2733
2734

پارت ۷۱۳


مازیار از جاش بلند شد به مادر و برادرش گفت : یا علی !

پاشین بریم


برگشت طرفم گفت : خوب فکر هات بکن

هر تصمیمی گرفتی بهم خبر بده

رفت سمت در


*****

بعداز رفتنشون گیج  و کلافه بودم

دوری  از دایان داغونم  کرده بود


گفتم : بابا حالا چکار کنم

بابا گفت   : هر تصمیمی بگیری من پشتتم

مامان با گریه گفت : الهی  برای دایان بمیرم

معلوم نیست بچه م کجاست

با شنیدن این حرف دیوونه شدم

دلم می خواست پر بکشم برم پیش دایان


بابا گفت : گندم اگه همینطوری برگردی ممکنه مازیار وقیح تر بشه

اگه هم نری ممکنه راه دور و درازی در پیش داشته باشی

میتونی نبود دایان تحمل کنی


خواستم چیزی بگم که بابا گفت : فعلا حرفی نزن تا فردا حسابی فکر کن بعد تصمیم بگیر


اونشب تا صبح نخوابیدم و فکر کردم

فهمیدم تنها چیزی که میخواستم پسرم بود

بازم حس مادریم  به عقلم غلبه کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۱۴

وقتی تصمیم با بابا درمیون گذاشتم  

متوجه غم توی نگاه و صداش شدم


بابا سرش انداخت پایین گفت : دخترم من چیزی بهت نمیگم

هر تصمیمی هم بگیری من پشتتم

نمی تونم بهت بگم نرو چون می دونم بی قرار پسرتی

این آدمی که من دیدم از خر شیطون پایین نمیاد


امیدوار بودم که شاید چند روز تنها بمونه عقلش بیاد سر جاش

گندم اگه رفتی اینو بدون در خونه ی من به روی تو همیشه بازه

هروقت هر جایی کم آوردی برگرد بابا


اگه بازم اذیتت کرد ازم پنهون نکن

نمی تونم بگم از پسرت بگذر چون منم نمی تونم این کار

بکنم همونطور که تو  و عرفان جون من هستیم میدونم که تو هم به دایان وابسته ای


مامان گفت : اگه گندم بره و مازیار بازم بدرفتاری کنه چی ؟


برای اینکه خیال و مامان و بابا از این بابت راحت بشه فوری گفتم : نه مامان اون الان دیگه حسابی تنبیه شده

خودش جمع و جور میکنه


ولی خودمم در واقعیت می دونستم که اینطور نیست

توی دلم خودم لعنت میکردم که چرا اصلا از خونه زدم بیرون

می دونستم مازیار از این قضیه ساده نمیگذره با اینکه میترسیدم ولی خودم آروم نشون میدادم

من نمی تونستم بی خیال بچه م بشم


گوشیم برداشتم به مازیار پیام دادم نوشتم :

سلام من فکرام کردم امروز بیا دنبالم



نوشت : سلام خانم !

پس بالاخره تصمیم درست گرفتی


نوشتم :

فقط ازت یه چیز میخوام


نوشت :

شما جون بخواه!


نوشتم ؛

حالا که دارم بر میگردم می خوام اتفاق های این مدت فراموش کنیم

همه چیز از اول شروع کنیم


نوشت : یه سوال


نوشتم : بپرس


نوشت :

اگه دایان نبود برمیگشتی ؟


نوشتم : واقعا نمی دونم


نوشت : من جواب سوالم گرفتم

ساعت ۸اماده باش

میام دنبالت

شام میریم بیرون


نوشتم : باشه . میبینمت


نوشت : آخرین باری که دیدمت لباس طوسی تنت بود

طوسی خیلی بهت میاد

عطری هم که زده بودی  عالی بود



نوشتم : ممنون



******

رفتم سمت حموم دوش گرفتی

مدت زمان طولانی ای زیر دوش حمام موندم

تا کمی اروم بشم


بعداز حمام کم کم وسیله هام جمع کردم

اماده شدم


مامان با ناراحتی گفت : گندم مامان تورو خدا اگه بازم اذیتت کرد به ما بگو


با لبخند گفتم : دیگه نگران نباش مامان .شاید این دوری چندروزه برای هردوی ما لازم بود



