پارت ۷۱۴
وقتی تصمیم با بابا درمیون گذاشتم
متوجه غم توی نگاه و صداش شدم
بابا سرش انداخت پایین گفت : دخترم من چیزی بهت نمیگم
هر تصمیمی هم بگیری من پشتتم
نمی تونم بهت بگم نرو چون می دونم بی قرار پسرتی
این آدمی که من دیدم از خر شیطون پایین نمیاد
امیدوار بودم که شاید چند روز تنها بمونه عقلش بیاد سر جاش
گندم اگه رفتی اینو بدون در خونه ی من به روی تو همیشه بازه
هروقت هر جایی کم آوردی برگرد بابا
اگه بازم اذیتت کرد ازم پنهون نکن
نمی تونم بگم از پسرت بگذر چون منم نمی تونم این کار
بکنم همونطور که تو و عرفان جون من هستیم میدونم که تو هم به دایان وابسته ای
مامان گفت : اگه گندم بره و مازیار بازم بدرفتاری کنه چی ؟
برای اینکه خیال و مامان و بابا از این بابت راحت بشه فوری گفتم : نه مامان اون الان دیگه حسابی تنبیه شده
خودش جمع و جور میکنه
ولی خودمم در واقعیت می دونستم که اینطور نیست
توی دلم خودم لعنت میکردم که چرا اصلا از خونه زدم بیرون
می دونستم مازیار از این قضیه ساده نمیگذره با اینکه میترسیدم ولی خودم آروم نشون میدادم
من نمی تونستم بی خیال بچه م بشم
گوشیم برداشتم به مازیار پیام دادم نوشتم :
سلام من فکرام کردم امروز بیا دنبالم
نوشت : سلام خانم !
پس بالاخره تصمیم درست گرفتی
نوشتم :
فقط ازت یه چیز میخوام
نوشت :
شما جون بخواه!
نوشتم ؛
حالا که دارم بر میگردم می خوام اتفاق های این مدت فراموش کنیم
همه چیز از اول شروع کنیم
نوشت : یه سوال
نوشتم : بپرس
نوشت :
اگه دایان نبود برمیگشتی ؟
نوشتم : واقعا نمی دونم
نوشت : من جواب سوالم گرفتم
ساعت ۸اماده باش
میام دنبالت
شام میریم بیرون
نوشتم : باشه . میبینمت
نوشت : آخرین باری که دیدمت لباس طوسی تنت بود
طوسی خیلی بهت میاد
عطری هم که زده بودی عالی بود
نوشتم : ممنون
******
رفتم سمت حموم دوش گرفتی
مدت زمان طولانی ای زیر دوش حمام موندم
تا کمی اروم بشم
بعداز حمام کم کم وسیله هام جمع کردم
اماده شدم
مامان با ناراحتی گفت : گندم مامان تورو خدا اگه بازم اذیتت کرد به ما بگو
با لبخند گفتم : دیگه نگران نباش مامان .شاید این دوری چندروزه برای هردوی ما لازم بود
مامان گفت: نباید از حق بگذریم مازیار پسر خوبیه
هر مردی یه عیبی داره مادر
سعی کن با عیب شوهرت کنار بیای
گفتم : چشم حتما
ساعت هفت و نیم بود که بابا اومد خونه
با ناراحتی گفت : گندم جان تصمیمت گرفتی می خوای بری ؟
گفتم " اره بابا
گفت: الهی خدا پشت وپناهت باشه .
ساعت هشت بود که صدای زنگ ایفون بلند شد
برای دیدن دایان دلم پرمیکشید
حتما الان همراه مازیار بود
خواستم برم سمت در که بابا نذاشت گفت : همینجا بمون صدات میزنم
از در رفت بیرون
برگشتم طرف مامان گفتم : بابا کجا رفت ؟
گفت: حتما رفته با مازیار اتمام حجت کنه
بیست دقیقه بعد بابا زنگ زد بهم گفت : برم پایین .
ساکم برداشتم با مامان خداحافظی کردم پله ها تند تند رفتم پایین
دیگه تحمل دوری دایان نداشتم
توی پارکینگ بابا رو دیدم
بغلم کرد گفت : برو به سلامت
رسیدی زنگ بزن
گفتم : چشم بابا خداحافظ
درو باز کردم رفتم بیرون
چشمم افتاد به مازیار
که به ماشینش تکیه داده بود
یه نگاهی بهش انداختم ..
یه بلوز و شلوار و تک کت مشکی پوشیده بود
همیشه بهش میگفتم : من عاشق تیپ تمام مشکی هستم
یه لحظه حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود
خودم جمع و جور کردم گفتم : دیوونه نشو گندم
نباید بفهمه که دلتنگش شدی
رفتم طرفش اروم سلام کردم
گفت : سلام
در ماشین برام باز کرد
یه نگاهی به داخل ماشین انداختم گفتم : دایان کجاست؟
گفت : جای بدی نیست
کفتم : چرا نیاوردیش
گفت : سوارشو صحبت میکنیم
سوار شدم در ماشین بست
خودشم سوار شد
ماشین روشن کرد جرکت کردیم
صدای ظبط ماشین زیاد کرد
همونطور که رانندگی میکرد دستم گرفت گذاشت روی پاهاش
اروم اروم دستم نوازش کرد
از این کارش بدم نیومد
توی دلم گفتم : خدایا ما زنا چقدر احساساتی هستیم با یه ناز و نوازش همه چیز یادمون میره
دستم گرفت توی دستش پشت دستم بوسید گفت : دوست داری کجا شام بخوریم ؟
گفتم : هرجا که خودت دوست داری
گفت " بریم ستاره ی شمال
گفتم : نمیشه بریم دنبال دایان
پیش مامانته؟
گفت : شام چی بخوریم ؟
گفتم : فرقی نداره
حالا اول بریم دایان برداریم
شاید اون دلش پیتزا خواست
گفت : من میگم جوجه بخوریم
گفتم : مازبار چرا جوابم نمیدی ؟
گفت : فعلا به فکر خودمون دوتا باش
می خوام تنها باشیم