2777
2789

پارت ۶۹۴

همونطور با حرص و عصبانیت میکوبیدم به شیشه ی ماشین


داخل یه کوچه محکم زد روی ترمز

دستش اورد طرفم

گردنم محکم گرفت گفت : خفه میشی یا خفه ت کنم ؟


هیچ تقلایی نکردم دلم می خواست یکبار برای همیشه بمیرم

دیگه حسابی نفس کم اورده بودم که گلوم ول کرد


بریده بریده گفتم : چرا منو نمیکشی راحتم کنی ؟

دیگه خسته شدم مازیار



آروم زیرلب گفت : چون دوستت دارم



چند تا مشت محکم زد به فرمون ماشین

سرش گذاشت روی فرمون


گفتم : کاش هیچ وقت دوستم نداشتی

کاش روزی برسه که ازم متنفر بشی

تو دوست داشتنتم عادی نیست


سرش بلند کرد زل زد به چشم هام گفت : از همون اول دوستیمون تا همین الان هربار بهت گفتم به فکر رهایی از من نباش چون ممکن نیست

باید با من بسازی

باید بشی همون گندمی که من میخوام .

باید گوش به حرف من باشی


وگرنه زندگیت جهنم میکنم

اینبارم به خاطر دایان چشم پوشی میکنم

وگرنه یه خونه میگیرم برای دایان پرستار میگیرم حسرت دیدنش به دلت میذارم

مطمئن باش قاضی و وکیل و قانون هم  نمی تونن کاری کنن

بسه گندم آروم بگیر ‌

مثل بچه ی آدم زندگیت بکن .


گفتم : من از خدامه مثل آدم زندگی کنم تو نمیذاری


صورتم برگردوند طرف خودش گفت :   تحملم کن

به جاش هر کاری که بگی برات میکنم



گوشم از این حرف های تکراری پر بود

چندین سال بود که این حرف ها رو ازش میشنیدم

هر بار به امید تغییری حتی کوچیک ادامه میدادم

ولی دیگه احساس میکردم توان تحمل ندارم

یهو یاد دایان افتادم

سرنوشت بچه م باید چی میشد

من نمیتونستم از دایان بگذرم

نمی تونستم کاری کنم که وسط میدون جنگ بزرگ بشه

دایان توی ناز و نعمت و ارامش رشد کرده بود و بزرگ شده بود

بچه م تحمل جنگ و دعوا و جدایی از منو نداشت


من حق نداشتم با زندگی بچه م بازی کنم


باز باید میموندم توی مسیری که برای من انتهایی نداشت

نمی دونستم دوباره کی و کجا کم میاوردم

فقط می دونستم که فعلا باید بمونم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۶۹۵

اینبارم مثل دفعه های قبل نه تنها تلاش من نتیجه ای نداده بود

بلکه باعث شده بود مازیار جری تر و گستاخ تر بشه

بیشتر از همیشه برام شاخ و شونه میکشید و تهدیدم میکرد


حدود ده روزی از ماجرای دادگاه رفتنمون میگذشت

ساعت نزدیک دوازده شب بود

که گوشی مازیار زنگ خورد


به گوشیش نگاه کردم شماره ی مهیار بود


گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم مهیار ؟


مهیار گفت : سلام خوبی ؟  داداش کجاست؟

گفتم : مازیار حمومه

گفت  : بی زحمت یه لحظه بهش بگو فاکتور  علی احمدی رو با کدوم کارت براش پرداخت کردیم


گفتم : باشه چند لحظه گوشی دستت

رفتم طرف حموم چندتا ضربه به در زدم درو باز کردم گفتم : مهیار زنگ زده میگه  مبلغ فاکتور علی احمدی رو با کدوم کارت پرداخت کردین ؟


گفت : بهش بگو فکر کنم من با تلفن بانک از کارت پاسارگاد ریختم


گوشی رو گذاشتم روی گوشم

مهیار گفت : صدای داداش شنیدم

بهش بگو یه اسکرین شات از رسید پرداخت بهم بده

گفتم : باشه


مازیار گفت : به مهیار بگو ساعت سه صبح جلوی خونه باشه زود حرکت کنیم که به شلوغی و ترافیک نخوریم


گفتم : مهیار جان صدای مازیار شنیدی ؟

گفت : اره  بهش بگو حواسم هست

گفتم : خداحافظ گوشی رو قطع کردم


مازیار گفت : برو توی قسمت بایگانی تلفن بانکم

تاریخ حدود پونزده روز پیش ببین مبلغی به اسم علی احمدی پرداخت شده ؟


گفتم : باشه

راستی جایی قراره بری ؟


گفت : آره با مهیار میریم  کرج


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

در حموم بستم اومدم سمت پذیرایی

توی فصل بهار مازیار برای کارش زیاد کرج و قزوین میرفت


این رفتنش برای منم خوب بود

بیشتر از هر وقتی نیاز به تنهایی داشتم


رفتم روی مبل دراز کشیدم

توی گوشی مازیار دنبال تاریخ پونزده روز پیش میگشتم

که یهو با دیدن

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۶۹۶

یهو با دیدن اسم آقای واحدی شوکه شدم

چند بار رسید ها رو بالا و پایین کردم توی تاریخ های مختلف مبلغ های مختلفی به اسم اقای علی واحدی پرداخت شده بود


با خودم گفتم : نه گندم اشتباه میکنی

حتما فقط یه تشابه اسمی

رفتم سمت کیفم

شماره حساب اقای واحدی رو که داخل دفترچه یادداشتم نوشته بودم با شماره حسابی رو که مازیار براش پول ریخته بود مطابقت دادم

خودش بود

درست بود

یعنی مازیار به اقای واحدی پول داده بود که دادگاه به نفع خودش تموم بشه

یعنی دلیل سکوت بی علت اقای واحدی توی جلسه ی داد گاه مازیار بود


همون موقع مازیار در حالی که موهاش با حوله خشک میکرد اومد داخل اتاق


گفت : چیشد ؟ رسید پرداخت به این اسم پیدا کردی؟


با حرص گفتم : خیلی چیزای دیگه هم پیدا کردم


گفت   : یعنی چی؟


گوشی رو گرفتم طرفش گفتم : این چیه ؟

با خنده گفت : چی چیه دختر

یه چشمک بهم زد گفت : نکنه دوست دخترم بهم پیام داده .

صدبار بهت گفتم هوای شوهرت داشته باش حرف گوش نکردی دخترا منو روی هوا بردن


گفتم : مسخره بازی رو بذار کنار

توبه آقای واحدی  رشوه دادی که دادگاه به نفع تو تموم بشه


یه پوزخند زد گفت" من که بهت گفته بودم روی قانون زیاد حساب باز نکن


گفتم : تو تمام قدرتت پولته نه ؟

گفت : نه ، هر جا که پولم جواب نده از زورم استفاده میکنم

وگرنه تا جایی که بشه با پول و بی دردسر مشکل حل کرد چرا الکی جوش بزنم

گفتم  : شما دیگه چه جونوری هستین

من به اقای واحدی پناه برده بودم


با عصبانیت گفت : تا من هستم چرا به یکی دیگه پناه ببری

حالا دیدی امن ترین جا برای تو پیش منه


گفتم : نکنه اون قاضی بی انصافم خریده بودی؟

گفت : نه بابا دیگه اونقدرها قضیه رو جنایی نکن

خدا وکیلی قاضی خودش به نفع من رای داد

من فقط از واحدی خواستم خفه شه همین !


با حرص گفتم : تو خیلی نامردی


چند قدم برداشت طرفم یه چشمک بهم زد گفت : اینطوری نگو عزیزم

تو که بیشتر از همه مردونگی منو دیدی


از حرص و عصبانیت دلم می خواست جیغ بکشم


به زور جلوی ریختن اشک هام گرفتم دلم نمی خواست جلوش زار بزنم


رفت طرف در ، درو بست قفل کرد

گفت : بیا بخوابیم من ساعت سه راهی سفرم

رفتم طرف در گفتم : برو به جهنم


دستم گرفت  گفت ؛ کجا؟

گفتم : قبرستون

گفت : متاسفم حتی اونجا هم نمیتونی بدون اجازه ی من بری


دلم می خواست با دستای خودم خفه ش کنم

با صدای بلند گفتم : دستم ول کن

گفت : هیس!  دایان خوابه

منو گرفت توی بغلش کشید سمت تخت

کوبیدم به سینه ش گفتم : ولم کن

اروم کنار گوشم گفت : اگه وحشی بشی ممکنه منم وحشی بشم

حالا دیگه ریش و قیچی دست خودت ببینم چی دوست داری


*****

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹۷

پتو رو از سرم کشید

گفت : من دارم میرم


چشمام بستم ، دلم نمی خواست ببینمش


خم شد ، پیشونیم بوسید گفت : احتمالا فردا حدود ساعت ده شب می رسم خونه

جوابی ندادم

دلم می خواست بهش بگم بری دیگه برنگردی ولی چیزی نگفتم.


صدای در  واحدمون شنیدم که بسته شد

از جام بلند شدم  حوله مو برداشتم رفتم سمت حموم

آب گرم باز کردم

بخار تمام فضای حمام پرکرده بود

یهو حس کردم نفس کم اوردم .

قفسه ی سینه م درد میکرد

گفتم : کاش همین الان قلبم از کار بیفته و زندگیم برای همیشه تموم بشه

چشمام بستم احساس سبکی میکردم

انگار آروم آروم داشتم میمردم


یهو صدای دایان پیچید توی سرم

اگه من میمردم دایان چی میشد


فوری در حموم باز کردم

آب گرم بستم

آب سرد باز کردم

چندتا نفس عمیق کشیدم

احساس سرما کردم

حوله مو پوشیدم رفتم سمت اتاق دایان

همونطور با تن پوش کنارش دراز کشیدم چشمام بستم

صدای نفس هاش بهم ارامش میداد

نفهمیدم کی خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹۸


صبح از خواب که بیدار شدم

دایان هنوز خواب بود

از جام بلند شدم دست و صورتم شستم

لباس هام پوشیدم

نمی دونم چرا همه ش دنبال راهی بودم که مازیار عصبی کنم

دلم می خواست لجش دربیارم

حالا که قرار بود بمونم دوست داشتم اذیتش کنم

همونطور که توی آیینه به خودم نگاه میکردم

یهو یه فکری از سرم گذشت


سریع گوشی رو برداشتم به آرایشگرم زنگ زدم

برای بعد از ظهر ازش وقت گرفتم


*******

وقتی آوا کارش تموم شد

خودم که توی آیینه دیدم

فقط به این فکر مبکردم که چقدر از دیدنم لج مازیار در میاد



به آوا گفتم دستت درد نکنه عزیزم موهام واقعا خوب شده


آوا با اخم گفت : آخه حیفه این موها نبود

چرا کوتاهشون کردی

گفتم: دیگه خسته شده بودم


گفت : ولی گندم این رنگ مرواریدی خیلی به صورتت میاد

انگار یکی دیگه شدی


با خنده گفتم : من دیگه  کلک شما آرایشگرارو میدونم

گفت : نه به خدا جدی میگم


گفتم : باشه عزیزم ممنون


دایان اومد طرفم گفت : مامان کارت تموم شد ؟

گفتم : آره پسرم

یه نگاهی به ساعتم اتداختم نزدیک هفت بود

مطمئن بودم مازیار قبل از نه شب نمیاد خونه .

به دایان گفتم : موافقی دوتایی با هم بریم قصر  بازی ؟



دایان گفت : آخ جون قصر بازی


دلم می خواست برم جایی که بتونم برای لحطاتی شاد باشم

به نظرم توی اون لحظه جایی بهتر از قصر بازی نبود



اونروز اینقدر دوتایی بازی کردیم و خوش گذروندیم که دیگه نایی برامون نمونده بود


وقتی رسیدیم خونه مازیار هنوز نرسیده بود

دایان فوری دویید طرف تلفن

گفت : مامان میخوام به بابا زنگ بزنم

گفتم : زنگ بزن پسرم


رفتم سمت اتاق که لباس هام عوض کنم

صدای دایان میشنیدم که مشعول صحبت با پدرش بود

گفت : باشه بابا من خیلی خسته ام میخوابم فردا صبح شمارو میبینم

دوستت دارم بابایی .


گوشی رو قطع کرد اومد طرفم


گفتم : چیشده چرا لبات آویزونه

گفت : آخه بابا گفت دوساعت دیگه میرسه

من خیلی خوابم میاد


گفتم : ای خواب آلو

گفت : مامان میشه برام کتاب بخونی

گفتم : بله چرا نشه

دوتایی رفتیم توی تختش دراز کشیدیم

چهار پنج خط از کتاب داستان که خوندم دایان خوابش برد


محو تماشای معصومیتش شدم

معصومیتی که باعث شده بود خودم فدای آرامشش کنم


از جام بلند شدم رفتم سمت پذیرایی

از تصور اینکه مازبار وقتی منو با موها ی کوتاه ببینه چقدر حرص میخوره لذت میبردم

دلم می خواست فقط اذیتش کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹۹


روی مبل لم داده بودم و فیلم میدیدم که در خونه باز شد

مازیار اومد داخل

بی تفاوت یه سلامی کردم و سرم برگردوندم سمت تلوزیون .


حس کردم زل زده به من

چند لحظه بعد صدای قدم هاش میشنیدم که بهم نزدیک میشد


اومد روبروم

همونطور که تخمه میشکوندم گفتم : چیه؟ چیزی شده ؟


گفت : موهات چرا کوتاه کردی ؟


گفتم : ببخشید این موهای خودم بود هیچ ربطی هم به پول و زور تو نداره

یهو شبیه دیوونه ها شروع کردم به خندیدن

گفت : چته ؟


گفتم : شک ندارم ایندفعه میری سراغ آوا بهش رشوه میدی که دفعه ی دیگه زنم اومد پیشت موهاش کوتاه نکن یا شایدم بهش بگی اول به من زنگ بزن تا مدل موهای زنم من انتخاب کنم

دوباره با صدای بلند خندیدم


گفت : منو مسخره میکنی ؟

گفتم : نمی دونم خودت چه فکری میکنی


گفت : اینطوری از شوهرت که تازه از سر کار برگشته استقبال میکنی ؟


گفتم:  ببخشد کدوم شوهر ؟


گفت : باز که چرت گفتی


گفتم : والا تو اقا بالا سر منی نه شوهرم

گفت : روی اعصابم راه نرو گندم


از جام بلند شدم رفتم روبروش

گفتم :  گفتم من شوهری مثل تو رو نمی خوام

گفت : ساکت شو


گفتم : این همه سال تو منو اذیت کردی حالا وقتشه من اذیتت کنم

گفت : تو مال این حرف ها نیستی


گفتم : همین که می دونی دوستت ندارم برات بدترین عذابه

با حالت عصبی گفت : تو دوستم داری

گفتم : ندارم


تند تند پلک میزد و صورتش خیس عرق شده بود

گفت : من با این دروغ ها عصبی نمیشم


گفتم : چرا میشی

تو اینقدر بدبختی که عشق از من گدایی میکنی

و عشق چیزی که تو توانایی خریدنش نداری


بازوم گرفت گفت : حرفت پس بگیر

گفتم : به همین خیال باش

من دوستت ندارم


دستش برد بالا با تمام قدرتش یه سیلی بهم زد


صورتم میسوخت

ولی خندیدم

موهام از جلوی صورتم کنار زدم گفتم : همین که عصبیت کردم

برام کافی بود

رفتم طرف اتاقمون

دنبالم اومد گفت: گندم ببخش

صورتت درد گرفت ؟

گفتم " نه ؛ دردش در برابر درد قلبم چیزی نیست


دستش گذاشت روی قلبم گفت : قلبت چی می خواد

چکار کنم که آروم بشه

گفتم : نمی دونم

فقط می دونم وقتی نیستی خیلی ارومه

گفت : این کار با من نکن گندم

منو عصبی نکن

من دوست ندارم دستم روت بلند بشه

چرا عمدا منو تحریک میکنی

تو چی می خوای ؟

گفتم : نمی دونم مازیار

دیگه گیجم

انگار منگم

همه چی گنگه

گفت : بیا چند روز بریم مسافرت

گفتم : نمیام

گفت " پول بدم بری خرید ؟

گفتم : چیزی لازم ندارم

گفت : بگم غلط کردم راضی میشه


یکم فکر کردم گفتم : فکر بدی نیست


گفت : غلط کردم اذیتت کردم


گفتم : چی ؟!

چی گفتی ؟


گفت : غلط کردم

خوشحال میشم پیجم 

‌گفتم : نمیشنوم بلند تر

با حرص دستش آورد سمت صورتم فکم محکم گرفت گفت : چته گندم ؟

گفتم : خسته ام

از حضورت توی زندگیم خسته ام

گفت : دروغ میگی تو دوستم داری

تا اومدم حرف بزنم

لباش گذاشت روی لبام

منو محکم گرفت توی بغلش

گفت : خودتم میدونی خیلی می خوامت

هر چقدرم عذابم بدی ازت دل نمیکنم


صدای دایان شنیدیم که گفت  : بابایی اومدی ؟

هر دو برگشتیم طرف دایان

مازیار گفت: سلام بابایی

دایان گفت : چیشده دعوا می کردین

مازیار با خنده گفت : نه کی گفته ما دعوا می کردیم

ببین مامان بغل کردم

داشتم میبوسیدمش

دایان دویید طرف مازیار.


مازیار نشست روی زمین بغلش کرد

دایان دستش دور گردن مازیار حلقه کرد گفت : بابایی خیلی دلم برات تنگ شده بود


مازیار بوسیدش گفت : منم دلتنگت بودم پسرم


دایان برگشت طرفم گفت : مامان شما هم دلت برای بابا تنگ شده بود


دلم می خواست بهش بگم که وقتی پدرت نیست ارومترم


مازیار با استیصال نگاهم کرد


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : اره مامان جون منم دلم براش تنگ شده بود

مازیار نیشش تا بناگوشش باز شد گفت : موافقین امشب سه تایی بخوابیم

دایان گفت : اخ جون پرید روی تختمون

منو مازیارم کنارش دراز کشیدم

دست هر دوی ما رو گرفت

خیلی زود خوابش برد

چشمام گرم شده بود

که حس کردم

دست دایان از دستم جدا شد  

چشمام کمی باز کردم که ببینم چیشد


مازبار دایان کشید گوشه ی تخت خودش اومد وسط

منو گرفت توی بغلش

خودم زدم به خواب 

چشمام بستم و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۰

روزها از پی هم میگذشت و زندگی ما طبق روزها و ماه ها و سال های قبل ادامه داشت


ولی انگار من دیگه گندم صبور گذشته نبودم

قبلا هر تقلایی هم که میکردم آخرش ختم میشد به گذشت و صبوری من

ولی دیگه این توانایی رو در خودم نمی دیدم

گاهی عمدا کاری میکردم که مازیار عصبی بشه گاهی هم طبق روال قبل ناخواسته عصبیش میکردم


مازیارم هر روز بدتر میشد

به هر بهانه ی کوچیک و بزرگی روم دست بلند میکرد

اذیتم میکرد

محدودم میکرد تا بپذیرم کاری رو که دلش میخواد انجام بدم


زندگی ما عملا تبدیل شده بود به یه میدون جنگ

گاهی حتی انگار  با نگاه و حرف هامون با هم میجنگیدیم


اما یه چیز مشترک که بین ما وجود داشت دایان بود

ما تمام سعی خودم میکردیم که میدون جنگمون دور از چشم دایان باشه

نمی خواستیم اون شاهد درگیری های بین ما باشه


چیزی که منو به وحشت مینداخت این بود که مبادا روزی برسه که دایان شاهد جنگ بین ما بشه

و ما اینقدر از تظاهر کردن خسته بشیم که امنیت و آرامش از بچه مون بگیریم

خوشحال میشم پیجم 

**********

فوری استکان ها رو پر از چای کردم گذاشتم روی میز

دایان از توی اتاق با صدای بلند
گفت : مامان اب پرتقالم اماده س؟
گفتم : بله پسرم زود باش بیا صبحونه تو بخور الان سرویست میاد

مازیار با خنده گفت : چه خبرتون سر صبح خونه رو گذاشتین سرتون ؟

دایان از لای در اتاق گفت : مامان کتاب علومم کجاست ؟

با کلافه گی گفتم : اووف ! دایان از دست تو هر روز من با تو همین مشکل دارم
پسرم من که دیشب کتابات مرتب کردم

رفتم سمت اتاقش گفتم : تو برو بشین صبحونه بخور
من وسیله هات جمع میکنم
مازیار با اخم گفت : آقا دایان شلختگی کار خوبی نیست

دایان گفت : ببخشید می دونم کارم اشتباه بود

کیف دایان مرتب کردم  رفتم سمت آشپزخونه  لقمه و میوه شو گذاشتم توی کیفش

دایان لیوان اب پرتقالش یکسره سر کشید گفت : مرسی مامان
صدای بوق ماشین خانم پایدار بلند شد

دایان منو مازیار بوسید رفت

بعداز اینکه مطمئن شدم دایان سوار سرویس شد
برگشتم توی آشپزخونه
نشستم. روی صندلی گفتم " ای بابا چقدر خسته شدم
هر روز صبح کلی با این وروجک برنامه دارم
مازیار در حالی که زل زده بود به صفحه ی گوشیش گفت : اینترنتی چیزی خریدی ؟

گفتم : نه !
گفت : پس این دومیلیون بابت چی از حسابت کم شده
گفتم ؛ کی ؟
گفت :  امروز صبح زود

گفتم : حتما اشتباه میکنی
گوشی رو گرفت طرفم گفت : این اس ام اس بانک

گفتم : اخه من گه چیزی نخریدم
گفت : پس چرا این پول برداشت کردی

گفتم : من پولی برنداشتم

گفت : چرا هول شدی
هر چی خریدی ناز شصتت دختر !
می دونی از خساست بدم میاد
الان حسابتم خالی شده برات پرش میکنم
فقط کنجکاو شدم این پول چرا برداشتی
راستش بگو پول چیشد
گفتم ؛ مازیار صدام نمیشنوی ؟

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۱

میگم من پولی برداشت نکردم .


گفت: چرا الکی شلوغش میکنی

یه کلمه بگو با این پول چکار کردی

فقط می خوام همین بدونم


گفتم : نه مثل اینکه  باز قاطی کردی


گفت: هنوز نه ولی اگه نگی با این پول چکار کردی قاطی میکنم


با ناراحتی نگاهش کردم گفتم : من پولی برنداشتم


سیگارش از روی میز برداشت همونطور که روشنش میکرد گفت ؛ حساب پس انداز مخفی داری درسته؟ !


گفتم ؛ من حوصله ی بحث ندارم



صندلیش کشید نزدیکم گفت : حرف بزن دختر چرا دست و پاهات گم کردی

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : خودتم می دونی من حساب پس اندازی ندارم

اینقدر بی هویت و دست و پا چلفتی شدم که حتی یه کارت بانکی برای خودم ندارم

گفت : ننه من غریبم بازی در نیار

می دونی اگه بخوام پیدا کردن حساب پس انداز مخفیت برام کاری نداره


گفتم : پس چرا معطلی دست بجنبون

گفت : تو فکر کردی من خنگم

اون عطری رو که دیروز از درسا گرفتی با کدوم پول گرفتی

اون عطر گرونیه

یادم نمیاد تازگی ها همچین مبلغی به حسابت ریخته باشم


گفتم : تو که اینقدر ادعای حواس جمعی داری چرا اقا مازیار گیج می زنی


مگه سه هفته پیش دوتا چهار تومن به فاصله ی چند روز ازت نخواستم ؟ همون موقع بهت گفتم چون عطر سفارش دادم موجودی کارتم تموم شد

گفت : من چنین چیزی یاد م نمیاد

تو حتما سپرده ی مخفی داری

که از  پس خرید همچین عطر گرونی و حق الزحمه ی وکیل و خرید آمپول و قرص جلوگیری و َوَ وَ وَ چیزای دیگه برمیای


گفتم : اره اصلا همینطوره که تو میگی حرف حسابت چیه ؟


گفت : اولا که لحن صحبتت درست کن

دوما تن صدات بیار پایین

سوما تو حق نداری یواشکی و پنهانی از من پولی داشته باشی

تو حتی از یه آدامس خرسی هم بخوای بخری من باید بدونم

شیر فهم شدی؟


گفتم : برو بابا

از جام بلند شدم که برم

مچ دستم محکم گرفت

گفتم : آخ دستم

گفت : تا بلند نشدم نزدم یه کاری دستت ندادم

خودت برو هر چی یواشکی جمع کرد ی بیار بریز روی دایره


چون دیگه حال و حوصله ی داستان جدید ندارم


گفتم : دستم ول کن

دستم درد گرفت

به خدا من پولی ندارم

از جاش بلند شد گفت : به فکر توطئه نباش چون هربار سفت تر از الان مچت میگیرم فهمیدی ؟


از درد دستم سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : باشه

دستم ول کرد و رفت

خوشحال میشم پیجم 

با شناختی که ازش داشتم می دونستم این قضیه همینجا ختم به خیر نمیشه

اینقدر ترسیده بودم که یه لحظه خودم به خودم شک کردم که نکنه واقعا دیوونه شدم و واقعا چنین مبلغی رو برداشت کردم اما یادم نیست

ولی آخه میگفت تاریخ برداشت مال صبح بوده

من الان دوهفته ای میشد که چیزی نخریده بودم


هر چقدر فکر میکردم عقلم به جایی قد نمیداد

من کمی پس انداز داشتم ولی مقدارش اونقدرها زباد نبود


یه لحظه شک کردم که شاید جای پولام پیدا کرده می خواد از زیر زبونم حرف بکشه

فوری بلند شدم رفتم توی اتاق دایان کمدش کشیدم جلو

کیفم که اونجا قائم کرده بودم برداشتم

پولهای داخلش شمردم درست بود

همه چی سرجاش بود برای اطمینان جای پولام عوض کردم

رفتم طرف تلفن گوشی رو برداشتم شماره ی مازیار گرفتم

بعد از چندتا بوق جواب داد گفت : بله ؟

گفتم : زنگ زدم. بگم کاش بری بانک شاید یه اشتباهی شده


گفت : جایی هستم نمی تونم صحبت کنم

گوشی رو قطع کرد

از لحن صحبتش معلوم بود بی خیال نشده


اون روز ظهر وقتی برگشت خونه دیگه حرفی نزد

ولی می دونستم این سکوتش به خاطر حضور دایان بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۲


صبح روزبعد با لیلا خانم مشغول آشپزی بودم که صدای زنگ خونه بلند شد

لیلا خانم رفت طرف  آیفون درو باز کرد

گفتم " کی بود لیلا خانم ؟

گفت : آقا بودن


با تعجب گفتم : این وقت صبح اینجاچکار میکنه

رفتم طرف در درو باز کردم .

از آسانسور اومد بیرون


گفتم: سلام . اینجا چکار میکنی


گفت  : آخر شب با مهیار میریم قزوین

اومدم خونه  استراحت کنم


گفتم : باشه

می خوای برو بخواب


لیلا خانم کت مازیار ازش گرفت گفت : خسته نباشید اقا

مازیار گفت : ممنون درمونده نباشی لیلا خانم

لیلا خانم گفت : براتون چایی بیارم

مازیار یه نگاهی به ساعت انداخت گفت : لیلا خانم شما دیگه تشریف ببرین

لیلا خانم با تعجب گفت : الان که ساعت ده صبحه .


مازیار گفت :  خوب وقتی کاری نیست دیگه چرا بمونین


گفتم : داشتیم غذا میپختیم

مازیار گفت :  نمی خواد از بیرون غذا میگیریم

رفت طرف اتاق


رفتم زیر اجاق خاموش کردم زیر لب گفتم:  چه بهتر منم غذا نمیپزم


لیلا خانم با اخم گفت : بداخلاق نشو مادر

حتمی می خواد منو بفرسته پی نخود سیاه حالا که دایان نیست یکم با هم وقت بگذرونین

رو ترش نکن دخترم


یهو از لحن صحبتش یاد مریم خانم افتادم

لبخند کم رنگی نشست روی لبام

لیلا خانم گفت : آفرین دخترم همین طور برای شوهرت بخند

من دیگه میرم


گفتم : باشه برین به سلامت

وقتی در بسته شد مازیار با صدای بلند گفت : لیلا خانم رفت ؟


گفتم : آره

اومد سمت پذیرایی

گفت : خوب تصمیمت چیه ؟


گفتم : کدوم تصمیم ؟

گفت : دیروز جلوی دایان کشش ندادم

حالا خودت بگو پولای منو یواشکی کجا نگه میداری؟

اصلا تو نیازی به پس انداز نداری هر وقت هرچی بخوای خودم برات میخرم

حرف بزن دختر .اینبار چی توی اون سر ت میگذره

گفتم : تورو خدا تمومش کن

مگه نیومدی استراحت کنی

گفت : نخیر اومدم تکلیفم با تو روشن کنم

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : به خدا تو انگار  اعصاب اضافه داری انگار از درگیری خوشت میاد

این وقت روز اومدی خونه منو باز خواست کنی


گفت : منو نپیچون حرف بزن

دیگه چی توی سرت میگذره .

گفتم : من هر چی لازم بود

بهت گفتم دیگه هر فکری می خوای بکن .

رفتم سمت سینک ظرفشویی مشغول شستن ظرف شدم


با عصبانیت اومد طرفم بازوم گرفت گفت " با من درست صحبت کن

به من جواب سربالا نده


با کلافه گی گفتم : الان چی بگم که آروم بشی

توروخدا برو ولم کن من حال و حوصله ی بحث و دعوا ندارم

به خدا فقط حدود یه تومن پول نقد دارم اونا رو یه گوشه گذاشتم برای روز مبادا


گفت " مثل سگ دروغ میگی


رفت طرف اتاق

در کمد باز کرد کیف ها و وسیله هام ریخت بیرون گفت " امروز هر طوری شده  مچت میگیرم


بی تفاوت از سر ناچاری نشستم گوشه ی اتاق فقط نگاهش کردم

کل کمد و اتاق بهم ریخت


یهو با عصبانیت گفت : حرف بزن گندم من دارم دیوونه میشم

من مطمئنم تو پنهونی از من یه کارایی میکنی


چیزی نگفتم : سرم انداختم پایین

داد زد گفت : حرف نمی زنی نه ؟

الان به حرفت میارم

تا اومدم به خودم بجنبم منو گرفت زیر مشت و لگدش


با هر ضربه ش حس میکردم استخونام میشکنه

دیگه حالم دست خودم نبود فقط التماسش میکردم که نزنه ولی انگار اون دیگه اثری از انسانیت و عاطفه توی وجودش نبود

دیگه نای التماس کردنم نداشتم

سرم سنگین شده بود همه چی دور سرم میچرخید


ضربه ی آخر زد و گفت : اینقدر میزنمت یا آدم میشی یا زیر دست و پاهام میمیری

با چشمای نیمه باز نگاهش کردم

انگار یه غریبه که ازم متنفر بود بالا سرم مونده بود خون جلوی چشماش گرفته بود


صدای باز و بسته شدن درو شنیدم

فقط اومده بود که منو بزنه و بره

از دیروز منتظر فرصت بود که چنین بلایی سرم بیاره

بعد من به خاطر زندگی با چنین مردی آبرو داری میکردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۳


گرمی بوسه ش روی گونه م احساس کردم بعداز اینکه صدای  درو شنیدم

چشمام باز کردم به ساعت روی پاتختی نگاه کردم

ساعت چهار صبح بود


کل شب نخوابیده بودم و فکر کرده بودم

دیگه بالاتر از سیاهی برام رنگی نبود

اگه به عنوان یه دختر مرتکب اشتباهی شده بودم این همه سال تقاص پس داده بودم

اگه حرف آبروی خونواده م وسط بود این همه سال صبوری کرده بودم

اگه ترس از این داشتم که مبادا  دست درازی مازیار قبل از محرم شدنمون به من رو بشه

دیگه این همه سال تاوان داده بودم

رفتم سمت اتاق دایان  ، از لای در نگاهش کردم

اینبار حتی معصومیت دایان هم نمی تونست مانع من بشه

من قرار نبود از بچه م بگذرم

هر جا که قرار بود برم اونم با خودم میبردم


دیگه تصمیم گرفته بود وقتش بود مهر سکوت بشکنم

وقتش بود از پدرم بابت تصمیم اشتباهم عدرخواهی کنم

دیگه خسته بودم باید به یکی تکیه میکردم

دلم پدرم می خواست

دلم می خواست بغلم کنه و من بهش بگم توی این سالها چی به من گذشته

دیگه موندن جایز نبود

باید میرفتم

بدون تردید رفتم سمت اتاقم ساکم جمع کردم

وسیله های دایانم برداشتم

می دونستم که مازبار رفته قزوین

این بهترین فرصت برای رفتن یا بهتر بود بگم فرار کردن بود

فرار کردن از این همه عذاب و تحقیر


رفتم جلوی آیینه

گوشواره ها و گردنبند و دستبندم دراوردم گذاشتم روی میزآرایشم .

حلقه و نشون نامزدیمم گذاشتم کنارش

رفتم سمت کمد دایان اون یه مقدار پول نقدم که جمع کرده بودم برداشتم  و همراه کارت های بانکیم  و کلید خونه  رو گذاشتم کنار طلاها


فقط به اندازه ی کرایه ی اسنپ تا خونه ی پدرم پول برداشتم


دلم نمی خواست چیزی از خونه ی مازیار همراهم ببرم .

تنها دارایی من از زندگی مشترکم با مازیار فقط دایان بود


ساعت حدود نه و نیم صبح بود که از خونه زدم بیرون


وقتی درو پشت سرم بستم

چندتا نفس عمیق کشیدم


یه لحظه به اطرافم نگاه کردم چرا همه چیز فرق کرده بود

رنگ آسمون ؛ خونه ها ،  کوچه ها انگار آدم ها هم عوض شده بودن

توی این ده یازده سال چقدر همه چیز تغییر کرده بود


توی آیینه ی ماشین به خودم نگاه کردم

یه لحظه یه دختر موخرمایی با ابروهای پر و پیوسته دیدم

همون دختر دبیرستانی پر از شور و شوق

اخ جون الان همین که میرسیدم خونه با صدای بلند میگفتم مامان نهار چی داریم ؟!


بابا فردا باید پوتصد تومن ببرم مدرسه  موقع امتحان هاست باید پول ورقه بدیم


عزیز میشه موهام ببافی؟


عرفان  بیا بریم از درخت سیب وسط حیاط سیب بکنیم !



مامان !

مامان !

مامان گندم چیشده ؟


به پسربچه ی ای که کنارم نشسته بود زل زدم

منو مامان صدا میزد

من مامانش بودم

همه چی خیال بود!

به ایینه نگاه کردم

دختر مو خرمایی نبود

من بودم ، مامان گندم !

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز