پارت ۴۶۰
اونشب بعد از شام همه آماده ی حرکت شدیم
ولی مازیار نذاشت پدر و مادرش همراه ما بیان .
هر چقدر سید جلال اصرار کرد
مازیار قبول نکرد
منو مازیار توی اتاق مشغول جمع و جور کردن بودیم که فاطمه خانم و سید جلال در زدن اومدن داخل اتاق
سید جلال با شرمنده گی گفت: مازیار من نمی خوام این قضیه کش پیدا کنه
سه هفته س
حجره رو ول کردم اومدم اینجا خودم قائم کردم
الان توی بازار میگن جلال کلاه برداری کرده
مازیار با تشر گفت : مردم غلط کردن
بعدشم حجره ت دست منه
من که
نمردم .
به همه گفتم : نا خوش احوال بودی رفتی تهران پی دوا درمون
فاطمه خانم گفت : پسرم اجازه بده ما همراه شما بیاییم
نمی خواییم بازم بین شما برادرا کدورتی پیش بیاد
مازیار مادرش بغل کرد پیشونیش بوسید گفت : به جون خودت مامان دیگه نمیذارم بحثی پیش بیاد
دیگه هیچ بحث و دعوایی نمیشه
برگشت طرف پدرش گفت : سید جلال ببخش اگه امروز تن صدام برات رفت بالا
اینکه بین ماها چی گذشته مهم نیست
هر چی هم که بشه ما پسرای تو هستیم
اینبار می دونم که همه ی این داستان ها دلیلش بدبیاری بوده نه چیز دیگه
همین جا بمون تا خبرت کنم
سا ک و وسایل ها رو برداشت گفت : بریم گندم
رفتم طرف فاطمه خانم و سید جلال باهاشون روبوسی و خداحافظی کردم
بقیه هم باهاشون خداحافظی کردن
حرکت کردیم سمت انزلی
*********
شب وقتی رسیدیم خونه
دایان توی ماشین خوابش برده بود
مازیار بغلش کرد گذاشتش توی تختش
سپیده که از سرو صدامون متوجه اومدن ما شده بود
از اتاقش اومد بیرون
بعداز سلام و احوالپرسی گفت : امشب پیش دایان می خوابه
ازش تشکر کردم
رفتم توی اتاقمون
خیلی خسته بودم
وقتی رفتم توی اتاق دیدم مازیار وسط تخت دراز کشیده و چشماش بسته
رفتم کنارش نشستم
آروم آروم موهاش نوازش کردم
گفتم : می خوای برات دم نوش گل گاوزبون درست کنم؟
گفت: نه ، چیزی نمی خوام
گفتم : نگران نباش، همه چی درست میشه
حتما این مشکل پدرتم راه حلی داره
نمیشه یه وام سنگین بگیره و بدهی هاش بده ؟
گفت ؛ بدهیش خیلی زیاده
گفتم : پس اون پول ها چیشد؟
گفت: از بانک وام کلان گرفت زد توی کار صادرات سیب
اوایل خوب بود
سیبهایی رو که برای عراق می فرستاد خوب بهش سود میداد
ولی کم کم جو بازار تغییر کرد
کم آورد
برای جبران و پرداخت قسط های وام قبلی
یه وام دیگه گرفت، زد به کار دیگه ای ولی نشد
برای اینکه اون دوتا وام ها رو جبران کنه پول نزول کرد و......
نخواه دیگه بیشتر از این بگم
شرایط خیلی بدِ
گفتم : خدا بزرگه حتما راهی هست
گفت : از حسین و محسن خواستم کمک کنن
بیفتیم دنبال کاراش
و با همدیگه حداقل یه مقدار از بدهیش بدیم
ولی اونا قبول نکردن
حسین فقط راضی شد یکی از زمین هاش بفروش که ارزش آنچنانی هم نداره
دیگه به امید اونا نمی مونم از فردا خودم پیگیر کارش میشم
میرم بانک ببینیم چه کار میتونم بکنم
به اون نزول خورهای عوضی هم چک خودم میدم ازشون مهلت میگیرم
حداقل دیگه زندان نندازنش
کنارش دراز کشیدم سرم گذاشتم روی سینه ش
گفتم: هر کاری که فکر میکنی درسته. انجام بده
تو دربرابر پدر و مادرت مسئولی .
پیشونیم بوسید گفت : همه ی تلاشم میکنم
از جاش بلند شد
چراغ ها رو خاموش کرد
گفت : دیگه بخوابیم
صبح ساعت سه ونیم باید برم