پارت۴۷۲
جلوی در خونه ی پدرش از ماشین پیاده شدیم
دایان دویید سمت در شروع کرد به در زدن
با صدای بلند میگفت: عمو مهیار!
عمو مهیار درو باز کن
با خنده گفتم : چه خبرته پسرم بذار زنگ خونه رو بزنم
همین که می خواستم زنگ درو بزنم یهو در باز شد.
مهیار با خنده گفت: سلام
خوش اومدین
گفتم: سلام ، توی حیاط بودی؟
دایان پرید بغل عموش
مهیار همونطور که دایان می بوسید گفت : آره
داشتم به گلا آب میدادم
مازیار از ماشین پیاده شد
مهیار گفت : سلام داداش
همین که مازیار می خواست جوابش بده یهو صدایی از پشت سر مازیار گفت :
بَع ، خلاصه چشم ما به جمال شما روشن شد
مازیار با تعجب به پشت سرش نگاه کرد
سه تا مرد فربه با قد متوسط بودن
مازیار یه نگاهی بهشون انداخت گفت : چه خبر شده ؟
این اداها چیه ؟
یکی از اونا که یه برگ چک دستش بود به مازیار نزدیک شد چک محکم کوبید به سینه ی مازیار
مهیار با صدای بلند گفت : هوی مرتیکه چه غلطی میکنی
دایان گذاشت زمین دویید سمت مازیار
زد رو دست مرده گفت : دستت بنداز تو با چه جراتی چنین غلطی کردی ؟
مازیار گفت: کنار بمون مهیار ببینم چی می خواد
اون دونفر نزدیک شدن یکی شون گفت : به موقع گیرتون انداختیم پسرای سید جلال!
مازیار گفت: اینجا جای این حرفا نیست. جا و مکان من مشخص
فردا بیایین حجره صحبت میکنیم
مرده گفت : صحبتی هست همین الان انجام بشه
مازیار یه دستی به موهاش کشید گفت: زن و بچه م اینجان راهتون بکشین برین.
صبح اول وقت حجره باشین
یکی از اونا گفت: مازیار خوب گوش کن ببین فرهاد چی میگه
مهیار با تشر گفت : مازیار نه آقا مازیار! با داداش من درست صحبت کن وگرنه میزنم شِت و پِتِت میکنم
پسره اومد جلوی مهیار گفت : چه زری زدی؟
مهیار گفت : همون که شنیدی
داداشِ من به حرف کسی گوش نمیده ، همه باید به حرفای داداش من گوش بدن
شیرفهم شد
پسره خیز برداشت طرف مهیار
مازیار اومد جلوی مهیار ، پسره رو هول داد عقب
گفت : یه بار بهتون گفتم : زن و بچه م اینجان
ما توی در و همسایه آبرو داریم
یکی شون گفت : اگه فردا اومدیم جلوی حجره و دیدیم جا تره و بچه نیست چی؟
مازیار با عصبانیت گفت : مرتیکه مگه من کلاهبردارم
تو توی بازار راه بری اسم منو بگی چکت نقد میشه
مرده گفت : وقتی پدر کلاهبر دار باشه از پسر باید ترسید
یهو مازیار از خود بی خود شد یقه ی مرده رو گرفت گفت : دفعه ی آخرت باشه چنین حرفی رو زدی
پدرم نیست چون مریضه
در حجره ش هنوز بازه
چراغ حجره شم روشنه
کارگراشم مشغولن
پسراشم هستن
فهمیدی ؟
یکی دیگه از اون سه نفر ، اومد طرف مازیار زد روی دستش گفت : فرهاد ول کن
هم پول مردم می خورین هم یقه شو میگیرین
مهیار یقه ی پسره رو گرفت گفت؛ مگه بهت نگفتم: دستت به داداش من نخوره
پسره گفت : خوب کاری کردم چه غلطی میتونی بکنی
مهیار بدون معطلی یه سیلی به پسره زد
اون دوتا ی دیگه رفتن طرف مهیار که مازیار گرفتشون با سر کوبید توی بینی یکی شون
تمام صورت پسره پر خون شد
اونا سه نفری با مهیار و مازیار درگیر شدن
از ترس نمی دونستم چکار کنم
در ماشین باز کردم به دایان گفتم : همینجا بشین
رفتم طرفشون با وحشت گفتم : مازیار چکار میکنی ؟
مهیار ولش کن
تورو خدا بسه
کشتین همدیگه رو
دیگه کم کم صدای جیغم بلند شده بود
بهشون نزدیک تر شدم رفتم طرف مازیار که بکشمش عقب
دست یکی از اون سه نفر خورد به من پرت شدم روی زمین
مهیار متوجه شد صدای عربده ش بلندتر شد
یقه ی پسره رو گرفت گفت : میکشمت، دست کثیفت به زن داداش من میزنی
شروع کرد به زدنش
مازیار که تازه متوجه زمین خوردن من شده بود
حمله کرد طرف همون پسره
حالا مهیار و مازیار دوتایی یه نفر میزدن
ازدرد لگنم و ترس حالا دیگه گریه میکردم
با زجه گفتم : تورو خدا بسه
مازیار دایان ترسیده تورو خدا ول کنین
همون لحظه چند تا از پسرای همسایه پیچیدن توی کوچه
تا صحنه ی دعوا رو دیدین دوییدن سمت ما
با التماس به یکی شون که میشناختمش گفتم : میثاق، میثاق تورو خدا
اینا رو جدا کنین
چهار پنج نفری که همراه میثاق بودن
سعی کردن جداشون کنن
میثاق گفت : زن داداش اینا تورو زدن ؟
گفتم: خواستم جداشون کنم دست یکی شون خورد به من
تا اینو گفتم ؛ میثاقم دویید
طرفشون
اون سه نفر داغون و کتک خورده سوار ماشین شدن فرار کردن