مامان گفت: نباید از حق بگذریم مازیار پسر خوبیه

هر مردی یه عیبی داره مادر

سعی کن با عیب شوهرت کنار بیای

گفتم : چشم حتما


ساعت هفت و نیم بود که بابا اومد خونه


با ناراحتی گفت : گندم جان تصمیمت گرفتی می خوای بری ؟


گفتم " اره بابا

گفت: الهی خدا پشت وپناهت باشه .


ساعت هشت بود که صدای زنگ ایفون بلند شد

برای دیدن دایان دلم پرمیکشید

حتما الان همراه مازیار بود

خواستم برم سمت در که بابا نذاشت گفت : همینجا بمون صدات میزنم

از در رفت بیرون


برگشتم طرف مامان گفتم  : بابا کجا رفت ؟

گفت: حتما رفته با مازیار اتمام حجت کنه

بیست دقیقه بعد بابا زنگ زد بهم گفت : برم پایین .

ساکم برداشتم با مامان خداحافظی کردم پله ها تند تند رفتم پایین

دیگه تحمل دوری دایان نداشتم

توی پارکینگ بابا رو دیدم

بغلم کرد گفت : برو به سلامت

رسیدی زنگ بزن


گفتم : چشم بابا خداحافظ

درو باز کردم رفتم بیرون

چشمم افتاد به مازیار

که به ماشینش تکیه داده بود


یه نگاهی بهش انداختم ..

یه بلوز و شلوار و تک کت مشکی پوشیده بود

همیشه بهش میگفتم : من عاشق تیپ تمام مشکی هستم

یه لحظه حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود


خودم جمع و جور کردم گفتم : دیوونه نشو گندم

نباید بفهمه که دلتنگش شدی


رفتم طرفش اروم سلام کردم


گفت : سلام


در ماشین برام باز کرد


یه نگاهی به داخل ماشین انداختم گفتم : دایان کجاست؟


گفت : جای بدی نیست


کفتم : چرا نیاوردیش


گفت : سوارشو صحبت میکنیم


سوار شدم در ماشین بست

خودشم سوار شد


ماشین روشن کرد جرکت کردیم

صدای ظبط ماشین زیاد کرد

همونطور که رانندگی میکرد دستم گرفت گذاشت روی پاهاش

اروم اروم دستم نوازش کرد


از این کارش بدم نیومد

توی دلم گفتم : خدایا ما زنا چقدر احساساتی هستیم با یه ناز و نوازش همه چیز یادمون میره


دستم گرفت توی دستش پشت دستم بوسید گفت : دوست داری کجا شام بخوریم ؟


گفتم : هرجا که خودت دوست داری

گفت " بریم ستاره ی شمال


گفتم : نمیشه بریم دنبال دایان

پیش مامانته؟


گفت : شام چی بخوریم ؟


گفتم : فرقی نداره

حالا اول بریم دایان برداریم

شاید اون دلش پیتزا خواست


گفت : من میگم جوجه بخوریم


گفتم : مازبار چرا جوابم نمیدی ؟

گفت : فعلا به فکر خودمون دوتا باش

می خوام تنها باشیم

خوشحال میشم پیجم 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

پارت ۷۱۵


وقتی رسیدیم خونه با ناراحتی گفتم :  نمیریم دنبال دایان ؟

اصلا دایان کجاست ؟

گفت " پیاده شو


گفتم : داری منو میترسونی برای دایان اتفاقی افتاده .

