پارت ۶۷۰
لیوان شیر گذاشتم روی میز گفتم
دایان جون پسرم عجله کن الان سرویست میاد
دایان یه خمیازه کشید گفت : مامان میل ندارم صبحونه بخورم
با اخم گفتم : بدون صبحونه که نمیشه بری مدرسه
دلت درد میگیره
گفت مامان میشه با نون تست و نوتلا برام یه لقمه درست کنی من توی مدرسه بخورم ؟
گفتم : من توی کیفت لقمه و خوراکی گذاشتم
این لقمه رو برات درست میکنم توی راه بخور
دایان لیوان شیر سرکشید گفت : چشم مامان
صدای بوق ماشین سرویسش بلند شد
دایان با ذوق دویید سمت در گفت : آخ جون مامان خانم پایدار اومد
گونه شو بوسیدم کیفش گذاشتم روی شونه اش گفتم
برو پسرم مواظب خودت باش
بعد از رفتن دایان یه نگاهی به ساعت انداختن نزدیک نه صبح بود
چون لیلا خانم امروز نمیومد باید خودم آشپزی و نظافت میکردم
رفتم سمت پذیرایی مشغول گردگیری شدم
که یهو صدای چرخش کلید و باز شدن درو شنیدم
با تعجب رفتم سمت در
در باز شد مازیار اومد داخل
گفتم : سلام اینجا چکار میکنی ؟
گفت : سلام
امروز حال و حوصله ی حجره رو نداشتم
گفتم : قلبت درد میکنه ؟
گفت : نه خوبم
یه نگاهی به اتاق دایان انداخت گفت : دایان رفت ؟
گفتم : آره
یه نگاهی بهم انداخت گفت : چکار مبکنی ؟
گفتم : هیچی گرد گیری میکردم
گفت : اینارو ول کن بیا بریم یکم استراحت کنیم
گفتم : من خسته نیستم تو برو بخواب من به کارام برسم
گفت ؛ متوجه منظورم نشدی یا خودت میزنی به اون راه
وفتی میگم بیا یعنی بیا
گفتم : دیشب الکی عصبی شدی حالت بد شد
الان دوباره داری شلوغش میکنی
اومد طرفم گفت : بهت یاد ندادن زن باید به حرف مردش گوش بده
با خنده گفتم : خوب برو یکی از همین زنایی رو که به حرف شوهراشون گوش میدن بگیر
گفت : باز که چرت گفتی
دستم کشید گفت : یالا راه بیفت
میگم بیا یعنی بیا
دستم کشیدم گفتم : نمیام
اصلا دوست ندارم با تو باشم مگه زوره
گفت : آره زوره ؟
تو کی هستی که به من نه میگی
حرف بیخود دیشبت یادم نرفته
راسته میگن به زن زیادی آزادی بدی دم در میاره
ولی من بلدم دم تو رو قیچی کنم
اومد نزدیکم
صاف جلوش موندم توی چشماش نگاه کردم
گفتم : من از رابطه داشتن با تو لذتی نمیبرم
با حرص دندون هاش روی هم فشار داد گفت : خفه شو گندم منو کفری نکن
گفتم : من حقیقت گفتم
گفت : ابن حرف ها رو نزن که بی خیالت بشم
زن وظیفشه نیاز شوهرش براورده کنه
گفتم : بله ، ولی لذت بردن حق زنم هست
ولی تو با این رفتارهات نمی تونی نیاز منو برآورده کنی
با صدای بلند گفت : خفه شو
تا اومدم جوابش بدم
با تمام قدرتش یه سیلی بهم زد
پرت شدم گوشه ی پذیرایی
تا اومدم بلند بشم محکم با پاهاش کوبید به پهلوم
از شدت درد و ضربه گوشام سوت میکشید
چشمام سیاهی میرفت
با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم که ضربه ی بدی رو زد
خودم گوشه ی اتاق جمع کرده بودم
پشت سر هم با مشت و لگد میکوبید بهم
ولی من نه توان جیغ زدن داشتم نه گریه کردن
انگار فلج شده بودم
خونه دور سرم میچرخید
فقط صدای عربده ها و ضربه هایی رو که بهم میزد میشنیدم
یهو حس کردم همه جا سیاه شد
چشمام بستم چیزی نفهمیدم