2733
2734

پارت ۴۵۱


دایان خودش انداخت توی بغل پدربزرگش گفت : من امشب می خوام پیش سید جلال و مادر جون بخوابم

فاطمه خانم و سید جلالم با ذوق بغلش کردن گفتن ،چی بهتر از این

برگشتم طرف فاطمه خانم گفتم؛ اینطوری جاتون تنگ نمیشه ؟

فاطمه خانم گفت : نه اتفاقا خیلی راحت ترم می خوابیم


گفتم باشه هر جور که راحتین

دایان بغل کردم بوسیدمش

گفتم : خوب بخوابی پسرم


رفتم توی اتاق خودمون ، از پنجره بیرون نگاه کردم

مازیار و برادراش یه جا جمع شده بودن و سیگار میکشیدن

و همونطور با هم صحبت میکردن


رفتم طرف کمدم لباسم عوض کردم

مشغول پاک کردن آرایشم بودم  که مازیار اومد توی اتاق


با دیدنم لبخند زد گفت : بیداری؟

گفتم : آره

گفت : دایان کجا خوابید ؟

گفتم: پیش بابات

سرش به نشونه ی تایید تکون داد

گفتم : دایان خیلی بابات دوست داره

گفت ؛ اره

گاهی وقتا سید جلال یه کارایی میکنه که باورم نمیشه این همون پدر منه

اونوقتا که ما بچه بودیم اصلا حوصله ی این کارارو نداشت

گفتم : خوب همه میگن نوه از بچه شیرین تره


گفت: سید جلال کلا عوض شده

گفتم: من توی این سال ها چیزی جز احترام ازش ندیدم


خودش پرت کرد روی تخت گفت :  امروز خیلی روز خوبی بود

گفتم: آره،  به همه خوش گذشت

گفت : یکی از آرزوهام همینه که خونواده م همیشه دور هم خوش باشن

گفتم : خدا شمارو برای هم حفظ کنه



یکم نگام کرد ،  روی تخت نشست

دستش کشید روی صورتم

سرم برگردوند طرف خودش


نگاهش کردم  !


دیگه نه دستش پس زدم ، نه نگاهم ازش دزدیدم


با اینکه بینمون فاصله بود ولی صدای ضربان قلبش میشنیدم


دستم گذاشتم روی قلبش گفتم: چقدر تند میزنه

با خنده گفت : هنوزم مثل اولین روزی که تورو دیدم برات میزنه


با خنده گفتم : از دست تو من چکار کنم ؟

گفت : هیچی ، فقط تحملم کن

توی این دنیا هیچ کس نمیتونه مثل من دوستت داشته باشه


آروم گفتم : می دونم


سرش آورد جلوتر،  زل زد به چشمام گفت : میذاری ببوسمت؟

بدون اینکه چیزی بگم دستم دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵۲


با صدای مازیار بیدار  چشمام باز کردم با خواب آلوده گی گفتم : چیه ، چی شده؟


خندید گفت : پاشو دیگه من خوابم نمیاد

گفتم : ساعت چنده ؟

گفت : شیش صبح

با کلافه گی گفتم ؛ شش صبح منو بیدار کردی

آخه لعنتی ما تازه دوسه ساعت پیش خوابیدیم


شونه هاش انداخت بالا گفت : خوب چکار کنم من عادت کردم ساعت پنج صبح بیدار بشم


پتو رو کشیدم سرم گفتم :  تو کی خوابیدی ، کی پاشدی ؟ برو اونور بذار بخوابم


گفت : دختر ، گندم !

پاشو بریم لب ساحل بدوییم


گفتم : آخه کدوم دیوونه ای ساعت شیش صبح توی روز تعطیل می دوئه

پتو رو از سرم کشید گفت : دیوونه چیه دختر

یه ورزشکار روز تعطیل و غیر تعطیل نداره

همیشه آماده ی ورزشه

گفتم: خدارو شکر که من ورزشکار نیستم


گفت : خوب من که هستم

این هیکل از سر راه نیاوردم


با شیطونی نگاش کردم گفتم: الهی قربون اون هیکل گنده ت بشم

سردمه ، بیا بغلم کن بذار گرمم بشه خوابم ببره

گفت ؛ به من میگی گنده ؟

دختر اینا همه ش عضله س


گفتم : باشه ، شوهر عضله ای خودم بیا بغلم کن بخوابم


گفت : نه نمیشه ، خوب باشه ندوییم بیا بریم لب ساحل

طلوع آفتاب ببینیم


گفتم : تا الان دیگه خورشید در اومده

گفت : نه ببین هنوز هوا تاریکه


بیا بریم برای صبحونه حلیم و کله پاچه هم بگیریم

از جام بلند شدم ، نشستم گفتم : نخیر مثل اینکه واقعا نمیشه از دستت فرار کرد


با خنده گفت : یالا پاشو حاضر شو

ببین من آماده ام


یه نگاه بهش انداختم ، یه سویشرت شلوار سفید تنش بود .

گفتم: تو واقعا خسته نیستی ، خوابت نمیاد؟


شروع کرد به انجام دادن حرکات ورزشی   گفت ؛ نه جون تو


تازه دیشب شارژ شدم

دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم شروع کردم به خندیدن

با خنده گفت : هیس دختر

الان بقیه رو بیدار میکنی

خوشحال میشم پیجم 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

پارت ۴۵۳

بعداز اینکه آماده شدم ، پاورچین،  پاورچین

آروم از ویلا زدیم بیرون .


همان طور که کنار ساحل راه می رفتیم

به دریا نگاه می کردم

واقعا سر صبح انگار همه چی زیبا تر بود


زیپ کاپشنم تا بالا کشیدم

شال گردنم دور گردنم سفت پیچیدم

دستام انداختم توی جیبم

گفتم: چقدر هوا سرده انگار زمستونه


مازیار خندید گفت : هوا به این خوبی


ولی اگه تو سردته یه راهکار برات دارم

گفتم : چی ؟

گفت : بدوییم

گفتم: ولم کن بابا ، کی سر صبح حال دوییدن داره


با خنده گفت : من !