گفت : فکرای بد به سرت نزنه


بیا پایین


از ماشین پیاده شدم

دنبالش رفتم سمت اسانسور


در واحدمون که باز کرد از تاریکی و سکوت خونه فهمیدم که دایان خونه هم نیست


رفتیم داخل درو پشت سرش بست

رفتم سمت کلید برق که چراغ روشن کنم

دستم گرفت

منو کشید طرف خودش

لباش گذاشت روی لبام گفت : دلم برات تنگ شده بود دختر


یکم هولش دادم عقب تر گفتم:  بهتره اول یکم صحبت کنیم

به خدا دلم برای دایان یه ذره شده


گفت : دیگه حرفی نمونده

گفتنی ها گفته شد

اول و آخرش تو مال منی

دیدی که کسی نمیتونه تورو از من بگیره


تا اومدم حرف بزنم دیگه نذاشت


گفت : دلم برای موهات برای نگاهت برای چشمات  تنگ شده بود گتدم

صورتم گرفت بین دستاش

انگشت شصتش کشید روی لبام گفت :  نمی دونی من چطور این روزا رو بدون تو گذروندم

شروع کرد به بوسیدنم  


********

روی لبه ی تخت نشسته بود سیگار میکشید


خودم کشیدم جلوتر سرم گذاشتم روی پاهاش


همونطور که نوازشم میکرد

گفتم  : مازیار حالا میگی دایان کجاست ؟


اومد کنارم دراز کشید


منو محکم گرفت توی بغلش گفت : نه ، نمیگم


با تعجب نگاهش کردم گفتم : چرا ؟

گفت : چون باید تقاص بدی

باید بفهمی که تو حق نداری خونه رو ترک کنی

باید تقاص ابروی ریخته  شده ی منو بدی


با حرص بهش نگاه کردم


از اینکه برهنه توی بغل همچین مرد کینه ای بودم حرصم گرفته بود

بلند شدم که لباس هام بپوشم


دستم گرفت گفت : کجا ؟

گقتم : تو که به خواسته ت رسیدی با اجازه ت میرم لباس بپوشم


منو کشید طرف خودش گفت :  کجا دختر ؟

شش روز ازت دور بودم

حالا حالاها باید جبران کنی

فرصتی برای مخالفت بهم

نداد

عملا انگار برده ی جنسیش بودم .ولی خوب خودم روی این ادم شناخت داشتم ولی فقط به خطر بچه م برگشته بودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۱۶


سه روزی بود که برگشته بودم خونه ولی دایان نیاورده بود که ببینم به هر کی هم زنگ میزدم دایان اونجا نبود

از همه برتر اینکه گفته بود اگه به خونواده م حرفی بزنم دیگه هرگز نمیذاره دایان ببینم


از دوری بچه م شبیه مرده های متحرک شده بودم .

تا اینکه شب سوم   اب پاکی رو ریخت  توی دستام

نشست روبروم و صحبت کرد


*****

برای اولین بار بود که توی نگاهش اثری از غرور نبود

یه هاله اشک توی چشم هاش  بود


با صدایی لرزون گفت : گندم تو فکر کن با یه بیمار سرطانی طرفی

من قبول دارم که بیمارم

ولی نمی خوام مداوا بشم حتی اگه این بیماری باعث مرگم بشه


توی این عشق تو هم بی تقصیر نیستی اگه روز اولی که دیدمت تو بی تفاوت از کنارم رد میشدی اینطوری نمبشد

قبول کن که تو هم از من خوشت اومده بود


گندم من نمی دونستم که بیمارم

ولی هر چی جلوتر رفتیم بیشتر فهمیدم که رفتارم نرمال نیست



گفتم : مازیار اولین باره که بیماریت قبول کردی این میتونه یه قدم مثبت باشه


با پوزخند گفت :  گندم نخواه منو عوض کنی

من همین آدمم دوست ندارم عوض بشم

با من مدارا کن

با این آدم مریض و دیوونه مدارا کن


حرفی نداشتم که بهش بزنم

سرم انداختم پایین  با بغض گفتم : دایان میاری خونه


دستم گرفت گفت : اره میارمش بهت قول میدم


****


خوشحال میشم پیجم 
2731

فردای اون روز دایان اومد خونه


دیدن و بودن پسرم بر ام کافی بودم


اینبارم خودم سپردم دست سرنوشت


سرنوشتی که سرناسازگاری با من داشت



بازم راضی شدم به تقدیر نامعلومم


زندگی منو مازیار همچنان طبق روال گذشته ادامه داشت


گاهی خوش ؛ گاهی غمگین


گاهی عاشقانه ، گاهی اذیت و آزار و کتک


دیگه اصراری برای خوب شدن مازیار نداشتم


دیگه اعتراضی نمیکردم


گاهی حتی حس میکردم انگار من این آدم همینطوری دوست دارم


گاهی با خودم میگفتم حتما منم بیمار شدم


توی شک و تردید و سردرگمی ها دست و پا میزدم



*****


صدای زنگ گوشیم بلند شد


گوشی رو جواب دادم


صدای مازیار پیچید توی گوشی


گفت : سلام ‌ . خونه ای ؟


گفتم : آره


گفت : دایان کی تعطیل میشه ؟


گفتم : دوساعت دیگه


گفت : میای بریم یکم قدم بزنیم


گفتم : کجا بریم


گفت : حالا میام یه جایی میریم


گفتم : باشه


گوشی رو قطع کردم اماده شدم


رفتم پایین


صدای ماشین مازیار شنیدم


رفتم بیرون


مازیار ماشینش پارک کرد اومد طرفم  



هوا بارونی بود


به مازیار نگاه کردم گفتم : اینطوری زیر بارون خیس میشیم



گفت : از خیس شدن‌میترسی



دستم دور بازوش حلقه کردم گفتم : من کنار تو از چیزی نمیترسم



دوتایی شروع کردیم به قدم زدن



بازوش محکم تر چسبیدم گفتم : نمی خوای بگی دلیل این قدم زدن دونفره زیر بارون چیه ؟



روبروم وایستاد


زل زد به چشم هام


گفت : گندم کمکم میکنی ؟



گفتم : برای چکاری ؟


گفت : می خوام خوب بشم


می خوام برم دکتر


دیگه نمی خوام اذیتت کنم



با تعجب گفتم ؛ چی ؟!


گفت :  دیگه خسته شدم


کمکم کن



به چشمای سیاه و چهره ی اخموش خیره شدم



یهو یاد اولین باری که دیدمش افتادم


جذب همین چهره و رفتار پر از غرورش شده بودم



به سفیدی موهاش نگاه کردم  اثری از اون همه موهای مشکی آب و شونه کرده نبود


یاده اولین روزی که  جلوی  حجره ش با غرور از کنارم رد شده بود افتادم  



قطره های بارون روی صورتش سر میخورد


دستم کشیدم به صورتش


چقدر شکسته تر شده بود


میشد اثر خستگی رو توی چهره ش دید



گفت : گندم چرا ساکتی ؟


با بغض گفتم : چون دلم می خواد نگاهت کنم


دلم برای مازیار تنگ شده بود .



دلم برای مازیاری که اولین بار جلوی دبیرستانم  دیدم به ذره شده بود



گفت :  گندم  یعنی میشه دوباره دوستم داشته باشی ؟


گفتم :  من همیشه دوستت داشتم


گفت : توی اولین فرصت برام نوبت بگیر


نمی خوام وقت از دست بدم



سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


دستش اورد جلو گفت : بریم ؟!



دستش گرفتم گفتم :بریم



گفت : موافقی همینطور پیاده بری مدرسه دنبال دایان



گفتم : تا اونجا حسابی خیس میشیم


با خنده ادامه دادم گفتم:


بعدا میگن پدر و مادر  دایان دیوونه ان


گفت : خوب بگن


اصلا دیوونه گی هم برای خودش  عالمی داره


********



بهار همیشه برای من فصل عشق و عاشقانه ها بود


توی بهار انگار همه چیز یه جور دیگه س


اون روز توی یکی دیگه از روزهای بهار بذر عشق ما دوباره جوونه زد



نور امید توی دلمون روشن شد



امید به فردایی روشن



                                                     


             


                                               گندم!



                        (پایان)

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز