پارت ۶۸۵
صبح بعداز اینکه دایان راهی مدرسه کرده بودم خوابم نبرده بود
از شب قبلش همه ش بی قرار بودم
حال و حوصله ی انجام کاری رو نداشتم
همونطور روی تخت دراز کشیده بودم
به اینکه آخر و عاقبت کارم چی میشه فکر میکردم
لیلا خانم چند تا ضربه به در زد گفت : گندم خانم بیدارین ؟
گفتم : جانم ؟ بله بیدارم
درو باز کرد اومد داخل
از جام بلند شدم روی تخت نشستم
گفت: خانم نگفتین برای نهار چی درست کنم
یکم فکر کردم گفتم ؛ نمی دونم لیلا خانم
هر چی درست کردین میخوریم
گفت : پس براتون کباب تابه ای درست میکنم
گفتم : باشه دستتون درد نکنه
لیلا خانم یه نگاهی بهم انداخت گفت: کسالت دارین خانم ؟
گفتم : نه ، از دیشب کلافه ام
گفت : چرا خانم ؟
گفتم : نمی دونم
میشه برام یه قهوه درست کنین
گفت : چشم خانم حتما
رفت طرف آشپزخونه
منم بلند شدم یه دستی به موهام کشیدم
رفتم سمت پذیرایی
نشستم روی مبل
لیلا خانم فنجون قهوه رو گذاشت جلوم گفت : رنگ و روتون انگار پریده
گفتم : اره ، فکر کنم فشارم پایینه
گفت " براتون اب قند بیارم
گفتم : نه لیلا خانم حال من با این چیزا خوب نمیشه
لیلا خانم که متوجه غم توی صدام شده بود نشست روی مبل گفت : خانم الان میفهمم روز اولی که به من گفتین هر کسی توی این دنیا غمی داره منظورتون چی بود
یه نفس عمیق کشیدم گفتم : زندگیِ دیگه !
گفت : چند روز پیش که سر و صورت شما رو کبود دیدم جگرم خون شد
همیشه میگفتم یه آدمی برای کیمیای من پاپیش بذاره که دستش به دهنش برسه ولی از وقتی که اومدم خونه ی شما فهمیدم پول اونقدرها هم اهمیت نداره
البته ببخشید خانم دارم جسارت میکنم
گفتم : شما درست میگی لیلا خانم
پول همه چیز نیست
لیلا خانم گفت : البته به جان کیمیا من تا الان چیزی جز اقایی از اقا سید ندیدم
مثل یه برادر بزرگتر به دختر من نگاه کرده من نمک نشناس نیستم ولی ظلم در حق زن اونم زنی مثل شما روا نیست
خدارو خوش نمیاد
گفتم : فعلا که خدا خوشش اومده
گفت : اینطوری نگو دخترم
به خدا اینقدر خانمی که مثل دخترم دوستت دارم
این مدتی که اینجام تا حالا به من یه اخم نکردی
ببخش فضولی میکنم چرا به پدر و مادرت شکایت اقا سید نمیکنی ؟
سرم انداختم پایین گفتم: میترسم ، میترسم بینشون درگیری پیش بیاد
لیلا خانم یکم مکث کرد گفت : حقم داری
از اقا چیزی بعید نیست
وقتی عصبی میشه خون جلوی چشماش میگیره
اونبار که عصبی شده بود و ظرف های توی آشپزخونه رو داشت میشکوند من داشتم قبضه روح میشدم
به خدا تا سه روز قلبم درد میکرد
با یه خنده ی زورکی گفتم : من دیگه به این کاراش عادت کردم
فقط نمی خوام توی روی خونواده م بمونه
لیلا خانم دستاش گرفت : طرف آسمون گفت : خدایا خودت به داد این دختر برس
*********
نزدیک های ظهر بود که گوشیم زنگ خورد
گوشی رو جواب دادم
صدای مضطرب مازیار پیچید توی گوشی گفت : الو گندم
گفتم : بله
گفت : گندم برای من یه ابلاغیه اومده !
یهو ته دلم خالی شد با صدای لرزون
گفتم : خوب!
با صدای بلند خندید گفت : پی گیری کردم میگن تو از من شکایت کردی
بهشون گفتم چرت نگین حتما یه اشتباهی شده
تمام توانم جمع کردم گفتم : نه اشتباه نشده
گفت : یعنی چی؟
گفتم : به وکیلم میگم بهت زنگ بزنه همه چی رو توضیح بده
گفت : چی ؟!
وکیلت؟!
گندم حالت خوبه؟
گفتم : اره خوبم
یکم مکث کرد گفت : من تو رو میکشم گندم !
گوشی رو قطع کرد
از استرس کل بدنم عرق کرده بود
صدای زنگ خونه بلند شد
رفتم طرف ایفون دایان بود
درو باز کردم
رفتم طرف دستشویی دست و صورتم شستم
سعی کردم جلوی دایان اروم باشم
رفتم استقبالش
دایان تا منو دید گفت : سلام مامان
خم شدم بوسیدمش گفتم: سلام پسرم
دایان دویید طرف اتاقش همونطور که لباسش عوض میکرد داشت راجع به معلمش صحبت میکرد
من اما انگار اصلا صداش نمیشنیدم
احساس میکردم قلبم هر لحظه از سینه م میزنه بیرون
دایان دویید طرف آشپزخونه گفت : مامان خیلی گرسنمه
گفتم : غذا اماده س پسرم
الان برات میکشم
دایان گفت : بابا نمیاد؟
گفتم : نمی دونم شما غذات بخور
ساعت میگذشت هر یه دقیقه انگار یه سال از عمرم کم میشد
خبری از مازیار نبود
همین بی خبری بیشتر کلافه م میکرد و منو میترسوند
به اقای واحدی زنگ زده بودم و جریان براش تعریف کرده بودم
ازش خواهش کرده بودم اگه خبری ازم نشد پیگیر کارم باشم
چون نمی دونستم عکس العمل مازیار چی میتونه باشه