2777
2789

: پارت۶۵۶


بعداز اینکه دایان همراه بابا رفت

رفتم کنار عزیز نشستم گونه شو بوسیدم گفتم : چکار میکنی ماهرخ جون؟


عزیز گفت : هسته ی زیتون ها رو سوا میکنم

برای زیتون پرورده



منم یه مشت زیتون برداشتم گفتم : بذار کمکت کنم


مامان گفت : کاش یه زنگ به آقا مازیار بزنی شاید برای ظهر بیاد



گفتم : نه مامان نمیاد

سرش شلوغه

عزیز گفت : اگه هم نیاد اشکالی نداره ولی تو بهش زنگ بزن

یه چشمک بهم زد گفت : بذار بدونه به یادش هستی


با خنده گفتم : ماهرخ جون دلبری کردن خوب بلدیا


عزیز لب پایینش گاز گرفت  گفت : چی میگی ورپریده


گفتم : هیچی !

باشه چشم کارمون تموم شد بهش زنگ میزنم


******

شماره ی مازیار گرفتم


بعداز چند تا بوق جواب داد

با لحن خشک و جدی گفت : بله؟



گفتم : سلام


گفت : علیک !


گفتم : خوبی؟


گفت : ظاهرا تو بهتری


زدم به شوخی و خنده گفتم : لوس نشو


گفت : چی باعث شده فکر کنی که باهات شوخی دارم


یکم خودم جمع و جور کردم گفتم : چرا سنگین تا میکنی ؟


گفت : علتش میدونی


گفتم : خوب سرم شلوغ بود متوجه زنگ زدنت نشدم


گفت : خیلی اشتباه کردی

می دونی بدم میاد زنگ بزنم جواب ندی


گفتم : خوب حالا دیگه بی خیال

مامان میگه ظهر نمیای اینجا؟


گفت : پس بگو چرا زنگ زدی

گفتم : ای بابا چرا الکی شلوغش میکنی

با لحن جدی گفت ؛ من جایی نمیام

یادت نره قبل از ساعت هشت شب خونه باشی

خواستی حرکت کنی خبرم

کن

اسنپ گرفتی مشخصات ماشینم برام بفرست


اروم گفتم: باشه


گفت؛ باشه نه چشم


از حرص لبم گاز گرفتم

با صدای گرفته گفتم چشم


گوشی رو قطع کرد


برگشتم رفتم کنار عزیز نشستم


عزیز گفت : زنگ زدی مادر؟

گفتم : آره ، ولی نمیتونه بیاد کار داره


سرم انداختم پایین با زیتون ها مشغول شدم


عزیز سبد چوچاق گرفت طرفم

گفت " تو بیا اینا رو پاک کن مادر


سبد گرفتم گفتم : چشم

مشغول پاک کردن چوچاق ها شدم


عزیز گفت : چیشده گندم جانم

گفتم : هیچی  

گفت : انگار ناراحتی

گفتم : نه بابا

با شیطنت گفت : چیه نکنه دلت برای مازیار تنگ شده


یه لبخند مصنوعی زدم گفتم : از دست تو عزیز جون


عزیز با خنده گفت : از فکر یارت  بیا بیرون دل به کار بده


گفتم : چشم روی چشمم

به دستای پیر و چروکیده ی عزیز خیره

بوی زیتون و سیر و انار ترش  و  چوچاق تازه  و عطر گلپر

توی اتاق پیچیده بود

 چقدر همه چیز اینجا قشنگتر بود

راست میگفتن که هیچ جای دنیا آرامش خونه ی پدری رو نداره


یه نگاهی به در و دیوار خونه انداختم چقدر ساده تر از خونه ی شوهرم بود

چقدر همه چیز بدون تجملات بود ولی آرامشی داشت که وصف نکردنی بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۶۷


مامان گونه ی دایان بوسید گفت :  کاش امشبم میموندی



گفتم : دستت درد نکنه دیگه باید برم


بابا ساکم گذاشت توی ماشین گفت : مواظب خودتون باشین

رسیدی خونه زنگ بزن

گفتم: چشم حتما


رفتم طرف عزیز بغلش کردم گفتم : عزیز تورو خدا بیا چند روز پیشم بمون


عزیز گفت : باشه مادر مزاحمت میشم

گفتم : مراحمی قربونت برم


برگشتم طرف مامان گفتم : از طرف من با عرفان خداحافظی کن


مامان گفت : باشه دخترم


دست دایان گرفتم سوار ماشین شدم


به نشونه ی خداحافظی براشون دست تکون دادم

وقتی از کوچه مون رفتیم بیرون یهو دلم گرفت


خیلی دلم می خواست چند روز بیشتر بمونم ولی می دونستم که محاله مازیار بذاره


******

جلوی خونه از ماشین پیاده شدم


رفتیم داخل توی پارکینگ ماشین مازیار دیدم

دایان با ذوق گفت : آخ جون بابایی خونه ست

دویید طرف آسانسور


زنگ واحدمون زد

مازیار با لبخند درو باز کرد

گفت : سلام


دایان پرید بغلش


مازیار بوسیدش گفت : دلم برات تنگ شده بود پسرم


درو پشت و سرم بستم گفتم : سلام



بدون اینکه نگاهم کنه گفت : سلام


یه نگاهی به میز نهارخوری  انداختم

گفتم :  چه خبره ؟ میز چیدی؟


بازم بدون اینکه نگاهم کنه به دایان گفت: برات پاستا سفارش دادم الان میرسه


دایان گفت : آخ جون پاستا

مازیار گفت : بدو دستات بشور بیا


بعداز رفتن دایان یه نگاهی بهم انداخت

چتد قدمی اومد طرفم گفت :  خوش اومدی خانم

از لحن صحبتش معلوم بود با کنایه حرف میزنه

گفتم ؛ ممنون


میرم لباسم عوض کنم

اروم اروم رفتم طرف اتاق

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۶۶۸


بعداز شام مشغول شستن ظرف ها بودم که  با صدای بلند گفت : یه فنجون چایی برام بریز


گفتم : دایان خوابید؟

گفت : آره


یه فنجون چای ریختم براش بردم


روی مبل کنارش نشستم

کنترل تلوزیون برداشتم همونطور که کانال ها رو بالا و پایین میکردم متوجه سنگینی نگاهش شدم


