2733
2734

پارت ۱

با عجله از ماشین پیاده شدم

ساک لباس و کریر دایان برداشتم . از راننده تشکر کردم

هر کاری کردم با پاهام در ماشین ببندم نتونستم .

راننده آژانس  که دید گیج شدم با مهربونی گ‌فت خواهرم برو من در میبندم شما مواظب بچه باش .

با شرمنده گی تشکر کردم و رفتم .

هنوز بعد از چهار ماه تنهایی از پس دایان بر نمی یومدم عادت کرده بودم که حتما یکی کمکم کنه .

بیچاره  مریم خانم  کلی اصرار کرد که  همراهیم کنی ولی امروز افتاده بودم روی دنده ی لج ، میخواستم از پس خودم بر بیام.


زنگ خونه ی مامان زدم ، چند ثانیه بعد  ، مامان همون طور  که قربون صدقه ی دایان می رفت اومد جلوی در .

درو باز کرد گفت : سلام خوش اومدین

خوش اومدین پسر مامانی .

با قیافه ی آویزون گفتم : وای مامان یکی از اینارو ازم بگیر

دستم شکست

مامان کریر دایان گرفت و گفت بده به من این پسر خوشگل منو

منم بدو بدو رفتم ساک لباس گذاشتم روی ایوون .

گفتم : مامان ببخش توی زحمت افتادی من سعی میکنم زود بیام

مریم خانم طفلک چندروزه خیلی زانوهاش درد میکنه میخواستم یکم استراحت کنه  


مامان گفت: این چه حرفیه من از خدامه

دلمم برای پسرم یه ذره شده بود برو خیالت راحت هر وقت خواستی برگرد

بچه این قدری کاری نداره شکمش سیر باشه  و جاشم تمیز برای خودش میخوابه .


دستای دایان بوسیدم گفتم : پسرم مامان زود میاد

پسر خوبی باش مامانی رو اذیت نکن

خطاب به مامان گفت : خدا حافظ . اگه کاری داشتی زنگ بزن

مامان گفت : برو به سلامت مادر

***

از در خونه که اومدم بیرون شماره ی مازیار گرفتم بعدا چند تا بوق جواب داد گفت :

جانم گندم جان

گفتم : دایان گذاشتم خونه ی مامان کجا باید بیام

گفت : یه آدرس برات اس ام اس میکنم بیا به این آدرس

با کلافه گی گفتم : مازیار این موش و گربه بازی ها برای چیه

خوب شب توی خونه با هم صحبت می کردیم

گفت : بد اخلاقی ممنوع

می خواستم تنها باشیم و تنها صحبت کنیم

الانم حرف نباشه سریع بیا اینجایی که می گم

گوشی رو قطع کردم توی دلم با غر غر گفتم : ای بابا خوب از اول می گفتی من راننده آژانس نگه می داشتم .

فوری زنگ زدم آژانس ، برام ماشین فرستاد

آدرس برای راننده خوندم

مسیرش توی همون خیابون خونه ی خودمون بود

ولی این آدرس یکم نزدیک تر بود .

مسیر آدرس نزدیک ساحل بود . سر کوچه ای که مازیار گفته بود پیاده شدم . چون نزدیک ساحل بودم بدجور  باد می وزید سر دم شده بود . کلاه کاپشنم  کشیدم روی سرم ، زیپ کاپشنم بستم

شماره ی مازیار گرفتم

همین گوشی رو جواب داد گفت ؛ رسیدی دختر ؟

گفتم : آره سر همون کوچه ای هستم که گفتی، اینجا که همه ش خونه س . تو اینجا چکار داری ؟

گفت : بیا انتهای کوچه پلاک ۲۳

گوشی رو قطع کرد

دیگه بد جور حرصم در اومده بود . بدجور کنجکاو  شده بودم که اینجا خونه ی کی بود و مازیار اینجا چکار داشت .

رفتم انتهای کوچه چشمم خورد به یه  در  بزرگ  سفید خیلی قشنگ و شیک  که کنارش پلاک ۲۳ زده شده بود.  

به درختای کاج خوشگلی که از حیاط اون خونه سر بیرون آورده بودن خیره نگاه کردم

معلوم بود یه خونه ی ویلایی و لوکس بود.

توی همین فکرا بودم که در خونه باز شد .

با تعجب به در نگاه کردم

دیدم مازیار توی چهار چوب در و ایستاده با خنده گفت :

سلام گندم خانم.  چه عجب تشریف آوردین

گفتم : سلام . اینجا کجاست ؟

تو اینجا چکار میکنی؟

یه چشمک بهم زد گفت : حالا بیا تو بهت میگم

رفتم توی خونه ، یه حیاط بزرگ داشت.

دو طرف حیاط درختای بزرگ کاج بود

دور کاج ها هم همه گل کاری شده بود .

با خنده گفتم : اینجا چقدر قشنگه ، چقدر  دلبازه


مازیار گفت : آره خیلی

حالا باید بیای داخل ساختمون ببینی

گفتم : وای من مردم از فضولی حرف بزن بگو اینجا کجاست ؟

چرا اومدیم خونه ی مردم


مازیار دستم کشید گفت : فضول خانم اینجا خونه ی دوستمه

میخواستم با هم راحت صحبت کنیم

گفتم ؛ وا مگه جا قحط بود این همه کافه و رستوران

بعدشم مگه قراره چی به من بگی که منو آوردی اینجا

همون طور که دست به کمر مونده بود گفت : گندم میگما تو الان بیست و یکی دوسالته اینقدر غر میزنی اگه شصت سالت بشه چه کار میکنی وای که من بدبختم اون موقع


با حرص گفتم: با منی

مازیار با خنده گفت : بله دقیقا با شما هستم

با اخم گفتم اگه جرات داری بمون تا بهت بگم غر غر و کیه؟

مازیار همون طور که میخندید دویید توی ساختمون

منم دنبالش رفتم

وقتی وارد ساختمون شدم دهنم از تعجب باز موند

خوشحال میشم پیجم 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

پارت ۲

یه خونه ی دوبلکس بزرگ بود

وسط پذیرایی بزرگ خونه که یه ستون بود زیرش یه شومینه ی بزرگ و قشنگ بود .

پذیرایی خونه اندازه ی کل خونه ی ما بود

یه لوستر بزرگ و قشنگ از سقف آویزون بود

سمت چپ پذیرایی یه آشپزخونه بود که اندازه ش تقریبا نصف پذیرایی بود


یه سوت کشداری زدم گفتم : آقا مازیار این رفیق مایه دارت کیه ؟

من ندیدمش

با خنده گفت : بیا آشپزخونه رو ببین

اطراف آشپزخونه همه ش کابینت های سفید بود

یه طرف آشپزخونه به جای دیوار کلا پنجره بود

رفتم سمت پنجره با تعجب گفتم :

وای دریا رو ببین !!!


مازیار گفت : حالا باید بالا رو ببینی

نگاهم رفت سمت راست خونه .

نگاهم خیره موند روی پله های مارپیچ که با نرده های طلاییش خیلی شیک و لوکس به نظر می رسید .

آروم آروم رفتم سمت پله .

از پله ها بالا رفتم .

چهار تا اتاق خواب و یه در بزرگ دیگه هم بود که معلوم بود سرویس بهداشتیه


مازیار دستم کشید برد سمت یکی از این اتاق ها  


اتاق خیلی بزرگ و دلبازی بود حداقل سه برابر اتاق خواب خودمون

یه پنجره ی بزرگ و یه تراس رو به دریا داشت

قشنگ صدای باد و امواج دریا رو میشنیدم

با تعجب به یه گوشه ی دیگه اتاق نگاه کردم  با خنده گفتم

اوه اینا چه با کلاسن توی اتاق خوابشونم حموم دستشویی دارن

خندید گفت : همه ی اتاقاشون نه

این اتاق هایی که سرویس دارن معمولا برای زن و شوهرا س که راحت باشن

یه چشمک شیطونی  بهم زد


با نیشخند گفتم : حالا چرا اینجا خالیه

مگه نمی گی خونه ی دوستته

اینجا زندگی نمیکنن ؟

آروم آروم اومدم طرفم دستش گذاشت زیر چونه م

سرم یکم داد بالا ، آروم سرش آورد پایین لباش گذاشت روی لبام آروم شروع کرد به بوسیدنم

با تعجب نگاهش کردم گفتم:

چکار میکنی ؟

گفت : چیه مگه چه اشکالی داره

دارم توی خونه ی خودم زن خودم میبوسم

حرفی داری؟

گفتم : چی ؟!

خونه ی خودت؟

مگه اینجا خونه ی دوستت نیست ؟

گفت: اینجا خونه ی دوستم بود الان خونه ی منه یعنی خونه ی ماست .

با خنده گفتم : شوخی میکنی ؟


همون طور که با اخم نگام میکرد

دستش برد سمت جیب کتش

یه سیگار درآورد گذاشت روی لبش. روشنش کرد

بعداز اینکه یه پک عمیق به سیگارش زد گفت : چیه به من نمیاد همچین خونه ای داشته باشم

گفتم: ولی مازیار اینجا باید خیلی گرون باشه ...

نذاشت حرفم ادامه بدم .دستم گرفت منو کشید طرف خودش با صدای بلند و محکم گفت :

دختر جون مثل اینکه یادت رفته

من به هر چی که بیاد توی مغزم باید برسم

الانم حال کردم یه همچین خونه ای داشته باشم

نمی خواستم پسرم توی آپارتمان توی یه قوطی کبریت بزرگ بشه

میخوام بچه م ( یه نگاه شیطونی بهم کرد گفت ) بچه هام توی یه خونه بزرگ قد بکشن . می خوام توی حیاط این خونه بدو بدو کنن .

سرش آورد پایین کنار گوشم گفت : می خوام تو رو توی این خونه داشته باشم

تو باید خانم یه همچین خونه ای باشی

سرم چسبوندم به سینه ش گفتم ؛ باور کن زبونم بند اومده

خوشحال میشم پیجم 
2728

پارت۳

تو همیشه آدم غافلگیر میکنی

از خوشحالی بغضم گرفته بود

رفتم روی پنجه و گونه شو بوسیدم گفتم : اینجا خیلی قشنگه .

همه چی شبیه توی فیلماست

با خنده گفت : خوب دیوونه فیلم هارو هم از روی واقعیت ها میسازن

فقط نگاهش کردم

گفت: راستش دل منو ، دل بچه بهانه س . هدفم از خریدن اینجا این بود که یکم حال و هوات عوض بشه

دکترت بهم گفته بود یه جابه جایی و تغییر میتونه کمکت کنه

من همه ی تلاشم کردم که بعداز زایمان دایان تو اذیت نشی ولی نمی دونم این افسرده گی بعداز زایمان چه صیغه ای بود


سرم انداختم پایین و به این چند ماهه  گذشته فکر کردم واقعا خودمم نمی دونستم چه اتفاقی برام افتاده بود هر چی بود می دونستم دیگه اون گندم خنده رو ،خون گرم و شوخ طبع نبودم .

سر نا سازگاری با همه داشتم تا جایی که همه ی اطرافیان تعجب می کردن

اصلا حوصله جمع رو نداشتم .

همش کلافه بودم . حتی دوست نداشتم به دایان شیر بدم برای همین بچه م شیر خشکی شده بود .

مازیارم بدون کوچکترین شکایتی توی این مدت مواظبم بود

تا الان که دایان چهار ماهش شده بود حتی یه شبم نذاشته بود شب بیداری بکشم حتی اون موقع که دایان ختنه کرده بودیم یا شبا از دلدرد گریه میکرد یا چند باری که مریض شده بود

شبا تا صبح توی اتاق دایان ازش مراقبت می کرد که من اذیت نشم و صدای گریه ی بچه منو بیدار نکنه .

ولی من هر روز ازش دورتر میشدم .

این خیلی اذیتش میکرد تا اینکه رفتیم پیش دکتر .

با راه کار هایی که بهم داده بود خیلی بهتر شده بودم .

الانم که مازیار با این سوپرایز ش حسابی غافلگیر و خوشحالم کرده بود

باورم نمیشد یه همچین خونه ای مال من باشه .


مازیار دستش دور کمرم حلقه کرد گفت: ببین دختر به چی داری فکر میکنی ؟

گفتم: راستش باورم نمیشه اینجا خونه ی منه!

پیشونیم بوسید گفت : من همه ی اینارو مدیون توام

گفتم : من !

من که کاری برات نکردم

گفت : چرا !

تو به من یه پسر دادی

پا قدم پسرم خیر بود از وقتی قدم توی زندگیمون گذاشته به زندگیم و کسب و کارم خیر و برکت داده

دست به خاک می زنم طلا میشه

تو به من یه خونواده دادی که فقط مال خودمه

منو تو دایان یه خونواده ی واقعی هستیم

من همه ی اینارو مدیون توام


دوباره سرم گذاشتم روی سینه ش گفتم : ممنون که توی روزای سخت کنارم بودی و هستی

همون طور که توی بغلش بودم

یهو حس کردم داره بدنم لمس میکنه

سرم بلند کردم به چشماش نگاه کردم

حالت نگاهش خوب می شناختم

با استیصال گفت : گندم دلم خیلی برات تنگ شده


با وحشت خودم از بغلش کشیدم بیرون

از حرص دندوناش به هم فشار داد گفت : دیگه چی شده؟

چرا بازم فرار میکنی ؟

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳(قسمت دوم)

گفتم : خودت می دونی من نمی تونم ؟

مازیار اومد طرفم گفت : تا کی میخوای این مسخره بازی رو ادامه بدی ؟

یک ماه قبل زایمانت که به خاطر شرایطت کلا همه چی تعطیل بود .

الانم که چهارماهه بچه مون به دنیا اومده نذاشتی حتی انگشتم بهت بخوره

تکلیف من چیه ؟

گفتم : خودت که همراهم بودی

شنیدی دکتر بهت گفت خیلی از خانما بعداز زایمان این اتفاق براشون میفته

با عصبانیت گفت  : آره بین همه ی خانما هم این اتفاق باید برای تو میفتاد

توی کل دوران عقد که خون منو به جای آب میخوردی نذاشتی نزدیکت بشم

تا سه ماه بعد از عروسی هم اون طوری اذیتم کردی آخرش به زور متوسل شدم

الانم پنج ماهه دست منو گذاشتی توی پوست گردو

با ناراحتی گفتم : یعنی تو فکر میکنی من از عمد این کارو میکنم

اومد طرفم ، دستشو محکم کوبوند به دیوار  بغل صورتم گفت : فکر نمیکنم مطمئنم


دستم گذاشتم روی صورتش گفتم: مازیار آروم باش بازم داری عصبانی میشی



رفت سمت پنجره ، پنجره رو باز کرد

کت شو از تنش در آورد

چند تا نفس عمیق کشید

دوباره برگشت طرفم گفت : تا الان تحمل کردم به خاطر اینکه زحمت کشی نه ماه بچه مو توی شکمت نگه داشتی بعدشم درد سزارین تحمل کردی که به من به پسر بدی بابت تمام این خانمی هات نوکرتم هستم گردنمم از مو باریکتر تو لب تر کن بگو چکار کنم که حالت خوب بشه که منو بخوای

خدا شاهده مرد نیستم اگه خواسته هاتو عملی نکنم


با شرمنده گی نگاهش کردم گفتم : تو رو خدا بیشتر از این شرمنده م نکن

به خدا دست خودم نیست مثل روزای اول عروسیمون نمی دونم چرا میترسم

به خدا اون موقع هم دست خودم نبود ولی تو باور نکردی اون طوری اون بلا رو سرم آوردی

اومد طرفم گفت  : ببین دختر الانم به همون اندازه به مرز جنون رسیدم اگه اینقدر دارم نازتو میخرم برای اینه که اخلاق سگی خودم می دونم یهو دوباره قاطی میکنم بدون رضایتت میام سراغت


حرفش خیلی برام سنگین تموم شد  گفتم : تو که از قدرت نمایی لذت میبری چرا منت سرم میذاری

اومد طرفم گردنم محکم گرفت گفت : ببینم توی نه ماه بارداری و این چهار ماه من بهت کاری داشتم ؟

فقط نگاهش کردم

گفت : هان چیه ؟ چرا جواب نمیدی

نه کاریت نداشتم چون حیوون نیستم

صدبار بهت گفتم این موضوع رو نزن توی سرم

هر کس روش خودش داره منم اینطوری لذت میبرم

منتی سر من نیست اگه کاری کردم بهاشم دادم


دوباره از گستاخیش حرصم گرفت گفتم : از نظر خودت بهاشو دادی ولی روح و جسم یه آدم خریدنی نیست

باز داری پولتو به رخم میکشی


طبق معمول که عصبی میشد از خود بی خود میشد گفت : آره  پولم و زورم به رخ هر کی بخوام می کشم

من با پول و زورم هر کی رو هر چیزی رو که بخوام میتونم داشته باشم

نمی دونم چی شد که یهو از دهنم پرید گفتم : پس با پول و زورت یه زن دیگه برای خودت دست و پا کن من نمی خوام با تو باشم


تا اینو گفتم : دستش برد بالا

از ترس جلوی صورتم گرفتم

دستش مشت کرد کوبوند به دیوار گفت :

هیچ وقت با غرور و غیرت من بازی نکن

چون بهت رحم نمیکنم .


خوب می دونستم چه حرف بدی بهش زدم

بابت بی ادبیم خجالت کشیدم

گفتم : مازیار...

نذاشت ادامه بدم گفت : دهنتو ببند ساکت شو

گفتم : معذرت میخوام . نفهمیدم چی گفتم

تو رو خدا ببخش

با حرص نگاهم کرد گفت : تو خوب می دونی بخشش توی کار من نیست . فقط دعا کن که اتفاق های امروز برام کم رنگ بشه

چون می دونی من حتی چیزی رو فراموشم نمی کنم


کت شو پوشید گفت: راه بیفت بریم دنبال دایان

بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم .

از رفتارم خیلی شرمنده شده بودم

حداقل الان موقع حاضر جوابی نبود اونم درست زمانی که مازیار برای آرامش من هر کاری کرده بود

******

توی مسیر راه سکوت کردم که یکم آروم بشه .

جلوی خونه ی مامان ترمز کرد گفت : برو دایان بگیر زود بیا

گفتم : نمیای داخل؟

گفت: نه حالم روبراه نیست

زنگ خونه رو زدم رفتم داخل سریع وسایل دایان جمع کردم

مامان گفت : چرا اینقدر عجله داری؟

خوب بیایین شام بخورین بعد برین

گفتم : نه مامان مازیار خسته س

مامان فوری یه چادر کشید روی سرش و دنبالم اومد توی کوچه

مازیار تا مامانم دید از ماشین پیاده شد گفت : سلام مادر جان

مامانم گفت : علیک سلام آقا مازیار  تشریف بیارین داخل شام  پیش ما باشین

مازیار گفت : نه مامان جان اگه اجازه بدین بریم خونه خیلی خسته ام

مامانم گفت : باشه اذیتتون نمیکنم ولی تورو خدا زود به زود بیایین اینجا

دل ما برای شما و دایان تنگ میشه

مازیار گفت : چشم به روی چشم شما هم بیایین پیش ما

از مامان خداحافظی کردیم و راه افتادیم

مازیار همون طور که رانندگی می کرد دایان که توی بغل من بود ناز می کرد و براش شکلک در میاورد .

دایانم بهش میخندید .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴

وقتی رسیدیم خونه دایان از مازیار گرفتم بردم توی اتاقمون گذاشتم روی  تختمون

تازه یاد گرفته بود خودش بر می گردوند و می خواست تلاش کنه که سینه خیز بره از تلاشش خنده م میگرفت

همون طور که لباس عوض می کردم با دایان حرف میزدم

مازیارم اومد توی اتاق بدون توجه به من

مشغول عوض کردن لباسش شد

دایان که خودشو روی تخت برگردونده بود وقتی منو مازیار می دید تلاش می کرد که خودش بکشه سمت ما

مازیار با خنده گفت : ای پدر سوخته . بیا بغل بابا

ببینم بابایی گرسنه ت نیست

گفتم : مامان تازه بهش شیر داده

مازیار  بدون اینکه بهم نگاه کنه یا حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون


سریع رفتم طرف آشپزخونه شام آماده کردم و میز چیدم

خطاب به مازیار گفتم

دایان بذار توی کریر بیا شام بخوریم

بازم بدون هیچ حرفی همون طور که دایان بغلش بود اومد نشست پشت میز و شروع کرد به غذا خوردن

من شامم زودتر تموم کردم

گفتم: بچه رو بده من تو راحت غذاتو بخور

تلخ نگام کرد گفت : لازم نکرده من راحتم

از طرز حرف زدنش جا خوردم

ولی چیزی نگفتم رفتم سمت آشپزخونه شیر دایان درست کردم

وقتی غذاش تموم شد

اومد طرفم شیشه شیر ازم گرفت

رفت سمت اتاق پوشک دایان عوض کرد شیرش داد و گذاشتش توی تختش .

وقتی مطمئن شد که دایان خوابید ه

سیگار و فندکش برداشت رفت سمت تراس

آروم آروم رفتم سمت تراس

دیدم روی صندلی نشسته خیره شده به زمین همونطورم تند تند سیگار میکشید .

رفتم کنارش نشستم .

تا نشستم پاشد . دستش گرفتم گفتم : چرا اینطوری رفتار میکنی اگه حرف بدی زدم تو هم  تلافی کردی

می دونم حرف بدی زدم دست خودم نبود یه چیزی گفتم

گفت : نمی خوام چیزی بشنوم بریم بخوابیم

بلند شد رفت سمت اتاق

می دونستم یه مدت به خاطر این حرفم ازم کینه می گیره

و  باید منتظر عواقبشم می موندم.

رفتم توی تخت کنارش دراز کشیدم

بغلم کرد ، چشمام بستم

هنوزم وقتی می رفتم توی بغلش عطر تنش درگر گونم می کرد گاهی حتی حرارت بدنم بالا می رفت میل عجیبی بهش داشتم ولی اصلا انگار موقع رابطه دیوونه میشدم بدنم قفل میکرد .

خودمم داشتم از این موضوع عذاب می کشیدم

تصمیم گرفتم با مشاورم جدی تر درباره ی این مسئله صحبت کنم

*******

صبح وقتی از خواب بیدار شدم با تخت دایان نگاه کردم

دیدم نیست

گفتم : حتما مریم خانم داره بهش شیر میده

همون طور که دراز کشیده بودم

صدای صحبت شنیدم

یکم که نوشتم تیز کردم دیدم این صدای مازیاره

به ساعت نگاه کردم . ساعت یازده صبح بود یعنی این ساعت توی خونه چکار می کرد.

بلند شدم بدون اینکه لباس خوابم عوض کنم رفتم سمت دستشویی دست و روم شستم

رفتم توی پذیرایی

خطاب به مازیار و مریم خانم که داشتن با دایان بازی می کردن گفتم سلام

مریم خانم با خنده گفت : سلام گندم جان بیا ببین این پسرت چه شیطونه

دایان گرفتم توی بغلم . بوسیدمش گفتم : صبح بخیر مامانی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴(قسمت دوم)

رفتم سمت مازیار دستم گذاشتم روی شونه ش خم شدم گونه شو بوسیدم گفتم : خونه چکار میکنی ؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : از طرف موسسه قراره یه پرستار بفرستن برای نگه داری از دایان
اومدم باهاش صحبت کنم

با تعجب گفتم : چی! پرستار؟
نگاهم کرد گفت: بله پرستار . حرف عجیبی زدم ؟
گفتم : پرستار برای چی ؟ من که کل روز خونه ام
تازه مریم خانمم هست
مریم خانم همون طور که سینی به دست میومد طرفمون فنجون چای رو گذاشت جلوی مازیار گفت : آقا نکنه دیگه از من راضی نیستین ؟
مازیار به مریم خانم نگاه کرد گفت : این چه حرفیه ، تو بیشتر از وظیفه و حقوقتون دارین برای ما زحمت می کشین این انصاف نیست
گفتم : چرا به من چیزی نگفتی
پس من چه کاره ام ؟
گفت : مریم خانم دیگه سن و سال ش برای نگه داری از بچه زیاده پاها و کمرش درد میکنه
باید یه نیروی جوون باشه که از پس شیطونیا ی بچه بر بیاد
قرار نیست دایان همیشه این قدری بمونه .
گفتم : منم که کلا وجود ندارم ؟ تو که نه میذاری درسم ادامه بدم نه میذاری برم سر کار

با طعنه نگاهم کرد و گفت : نمی خوام وقتت صرف بچه و بچه داری بشه
بعداز استخدام پرستار دیگه به اندازه ی  کافی وقت داری
برو باشگاه ، استخر ، دوره ، آرایشگاه...
چه می دونم از همین جاهایی که همیشه می رفتی

گفتم : مگه من شکایتی کردم
چرا اینجوری حرف میزنی
من حتی شبا هم میتونستم از دایان نگه داری کنم ولی تو نمیذاشتی
چرا یه جوری حرف میزنی انگار من از مادر شدنم ناراحتم
بدجور بغض کرده بودم
دایان محکم توی بغلم گرفته بودم
به زور جلوی ریختن اشکام گرفتم گفتم: تو حق نداری درباره  ی دایان تنهایی تصمیم بگیری اون فقط پسر تو نیست

تا اومد چیزی بگه زنگ خونه صدا خورد .
مریم خانم رفت سمت آیفون
گوشی رو برداشت گفت : سلام بفرمائید طبقه چهارم

مازیار گفت : بلند شو برو لباستو عوض کن با همین یه وجب لباس میخوای این پرستاره بمونی
دایان ازم گرفت . رفتم سمت اتاق .
توی آیینه به خودم نگاه کردم
چشمام که پراز اشک بود پاک کردم
لباسم عوض کردم موهام شونه کردم دم اسبی بستم .

یه نفس عمیق کشیدم رفتم سمت پذیرایی .

دیدم یه دختر جوون حدودا هم سن و سال خودم ولی قد بلند تر و توپر تر از من توی پذیرایی نشسته .
تا منو دید گفت : سلام
با لبخند ساخته گی گفتم : سلام خوش اومدین
مازیار بهم اشاره کرد که برم کنارش بشینم.
رفتم کنارش دایان ازش گرفتم .
خودم با دایان مشغول کردم
مازیار خطاب به اون دختر جوون گفت : ایشون گندم جان مامان دایان هستن
دختره با لبخند  گفت : بله متوجه شدم دایان جونم شبیه مامانشه .
توی دلم خنده م گرفت  . مازیار از اینکه همه میگفتن دایان شبیه گندم حرصش میگرفت
یوسف اذیتش میکرد میگفت آخه آدم این همه زحمت بکشه اونوقت اصلا پسرش شبیه ش نباشه .

یه نگاه موذی به مازیار انداختم .
یه تک سرفه کرد  خطاب به دختر جوون گفت : لطفا خودتون معرفی کنین یکم آشنا بشیم .

دختره گفت : من سپیده هستم، سپیده شریفی .
۲۴ سالمه . یه مدت توی مهد کار می کردم . دو سالم پرستار یه دختر بچه بودم . ماه پیش خونواده ای که براشون کار میکردم مهاجرت کردن برای همین من بیکار شدم .
مازیار گفت : همون طور که به خانم برزین گفته بودم ما نیاز به یه نیرو داریم که شبانه روزی پسر مارو نگه داره .
با تعجب به مازیار نگاه کردم . نمی خواستم جلوی دختره

بحث راه بندارم

خوشحال میشم پیجم 
2738

پارت ۴(قسمت سوم )

. خودم کنترل کردم و چیزی نگفتم .
دختره روبه مازیار گفت : من به این کار و حقوقش لازم دارم . مادرم فوت شده
پدر من ازدواج مجدد کرده و من منزل عمه م زندگی می کنم.
خودم دنبال کاری بودم که بتونم همونجا ساکن بشم که دیگه مزاحمتی برای کسی نداشته باشم .
خانم برزین با اطمینان شمارو به من معرفی کرد گفتن میتونم با خیال راحت به شما و خانواده تون اطمینان کنم .
برای همینم الان اینجا خدمت شما هستم .
مازیار به مریم خانم اشاره کرد گفت لطفا دایان ببرین توی اتاقش .
مریم خانم اومد طرفم دایان ازم  گرفت برد .
مازیار نیم خیز شد از روی میز سیگارو فندکش برداشت .
سیگارش روشن کرد. به صندلی مبل تکیه داد گفت :
خانم شریفی ما خونواده ی مذهبی نیستیم ولی اصول و اخلاق خیلی برام مهمه.
ما نهایت تا یک هفته ی دیگه از اینجا اثاث کشی میکنیم و میریم خونه ی جدیدمون که خیلی خیلی از اینجا بزرگتره
بنابراین شما مشکلی از نظر محل سکونت ندارین میتونین اتاق شخصی خودتون داشته باشین .
این مریم خانم مارو که دیدین چند  ساله که پیش ماست کارای خونه با ایشون شما فقط وظیفه ی نگه داری از دایان دارین . باید به دایان رسیدگی کنین شیر و غذاشو بدین.  باهاش بازی کنین .
گاهی گردش ببرینش . اگه لازم شد جایی برای نگه داری از دایان همراهیمون کنین .
درضمن ما رفت و آمد زیادی داریم برای همین بازم تکرار میکنم منش و رفتار شما برام خیلی مهمه.  و اینکه باید رضایت گندم جانم جلب کنین .
یه لبخند مصنوعی زدم تمام مدت ساکت بودم و داشتم نگاهشون می کردم . کلا انگار من مادر دایان نبودم .

سپیده با لبخند نگاهم کرد گفت : ان شاالله گندم خانم از من راضی باشن  و افتخار  نگه داری از دایان کوچولو رو داشته باشم .
یکم مکث کرد دوباره گفت : گندم خانم شما کجا مشغول به کار هستین؟
با این سوالش دود از سرم بلند شد عصبانی به مازیار نگاه کردم .
مازیار دستش انداخت دور گردنم گفت : گندم جان جایی مشغول نیست .
من صلاح دونستم که تمام وقتش به بچه داری نگذر ه
سپیده یکم جابه جا شد گفت : ببخشید فضولی کردم چون اکثرا مادر ای شاغل پرستار میگیرن برای همین سوال کردم بازم ببخشید .
مازیار گفت: مشکلی نیست
اگه شما مشکلی با شرایط و قوانین ما ندارین میتونین از هفته ی آینده که میریم توی خونه ی جدیدمون به صورت آزمایشی شروع به کار کنین .

سپیده با خوشحالی گفت :  ممنونم . چشم حتما
مازیار گفت : من دنبال کسی میگشتم که به کار و حقوق این کار نیاز داشته باشه شما برای ما قابل احترام هستین تا زمانی که به اصول و قوانینی که بهتون گفته میشه پایبند باشین میتونیم همکاری خوبی با هم داشته باشیم .
بعداز پایان دوره ی ازمایشیتون من حقوق یک ماه اولتون بهتون میدم .
سپیده با خوشحالی تشکر کرد گفت : اگه کار دیگه ای ندارین من برم و منتظر تماستون برای شروع کار باشم .
مازیار برگشت طرفم گفت : گندم جان شما حرفی نداری ؟
توی چشماش نگاه کردم گفتم : نه آقا مازیار
سپیده بلند شد خداحافظی کرد رفت .
تا جلوی در همراهیش کردم
همین که درو بستم برگشتم طرف مازیار گفتم:
این کارا یعنی چی؟
خونسرد نگاهم کرد گفت : کدوم کارا ؟
گفتم : من دوست ندارم یه آدم غریبه  از صبح تا شب توی خونه م باشه.
اونم یه دختر جوون .
مازیار یه ابروش داد بالا با خنده گفت : چیه یه جوری حرف می زنی انگار حسودیت شده

با حرص گفتم : من به  چیه یه پرستار باید حسادت کنم .
توی دلم از حرفی که زدم ناراحت شدم خوشم نمی یومد از بالا به آدما نگاه کنم .
ولی از عصبانیت نمی فهمیدم چی میگم .
مازیار گفت : من تصمیمم گرفتم .
درضمن اون خونه اونقدر بزرگ هست که تو حضور کس دیگه ای رو احساس نکنی
تا اومدم حرف بزنم مازیار با صدای بلند گفت : مریم خانم ، مریم خانم
مریم خانم بدو بدو اومد گفت : جانم آقا
مازیار گفت : بیا اینجا بشین
مریم خانم رفت روی مبل روبروی مازیار نشست

مازیار گفت : مریم خانم گفته بودی برادرزاده ت  تازه ازدواج کرده دنبال خونه میگرده !
مریم خانم گفت: بله آقا هنوز پیدا نکردن
مازیار گفت : برادر زاده ت چکاره س؟
مریم خانم گفت : والا کارگر روز مزده هر کاری باشه انجام میده فقط کار حلال باشه .
مازیار گفت : این خونه ی جدید که گرفتیم طبقه ی همکفش یه سوئیت داره .
من دنبال یه خونواده هستم که اونجا زندگی کنن بر ای اینکه کار من معلوم نیست بعضی شبا نیستم یا صبح زود می رم چون اونجا بزرگه گندم نمی تونه تنها بمونه میترسه .
به برادر زاده ت بگو دست زنش بگیره بیاد اونجا زندگی کنه .
خانمشم توی کارای خونه کمک دست خودت باشه .
برادر زاده تم باید به حیاط و گل و درختا رسیدگی کنه . در ضمن گاهی هم به عنوان راننده نیازش دارم .
مریم خانم با ذوق گفت : وای آقا الهی خدا گوسفندی به مالت برکت بده
مازیار با خنده گفت : مریم خانم گوسفندی دیکه چه صیغه ای؟
مریم خانم با خنده گفت : آقا گوسفندارو دیدین که گله ای زندگی میکنن منظورم اینه که خدا همینطوری گله ای و زباد بهتون روزی بده
مازیار گفت : باشه ، باشه مریم خانم دمت گرم بازم از این دعاها برای ما بکن .
الانم پاشو برو به برادر زاده ت زنگ بزن بگو بیا غروب بیاد دم حجره باهاش صحبت کنم سنگام وا بکنم .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵ ( قسمت اول )

مازیار رفت سمت اتاق منم دنبالش رفتم

گفتم : خیر باشه آقا مازیار گنج پیدا کردی ؟

این همه  خدم و حشم برای چیته؟

بی تفاوت نگاهم کرد گفت : آدم باید دل بزرگ و دست بده داشته باشه تا خدا به کسب و کارش برکت بده

گفتم : یعنی این همه تصمیم گرفتی حتی یه مشورت کوچیکم با من نکردی

کلا من آدم نیستم .

اصلا چرا من باید نظر بدم همه اینا مال و اموال خودته

تکیه دادم به دیوار سرم انداختم پایین سعی میکردم جلوی اشکام بگیرم که نریزه

اومد طرفم دستش گذاشت روی صورتم شروع کرد به نوازش صورتم گفت : همه ی اینا مال توئه ، تو هم مال منی

بگو چی می خوای چکار کنم که دست از لجبازی و فرار برداری ؟


کلافه رفتم سمت دیگه ی اتاق گفتم : تورو خدا اینقدر منو تحت فشار نذار

بهم زمان بده

سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : از صبری که دارم میکنم خودمم تعجب کردم گندم

من دارم می رم حجره خداحافظ .

گفتم : باشه برو مواظب خودت باش ‌. خداحافظ

بعداز رفتن مازیار ، مریم خانم  اومد پیشم گفت : گندم جان مادر چی شد این دختره رو نگه می دارین ؟

با ناراحتی گفتم : میبینین که طبق معمول مازیار تصمیم شو گرفته منم نمی تونم کاری کنم .


مریم خانم یکم این پا و اون پا کرد گفت : آخه خانم چیزه ، میگما این دختره زیادی جوانه ، خوش برو رو هم هست

به مریم خانم نگاه کردم گفتم : منظورت چیه ؟

گفت : زبانم لال ، زبانم لال نمی خوام به آقا افترا بزنما هر کی ندونه من خوب می دونم آقا توی چشم پاکی نظیر نداره ولی خوب اول و آخرش مرده

تو هم که ماشاالله قربان تو من برم اینقدر براش ناز میکنی

گفتم : وای مریم خانم تورو خدا شما دیگه شروع نکن

مریم خانم توی این چند سال تنها همدمم بود از مادرمم بهم نزدیک تر بود می دونست که بعداز زایمانم از مازیار دوری میکنم.

برای همین همیشه دعوام میکرد.


با کلافه گی یه دستی به موهام کشیدم گفتم : الان میگی چکار کنم مازیار دو دستی بچسبم که مبادا کسی ازم بدزدتش


مریم خانم با حرص گفت : دختر جان این اداها رو بذار کنار به مردت برس

آقا ماشاالله  چشمم کف پاش جوانه دستشم که به دهنش می رسه یه موقع دیدی شیطان گولش زد بعدا اون موقع می خوای چکار کنی ؟

بعدا نگی مریم مگه تو لال بودی به من چیزی نگفتی .

گفتم : دور از جونت مریم خانم

گفت : در ضمن من از این دختره خو شم نیومد

با خنده گفتم چرا؟ چون خوشگل و خ وش هیکل بود.


مریم خانم با لهجه ی گیلکی گفت : ایشه ،این کجاش سرو مچه داره؟

از کاراش بدجور خنده م گرفته بود گفتم همین

چند لحظه پیش می گفتین این دختره بر و رو داره خوشگله

گفت :  آووووو دختر من یه چیزی برای خودم گفتم تو وا بده

آقا دنیارم بگرده از تو خوشگل تر و خانم تر نمی تونه  پیدا  کنه


با خنده گفتم : مریم خانم من که نفهمیدم شما طرف کی هستی من یا مازیار ؟

مریم خانم چپ چپ نگاهم کرد گفت : حالا من هی گپ بزنم تو بخند.

یالا پاشو برو یه چیزی بخور از صبح پا شدی چیزی نخوردی

جون به تنت نمونده انگار نه انگار تازه زایمان کردی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵ (قسمت دوم)

بلند شدم رفتم سمت اتاق دایان

دیدم بیدار شده و داره برای عروسکای بالای سرش دست و پا میزنه .

تا منو دید دست و پاهاش بیشتر شد .

گفتم : سلام پسرم بیدار شدی

شیطونکم

بیا بغل مامان ببینم

بغلش کردم با تمام وجودم بو کشیدمش

نگاهش کردم دستای کوچولوش گرفتم توی دستام

توی دلم گفتم : داشتن تو به دنیا و همه ی سختی هاش می ارزید

اصلا من با تو فهمیدم عشق چیه


دایان دستای کوچولوش میکشید روی دستم و من همون طور مستانه نگاهش کردم

بزرگترین هدیه و معجزه ی خدا بود برای من .

شب حدود ساعت هشت بود که صدای ماشین مازیار شنیدم ‌

دایان گرفتم توی بغلم رفتم سمت در .

درو باز کردم و منتظر اومدن مازیار شدیم .

همین که در آسانسور باز کرد

با خنده گفت: سلام، سلام پسر بابا  !

عسل بابا !

اومد طرفمون سرش آورد پایین

دایان گرفتم طرفش که مازیار ببوسدش  ولی اون صورتش آورد نزدیک صورتم گونه مو بوسید گفت: اول مامان  دایان بعدا دایان .

منم گونه شو بوسیدم گفتم . خوش اومدی

دایان از دیدن مازیار ذوق کرده بود تند تند دیت و پا میزد .

مازیارم غش غش میخندید میگفت : چیه پدر سوخته

می خوای بیای بغلم

بمون بابا دستاش بشوره چشم الان بغلت میکنم .


رفت سمت دستشویی دستاش شست و اومد طرفم دایان ازم گرفت

صداش شبیه گزارشگرای ورزشی کرد گفت : حالا این دو کشتی گیر با هم گلاویز میشن

هر دوتا بدنای آماده و رو فرمی دارن

الان که دایان پسر بابا یه خم شو بگیره. یهو داد زد گفت بععععله دایان  بابا برنده میشه


با تعجب و خنده گفتم : داری چکار میکنی

چرا بچه رو چپ و راست میکنی ؟

گفت : عه چکار داری ؟ دارم به پسرم کشتی یاد میدم .

گفتم : آخه این بچه فقط چهار ماهشه

گفت : پسر من باید از بچه گی ورزش کنه

تا مثل باباش خوش هیکل و ورزشکار بشه

گفتم : باشه کمتر برای خودت نوشابه باز کن

گفت : چیه مگه دروغ میگم

سیکس پک ببین واسه خودت حال کن

با خنده گفتم : والا سیکس پک تو خیلی وقته مارو کشته


یهو نگاهش خیره موند روی من

گفت : آره کاملا معلومه چقدر کشته مرده ی منی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵(قسمت سوم)

برای اینکه موضوع کش پیدا نکنه رفتم سراغ غذا خودم مشغ ل نشون دادم .

همون طور که با دایان بازی می کرد گفت راستی چهار شنبه می ریم خونه ی جدید

با تعجب گفتم : همین چهار شنبه .

گفت : آره

گفتم : ولی چطوری تا چهارشنبه که چیزی نمونده

گفت؛ تو کاری به این کارا نداشته باش.  چهارشنبه صبح برو خونه ی مامانت شبم بیا خونه ی جدیدت

گفتم : اینطوری که نمیشه

منم باید باشم

گفت : اگه دوست داری میتونی بیای حداقل وسایلا رو با سلیقه ی خودت بچینی

گفتم : آره دلم میخواد باشم


مشغول چیدن میز شام شدم .

گفتم بیا غذا آماده س

دایان گذاشت توی کریر با خودش آورد سر میز غذا

همون طور که با دایان حرف میزد غذاشو میخورد

گفت : راستی گندم موافقی وسایلا ی خونه رو عوض کنیم

البته اگه ناراحت نمیشی چون بیشترش جهزیه ی خودته

گفتم : خیلی ضرورت نداره ولی اگه دلت میخواد باشه

گفت: این وسایلا برای اونجا خیلی کمه

باید کلی وسیله بخریم

گفتم : باشه . کی از خرید بدش میاد .

گفت : فردا برو پیش شروین هر چی خواستی سفارش بده

با ذوق گفتم : واقعا ؟

گفت : واقعا

گفتم : آخ جون پس بعد از شام به ترانه زنگ میزنم میگم فردا بامن  بیاد .

گفت : باشه هر جور که دوست داری

در ضمن سرویس خواب خودمونم میذارین توی اتاق مهمون

یه سرویس خواب جدید سفارش بده

با خنده گفتم :  چشم

******

ساعت نزدیک یازده بود که صدای بوق ماشین ترانه رو شنیدم .

خطاب به مریم خانم گفتم : دایان خوابیده . من زود بر می گردم .

مریم خانم گفت : باشه مادر برو خیالت راحت . من مواظب دایان هستم .


سریع کتونیم پوشیدم . کیفم برداشتم رفتم پایین.

ترانه تا منو دید با ذوق از ماشین  پیاده شد اومد طرفم

همدیگه رو بغل کردیم .

گفتم : ترانه خیلی بی معرفت شدین چرا اصلا نمیایین پیش ما

گفت : گندم به خدا یوسف با کار و دانشگاه درگیره

ما نمی تونیم بیاییم . شما چرا نمیایین؟

گفتم : راستش زیاد حال و روزم خوب نبود . الان یکم بهتر شدم

ترانه گفت : گندم اینقدر خودت اذیت نکن . دیگه وقتشه خودت جمع و جور کنی

مازیار خیلی از دستت شکاره

گفتم : چی شده بهت چیزی گفته .

گفت : تو که اخلاق مازیار می دونی نم پس نمیده ولی دیگه توی این مدت خوب شناختمش

معلومه خیلی اذیتش کردی .

هنوزم پسش میزنی ؟

با ناراحتی گفتم : آره. اصلا نمی تونم .

ترانه با نگرانی گفت : خوب می دونی این کار چه عواقب بدی میتونه برای زندگیت داشته باشه پس سعی خودت بکن

گفتم : همین تصمیم دارم

اول باید فکرم بابت خونه و جابه جایی راحت بشه تا ببینم چی میشه .

******

شروین همین که منو ترانه رو دید اومد استقبالمون گفت : به به خانما راه گم کردین

ترانه با خنده گفت : به جای زبون ریختن قشنگترین و به روز ترین مبلمان ها و سرویس خواب تو نشانمون بده

شروین گفت : مازیار نیم ساعت پیش بهم زنگ زد

منم بهش گفتم کارت در اومده داداش . گندم با ترانه فرستادی بدجور گوشتو میبرن .

با خنده گفتم : تو چرا شاکی هستی . خوش به حال خودت میشه

گفت : بعله صد درصد

بریم بالا کارای جدید نشونتون بدم .

با کلی وسواس منو ترانه وسایلا رو انتخاب کردیم .

به ساعت نگاه کردم نزدیک یکو نیم بود .

با عجله به ترانه گفتم : وای خیلی دیر شده دیگه بریم

شروین خطاب به من گفت : شما برین نگران نباشین من چهارشنبه همه رو میفرستم خونه تون .

دست ترانه رو گرفتم گفتم زودباش بریم

ترانه گفت : چی شده چرا عجله میکنی

گفتم: راستش وقتی یه مدت طولانی دایان نمی بینم استرس میگیرم الان دلم خیلی براش تنگ شده .

ترانه با خنده گفت : آخ که من قربونت برم که واسه خودت یه پا مامان شدی

گفتم : وایستا حالا نوبت خودتم میشه

ترانه گفت : وای من که دلم برای بچه ها ضعف میره ولی ما فعلا شرایط بچه دار شدن نداریم

گفتم : خدا بزرگه ان شاالله شرایط شما هم تغییر میکنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵(قسمت چهارم)

وقتی رسیدم خونه دیدم ماشین مازیار توی پارکینگ .

سریع دکمه ی آسانسور زدم رفتم بالا .

کلید انداختم درو باز کردم .

دیدم دایان بغل مازیار ه و دارن با هم بازی میکنن .

با صدای بلند  گفتم : سلام

پدر و پسر با هم خلوت کردین .


مازیار با خنده گفت: بله اگه مزاحم ها بذارن

با اخم نگاهش کردم گفتم : حالا دیگه من شدم مزاحم

رفتم سمت دستشویی دستام شستم ، دایان از بغل مازیار گرفتم محکم توی بغلم فشارش دادم .

گفتم : الهی قربونت برم فسقلی.

وقتی نمی بینمت قلبم میخواد از دهنم در بیاد .

همون طور که با دایان صحبت میکردم خم شدم صورت مازیار و که روی مبل نشسته بودم بوسیدم .

با خنده نگام کرد گفت : مناسبت این بوس چی بود.

گفتم ؛ اولا بوسیدن شما مناسبت نمیخواد . دوما که تو فرض کن بوس تشکر بود بابت خریدای امروز .

بلند شد رفت سمت میز نهار خوری گفت : اونا که چیز قابل داری نبود . شما جون بخواه

کیه که بده ؟ با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

از خنده ش خندم گرفت گفتم : دایان میبینی بابا تو چی به من میگه .

گفت : لطفا پسرم با من در ننداز

پسرا طرفدار باباهاشون هستن

گفتم : نخیر اتفاقا پسرا مامانین

دخترا بابایی هستن

چشماش ریز کرد نگام کرد

گفتم ؛ چیه ؟

گفت : پس باید کم کم به فکر یه دخترم برای خودم باشم .

تا اومدم چیزی بگم ، گفت : البته اگه مارو تحویل بگیری

برای اینکه حرف عوض کنم گفتم :

مریم خانم کی رفت ؟

گفت : ساعت یک اومدم بهش گفتم بره .

همون طور که مشغول غذا خوردن بودیم

گفتم : راستی ، باید به فکر پرده هم باشیم

اونجا خیلی پنجره داره

گفت : میدونم

امروز غروب میریم پرده ها رو هم سفارش میدیم .

گفتم : یه سوال بپرسم

گفت : جانم بگو

گفتم: کنجکاو شدم بدونم بابت این خونه چقدر پول دادی؟

یکم نگاهم کرد گفت: چرا اینقدر کنجکاوی

گفتم : نمی دونم .

گفت : می دونی دوست ندارم درباره ی مسائل مالی توی خونه صحبت کنم . پس بی خیال

فقط اینو بدون پولی که من میارم سر سفره ی زن و بچه م از شیر مادرم حلال تره .

گفتم : بد برداشت نکن من بهت اعتماد دارم .

خدا رو شکر می دونم دستتم به ذهنت می رسه ولی یهو این همه هزینه کردن برام عجیب بود‌.

گفت : آدم فقط کافیه از مغزش کار بکشه و تلاش کنه بقیه ش حله .

با لبخند نگاهش کردم کردم گفتم : بازم ممنون . واقعا خوشحالم کردی .

دستم گرفت پشت دستم بوسید گفت : تو خوب باشی برای من کافیه .

دایان تند تند دست و پا میزد یه صداهای نامفهومی از خودش در میاورد

مازیار با خنده گفت : این پدر سوخته هم مثل باباش غیرتیه تا دید مامانش ماچ کردم صداش در اومد .

با خنده گفتم : اوووف حالا من باید چکار کنم با شما دوتا پسر غیرتی؟

گفت : سازش دختر . باید سازش کنی

گفتم : نخیر من تنها دختر خونه ام . شما دوتا باید با من مدارا کنین .

گفت : میبینی بابایی ، زنا اینطورین . بهشون دست دادی شونه نداری . کافی بفهمن عاشق شدی

با خنده بلند شدم بغلش کردم گونه شو بوسیدم با حالت کشداری گفتم : مازیاااار اینطوری نگو دلم میسوزه ‌

همون طور که غذا میخورد با حالتی شبیه گریه گفت : جووون مازیار؟

اینطوری صدام نکن سنسورام فعال میشه

تو که مارو محل نمیدی.  پس چرا این کارارو میکنی .

گفتم : ای بابا اومدم درست کنم خراب شد .

اصلا من رفتم با پسرم یکم بخوابم

گفت : باشه برو ، برو با پسرت بخواب

مازیارم اینجا سماق میمکه .

همون طور که میخندیدم دایان برداشتم رفتم سمت اتاق خواب .

خوشحال میشم پیجم 

ِپارت ۵(قسمت پنجم)

[چهارشنبه از هشت صبح کارگرا اومده بودن مشغول کار بودن .

من که اصلا نمی دونستم باید چکار کنم یه گوشه مونده بودم کار کردنشون تماشا می کردم .

مازیار همون طور که مشغول صحبت با کارگرا بود گفت :

الان چرا وسط این همه گردو خاک موندی الکی خودت خسته میکنی .

گفتم : نمی دونم .

گفت : برو لباس بپوش تو و دایان برسونم خونه ی مامانت

ظهر میام دنبالت که توی چیدمان اون خونه نظر بدی ‌.

گفتم: آخه اینطوری تنهایی تو خسته میشی .

گفت : نه ، من که کاری نمی کنم

فقط مواظبم که کارگرا یه وقت خراب کاری نکنن

گفتم : باشه پس بریم

سریع دایان بغل کردم و دنبال مازیار راه افتادم .


توی راه دایان همش گریه می کرد .

مازیار گفت : شاید گرسنه شه گفتم نه شیرش خورده نمی دونم انگار بی قراره

پستونکش از کیفم در آوردم انداختم توی دهنش

تکونای ماشین باعث شد کم کم خوابش ببره

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : خداروشکر انگار خوابید

همون طور که صورت دایان نوازش می کردم برگشتم طرف مازیار گفتم: میگم که،  مگه قرار نیست برادر زاده ی مریم خانم با زنش بیان توی خونمون ساکن بشن ؟

مازیار گفت : چرا . قراره بیان .

گفتم : خوب زنش باید جوون و کم سن و سال باشه .

میتونیم ازش بخواییم هر وقت که لازم شد از دایان نگه داری کنه

دیگه نیازی به پرستار نداریم

تازه خودم و مریم خانمم هستیم .

زیر چشمی نگام کرد گفت : حرف دلت بزن

گفتم : یعنی چی؟

گفت : اگه از این دختره خوشت نیومده بگم خانم برزین یکی دیگه رو معرفی کنه

یکم مکث کردم گفتم : مشکلم با اون دختره نیست . کلا دوست ندارم دایان پرستار داشته باشه


گفت : خانم برادر زاده ی مریم خانم قراره توی کار خونه کمک کنه .

از این به بعد ظهرا که مریم خانم میره قراره اون کمک دستت باشه .

گفتم : راستش بگو برای مواظبت از دایان به من اعتماد نداری ؟

با اخم نگام کرد گفت : این چه حرفیه .

روزی که بهت گفتم دلم میخواد بچه دار بشیم بهت قول دادم  تو فقط به دنیاش بیاری بقیه کاراش با خودم الانم میخوام به قولی که دادم عمل کنم

گفتم : ولی من اون موقع چیزی از مادر شدن و مادر بودن نمی

دونستم اما الان جونمم برای دایان میدم

گفت : پرستار گرفتن به این معنی نیست که تو مادر خوبی نیستی

فقط می خوام تو وقت کافی برای خودت و منو و زندگیمون داشته باشی

گفتم : اینطور که معلومه مرغت یه پا داره

خندید گفت: بعله مثل همیشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶

همین که جلوی در خونه ی مامان ترمز کرد عرفان با خنده درو باز کرد گفت: اخ جون مامان بیا خواهری و دایان اومدن

مازیار سریع از ماشین پیاده شد رفت طرف عرفان بهش دست داد و روبوسی کرد.

عرفان فوری اومد کمکم ساک برداشت

مازیارم دایان ازم گرفت رفت داخل خونه .

منم دنبالشون رفتم .

مامان اومد روی ایوون گفت : سلام.  بفرمائید بالا خوش اومدین.

مازیار گفت: مامان جان گندم و دایان پیش شما می مونن

من باید برم بالا سر کارگرا بمونم.

مامانم گفت : برو مادر .برو به سلامت مواظب باش . خونه ی جدیدتون مبارک باشه ان شاالله به دل خوش توش بشینین.

مازیار گفت : دست شما درد نکنه ان شاالله جابه جا شدیم حتما باید بیایین پیشمون .

مامان گفت : حتما . وظیفه مون مادر میاییم.

مازیار برگشت طرفم گفت : من دیگه میرم . وسایلا رو بردیم میام دنبالت . تو نهارتو بخور استراحت کن . کار ما احتمالا خیلی طول میکشه .

گفتم : باشه . مواظب خودت باش.  زیاد خودتو خسته نکن.


مازیار رفت طرف دایان سرش بوسید با همه خداحافظی کرد رفت .


همین که رفتم داخل خونه با ذوق گفتم : مامان بوی ترش تره میاد برای نهار ترش تره درست کردی؟

مامان با خنده گفت : آره، ترش تره با ماهی دودی و برنج دودی

چون می دونستم مازیار ظهر برای نهار نمی مونه گفتم غذای مورد علاقه ی تورو درست کنم .

گفتم : بله دیکه مامان خانم شما که همش ناز اونو می کشین

مامانم با خنده گفت : حسودی نکن. اخه تو نمی دونی داماد و نوه چقدر شیرین هستن.

گفتم : بعله یعنی من تلخم

یهو صدای بابا پیچید توی خونه گفت : نخیر گندم بابا یه طرف بقیه یه طرف دیگه

با خنده گفتم : عه بابا اومدی؟

گفت : بله بابا جون تا شنیدم دارین میایین مغازه رو بستم اومدم .

رفتم طرفش بغلش کردم بوسش کردم

عرفان با اخم گفت : بابا یعنی گندم بیشتر از من دوست داری ؟

بابا گفت : نه کی گفته من گندم یه جور دوست دارم تورو یه جور دیگه

به عرفان اشاره کردم

اونم بدوبدو اومد بغل ما .

بابا به مشماهای توی دستش اشاره کرد گفت : یالا اینارو ازم بگیرین که دستم شکست .

مامان وسایلا رو ازش گرفت گفت : سریع دوستاتون بشورین بیایین غذا بخوریم .

خوشحال میشم پیجم 
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز