پارت ۳(قسمت دوم)
گفتم : خودت می دونی من نمی تونم ؟
مازیار اومد طرفم گفت : تا کی میخوای این مسخره بازی رو ادامه بدی ؟
یک ماه قبل زایمانت که به خاطر شرایطت کلا همه چی تعطیل بود .
الانم که چهارماهه بچه مون به دنیا اومده نذاشتی حتی انگشتم بهت بخوره
تکلیف من چیه ؟
گفتم : خودت که همراهم بودی
شنیدی دکتر بهت گفت خیلی از خانما بعداز زایمان این اتفاق براشون میفته
با عصبانیت گفت : آره بین همه ی خانما هم این اتفاق باید برای تو میفتاد
توی کل دوران عقد که خون منو به جای آب میخوردی نذاشتی نزدیکت بشم
تا سه ماه بعد از عروسی هم اون طوری اذیتم کردی آخرش به زور متوسل شدم
الانم پنج ماهه دست منو گذاشتی توی پوست گردو
با ناراحتی گفتم : یعنی تو فکر میکنی من از عمد این کارو میکنم
اومد طرفم ، دستشو محکم کوبوند به دیوار بغل صورتم گفت : فکر نمیکنم مطمئنم
دستم گذاشتم روی صورتش گفتم: مازیار آروم باش بازم داری عصبانی میشی
رفت سمت پنجره ، پنجره رو باز کرد
کت شو از تنش در آورد
چند تا نفس عمیق کشید
دوباره برگشت طرفم گفت : تا الان تحمل کردم به خاطر اینکه زحمت کشی نه ماه بچه مو توی شکمت نگه داشتی بعدشم درد سزارین تحمل کردی که به من به پسر بدی بابت تمام این خانمی هات نوکرتم هستم گردنمم از مو باریکتر تو لب تر کن بگو چکار کنم که حالت خوب بشه که منو بخوای
خدا شاهده مرد نیستم اگه خواسته هاتو عملی نکنم
با شرمنده گی نگاهش کردم گفتم : تو رو خدا بیشتر از این شرمنده م نکن
به خدا دست خودم نیست مثل روزای اول عروسیمون نمی دونم چرا میترسم
به خدا اون موقع هم دست خودم نبود ولی تو باور نکردی اون طوری اون بلا رو سرم آوردی
اومد طرفم گفت : ببین دختر الانم به همون اندازه به مرز جنون رسیدم اگه اینقدر دارم نازتو میخرم برای اینه که اخلاق سگی خودم می دونم یهو دوباره قاطی میکنم بدون رضایتت میام سراغت
حرفش خیلی برام سنگین تموم شد گفتم : تو که از قدرت نمایی لذت میبری چرا منت سرم میذاری
اومد طرفم گردنم محکم گرفت گفت : ببینم توی نه ماه بارداری و این چهار ماه من بهت کاری داشتم ؟
فقط نگاهش کردم
گفت : هان چیه ؟ چرا جواب نمیدی
نه کاریت نداشتم چون حیوون نیستم
صدبار بهت گفتم این موضوع رو نزن توی سرم
هر کس روش خودش داره منم اینطوری لذت میبرم
منتی سر من نیست اگه کاری کردم بهاشم دادم
دوباره از گستاخیش حرصم گرفت گفتم : از نظر خودت بهاشو دادی ولی روح و جسم یه آدم خریدنی نیست
باز داری پولتو به رخم میکشی
طبق معمول که عصبی میشد از خود بی خود میشد گفت : آره پولم و زورم به رخ هر کی بخوام می کشم
من با پول و زورم هر کی رو هر چیزی رو که بخوام میتونم داشته باشم
نمی دونم چی شد که یهو از دهنم پرید گفتم : پس با پول و زورت یه زن دیگه برای خودت دست و پا کن من نمی خوام با تو باشم
تا اینو گفتم : دستش برد بالا
از ترس جلوی صورتم گرفتم
دستش مشت کرد کوبوند به دیوار گفت :
هیچ وقت با غرور و غیرت من بازی نکن
چون بهت رحم نمیکنم .
خوب می دونستم چه حرف بدی بهش زدم
بابت بی ادبیم خجالت کشیدم
گفتم : مازیار...
نذاشت ادامه بدم گفت : دهنتو ببند ساکت شو
گفتم : معذرت میخوام . نفهمیدم چی گفتم
تو رو خدا ببخش
با حرص نگاهم کرد گفت : تو خوب می دونی بخشش توی کار من نیست . فقط دعا کن که اتفاق های امروز برام کم رنگ بشه
چون می دونی من حتی چیزی رو فراموشم نمی کنم
کت شو پوشید گفت: راه بیفت بریم دنبال دایان
بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم .
از رفتارم خیلی شرمنده شده بودم
حداقل الان موقع حاضر جوابی نبود اونم درست زمانی که مازیار برای آرامش من هر کاری کرده بود
******
توی مسیر راه سکوت کردم که یکم آروم بشه .
جلوی خونه ی مامان ترمز کرد گفت : برو دایان بگیر زود بیا
گفتم : نمیای داخل؟
گفت: نه حالم روبراه نیست
زنگ خونه رو زدم رفتم داخل سریع وسایل دایان جمع کردم
مامان گفت : چرا اینقدر عجله داری؟
خوب بیایین شام بخورین بعد برین
گفتم : نه مامان مازیار خسته س
مامان فوری یه چادر کشید روی سرش و دنبالم اومد توی کوچه
مازیار تا مامانم دید از ماشین پیاده شد گفت : سلام مادر جان
مامانم گفت : علیک سلام آقا مازیار تشریف بیارین داخل شام پیش ما باشین
مازیار گفت : نه مامان جان اگه اجازه بدین بریم خونه خیلی خسته ام
مامانم گفت : باشه اذیتتون نمیکنم ولی تورو خدا زود به زود بیایین اینجا
دل ما برای شما و دایان تنگ میشه
مازیار گفت : چشم به روی چشم شما هم بیایین پیش ما
از مامان خداحافظی کردیم و راه افتادیم
مازیار همون طور که رانندگی می کرد دایان که توی بغل من بود ناز می کرد و براش شکلک در میاورد .
دایانم بهش میخندید .