گفتم : واقعا دلم می خواد بدونم این همه انرژی و خسته گی نا پذیری رو از کجا میاری؟


دستم گرفت منو دنبال خودش کشید،  شروع کرد به دوییدن  گفت : از حضور تو


گفتم: چکار میکنی دیوونه

الان میفتم

دستم ول کن

من نمی تونم پا به پات بدوئم


همونطور که می دویید گفت : چرا میتونی

همیشه باید پا به پای من بیای


همونطور که نفس نفس میزدم گفتم : تو رو خدا وایستا

الان میفتم


گفت : نترس بیا خودم مواظبتم


یکم جلوتر


وایستاد چندتا نفس عمیق کشید

گفت : دیدی دوییدن چه حالی میده


نشستم روی سنگ کنار ساحل

شال و کلاهم برداشتم گفتم : وای چقدر عرق کردم


خندید گفت : بیا دیدی گرمت شد


گفتم :  آره  ، واقعا گرم شدم


گفت : تنبل خانم تو اینجا بشین من یکم بدو اَم

ورزش کنم بعد بریم

برای صبحونه خرید کنیم


هنوز نفس نفس میزدم گفتم : باشه تو برو من همین جا میشینم


********

ساعت هشت صبح بود

آروم در ویلا رو باز کردیم رفتیم داخل

هنوز همه خوابیده بودن


وسایل صبحونه رو گذاشتیم توی آشپز خونه

آروم رفتیم توی اتاقمون


‌گفتم: هنوز همه خوابن ؟حالا چکار کنیم


گفت : تا دوش بگیریم و لباس عوض کنیم همه بیدار میشن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵۴


سر میز صبحونه

افسانه گفت : نظرتون چیه

بدون آقایون بریم یه دوری توی شهر بزنیم


نغمه گفت : من که موافقم


افسانه گفت : نظر تو چیه گندم جون ؟


یه نگاه به  مازیار  کردم برگشتم طرف افسانه  گفتم : نمی دونم ، چی بگم


افسانه گفت : نمی دونم نداره

با ماشین ما میریم یکم میگردیم، خرید میکنیم میاییم


مازیار گفت: هر جا می خوایین برین بمونین غروب با هم میریم

اینجا که شهر خودتون نیست راحت بتونین آدرس پیدا کنین


نغمه گفت : هر جا گیر کردیم آدرس می پرسیم


محسن گفت : بذار برن مازیار بلکه یکم سر ما ساکت بشه


حسین گفت: همون که مازیار گفت: چه معنی داره سه تا زن جوون توی شهر غریب برن دور دور

افسانه گفت : حسین باز شروع کردی


حسین گفت : حداقل بذارین مهیار باهاتون بیاد

مهیار گفت : ای بابا دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکردین


افسانه گفت : نمی خواد لازم نکرده

ما خودمون پاش بیفته از صد تا مرد ، مردتریم


یالا پاشین بچه ها

افسانه و نغمه و دختراشون بلند شدن


فاطمه خانم برگشت طرف من گفت : مادر جون تو باهاشون نمیری؟


گفتم؛ بهتره من بمونم

یکم اینجارو جمع و جور کنم


فاطمه خانم گفت : بانو خانم که مشغول تمیزکاریه

تو هم برو یکم بگرد دخترم


دوباره به مازیار نگاه کردم

بی تفاوت مشغول صبحانه خوردن بود


نغمه گفت : مازیار یکی دو ساعتی خانمت به ما قرض میدی ؟


مازیار گفت: خانم من زبون نداره ؟


نغمه گفت : والا این قیافه ای که تو گرفتی آدم میترسه  چیزی بگه

مازیار گفت : الان تو ترسیدی و بازم حرف زدی زن داداش ؟


نغمه یه تابی به موهاش داد گفت : الهی قربون شوهر مهربون خودم برم

اینقدرماهه که باعث شده من از این چیزا نترسم

دوازده شبم بخوام برم بیرون کاریم نداره


مازیار گفت : خدا شوهرت برات نگه داره


حسین گفت: والا ما که حریف زبون شما خانما نمیشیم

هر کاری می خوایین بکنین



مازیار یه نگاه بهم انداخت گفت : عزیزم اگه دوست داری تو هم برو

اگه نه بمون غروب هر جا خواستی میبرمت


فوری از جام بلند شدم گفتم: میرم حاضر بشم


بدو بدو رفتم سمت اتاقمون


*******

دایان محکم بغلم کرد گفت : مامانی از دستم ناراحت نشو که نیومدم

شما همه تون دخترین

منم می خوام اینجا پیش پسرا بمونم


گونه شو بوسیدم گفتم : ناراحت نیستم پسرم

مواظب خودت باش

اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن برات بخرم


افسانه ماشین روشن کرد

یه بوق زد گفت:  عجله کنین دخترا


حسین گفت : مواظب خودتون باشین


مازیار گفت : دو ساعت دیگه خونه باشین


نغمه گفت : ای بابا مازیار کشتی مارو

انگار بچه ایم


محسن گفت : برین بابا ، به این محل ندین


مهیار با خنده گفت : جون مادرتون

نه پنچر کنین ، نه بنزین تموم کنین ، نه تصادف کنین

من حال ندارم در به در دنبال شما بگردم


زدم به بازوش گفتم : موقع تلافی کردن ما هم میرسه

این روزا رو یادت  میآریم


مهیار گفت : قربون سه تا زن داداش های خوشگلم برم


نغمه گفت : برو لودگی بسه

همونطور که میخندیدیم

همه مون سوار ماشین شدیم

حرکت کردیم رفتیم

خوشحال میشم پیجم 
2731

پارت ۴۵۵


افسانه همونطور که رانندگی می کرد از توی آیینه یه نگاهی بهم انداخت گفت : گندم ، مازیار  هنوزم همونطور حساسیت هاش داره؟


گفتم : نه مثل قبل ، خیلی بهتر شده



نغمه گفت؛ وای اصلا انگار مازیار برادر محسن نیست

اگه محسن اینطوری بود من همون سال اول ازدواجمون ازش جدا میشدم


افسانه گفت : حسینم اوایل ازدواج خیلی حساس بود ولی وقتی ساغر به دنیا اومد

بهتر شد

الانم که دیگه با وجود سه تا دخترا فرصت گیر دادن به منو نداره


گفتم:  خدا رو شکر،


افسانه  گفت : درسته مازیار یکم عصبیه ولی همه مون می دونیم که چقدر دوستت داره

و اینکه واقعا مازیار دل بزرگ و مهربونی داره

وقتی من با حسین ازدواج کردم

مازیار نوجوون بود

از همون موقع هم یه شرم و حیا و خصلت خاص و مردونه ای داشت

من واقعا مثل داداشام دوسش داشتم

نغمه گفت : آره واقعا مرام  و معرفتش بی نظیره

روز عروسی منو محسن از پادگان فرار کرده بود اومده بود انزلی

که کمک دست محسن باشه

محسن اون موقع ها تازه استخدام شده بود از نظر مالی وضعش زیاد روبراه نبود

مازیار با اینکه ازش کوچیکتر بود خیلی کمکش میکرد


با خنده گفتم : واسه همین کاراشه که دوستش دارم


نغمه گفت: خودشون نیستن ولی خودشون که هست

این داداشا خیلی زن دوستن


افسانه ظبط ماشین روشن کرد

گفت : حالا وقتشه یکم خوش بگذرونیم

دخترا شروع کردن به دست زدن و رقصیدن


وقتی افسانه و نغمه رو میدیدم که اینطور با دختراشون خوش میگذرونن ، هوس دختر دار شدن به سرم میزد

مخصوصا که خواهرم نداشتم

ولی خودم خوب می دونستم دیگه توانایی از نو شروع کردن ندارم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵۶

حدود ساعت دو  بود که برگشتیم ویلا


مهیار تا مارو دید گفت : داداشای عزیزم

خانوماتون پولاتون خرج کردن الانم یه زحمت بکشین پاشین ، ساک های خریدشون جابه جا کنین


نغمه گفت : تا تو هستی نیاز به کمک کسی نیست یالا پاشو بیا کمک


با لبخند رفتم طرفم بقیه


کنار ساحل زیرانداز پهن کرده بودن

فاطمه خانم و سید جلال  و حسین نشسته بودن

دایان با مهیار فوتبال بازی می کرد


مازیار و محسن مشغول کباب درست کردن بودن


محسن تا ما رو دید گفت : سلام

خوش اومدین


رفتم کنار مازیار  گفتم: سلام ، خسته نباشی

بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت : ساعت چنده ؟

یه نگاه به ساعت انداختم گفتم : دو و ربع

نگاهم کرد گفت : پس ساعتم داشتی


آروم گفتم : ای بابا من که تنها نبودم

نمی تونستم به بقیه اصرار کنم که به خاطر من زود برگردن


گفت : زنگ زدم خاموش بودی؟


گفتم :  وای اصلا حواسم نبود

حتما شارژ گوشیم تموم شده


زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت گفت : برو لباسات عوض کن بیا نهار بخوریم

باشه ای گفتم و رفتم


*******

بعداز اینکه نهار خوردیم

حسین گفت : خوب خانما شما و بچه ها برین داخل ویلا

هم هوا سرد شده

هم ما می خواییم یکم مردونه گپ بزنیم

افسانه  گفت: وا خوب صبح که ما نبودیم حرف هاتون می زدین


حسین با اخم به افسانه نگاه کرد گفت: پاشو دخترا رو ببر داخل

سرما میخورن

افسانه چشم غره ای برای  حسین رفت  و بلند شد دست  بچه ها رو گرفت رفت سمت ویلا


منو نغمه هم بلند شدیم


دست دایان گرفتم گفتم : بریم پسرم



رفتیم داخل ویلا ، فاطمه خانمم پشت سر ما اومد

نشست روی مبل و آروم زیر لب گفت : خدایا خودت همه چی رو ختم به خیر بکن

نغمه گفت: مامان جون شما می دونین چه خبر شده

اینا مشکوکن

فاطمه خانم که سعی میکرد همه چیز عادی جلوه بده گفت: چیزی نیست مادر

خوب مردن دیگه ببین درباره ی چی می خوان صحبت کنن

حتما صلاح نبود ما اونجا باشیم

نغمه گفت: من که از این کارا خوشم نمیاد

رفتیم خونه محسن باید همه چیز به من توضیح بده

فاطمه خانم با تعجب به نغمه نگاه کرد

گفت : تو می دونی با شوهرت مادر جون

از جام بلند شدم گفتم؛  موافقین یه چایی بخوریم ؟

افسانه گفت : قربون دستت

گندم جون

رفتم سمت آشپزخونه  بدجور دلشوره پیدا کرده بودم

از پنجره بیرون نگاه کردم

مازیار و حسین یکم با فاصله از بقیه سرپا مونده بودن و سیگار میکشیدن و صحبت میکردن

چند لحظه بعد رفتن طرف بقیه


از مدل صحبت کردن هاشون معلوم بود بحثشون بالا گرفته

ولی چون فاصله زیاد بود صداشون نمیشنیدم


زیر لب گفتم : خدایا امروز بخیر بگذرون

سینی رو برداشتم چندتا استکان چای برای خودمون

چندتا لیوان آبمیوه برای بچه ها ریختم و رفتم  سمت پذیرایی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵۷


همونطور که مشغول چای خوردن بودیم

یهو سید جلال با عصبانیت اومد داخل ویلا رفت توی اتاق در روی خودش بست

فاطمه خانم رفت طرف اتاق ، در زد  

گفت : جلال چی شده؟


صدای بحث و دعوا  از بیرون میومد


منو افسانه و نغمه فوری دوییدم

سمت در


محسن و حسین و مازیار با صدای بلند با هم بحث میکردن

مهیار با فاصله ازشون به حالت عصبی قدم میزد



محسن با عصبانیت گفت : شما بشین پسرای خوب

من یکی همونطور که به سید جلالم گفتم : خودم می کشم عقب

اصلا من دیگه چنین خونواده ای ندارم


مازیار با عصبانیت و با صدای بلند گفت : پس غیرتت کجا رفته ؟

مگه تو مرد نیستی ؟

محسن با پوزخند گفت : هر وقت هر جا مرد دیدی سلام منم بهش برسون


حسین گفت : محسن ساکن شو چرا همه ش پاچه میگیری


محسن گفت : تو خودت حاضری  چقدر توی این قضیه پول خرج کنی

حسین گفت : همونطور که گفتم : فقط میتونم زمین توی سنگاچین بفروشم یه پولی بذارم وسط

بیشتر از این از من انتظاری نداشته باشین


محسن گفت :  مگه عقلتون کار نمیکنه پول اون زمین یک دهم از بدهی اون اقا نمیشه

می دونین حرف چقدر پوله ؟

من هیچ کمکی نمیتونم بکنم

نه اینکه نداشته باشم ، دارم ولی نمی خوام بدم


مگه بابا برای ما چکار گرده

بذار بره زندان حساب کار دستش بیاد


مازیار با تشر گفت : محسن بسه

به حرمت اینکه برادر بزرگمی

چیزی بهت نمیگم

بفهم چی میگی

محسن با عصبانیت رفت طرف مازیار

گفت: تو چه غلطی کردی مثلا چی  می خوای به من بگی ؟

فکر کردی کی هستی ؟

زیاد بهت آقا مازیار،  آقا مازیار گفتیم دور برداشتی

یقه ی مازیار گرفت

گفت : فکر نکن چون قد و هیکلت گنده تر از منه میتونی هر زری که خواستی بزنی


مازیار از حرص دندوناش روی هم فشار میداد

دست محسن گرفت گفت ؛ یقه مو ول کن داداش نذار

حرمتها شکسته بشه


محسن با کف دستش محکم کوبید به سینه ی مازیار ،

هولش داد عقب


صدای عربده ی مهیار بلند شد از کنار ساحل دویید طرف محسن

یقه شو گرفت با صدای بلند و حرص و عصبانیت گفت: به چه حقی روی داداشم دست بلند کردی

بیخود کردی کوبیدی به سینه ی داداشم

من اون دستی رو که روی داداشم بلند بشه قلم میکنم


محسن و مهیار با هم درگیر شدن

حسین و مازیار به زور جداشون کردن

محسن در حالی که خون بینیش پاک میکرد گفت : پسره ی عوضی اون داداشته

ولی من داداشت نیستم ؟


مهیار گفت : نه نیستی

تو و حسین هیچ وقت پسرای این خونواده نبودین

اشاره کرد به ما گفت : حیف که زناتون اینجان وگرنه می دونستم چه چیزهایی رو بهتون یادآوری کنم

که از خجالت آب بشین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵۸

نگاه هر سه تاشون چرخید سمت ما


نگاه مازیار یه دنیا برام حرف داشت .خوب می دونستم هرگز دوست نداشت اونارو توی اون وضع ببینیم


آروم برگشتم سمت نغمه و افسانه گفتم : بچه ها بیایین بریم تو

بذارین خودشون مشکلاتشون حل کنن


نغمه گفت : چه حرفا گندم جون

شوهر بیچاره ی منو اونجا دوره کردن

بعد من برم تو

کفشش پوشید رفت طرف محسن


با صدای بلند گفت: هی مهیار چه خبرته

دور برداشتی


مهیار گفت : زن داداش تو دخالت نکن


نغمه گفت : یعنی چی دخالت نکنم

مازیار گفت: زن داداش یه مشکلی بین ما چهار تا

خودمون حلش میکنیم



محسن با خنده گفت : به جای حل این مشکلات

این سگ خونه گیتُ تربیت کن


مهیار دوباره هجوم برد طرف محسن

گفت : به من میگی سگ؟


حسین مهیار گرفت گفت: چه خبرته آروم باش


محسن گفت : آره  آروم باش برو هوای داداشت داشته باش

اون پول زیاد خرجت میکنه ولی ما نازت نمیکشیم


مهیار گفت : مگه کم خرج شماها کرده

اصلا کی توی این خونواده میتونه بگه مازیار خرجش نکرده


ولی شما ها که برادر بزرگترش بودین براش چکار کردین


سرباز بود یک بار ازش پرسیدین خرت به چند من؟

عاشق شد یه بار اومدین حرف دلش گوش بدین ؟

ازدواج کرد اصلا اومدین یه گوشه ی کار بگیرین ؟

بچه دار شد مثل بقیه ی مهمونا اومدین رفتین


شما تا الان کاری نکردین از اینجا به بعدم نمیکنین


چون شماها پسرای سید جلالین

مثل اون با کله ی خودتون کار میکنین


صدای فاطمه خانم بلند شد

که با گریه گفت : بسه

کاش میمردم و این روزا رو نمی دیدم

که پسرام به خاطر ما بیفتن به جون هم

نمی خواد شماها کاری کنی

هر کدوم شما زندگی خودش داره

جلال بابت اشتباهش باید تاوان پس بده

امشب بر میگردیم انزلی بسه دیگه فرار کردن

حکم جلبشم که دارن

میبرنش زندان

بذارین تمام زندگی مارو بفروشن

که اگه همه رو هم بفروشن و ببرن بازم یک سوم بدهی جلال نمیشه  

منم میرم خونه ی سالمندان

نمی خوام سربار هیچ کدوم شما باشم

فقط پسرای من مارو ببخشید که باعث عذاب و شرمندگی شما شدیم

ما واقعا برای شما کاری نکردیم

برای همینه که اینقدر توی دل همه تون عقده هست

ولی به جد شما ها قسم من تمام تلاشم کردم که مادر خوبی براتون باشم

اگه کم گذاشتم حلالم کنین پسرای من

خوشحال میشم پیجم 
2740

پارت ۴۵۹

مازیار گفت : اشکات پاک کن فاطمه خانم دشمنت شرمنده باشه

رفت طرف مادرش

مهیار و محسن و حسینم دنبالش رفتم

مادرشون بغل کردن

محسن گفت : حساب تو از بابا جداست

حسین گفت : تو روی سر ما جا داری

تو غمت نباشه


صدای سید جلال از پست سرمون شنیدیم که گفت : فاطمه راست میگه

همونطور که از اولم گفتم : شماها مجبور نیستین تاوان اشتباه منو بدین

من امشب برمیگردم انزلی

میرم  کلانتری خودم تحویل میدم

فقط جون شماها و جون مادرتون


به فاطمه خانم نگاه کرد گفت :

حلال کن فاطمه

من خیلی بهت بد کردم

به شماها هم بد کردم پسرا

می دونم برای عذرخواهی خیلی دیره

ولی به جون نوه هام که نمی خوام دنیا باشه

اینبار فقط بدشانسی آوردم،  خواستم درستش کنم خرابتر شد

خودتون می دونین من از عروسی مازیار که خواب نئَشه گی نذاشت لباس دامادی تن پسرم کنم و بدرقه ش کنم

اون تریاک کوفتی رو ترک کردم

به جدم قسم دیگه پول خرج این چیزا نکردم


برگشت طرف ما گفت : از شما هم معذرت می خوام عروس خانما

از اینکه اینطور باعث ترس و ناراحتیتون شدم

من الان میرم انزلی

خدا حافظ همه گی


همین که پشتش کرد به ما که بره

مازیار صداش زد گفت : سید جلال!


سید جلال برگشت طرفش نگاهش کرد

مازیار گفت : با این حال و روز هیچ کس از خونه ی من بیرون نمیره

شماها همه مهمون خونه ی من هستین با خوشی اومدین

با خوشی هم از این در میرین

نمی خوام نه بشنوم

به بچه ها فکر کنین اومدیم اینجا خوش بگذرونیم نه اینکه براشون خاطره ی بد بسازیم


من میرم شام بگیرم

شام میخوریم همه با هم میریم انزلی


همه  بدون هیچ حرفی رفتن داخل ویلا


مازیار رفت طرف ماشینش

دنبالش دوییدم

گفتم : مازیار خوبی ؟

سرش تکون داد گفت : خوبم

گفتم : می خوای همراهت بیام

گفت : نه می خوام تنها باشم


سوار ماشین شد شیشه ی پنجره ی ماشین داد پایین گفت :

گندم بی زحمت برو یه چایی براشون بریز بذار آروم بشن

حواست بهشون باشه

تا من بیام

گفتم : باشه حتما

تو برو مواظب خودت باش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶۰

اونشب بعد از شام همه آماده ی  حرکت شدیم

ولی مازیار نذاشت پدر و مادرش همراه ما بیان .


هر چقدر سید جلال اصرار کرد

مازیار قبول نکرد


منو مازیار  توی اتاق مشغول جمع و جور کردن بودیم که فاطمه خانم و سید جلال  در زدن اومدن داخل اتاق


سید جلال با شرمنده گی گفت: مازیار من نمی خوام این قضیه کش پیدا کنه

سه هفته س

حجره رو ول کردم اومدم اینجا خودم قائم کردم

الان توی بازار میگن جلال کلاه برداری کرده

مازیار با تشر گفت : مردم غلط کردن

بعدشم حجره ت دست منه

من که

نمردم .

به همه گفتم : نا خوش احوال بودی  رفتی تهران پی دوا درمون


فاطمه خانم گفت : پسرم اجازه بده ما همراه شما  بیاییم

نمی خواییم بازم بین شما برادرا کدورتی پیش بیاد


مازیار مادرش بغل کرد پیشونیش بوسید گفت : به جون خودت مامان دیگه نمیذارم بحثی پیش بیاد


دیگه هیچ بحث و دعوایی نمیشه


برگشت طرف پدرش گفت : سید جلال ببخش اگه امروز  تن صدام برات رفت بالا

اینکه بین ماها چی گذشته مهم نیست

هر چی هم که بشه ما پسرای تو هستیم

اینبار می دونم که همه ی این داستان ها دلیلش بدبیاری بوده نه چیز دیگه


همین جا بمون تا خبرت کنم


سا ک و وسایل ها رو برداشت گفت : بریم گندم


رفتم طرف فاطمه خانم و سید جلال باهاشون روبوسی و خداحافظی کردم


بقیه هم باهاشون خداحافظی کردن

حرکت کردیم سمت انزلی

*********


شب وقتی رسیدیم خونه

دایان توی ماشین خوابش برده بود


مازیار بغلش کرد گذاشتش توی تختش


سپیده که از سرو صدامون متوجه اومدن ما شده بود

از اتاقش اومد بیرون


بعداز سلام و احوالپرسی گفت : امشب پیش دایان می خوابه


ازش تشکر کردم

رفتم توی اتاقمون

خیلی خسته بودم


وقتی رفتم توی اتاق دیدم مازیار وسط تخت دراز کشیده و چشماش بسته

رفتم کنارش نشستم

آروم آروم موهاش نوازش کردم

گفتم : می خوای برات دم نوش گل گاوزبون درست کنم؟

گفت: نه ، چیزی نمی خوام


گفتم  : نگران نباش،  همه چی درست میشه

حتما این مشکل پدرتم راه حلی داره

نمیشه یه وام سنگین بگیره و بدهی هاش بده ؟

گفت ؛ بدهیش خیلی زیاده


گفتم : پس اون پول ها چیشد؟

گفت: از بانک وام کلان گرفت زد توی کار صادرات سیب

اوایل خوب بود

سیبهایی رو که برای عراق می فرستاد خوب بهش سود میداد

ولی کم کم جو بازار تغییر کرد

کم آورد

برای جبران و پرداخت قسط های وام قبلی

یه وام دیگه گرفت، زد به کار دیگه ای ولی نشد

برای اینکه اون دوتا وام ها رو جبران کنه پول نزول کرد و......


نخواه دیگه بیشتر از این بگم

شرایط خیلی بدِ


گفتم : خدا بزرگه حتما راهی هست


گفت : از حسین و محسن خواستم کمک کنن

بیفتیم دنبال کاراش

و با همدیگه حداقل یه مقدار از بدهیش بدیم

ولی اونا قبول نکردن

حسین فقط راضی شد یکی از زمین هاش بفروش که ارزش آنچنانی هم نداره

دیگه به امید اونا نمی مونم از فردا خودم پیگیر کارش میشم

میرم بانک ببینیم چه کار میتونم بکنم

به اون نزول خورهای عوضی هم چک خودم میدم ازشون مهلت میگیرم

حداقل دیگه زندان نندازنش

کنارش دراز کشیدم سرم گذاشتم روی سینه ش

گفتم: هر کاری که فکر میکنی درسته. انجام بده

تو دربرابر پدر و مادرت مسئولی .

پیشونیم بوسید گفت : همه ی تلاشم میکنم

از جاش بلند شد

چراغ ها رو خاموش کرد

گفت : دیگه بخوابیم

صبح ساعت سه ونیم باید برم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶۱

صبح بعد از اینکه بیدار شدم دلم بدجور هوای عزیز کرده بود

دلم می خواست هرطور که شده ببینمش


گوشی رو برداشتم شماره ی عزیز گرفتم ، بعد از چندتا بوق جواب داد تا صداش شنیدم گفتم : سلام عزیز جون


گفت : گندم جانم ، تویی مادر

الهی عزیز قربون اون صدات بره


گفتم : خدا نکنه عزیز جون

خوبی فدات شم ؟

گفت: من خوبم،  از مادرت شنیدم یکم نا خوش احوالی

دیروز بهت زنگ زدم جواب ندادی

گفتم : خونه نبودم عزیز

دلم برات یه ذره شده

دلم می خواد امروز ببینمت

گفت: همین الان بلند شو بیا اینجا

مامانت و خاله ت برای نهار میان اینجا

گفتم : چه خوب اینطوری میتونم همه رو باهم ببینم و رفع دلتنگی کنم


عزیز گفت : بیا مادر قدمت روی چشمام


گفتم :  ممنون عزیز جون ، میبینمت

فعلا خداحافظ

گوشی رو قطع کردم شماره ی مازیار گرفتم

ولی کسی جواب نداد


به حجره زنگ زدم

سامان گفت : آقا سید از هشت صبح رفتن هنوز نیومدن


می دونستم که مازیار ظهر نمیاد خونه

دایان و خودم آماده شدیم همراه داوود رفتیم سمت  خونه ی عزیز


توی راه بودم که مازیار زنگ زد

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم عزیزم؟


با صدای خسته و گرفته گفت : سلام ، بهم زنگ زده بودی ؟

گفتم : آره،  می خواستم بهت بگم منو دایان می خواییم بریم خونه ی عزیز

گفت : الان کجایین؟

گفتم : توی راهیم

گفت: پس رفتی ؟

گفتم : آره

گفت : خیلی خوب خوش بگذره

گفتم : اگه تونستی برای نهار بیا عزیز خوشحال میشه

گفت : به عزیز سلام منو برسون، اصلا امروز فرصت سر خاروندنم ندارم

گفتم : باشه


گفت : راستی یوسف زنگ زد یکم گله کرد که خیلی وقته بهشون سر نزدیم

مثل اینکه این ماه های آخر ترانه خیلی بی قراری میکنه

برای شام دعوتمون کرد

بهش گفتم باید با تو هماهنگ کنم

گفتم : آخ الهی بمیرم خیلی وقته از ترانه بی خبرم

اگه تو حال و حوصله شو داری بریم

گفت : باشه ، پس شب میام دنبالت با هم بریم

گفتم : شاید غروب زودتر برم پیش ترانه

به هر حال باهات هماهنگ میکنم

گفت : باشه ، مواظب خودت و دایان باش

خدا حافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶۲

اون روز خونه ی عزیز  به منو دایان خیلی خوش گذشت

خیلی وقت بود که با خونواده م تنها نشده بودم


غروب ساعت هفت به مازیار خبر دادم که میرم پیش ترانه

*******

ترانه با خوش رویی درو باز کرد

تا دیدمش با ذوق گفتم : سلام

الهی قربونت برم من

ماشاالله شکمت چقدر بزرگ شده


ترانه بغلم کرد با لبای آویزون گفت : میبینی چقدر چاق شدم


گفتم: اگه بدونی حاملگی چقدر بهت اومده و چقدر ناز شدی این حرف نمیزدی


ترانه خم شد صورت دایان بوسید گفت : عشق خاله حالش چه طور ه؟

دایان گفت : خاله نی نیت هنوز به دنیا نیومده،  من اومده بودم باهاش بازی کنم


ترانه خندید گفت : نه عشق خاله ، باید یکم دیگه صبر کنی تا بیاد

همونطور که لباسام عوض میکردم گفتم : چه خبرا ؟

چکار میکنین؟

یوسف خوبه ؟ کارش خوب پیش میره ؟


ترانه همون طور که توی آشپزخونه مَشغول چای ریختن بود

گفت : خداروشکر

منو یوسف خوبیم


کارشم که عالی پیش میره

چند روز پیش ترفیع گرفت

الان معاون بخش تولید شده


با ذوق گفتم : خداروشکر

این بهترین خبری بود که این روزا شنیدم


این روزا نتیجه ی صبر و عشقتون به همه


ترانه سینی چای گذاشت روی میز و گفت: هنوزم وقتی به گذشته فکر میکنم باورم نمیشه که اون روزای سخت تموم شده


کنارم نشست و دستم گرفت دوباره گفت : تو و مازیار خیلی به ما محبت کردین

من هیچ وقت محبت های شما رو فراموش نمیکنم


دستم گذاشتم روی دستش گفتم: بین خواهر و برادر که این حرف ها نیست

آدم باید توی روزای سخت کنار هم باشه


ترانه گفت: ان شاالله  منو یوسف بتونیم توی خوشی هاتون جبران کنیم


فنجون چای برداشتم شروع کردم به خوردن


ترانه گفت: ‌خودت خوبی ؟

مازیار چطوره ؟

احساس میکنم لاغر شدی زیر چشمات گود افتاده


با لبخند گفتم : منو مازیارم خوبیم

خونواده ی مازیار یکم از نظر مالی به مشکل برخوردن

مازیار این روزا خیلی دنبال کار خونواده شه


ترانه خندید گفت : مازیارم که شده رابین هود

هر کدوم از ماها یه جای کارمون لنگ میشه می ریم سراغ مازیار


با خنده گفتم؛ چی بگم والا



ترانه برگشت سمت دایان گفت : خاله جون برو توی اتاق نی نی اونجا یه عالمه اسباب بازی هست هر کدوم دوست داری بردار بازی کن

دایان گفت : مرسی خاله ترانه فوری دویید سمت اتاق


گفتم : دایان جون مامانی مواظب باش چیزی رو خراب نکنی پسرم


ترانه گفت : کاریش نداشته باش

بذار بازی کنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶۳


فنجون ها رو گذاشتم توی سینی

سینی رو برداشتم رفتم سمت آشپزخونه

ترانه گفت : چکار میکنی گندم

بیا بشین

خودم اونا رو میشورم


گفتم : نخیر خانم ، شما باید استراحت کنی از این  لحظه همه ی کارا با من


گفت : نه بابا من تنبل نیستم

با اخم گفتم:  فکر نکن یوسف خواهر نداره راحتی

خودم یه تنه دست هر چی خواهر شوهره از پشت بستم وقتی میگم بشین یعنی بشین


با صدای بلند خندید گفت :  پس خواهر شوهر بازی هم بلدی


گفتم : چه جورم !!!


گفت : گندم نگفتی چرا اینقدر لاغر شدی

زیر چشم هات گود افتاده


دوست نداشتم با حرفام ترانه رو ناراحت کنم

همونطور که ظرف میشستم گفتم : یه مدته رژیم گرفته م چند کیلویی وزن کم کردم برای همین صورتمم لاغر شده


ترانه گفت : خوش به حالت


تا الان ۱۴ کیلو چاق شدم

خیلی احساس زشتی دارم

یعنی دوباره هیکلم مثل قبل میشه


گفتم : آره بابا ، بعد از دنیا اومدن  بچه ، میتونی رژیم بگیری ورزش کنی


گفت : وای  این روزا اگه بدونی چقدر به یوسف گیر میدم


بیچاره رو کلافه کردم

اصلا دوست ندارم به هیچ کس نگاه کنه

حس میکنم چون زشت شدم دیگه دوسم نداره


با اخم گفتم : این حرفا چیه ، تو که حسود نبودی


گفت : حاملگی روی مغزمم اثر گذاشته

گفتم : سعی کن آروم باشی

منم این روزا رو گذروندم

وقتی که بچه ت به دنیا بیاد می فهمی که داشتنش قشنگ ترین لذت زندگیه

گفت : آخ که فقط خدا میدونه چقدر  برای بغل کردنش بی تابم


گفتم : ان شاالله به زودی  میاد توی بغلت


******

صدای زنگ خونه بلند شد

انگار یه نفر دستش گذاشته بود روی زنگ و یکسره زنگ میزد


با تعجب گفتم: کیه ؟ چرا اینطوری زنگ میزنه


ترانه خندید گفت : کار این یوسف دیوونه س

رفت طرف آیفون درو باز کرد


با خنده گفتم : این یوسف بابا هم شد ولی عاقل نشد


چند لحظه بعد صدای یوسف از پشت در شنیدم که میگفت ؛



مادر بچه ها !


منزل !


حشمت!


یا الله !  ما اومدیم

چادر سر کردین ؟


با خنده رفتم سمت در

درو باز کردم گفتم : چی میگی تو؟


صدای مازیار شنیدم که گفت : تو رو خدا اینو از من دور کنین

دیوونه م کرد


با خنده گفتم : سلام ، با هم اومدین ؟


یوسف گفت : دختر این همه یا الله گفتم پس چادرت کو


گفتم: ببخشید چادرم خونه جا گذاشتم


مازیار جعبه ی شیرینی و نایلون های میوه  رو که دستش بود

برد توی آشپزخونه


ترانه  رفت طرف مازیار گفت : سلام ، خوبی ؟


اینا  چیه ، چرا اینقدر زحمت کشیدی؟


مازیار گفت : سلام ، ناقابله  خودت خوبی ؟

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶۴

ترانه گفت : ممنون من خوبم

چه عجب ما شمارو دیدیم


مازیار گفت: به خدا گرفتارم

وگرنه زودتر از اینا میومدم به عروسم سر میزدم



یوسف محکم زد پشت گردن مازیار گفت :  من دخترم به کسی نمیدم


مازیار محکم زد به بازوی یوسف گفت : بزغاله باز زدی پشت گردنم

مگه دست توئه دختر ندی


سر تا پاش طلا میگیرم

باید عروس خودم بشه


ترانه با خنده گفت : با جون دل میدم

چون اون موقع مطمئنم جای دخترم  امنِ


گفتم: بابا بذارین حالا بچه به دنیا بیاد


برگشتم طرف ترانه گفتم : راستی براش اسم انتخاب کردین؟


یوسف گفت : والا خواهر جون ، بین دوتا اسم

حشمت و نصرت موندم !!


با خنده گفتم : دیوونه

حشمت و نصرت چیه ؟


مازیار گفت : به خدا  عقل نداری راحتی


یوسف گفت : می خوام وقتی پسرا اسمش شنیدن چهار ستون بدنشون بلرزه

بعدشم مگه چیه

من که خیلی با این اسم ها حال میکنم


میام خونه میگم نصرت بابا کجایی؟

حشمتِ بابا جوراب های بابا کو؟


مازیار گفت : آقا من همینجا پشیمون شدم دختر تورو برای پسرم نمی گیرم

فکر کن یه درصد به ترانه نره به تو بکشه


یوسف گفت : مگه من چمه پسره ی بیشعور ، بی سلیقه

سفید نیستم که هستم

بور نیستم که هستم

چشمامم که رنگیه

صداش نازک کرد  با لحن کشداری گفت: قد و بالامم که نگو


مازیار گفت : اَه اَه ، جمع کن حالم بهم خورد


منو ترانه همان طور به حرفاشون می خندیدیم


یوسف گفت : همینه دیگه سلیقه نداری !

سلیقه ت از زن گرفتنت معلومه

این دختره ی لاغر مردنی و دست وپا چلفتی رو گرفتی


با جیغ گفتم " یوسف!


گفت: والا چیه مگه دروغ میگم

مگه کم برنج شفته به ما دادی

هر وقت می خواستم بیام خونه تون اشهدم میخوندم

خدا پدر مریم خانم بیامرزه مارو نجات داد 


ترانه گفت " یوسف اذیتش نکن


یوسف گفت: والا به خدا آخه تو که اون موقع نبودی ببینی عزیزم


همه که مثل تو خوشگل و با عرضه نمیشن

ماشاالله بزنم به تخته


گفتم : والا سرِ ترانه شانس باهات یار بوده


گفت : ترانه ، خانم ، محلش نده

حسودی میکنه


رفت کنار ترانه گونه شو بوسید گفت : فقط خانم ، فدات شم، می خوای راه بری آروم برو یه وقت

سقف طبقه پایینی ترک برنداره!!!


ترانه با حرص گفت؛ یوسف !


یوسف دویید سمت اتاق گفت : من غلط کردم



مازیار گفت: بیا میبینین میگم‌ این عقل نداره


ترانه همونطور که میخندید برگشت طرفم گفت : اسم دخترم میخوام بذارم نوا


با ذوق گفتم : الهی قربون نوا خانم برم

خوش به حالت ترانه دختر داشتن نعمت بزرگیه

تو دیگه هیچ وقت تنها نیستی


ترانه گفت : الهی خدا قسمتت کنه


مازیار نگاه معنا داری به من انداخت ، نیشش تا بناگوشش باز شد گفت : ترانه وقت کردی یکم نصیحتش کن

به حرف من که گوش نمیده بلکه حرف تو نظرش عوض کنه


ترانه گفت : باشه داداش جون حتما گوشش می کشم


گفتم : یالا ، یالا بریم شام بکشیم که روده بزرگه ، روده کوچیکه رو خورد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶۵


آخر شب وقتی برمی گشتیم خونه دایان توی ماشین خوابیده بود


برگشتم به دایان نگاه کردم گفتم : از بس که بازی کرده خسته س

امروز خونه ی عزیز تا تونست آتیش سوزوند


مازیار همونطور‌ که رانندگی میکرد گفت: گندم خانم ؟


گفتم: بله

گفت : لطفا بدون اینکه به من بگی جایی نرو

الان چند ساله اینو بهت میگم ولی بازم کار خودت انجام میدی



گفتم: صبح بهت زنگ زدم جواب ندادی

به حجره زنگ زدم نبودی

دیگه نمی تونستم صبر کنم دیر میشد

درضمن من که جای بدی نرفتم

رفتم پیش عزیز


گفت: من که نگفتم جای بدی رفتی

فقط خواهش کردم

تحت هر شرایطی بدون اطلاع من نرو


یکم نگاهش کردم با اکراه گفتم : باشه


******

مازیار دایان گذاشت توی تختش

سریع لباس های دایان عوض کردم

پتو ش  کشیدم روش ، گونه شو بوسیدم

وقتی دایان خواب بود هزار برابر بیشتر عاشقش میشدم

واقعا حضورش ، حس داشتنش بهترین حسی بود که توی عمرم داشتم


از اتاق دایان رفتم بیرون


از توی آشپزخونه سرو صدا میومد


رفتم توی اتاق لباسام عوض کردم

در اتاق باز شد مازیار با یه پارچ شیرموز و دوتا لیوان اومد داخل


با خنده گفتم : چه حالی داری این وقت شب


گفت : توی برنامه ی غذایی این روزام یه لیتر شیر و دوتا موز هست

امروز از صبح  اینارو نخورده بودم


بیا تو هم بخور

گفتم: وای نه اصلا نمی تونم

خودت بخور


گفت : تعارف میکنی ؟

با خنده گفتم : نه جون خودت


گفت : باشه پس من با پارچ میرم بالا


پارچ شیرموز گرفت بالا شروع کرد به خوردن


با تعجب نگاهش کردم

گفت : چیه دختر

گفتم؛ هیچی

گفت : نترس تورو نمی خورم .


گفتم : والا ازت بعید نیست .یهو دیدی منم همینطوری قورت دادی


گفت: من برای این هیکل زحمت کشیدم دختر .

باید مواظبش باشم ..


یه نگاه به ساعتش کرد گفت :  ساعت دو شد باید سه چهار ساعت دیگه بیدار بشم

یالا بریم بخوابیم ..

چراغ هارو خاموش کرد اومد روی تخت


خودم توی بغلش جا کردم


کنار گوشم گفت : دختر جون اگه یه بار دیگه بدون اینکه به من بگی جایی بری

مثل همون شیرموزه یه لقمه ی چپت میکنم

شنیدی؟

با خنده گفتم: منم جز برنامه ی غذاییتم؟

گفت : تو جز کل زندگی می


فهمیدی ؟

گفتم : باشه،  


گونه مو بوسید گفت : شب بخیر

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  20 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  21 ساعت پیش
توسط   حسین__بیرو۵  |  1 ساعت پیش