چند لحظه بعد با حرص کنترل از دستم گرفت

تلوزیون  خاموش کرد

با تعجب نگاهش کردم

گفتم: چکار میکنی


یکم بهم نزدیک شد

گفت : دلم خواست خاموشش کنم

با حرص از جام بلند شدم که برم

دستم گرفت منو کشید سمت خودش

کنارش محکم پرت شدم روی مبل


گفتم ؛ چکار میکنی ؟


سرش به صورتم نزدیک کرد

نگاهش بین چشم هام و لبام میچرخید

گرمای نفسش توی صورتم احساس میکردم


زل زدم به چشماش


بدون هیچ حرفی شروع کرد به بوسیدنم


چشم هام بستم همراهیش کردم


از جاش بلند شد  دستم گرفت منو دنبال خودش کشید سمت اتاق

در اتاق بست منو محکم کوبید به دیوار

کمرم درد گرفت

گفتم : چکار میکنی آرومتر


رفت عقب تر روی تخت نشست

به من که کنار دیوار سرپا مونده بود زل زد


با اشاره گفتم : چیه ؟

تا حالا خو شگل ندیدی


یه تابی به موهام که بالای سرم دم اسبی بسته بودم دادم

با شیطنت بهش چشمک زد


یهو از جاش بلند شد خیز برداشت طرفم


موهام دور دستش پیچید

منو چسبوند به خودش


گفتم : آخ سرم درد گرفت

چکار میکنی؟

گفت : دردت گرفته  ؟


گفتم ؛ اره

گفت : دیشب که جواب تلفن منو ندادی منم درد کشیدم


گفتم : تورو خدا موهام ول کن

منو هول داد سمت مبل کنار اتاق


خودم روی مبل جمع کردم گفتم ؛ تورو خدا شروع نکن


یه سیگار از روی پاتختی برداشت

روشنش کرد چند تا پک عمیق به سیگارش زد  اروم اروم اومد طرفم

پایین مبل روبروم روی پنجه نشست

به چشم هاش نگاه کردم انگار ازش خون میبارید


دود سیگار و ترس از حال و روز ش باعث شده بود تنگی نفس بگیرم


با پوزخند گفت : ترسیدی ؟


چیزی نگفتم


سیگارش خاموش کرد اومد طرفم

منو گرفت توی بغلش

گفت : دلم برات تنگ شده بود گندم


برای همین محبورم امشب یکم اذیتت کنم


سعی کردم خودم از بغلش بکشم بیرون

گفتم : دل منم برات تنگ شده بود

ولی وقتی این  کارارو با من میکنی من نمیتونم از با تو بودن لذت ببرم


یهو یه نگاه تندی بهم انداخت

گفت : متظورت چیه ؟

گفتم : وقتی به اجبار و اذیت و آزار می خوای با من باشی

من هیچ لذتی نمیبرم


با عصبانیت گفت : خفه شو !


گفتم : چرا خفه بشم

این یه قضیه ی دو طرفه س

باید هر دولذت ببریم

ولی تو با این رفتارهات نمیتونی رضایت منو جلب کنی


گفت : چرت نگو

مردونگی منو زیر سوال نبر


گفتم : من  حقیقت گفتم

حالا دیگه خودت مبدونی



گفت : اعصاب منو بهم نریز گندم

این حرفت یعنی که من نمیتونم تو رو .......

گفتم : اره ، اینجور مواقع نمیتونی


با حرص آباژور کنار اتاق پرت کرد روی زمین

گفت : همه ش به خاطر اون قرص های لعنتی بود

تو باعث شدی من اونارو بخورم .از  وقتی اونارو خوردم این مشکل برام به وجود اومد


حالا صاف توی چشمام نگاه میکنی میگی از رابطه مون احسا س رضایت نداری


ولی امشب بهت ثابت میکنم که نمیتونی مردونگی منو زیر سوال ببری

منو کشید پرت کرد روی تخت

گفتم : چی میگی ؟

من میگم رفتارت باعث سرد شدن من میشه

تو میگی از قرص هاس


گفت؛ خفه شو دهنت ببند

همینم مونده بود که اینو بهم بگی


وقتی به دست و پاهام افتادی با التماس ازم خواستی  ولت کنم حالیت میشه

که مرد بودن منو زیر سوال نبری


گفتم : ولم کن

به خدا وام نکنی جیغ میکشم


گفت : جیغ بکش ببینم چطور جیغ میکشی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۶۹

با صدای بلند گفتم : میگم ولم کن

گفت : هیس !

دایان صدات میشنوه

گفتم : بذار بشنوه بذار بفهمه پدرش چجور آدمیه


یه خنده ی عصبی کرد گفت : هان چیه ؟ یه شب ولت کردم

باز افسار پاره کردی

من غلط کنم با هفت پشتم  بذارم یکبار دیگه شب بیرون این خونه بمونی


گفتم : من جای بدی نبودم

مشکل از توئه


گفت : به اندازه ی کافی عصبیم کردی دیگه بیشتر از این منو سگ نکن



گفتم ؛ تو به خاطر یه تلفن جواب ندادن این همه  بلوا به پا کردی


گفت: همچین بدم نشد

حرف دلتو زدی

گفتم : تو چرا حرف های منو برعکس متوجه میشی

من بهت گفتم وقتی موقع رابطه اذیتم میکنی من لذتی نمیبرم

با عصبانیت گفت : دهنت ببند

حمله کرد طرفم

همین که نزدیکم شد یهو دستش گذاشت روی قلبش


نگاهش کردم محکم قلبش فشار میداد صورتش برافروخته شده بود

اروم رفتم کنارش گفتم : خوبی؟


دستم پس زد

خودش کشید روی تخت

چشم هاش بست

دوییدم طرف آشپزخونه یه لیوان اب اوردم

گفتم : بفرما اینم از آخر عاقبت نخوردن قرص هات

یکم از آب خورد با صدای گرفته گفت : پنجره رو باز کن


پنجره رو باز کردم

چند لحظه بعد حس کردم راحت تر نفس میکشه


دستش گرفتم گفتم : بهتری ؟

سرش به نشونه ی تایید تکون داد


پتو رو کشیدم روش گفتم ؛ اروم باش بخواب بهتر میشی



از اینکه اینطوری میدیدمش ناراحت بودم ولی از اینکه حداقل نتونسته بود اذیتم کنه خوشحال بودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۰


لیوان شیر گذاشتم روی میز گفتم

دایان جون پسرم عجله کن الان سرویست میاد


دایان یه خمیازه کشید گفت : مامان میل ندارم صبحونه بخورم


با اخم گفتم : بدون صبحونه که نمیشه بری مدرسه

دلت درد میگیره

گفت مامان میشه با نون تست و نوتلا برام یه لقمه درست کنی من توی مدرسه بخورم ؟

گفتم : من توی کیفت لقمه و خوراکی گذاشتم

این لقمه رو برات درست میکنم توی راه بخور


دایان لیوان شیر سرکشید گفت : چشم مامان


صدای بوق ماشین سرویسش بلند شد


دایان با ذوق دویید سمت در گفت : آخ جون مامان خانم پایدار اومد


گونه شو بوسیدم کیفش گذاشتم روی شونه اش گفتم

برو پسرم مواظب خودت باش


بعد از رفتن دایان یه نگاهی به ساعت انداختن نزدیک نه صبح بود

چون لیلا خانم  امروز نمیومد باید خودم آشپزی و نظافت  میکردم


رفتم سمت پذیرایی مشغول گردگیری شدم

که یهو صدای چرخش کلید  و باز شدن درو شنیدم


با تعجب رفتم سمت در


در باز شد مازیار اومد داخل

گفتم : سلام اینجا چکار میکنی ؟


گفت : سلام

امروز حال و حوصله ی حجره رو نداشتم


گفتم : قلبت درد میکنه ؟


گفت : نه خوبم

یه نگاهی به اتاق دایان انداخت گفت : دایان رفت ؟

گفتم : آره


یه نگاهی بهم انداخت گفت : چکار مبکنی ؟

گفتم : هیچی گرد گیری میکردم


گفت : اینارو ول کن بیا بریم یکم   استراحت کنیم


گفتم : من  خسته نیستم تو برو بخواب من به کارام برسم


گفت ؛ متوجه منظورم نشدی یا خودت میزنی به اون راه

وفتی میگم بیا یعنی بیا


گفتم : دیشب الکی عصبی شدی حالت بد شد

الان دوباره داری شلوغش میکنی


اومد طرفم گفت : بهت یاد ندادن زن باید به حرف مردش گوش بده


با خنده گفتم : خوب برو یکی از همین زنایی رو که به حرف شوهراشون گوش میدن بگیر



گفت : باز که چرت گفتی

دستم کشید گفت : یالا راه بیفت

میگم بیا یعنی بیا


دستم کشیدم گفتم : نمیام

اصلا دوست ندارم با تو باشم مگه زوره

گفت : آره زوره ؟

تو کی هستی که به من نه میگی

حرف بیخود دیشبت یادم نرفته

راسته میگن به زن زیادی آزادی بدی دم در میاره

ولی من بلدم دم تو رو قیچی کنم

اومد نزدیکم

صاف جلوش موندم توی چشماش نگاه کردم

گفتم : من  از رابطه داشتن با تو لذتی نمیبرم


با حرص دندون هاش روی هم فشار داد گفت : خفه شو گندم منو کفری نکن


گفتم : من حقیقت گفتم


گفت : ابن حرف ها رو نزن که بی خیالت بشم

زن وظیفشه نیاز شوهرش براورده کنه


گفتم : بله ، ولی لذت بردن حق زنم هست

ولی تو  با این رفتارهات نمی تونی نیاز منو برآورده کنی


با صدای بلند گفت : خفه شو

تا اومدم جوابش بدم

با تمام قدرتش   یه سیلی بهم زد

پرت شدم گوشه ی پذیرایی

تا اومدم بلند بشم محکم با پاهاش کوبید به پهلوم

از شدت درد و ضربه گوشام سوت میکشید

چشمام سیاهی میرفت

با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم که ضربه ی بدی رو زد

خودم گوشه ی اتاق جمع  کرده بودم

پشت سر هم با مشت و لگد میکوبید بهم

ولی من نه توان جیغ زدن داشتم نه گریه کردن

انگار فلج شده بودم

خونه دور سرم میچرخید

فقط صدای عربده ها و ضربه هایی رو که بهم میزد میشنیدم

یهو حس کردم همه جا سیاه شد

چشمام بستم چیزی نفهمیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۱


خنکی آب سرد روی صورتم حس کردم

با وحشت چشمام باز کردم

همه چی تار بود صدای مازیار گنگ بود

فقط چهره ی نگرانش  و حرکت لبهاش میدیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه

توی گوشم انگار یه چیزی سوت میکشید


چشمام چندبار باز و بسته کردم

صدای مازیار شنیدم که میگفت : گندم ! .

گندم خوبی ؟

گندم غلط کردم

نفهمیدم چی شد

شکر خوردم گندم

پاشو قربونت برم


هرچقدر فکر کردم یادم نیومد چیشده

تمام توانم جمع کردم گفتم : مازیار ؟


مازیار گونه مو بوسید گفت : جانم ؟

جانه دلم

خداروشکر که خوبی

ذهنم متمرکز کردم

همه چی یادم اومد

با بغض گفتم : مازیار تو منو زدی؟


محکم کوبید به سرو صورت خودش گفت : غلط کردم

نفهمیدم چیشد

ببخشید گندم


اومد بغلم کنه

صدای ناله م بلند شد

گفتم : آی کمرم

تورو خدا بهم دست نزن

گفت : بذار کمکت کنم بلند بشی


درد بدی پیچید توی گردن و کتفم

گفتم : دارم از درد میمیرم

نمیتونم تکون بخورم


گفت : بذار ببرمت دکتر


احساس میکردم همه جای بدنم شکسته


درد بدی توی دلم پیچید

با صدای گرفته گفتم باید برم دستشویی

مازیار با وحشت نگاهم کرد گفت : چیشده ؟

همونطور که اشک میریختم گفتم : دستم بگیر بلند بشم

وقتی دستم گرفت

نفسم از درد بند اومده بود


با ناله گفتم : آخ مامان !

آی تنم !

خدایا کمکم کن بلند بشم


بازوی مازیار گرفتم به زور بلند شدم

چند قدم تا دستشویی برام به اندازه ی کیلومترها بود


توی دستشویی از دیدن وضعیتم وحشت کردم

خون ریزی شدید داشتم

سرم گیج میرفت

وقتی خودم توی آیینه دیدم ترسم چند برابر شد صورتم کبود بود

گوشه ی لبم ورم کرده بود

در دستشویی رو باز کردم

دوباره نفهمیدم چیشد


******

چشمام باز کردم  به اطرافم نگاه کردم دوباره همه چی یادم اومد


مازیار اومد کنارم گفت : بیدار شدی؟


بدون هیچ حرفی نگاهش کردم


خم شد گونه مو بوسید گفت:

لباس هات عوض کردم


یه لیوان اب و یه قرص گرفت طرفم گفت : اینو بخور بهتر میشی


به ساعت روی پاتختی نگاه کردم چیزی تا اومدن دایان نمونده بود


از نگاهم به ساعت فهمید به چی فکر میکنم گفت : نگران دایان نباش

من هستم


چشمام بستم بی صدا اشک ریختم

همه جای صورتم میسوخت

کل بدنم درد میکرد

بعداز این همه سال روم دست بلند کرده بود


همیشه با خشونت  هاش موقع رابطه اذیتم میکرد ولی اولین بار بود به قصد کتک زدن روم دست بلند کرده بود


بیشتر از درد بدنم قلبم درد میکرد

احساس بی پناهی داشتم

کارش برام سنگین تموم شد


دستش کشید روی صورتم گفت : قربونت برم گریه نکن

با صدای بلند گفتم به من دست نزن برو بیرون

گفت : گندم تورو خدا اینطوری نکن

نفهمیدم چیشد

دوباره جیغ زدم  گفتم : برو بیرون


گفت : باشه ، باشه آروم باش

من میرم بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۷۲

دیگه نمی تونستم تحملش کنم

حالم ازش بهم میخورد


تمام توانم جمع کردم از جام بلند شدم

رفتم طرف کمد

مانتو و روسری و یه ساک کوچیک برداشتم

یکم از وسیله هام ریختم توی ساک

از اتاق رفتم بیرون


توی پذیرایی روی مبل نشسته بود سرش گرفته بود بین دستاش


بدون توجه بهش رفتم سمت اتاق دایان

کوله شو برداشتم

از درد نمی تونستم روی پاهام بمونم

دستم گرفتم به لبه ی  تخت دایان نشستم

شروع کردم به جمع کردن لباس های دایان


مازیار اومد بین چهارچوب در اتاق گفت : چکار میکنی ؟

چرا پاشدی؟

بدون اینکه جوابش بدم به کارم ادامه دادم

اومد جلو ساک از دستم کشید گفت : با تو هستم

چکار میکنی ؟

گفتم : ولم کن

می خوام برم


دستم گرفت گفت : هیس آروم باش

گفتم : بهم دست نزن

گفت : یکم اروم باش حرف بزنیم


ساکم محکم کوبیدم بهش

وسیله های دایان پرت کردم طرفش با جیغ گفتم : ولم کن

چی از جونم میخوای

بذار برم گم بشم


اومد طرفم بغلم کرد

با تمام توانم کوبیدم به سینه ش گفتم : اگه ولم نکنی تا جون دارم جیغ میکشم

اینقدر جیغ میکشم که یا خودم بمیرم یا تو منو بکشی

دیگه کتکمم زدی دیگه ولم کن



دندون هاش از حرص روی هم فشار داد گفت : گندم ، قربونت برم آروم باش

هر چی بگی حق داری

من غلط کردم

گندم بگو چکار کنم اروم بشی ؟


با گریه گفتم :  فقط بذار برم

دیگه خسته شدم

این همه ساله اذیتم کردی

بلایی نیست که سرم نیاورده باشی

تورو خدا ، تورو جون دایان بذار برم

منم پدر و مادر دارم

اگه یکی ، یه روزی دایان بزنه تو چکار میکنی ؟

با گریه و زجه گفتم : من بی کس و کار نیستم

این همه سال ترسیدم دیگه بسه


حالت جنون بهم دست داده بود

حمله کردم طرف وسیله ها و اسباب بازی های دایان

همه رو پرت میکردم اینور اونور

و جیغ میکشیدم


مازیار اومد طرفم منو گرفت توی بغلش گفت : تورو خدا آروم باش

الان از حال میری

با گریه گفتم : من دیگه فقط می خوام بمیرم

دستش گذاشت جلوی دهنم

داد زد گفت : میگم ساکت شو !


شوک زده نگاهش کردم

مانتو و روسریم پوشیدم یه نگاهی به ساعت انداختم گفتم

وقتی دایان اومد ما میریم


با عصبانیت گفت : تو هیچ جا نمیری

گفتم : اگه نذاری برم زنگ میزنم به بابام بیاد منو ببره


گفت : بسه ، من می دونم اشتباه بزرگی کردم

واقعا ازت معذرت می خوام

حاضرم هر کاری بکنم برای اینکه حماقتم جبران کنم

گفتم:  هر اشتباهی قابل جبران نیست

دیگه صبرم سر اومده

من باید برم


اومد طرفم زل زد توی چشمام گفت : خودتم می دونی به هیچ قیمتی نمی تونی از این خونه بری


اگه پات از در این خونه بیرون بذاری حسرت دیدن دایان به دلت میمونه

فکر نکن با رفتنت چیزی درست میشه

می دونی من روانیم

هر کاری ازم بر میاد


کاری نکن که جلوی خونواده ت رسوا بشیم

خودتم می دونی اول و اخر جای تو توی این خونه س

پس کاری نکن که با رسوایی دوباره برگردی اینجا

نذار کلاه منو خونواده ت بره توی هم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۳

گفتم : دیگه منو از این چیزا نترسون

 برام اهمیتی نداره قراره چی بشه


رفتم سمت در


دنبالم دویید محکم منو از پشت کشید

گفتم: به من دست نزن

تمام بدنم درد میکنه نامرد


با عصبانیت گفت: من نامرد نیستم


گفتم : مگه خودت نمیگفتی دست بلند کردن روی زن عین نامردیه


دستاش گذاشت جلوی صورتش

چند تا نفس عمیق کشید گفت: اره حق با توئه

کار من عین نامردی بود


گفتم : حالا که دیگه مرد نیستی بذار برم


بازوم گرفت گفت :  گندم ببخش منو


گفتم : دیگه بخششی در کار نیست

من  همه چی رو تحمل کردم ولی نمیتونم کتک بخورم

گفت : نمیبخشی ؟

گفتم : نه


گفت : من همه ی حرف هام بهت زدم

اگه از در این خونه بری بیرون با حقارت برت میگردونم

فکر اینکه دایانم با خودت ببری از سرت بیرون کن


گفتم: دایان با دیوونه ای مثل تو تنها نمیذارم


گفت : من هیچ وقت به دایان آسیبی نمیزنم


گفتم : از ادم روانی هر کاری برمیاد


از جلوی در رفت کنار گفت : برو


چند لحظه بهت زده نگاهش کردم

گفت :  برو دیگه


گفتم : میرم پایین منتظر دایان میمونم

گفت : اب از سر من گذشته چه یه وجب چه صد وجب


وای به حالت که بچه ی منو برداری جایی بری


گفتم: تو بجز تهدید کردن کار دیگه ای هم بلدی ؟


گفت: از خر شیطون بیا پایین

نذار جلوی در همسایه آبروریزی بشه

خودت میدونی که نمیذارم بری



ساکم پرت کردم زمین گفتم : پس نمیذاری برم ؟


سرش به نشونه ی تایید تکون داد


گفتم : باشه ، ولی فکر نکن ساده میگذرم


برگشتم رفتم سمت اتاقم

با صدای  بلند گفت؛ تو فقط بمون  

هر کاری خواستی با من بکن ناز شصتت


در اتاق محکم بستم

رفتم روی تخت دراز کشیدم

دلم خیلی درد میکرد

خون ریزی شدید داشتم

احساس ضعف میکردم


چشم هام بستم به این  فکر کردم که باید کاری کنم

دیگه تحمل این رفتارهاش نداشتم ۱

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۴


دستای کوچیک دایان روی صورتم احساس کردم

فوری چشم هام باز کردم

دایان گونه مو بوسید گفت: مامانی ، مامان خوشگلم صورتت چیشده


بابا گفت از پله ها افتادی


با تعجب به دایان و مازیار که بین چهارچوب در مونده بود نگاه کردم


دایان دستش دور گردنم حلقه کرد گفت : چرا مواظب خودت نبودی


بغلش کردم گفتم نگران نباش قربونت برم چیزی نشده


گفت : صورتت درد میکنه؟


گفتم : نه پسرم من خوبم


مازیار گفت : آروم بلند شو بیا غذا بخوریم

اصلا دلم نمی خواست ببینمش

ولی به خاطر دایان مقاومتی نکردم

از جام بلند شدم

دایان دستم گرفت : گفت : بذار کمکت کنم مامان


با هم رفتیم طرف پذیرایی

******

اصلا میل به غذا نداشتم

فقط با غذام بازی میکردم

مازیار هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد


دایان با ولع غذاش میخورد و از اتفاق هایی که توی مدرسه افتاده بود صحبت میکرد


منم به ظاهر به حرف های دایان گوش میکردم

ولی فکرم جای دیگه بود


صدای زنگ گوشی مازیار بلند شد

بعداز چند دقیقه صحبت کردن گفت : باشه الان خودم میرسونم



گوشی رو که قطع کرد فوری از جاش بلند شد گفت : من باید برم برام کاری پیش اومده


جوابی ندادم

گفت : زود برمیگردم میبرمت دکتر


گفتم : لازم نیست من خودم با دایان میرم


گقت : تنها که نمیشه بری


با حرص بهش نگاه کردم

گفتم : طوری صحبت نکن که انگار نگران منی


با ناراحتی وسیله هاش برداشت گفت : بهت زنگ میزنم


بعداز رفتنش فوری بلند شدم شماره ی مطب دکتر زنان گرفتم

از منشی خواستم به خاطر وضعیتم اولین نوبت به من بده



ساعت نزدیک چهار بود که رسیدم مطب دکتر

بعداز اینکه ویزیت شدم


موقع بیرون اومدن از مطب

چشمم به تابلوی دفتر یه وکیل خورد که توی همون ساختمون بود


جند لحظه ای به تابلو زل زدم

تمام عزمم جزم کردم

گفتم اینبار نباید ساده بگذری گندم


دست دایان گرفتم

رفتم داخل دفتر وکیل

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۵

وقتی منشی صدام زد که برم داخل اتاق وکیل


از کیفم یه بیسکوییت و اب میوه در اوردم گرفتم طرف دایان

گفتم : دایان جون ، پسرم میشه شما اینجا بشینی اینارو بخوری تا مامان برگرده


گفت : کجا میری مامان ؟

گفتم : باید برم پیش دکتر معاینه بشم

گفت : مگه شما الان پیش دکتر نبودی


گفتم : چرا ، این یه دکتر دیگه س

میرم که حالم بهتربشه

سرش  به نشونه ی مثبت تکون داد گفت : چشم مامان همینجا میمونم شما برو


از جام بلند شدم رفتم سمت اناق وکیل

چندتا ضربه به در زدم رفتم داخل


بعداز سلام و احوالپرسی

شروع کردم به صحبت کردن

اقای  واحدی که یه مرد حدودا چهل و پنج ساله بود بعد از شنیدن صحبت هام 

سرش به نشونه ی تاسف تکون داد گفت : الان تصمیم شما  چیه ؟


گفتم : من قصد جدایی ندارم

یعنی می دونم  که طلاقم نمیده

ولی می خوام یه جورایی بترسونمش

که دیگه روم دست بلند نکنه با من بدرفتاری نکنه


اقای واحدی گفت : مهریه تون چقدره ؟

گفتم : ۸۱۴ سکه

گفت : خوب میتونه اهرم فشار خوبی باشه


سرم انداختم پایین گفتم : نه اقای واحدی

گفت : چرا ؟

گفتم : وضع مالیش خوبه

با این چیزا نمیترسه


گفت : نظر خودت چیه با چی ممکنه تحت فشار قرار بگیره


گفتم : فکر نکنم چیزی توی این دنیا باشه که این ادم بترسونه

جز از دست دادن زندگی مشترکش و پسرش

گفت : اولین قدم اینه که شما بری پزشک قانونی و بابت کتک هایی که زده مدرک داشته باشی

گفتم : من از این کارا سر در نمیارم

گفت : نگران نباشین

خودم همه ی کارها رو براتون انجام میدم

فقط شما فردا صبح اماده باشین که با تماس من فوری برین برای معاینه

گفتم : چشم ممنون

گقت: یه شکایت هم بابت کتک زدن تنظیم میکنم

تا ببینیم چی میشه


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : ممنون

از جام بلند شدم گفتم : فعلا خداحافظ

اقای واحدی تا جلوی در همراهیم کرد


****

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۶

سرم به پنجره ی ماشین تکیه داده بودم و به شلوغی و جنب و جوش آدما و شهر نگاه میکردم


ماهی قرمز ها و سبزه و  وسیله های سفره هفت سین  دست فروش های گوشه ی خیابون نوید عیدُ می دادن


دایان دستم گرفت گفت : مامان حاجی فیروز نگاه کن


توجه م جلب شد به سمت دیگه ی خیابون یه حاجی فیروز با صورت سیاه و دایره زنگی مشغول خوندن بود


دایان با ذوق شروع کرد به دست زدن

هر چقدر حاجی فیروز به ما نزدیکتر میشد  دایان بیشتر ذوق میکرد


شیشه ی ماشین کشیدم پایین

یه ده تومنی از کیفم دراوردم گرفتم سمت دایان گفتم : اینو بده به حاجی  فیروز


دایان با ذوق پول ازم گرفت


انگار منم با دیدن شور و شوق حاجی فیروز حال و احوالم عوض شده بود


حاجی فیروز همونطور که میرقصید میخوند: 


ارباب خودم سامبولی بلیکم

ارباب خودم سرت بالا کن

ارباب خودم بزبز قندی

ارباب خودم چرا نمیخندی .....



توی دلم تکرار کردم چرا نمیخندی ؟!!!


آه گندم ،  گندم

آخرین باری که از ته دل خندیدی کی بود


چقدر صبوری کردی که کار به اینجاها نکشه

ولی انگار بازی زندگی با تو تموم نشده


بی اختیار چند قطره اشک ریخت روی گونه م

فوری قبل از اینکه دایان ببینه اشک هام پاک کردم


یه نگاهی به چهره ی معصوم  دایان انداختم

اون تنها سرمایه ی زندگی من بود

بهم قدرت جنگیدن میداد

محال بود ازش بگذرم


اینبار به خاطر اینده ی دایان تصمیم گرفتم که جلوی مازیار در بیام

چون دایان داشت بزرگ میشد و بیشتر از قبل خیلی چیزا رو درک میکرد


*******


کرایه ی راننده رو دادم

از ماشین پیاده شدیم

همین که می خواستیم بریم داخل

مازیار با ماشین پیچید جلومون

دایان گفت : آخ جون بابا اومد


مازیار شیشه ی ماشین کشید پایین گفت : بیایین سوار شین


گفتم ؛ چرا ؟

گفت: بریم یکم بگردیم بعدش شام بریم بیرون


گفتم : حالم مساعد نیست


دایان گفت : مامان کاش میرفتیم



گفتم : پسرم اصلا حالم خوب نیست

خوشحال میشم پیجم 

مازیار گفت : دایان بابایی بپر بالا بریم برای شام خرید کنیم

موافقی امشب منو تو دوتایی پیتزا بپزیم


دایان با ذوق گفت : آخ جون

در ماشین باز کرد سوار شد


مازیار گفت : گندم تو برو بالا استراحت کن

ما میریم خرید شام امشب با منو دایان


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم رفتم سمت در


یه جوری رفتار میکرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود

یعنی اینقدر کتک زدن و کتک خوردن من براش عادی بود

از نبودن دایان و مازیار استفاده کردم

یه دل سیر گریه کردم

از اینکه همه ش به خاطر بقیه همه چی رو توی دلم میریختم خسته بودم



دیگه وقتش بود جدی تر جلوی مازیار دربیام

وقتش بود که دیگه ازش نترسم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۷


چند روزی از روزی که کتکم زده بود گذشته بود

من  توسط اقای واحدی جریان پزشک قانونی و شکایت رو جدی گرفته بودم  

و دنبال کارام بودم

همه ش به خودم میگفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار .


مازیار طبق معمول سعی میکرد رفتار اشتباهش با محبت و  هدیه های مختلف جبران کنه


من اما نه بهش روی خوش نشون میدادم نه باهاش بحث میکردم


******

بعداز ظهر  حدود ساعت پنج بودکه مازیار و مهیار اومدن خونه


با اینکه دیگه اومدن  و رفتن مازیار برام مهم نبود ولی وقتی صدای مهیار شنیدم فوری از اتاق رفتم بیرون


رفتم استقبالش با لبخند گفتم : سلام خوش اومدی

مهیار اومد طرفم بهم دست داد

گفت : خوبی زندادش ؟

چند وقته کم پیدایی

هفته ی پیش که مامان شام همه رو دعوت کرده بود از اینکه نیومدی تعجب کردم

مازیار پرید وسط حرف مهیار گفت : بهتون گفتم که مهمون داشتیم


فهمیدم مازیار برای اینکه کسی منو با اون سرو صورت کبود نبینه الکی بهشون گفته بود که مهمون داریم


یه لبخند مصنوعی زدم گفتم : ان شاالله یه وقت دیگه دور هم جمع میشیم


بشین براتون قهوه  درست کنم


مهیار گفت : نه زندادش

دیرم شده

اومدم دایان ببرم


با تعجب به مازیار نگاه کردم گفتم : دایان کجا میبره ؟


مازیار گفت : دایان با مهیار میره انزلی پیش مامانم

سید جلال هوس کرده امشب همه ی نوه هاش دور خودش جمع کنه


گفتم :  تنها که نمیشه بره


مازیار گفت : چرا نشه

خونه ی غریبه که نمیره


گفتم : چرا به من نگفتی

الان که دایان خوابه


بمون دایان بیدار کنم خودمم همراهش میرم


مازیار با اخم گفت : گفتم فقط دایان میره!

از لحن صجبت مازیار ناراحت شدم

اصلا انگار نه انگار دایان بچه ی منم بود


مهیار که متوجه ناراحتی من شده بود


گفت : گندم چرا ناراحت شدی

ما مواظب دایان هستیم

خودت می دونی جون همه ی ما به جون دایان بندِ


نمی دونم چرا حس بدی داشتم

دوست نداشتم ازش جدا بشم



مهیار برگشت طرف مازیار گفت : خوب بذار گندمم  بیاد


مازیار بدون هیچ حرفی رفت طرف اتاق دایان


برای اینکه مهیار چشمای پر از اشکم نبینه رفتم طرف آشپزخونه


مهیار دنبالم اومد اروم گفت : گندم چیشده ؟


یه نگاهی به در اتاق دایان انداختم

دست مهیار گرفتم گفتم : مهیار واقعا می خوای دایان ببری خونه ی خودتون ؟


مهیار با تعجب گفت ؛ معلومه که اره

چرا باید بهت دروغ بگم

با صدای اهسته گفت : مازیار به سید جلال زنگ زد گفت : امشب دایان میاد پیش شما

ازش خواست بچه های محسن و حسینم بیارن خونه مون که دایان تنها نباشه


مامان و بابا هم که از خداشون بود بچه ها دور هم جمع بشن

کلی برای امشب تدارک دیدن

به زور جلوی ریختن اشکم گرفتم گفتم : مهیار جون تو و جون دایان


مهیار گفت : گندم چرا اینقدر ناراحتی


گفتم : فردا خودت دایان میاری ؟


گفت ؛ حتما خیالت راحت


صدای دایان شنیدم که گفت : سلام عموجون

مهیار دایان بغل کرد گفت : سلام عمو

دایان با ذوق گفت : عمو قراره منو با خودت ببری انزلی؟

مهیار گفت : بله امشب مهمون ما هستی

مازیار کوله ی دایان گرفت طرف مهیار گفت

داداش مواظبش باش


دایان بغل کردم بوسیدم

یه بسته کیک و ابمیوه دادم دستش

گفتم : مامان جون رسیدی خونه ی سید جلال  بهم زنگ بزن

دایان گونه مو بوسید گفت ؛ چشم حتما مامان جون


مهیار گفت : فعلا خداحافظ


گفتم : برین به سلامت

تا جلوی در بدرقه شون کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۸


در خونه رو محکم کوبیدم به هم  گفتم : از این  تصمیم های یهوییت متنفرم


اومد طرفم بغلم کرد گفت :


خودم عمدا دایان فرستادم انزلی می خوام ببرمت یه جای خوب


گفتم : من جایی نمیام


گفت : بسه دیگه گندم

من یه اشتباهی کردم تا الان هزار بارم ازت عذر خواهی کردم دیگه اینقدر کشش نده


با پوزخند گفتم  :  یه اشتباهی!!!!


گفت : بذار برات جبران کنم


گفتم : یه جوری رفتار میکنی انگار من یه حیوونم تو هم صاحب من هر رفتاری دلت می خواد با من میکنی بعد میگی منو ببخش

هر چند خوب می دونم کسی با حیوونشم این رفتارها رو نمیکنه



خیز برداشت طرفم با لحن تندی گفتی ؛ تمومش میکنی  یا نه؟


گفتم : اگه تمومش نکنم بازم کتکم میزنی؟


دستاش گذاشت جلوی صورتش چندتا نفس عمیق کشید گفت : قربونت برم برو اماده شو


گفتم : من جایی نمیام

می خواستم برم سمت اتاق که محکم بازوم گرفت


گفت : تا زمانی که با من نیای و منو نبخشی دایان نمیارم خونه

تو هم  حق دیدنش نداری


با حرص گفتم : این مدل گِرو کشی و تهدید جدیده ؟

می دونستی تهدید کار آدم های ضعیف و ناتوانه؟!


با صورت برافروخته نگاهم کرد گفت : من نه ضعیفم نه ناتوان‌

ولی ........

سرش انداخت پایین گفت : ولی در مقابل تو ، دل من کم میاره

هر چی می خوای بهم بگو

برای اینکه تو منو ببخشی هر کاری میکنم


به دستاش که میلرزید و پلک هاش که میپرید نگاه کردم


تند تند پلک میزد

تمام پیشونیش خیس عرق شده بود


رفت نشست رو ی مبل گفت : من الان یه سیگار روشن میکنم

تا وقتی سیگارم تموم بشه وقت داری اماده بشی که امشب بریم جایی. شبم نمیاییم خونه

اگه با من بیای فردا قبل از ظهر دایان بر میگرده خونه وگرنه ..........


پاکت سیگارش برداشت گفت : بقیه شو دیگه خودت میدونی!


حالا تصمیم با خودت

سیگارش روشن  کرد یه چشمک بهم زد گفت : از همین الان زمان تصمیم گیریت شروع شد


با حرص رفتم توی اتاق

دلم می خواست با دستای خودم خفه ش کنم


نشستم روی تخت به عکس سه نفره مون که روی پاتختی بود نگاه کردم

با بغض گفتم : پسر ِمو فرفری مامان


چند تا نفس عمیق کشیدم گفتم : بسه گندم

این جند روز به اندازه ی کافی گریه کردی

اینقدر ضعیف نباش  تو که دنبال کار شکایت از این آدم هستی

الان به خاطر پسرتم شده پاشو لباس بپوش باهاش برو


فوری از جام بلند شدم

آماده شدم

یه ساک کوچیک برداشتم و وسیله های شخصیم جمع کردم

هر چند تظاهر و نقش بازی کردن اینبار برام سخت بود

ولی فکر کردن به دایان بهم قدرت می داد


در اتاق باز کردم رفتم بیرون


مازیار تا چشمش به من افتاد

سیگارش خاموش کرد گفت : وقتی دختر حرف گوش کنی میشی بیشتر از همیشه می خوامت


اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت : حدس بزن کجا می خوام ببرمت ؟

با بی تفاوتی گفتم : برام مهم نیست


گفت : ولی تو اونجا رو خیلی دوست داری


فقط نگاهش کردم


منو گرفت توی بغلش گفت : میبرمت (قدیم خونه )

با اینکه قدیم خونه رو خیلی دوست داشتم ولی اینبار هیچ اشتیاقی برای  رفتن نداشتم


دستم گرفت ، پشت دستم بوسید گفت : بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷۹


صدای ظبط ماشین زیاد کرده بود و با صدای بلند با خواننده هم خونی میکرد 

چشمام بستم سرم به صندلی تکیه دادم و به موسیقی ای که پخش میشد گوش میدادم

همیشه شعر ها و صدای چاوشی بهم آرامش میداد :


دوست دارم نگات کنم

تا که بی حال بشم

تو ازم دل ببری منم اغفال بشم

دوست دارم برای تو با همه فرق کنم

خودمو توی چشات یه تنه غرق کنم

با تو باشم غم چیه با تو مرگم آسونه

آخه دیوونه میشم وقتی میگی دیوونه دیوونه دیوونه دیوونه


حال میده ناز کنی تا نوازشت کنم

بی خودی قهر کنی غرق خواهشت کنم

دل بدم به خنده هات سپر بلات بشم

الهی تصدقت، الهی فدات بشم

مگه میتونم تو رو با کسی عوض کنم

لعنتی صدام بزن، هی بگو تا حَظ کنم

دیوونه دیوونه دیوونه دیوونه

تو حصار بغلت زندگی به کامم

همه چیت مال منه سندش بنامم

وقتی میخندی برام خونه آفتابی میشه  

گلدونا گل میکُنن، آسمون آبی میشه

گلای نسترنو بذار پشت پنجره

زُل بزن توی چشام تا دلم ضعف بره

دیوونه دیوونه دیوونه دیوونه



بی اختیار چند تا قطره اشک از گوشه ی چشمام ریخت روی گونه هام


یه دسمال برداشتم

اشک هام پاک کردم


صدای ظبط کم کرد

گفت : گندم گریه میکنی؟!!!


گفتم : نه !  ریملم رفت توی چشمم


گفت : گندم تو راستی، راستی فکر میکنی من دیوونه ام؟


بدون معطلی گفتم : آره !


با حرص نگاهم کرد

گفتم : چیه سوال پرسیدی

جوابت دادم


گفت :  اگه یه روزی به هر طریقی بتونی ثابت کنی که من دیوونه ام ترکم میکنی؟


اینبارم بدون معطلی گفتم : دوپا که دارم دوپا دیگه هم قرض میکنم با سرعت نور ازت دور میشم


یه خنده ی عصبی کرد گفت : یعنی من اینقدر بَدم

یعنی اینقدر از من بدت میاد؟


جوابش ندادم


همونطور که رانندگی میکرد بازوم کشید گفت : با تواَم

جوابم بده


گفتم : چکار میکنی الان تصادف میکنیم



گفت : جواب منو بده


گفتم : اره بدی

بیشتر از اون چیزی که فکرش بکنی  دلم می خواد از دستت راحت بشم


دوباره  یه خنده ی عصبی  کرد گفت : قسمت لذت بخش این ماجرا اینجاست که تو نمی تونی هیچ وقت ترکم کنی


با نفرت نگاهش کردم


با صدای بلند خندید گفت : دوستت دارم گندم

خیلی دوستت دارم گندم


با صدای بلند داد زد گفت :  دوستت دارم

اینو توی سرت فرو کن


دوباره چشمام بستم سرم به صندلی تکیه دادم

دیگه دلم نمی خواست باهاش همکلام بشم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز