوسف برگشتم طرفش

با لبخند گفتم : جانم،  منو صدا زدی؟


یوسف نشست روی صندلی گفت : نمی دونم چه طوری ازت تشکر کنم

به خدا خواهری رو در حق منو ترانه تموم کردی


گفتم: نیاز به تشکر نیست

من وظیفه مو انجام میدم


گفت : به خدا راضی به زحمت نبودم

می خواستم براشون پرستار بگیرم


رفتم کنارش نشستم گفتم : بعد از زایمان آدم خیلی زودرنج و حساس میشه نیاز به این داره که یکی از افراد خونواده ش کنارش باشه


یوسف با خنده گفت: کی بهتر از تو که بهترین خواهر دنیایی


گفتم: ممنون


یوسف یکم مکث کرد گفت :  میگم گندم مازیار این روزا خیلی آشفته س

یه چیزایی بهم گفت ولی انگار موضوع خیلی جدیه


با ناراحتی گفتم : آره متاسفانه


گفت : مگه سید جلال چقدر بدهی بالا آورده


گفتم : مبلغ نمیدونم

فقط می دونم خیلی زیاده

مازیار همه ی چک هاش جمع کرده به جاش چک خودش داده

فقط هم دوماه فرصت داره که چک ها رو پاس کنه


یوسف با ناراحتی گفت:  مازیار  گفت که سید حسین و محسن اصلا قبول نکردن کمکی کنن

کاش از دست من کاری براش بر میومد


گفتم : راستش با این چک هایی که مازیار کشیده فقط خدا میتونه نجاتش بده



صدای مازیار و مهیار شنیدیم که با صدای بلند گفتن: سلام کجایین؟


گفتم : ساکت چه خبره

بیایین توی آشپزخونه


مازیار اومد داخل آشپزخونه گفت: اینجایین ؟

گفتم : آره،  سر وصدا نکنین

نوا و ترانه تازه خوابیدن


مازیار با اخم گفت: الان چه وقته خوابه ، ببینین برای دخترم چیا خریدم


یوسف با ذوق به عروسک های توی دست مازیار نگاه کرد گفت : داداش این کارا چیه ؟


مهیار اومد توی آشپزخونه گفت:

وای اگه بدونین برای دختر بچه ها  خرید کردن چه حالی میده


یوسف و مهیار و مازیار با ذوق شروع کردن به باز کردن بسته بندی عروسک ها و اسباب بازی ها



با خنده گفتم : اینارو برای خودتون خریدین یا نوا؟


خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  21 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  22 ساعت پیش
توسط   حسین__بیرو۵  |  2 ساعت پیش