2777
2789

پارت ۶۸۰

جلوی قدیم خونه از ماشین پیاده شدیم


پارکبان اومد سمت مازیار با صدای بلند گفت : سلام سید


مازیار گفت : سلام

سوییچ و با یه تراول پنجاهی گرفت طرف پارکبان که پسر جوون حدود بیست و دوسه ساله بود


پسر جوون با لبخند از مازیار تشکر کرد

صاحب قدیم خونه که از اشناهای مازیار اومد

استقبالمون


بعداز سلام و اوحوالپرسی رفتیم داخل اتاقمون


همیشه فضای اونجا حالم خوب میکرد

با اینکه خودم بچه ی شمال بودم ولی بازم دیدن اون همه زیبایی و دکوراسیون سنتی اونجا یه جورایی حالم خوب میکرد


با خودم گفتم : حالا که اینجایی به خاطر ارامش خودت از زیبایی های اینجا لذت ببر


وقتی جابه جا شدیم و لباسم عوض کردم

رفتم روی  تراس  نشستم

تا چشم کار میکرد همه جا سرسبز و رنگی بود


چندتا نفس عمیق کشیدم

همه چی بوی بهار میداد

همیشه عاشق آخرین روزهای اسفند بودم

همه چی انگار یه رنگ و بوی دیگه داشت



صدای مازیار شنیدم که گفت :  چایی بخوریم؟


شونه هام انداختم بالا  گفتم : نمی دونم

بدون هیچ حرفی رفت و با دوتا استکان چای و نون کشتا برگشت


سینی رو گذاشت جلوم گفت :  هوا خیلی عالیه


چیزی نگفتم


استکان چای برداشت همونطور که به روبرو نگاه میکرد گفت :  تا حالا هیچ وقت اینقدر توی زندگیم عذاب وجدان نداشتم



با تمسخر یه پوزخند زدم

خم شدم استکان چای برداشت


گفتم : فکر کردی با این کارا میتونی از بار عذاب وجدانت کم کنی ؟


گفت : می دونم راه سختی در پیش دارم

ولی خیالی نیست

تو باید منو ببخشی


توی دلم گفتم تو اینقدر احمق و نادونی که برای بخشش هم از کلمه ی باید استفاده میکنی


دیگه چیزی نگفت منم حرفی نزدم ترجیح میدادم توی حال خودم باشم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۸۱

بعد از شام برگشتیم توی اتاقمون

هوا سرد شده بود

فوری یه پتو برداشتم گرفتم دورم


اومد کنارم نشست

یه بسته ی کوچیک دستش بود


اصلا نگاهش نکردم

دستش کشید روی موهام

موهام یه طرف شونه م جمع کرد

گونه مو بوسید


خودم کشیدم عقب

با صدای گرفته گفت: این کار نکن

الان ده  روزه ازم فاصله میگیری

تو می دونی من طاقت دوری تو رو ندارم

اینکه کنارم باشی ولی انگار نیستی برای من بدترین عذابه

من تنبیه شدم گندم


زل زدم توی چشماش گفتم : ولی من پشیمونی رو توی نگاهت نمیبینم


چیزی نگفت

گفتم : اگه یکبار دیگه همون حرف ها رو تکرار کنم رفتارت با من چیه ؟

صورتش برافروخته شد


گفت : نگو گندم

دیگه هیچ وقت اون حرف ها رو نزن


چون به عنوان یه مرد می دونم وظایف زناشوییم درست انجام میدم

دلیلی نداره تو از با من بودن لذت نبری


گفتم : چرا متوجه نمیشی

تعریف ما زنا از رابطه یعنی ناز و نوازش و ارامش


گفت : من که بیشتر وقتا آرومم

چرا چنین حرف سنگینی رو بهم زدی که دستم روت بلند بشه ..



گفتم " تو حق نداری هیچ وقت به من آسیب بزنی .

تو باید درمان بشی


بدون توجه به حرفم بسته ی توی  دستش باز کرد


جعبه ی کادو رو گرفت طرفم

یه نیم  ست خوشگل و ظریف داخل جعبه بود ..


چند لحظه زل زدم به جعبه ی توی دستش

بعد از جام بلند شدم


گفت : خوشت نیومد


گقتم : از باج دادن خسته نشدی ؟۱

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۶۸۲


بلند شد اومد طرفم گفت :

این باج نیست هدیه س


اینُ خریدم که خوشحالت کنم


گفتم بعداز این همه سال هنوز نمی دونی چی منو خوشحال میکنه


گفت ؛ چیز های که تو رو خوشحال میکنه من باهاش حال نمیکنم


گفتم پس  بدون منم با این چیزا گول نمیخورم

با عصبانیت جعبه ی نیم ست پرت کرد گوشه ی اتاق گفت : نمی خوای که نخواه


گفتم : اهان این شد روی واقعیتو نشون بده


شونه هام گرفت  گفت ؛ منو نگاه کن

نگاهش کردم گفتم : چیه ؟


چند لحظه مکث کرد خیره شد به چشمام


دستاش دور کمرم حلقه کرد شروع کرد به بوسیدنم

هر کاری کردم خودم بکشم عقب  نتونستم


سرش توی گودی گردنم فرو برد گفت : دوستت دارم گندم

غلط کردم  

دلم برات تنگ  شده


از اینکه بهم دست میزد احساس بدی داشتم

دلم می خواست جیغ بکشم


با بغض گفتم : تورو خدا ولم کن

دیگه اذیتم نکن


کنار گوشم گفت : هیس ! من اذیتت نمیکنم  دختر

گفتم : ولم نکنی جیغ میکشم آبروت میبرم دیگه دایان اینجا نیست که ملاحظه شو کنم

به من دست نزن چندشم میشه


منو کوبید به دیوار با عصبانیت نگاهم کرد

گفت : این چرت و پرت ها رو نگو

من شوهرتم چرا باید از من بدت بیاد


با کلافه گی گفتم : دست از سرم بردار

من هنوز بابت کتکی که ده روز پیش زدی درد دارم


چرا نمیفهمی

من دوست ندارم با تو باشم


از عصبانیت تمام بدنش میلرزید

تند تند پلک میزد


گفت : دوستم نداری گندم ؟!

با صدای بلند گفتم : نه  !!!!!!!!

شبیه دیوونه ها حمله کرد به ساک لباسم


شالم از داخل در اورد پیچید دور دستش


با وحشت نگاهش کردم گفتم : چکار میکنی


گفت : تو باید دوسم داشته باشی

اومد طرفم ، فرصت انجام کاری رو بهم نداد

شال محکم دور دهنم بست

دستام گرفت توی یه دستش


گفت : تو باید منو دوست داشته باشی

تو باید منو بخوای

حالا که دلت منو نمی خواد پس باید با زور و اجبار دوسم داشته باشی


*********

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۸۳

خودم برای آزار و اذیت هاش اماده کرده بودم 

چشمام بستم سعی کردم نه داد بزنم نه گریه کنم 

که یهو 

هولم داد گوشه ی اتاق

عقب عقب رفت کنار دیوار نشست سرش گذاشت روی زانوهاش گفت : گندم نمی خوام اذیتت کنم


با تعجب نگاهش کردم 

فوری شال از دور دهنم باز کردم

بدون هیچ حرفی هنونجا گوشه ی اتاق نشستم


از جاش بلند شد رفت طرف دیگه ی اتاق جعبه ی کادو رو برداشت اومد طرفم نشست کنارم بدون هیچ حرفی


گوشواره های نیم ست در اورد انداخت  توی گوشم

گردنبندش بست دور گردنم

پیشونیم بوسید گفت : من آدم عوضی ای نیستم گندم

من  نمی خوام اذیتت کنم نمی دونم چی میشه که اینطور میشه

بارها با خودم فکر کردم ، بارها تصمیم گرفتم بشم همون آدمی که تو میخوای

ولی نمیشه

من توی زندگی هر کاری رو که اراده کردم انجام دادم به جز ...........


سرش انداخت پایین  گفت : هیچ وقت نتونستم شیش دنگ دل تو رو داشته باشم

می دونم مقصر خودمم از اول بد شروع کردم



یه دستی به موهام کشید گفت ؛ نیاوردمت اینجا که عذابت بدم

از الان تا فردا که برمیگردیم من در خدمت تو هستم

هر کاری بگی هر چی بخوای  روی چشمم

حتی اگه بخوای همین الان میریم انزلی دایان بر میداریم میریم خونه


هر چی تو بگی همونه



یه نگاهی بهش انداختم دیگه اثری از  عصبانیت و غرور نبود


یه نفس عمیق کشیدم گفتم "  خیلی خسته ام میشه بخوابیم ؟


سرش به نشونه ی تایید تکون داد


وقتی دراز کشیدم از پشت بغلم کرد آروم آروم موهام نوازش کرد

نفهمیدم کی خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۸۴

روزا میگذشت و مازیار سعی میکرد هرجوری که شده دل منو به دست بیاره


منم حفظ ظاهر میکردم و چیزی از عصبانیتم بروز نمیدادم

اون روزا مرتب با آقای واحدی در تماس بودم

بهم گفته بود کارهای شکایت علیه مازیار انجام شده

فقط باید ابلاغیه براش بره


اون روزا از یه طرف استرس اینو داشتم که ابلاغیه براش بره عکس العملش چی میتونه باشه


از طرفی باید برای دستمزد اقای واحدی پول جور میکردم

چون  بابت کوچکترین مبلغی که از حسابم کم میشد باید  به مازیار اطلاع میدادم که چی خریدم یا پول چکار کردم


همه جوره ذهنم درگیر بود تا اینکه اون روز کذایی رسید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۸۵


صبح بعداز اینکه دایان راهی مدرسه کرده بودم خوابم نبرده بود

از شب قبلش همه ش بی قرار بودم

حال و حوصله ی انجام کاری رو نداشتم

همونطور روی تخت دراز کشیده بودم

به اینکه آخر و عاقبت کارم چی میشه فکر میکردم


لیلا خانم چند تا ضربه به در زد گفت : گندم خانم بیدارین ؟


گفتم : جانم ؟ بله بیدارم

درو باز کرد اومد داخل


از جام بلند شدم روی تخت نشستم


گفت: خانم نگفتین برای نهار چی درست کنم

یکم فکر کردم گفتم ؛ نمی دونم لیلا خانم

هر چی درست کردین میخوریم


گفت : پس براتون کباب تابه ای درست میکنم


گفتم : باشه دستتون درد نکنه


لیلا خانم یه نگاهی بهم انداخت گفت: کسالت دارین خانم ؟


گفتم : نه ، از دیشب کلافه ام


گفت : چرا خانم ؟


گفتم : نمی دونم

میشه برام یه قهوه درست کنین


گفت : چشم خانم حتما


رفت طرف آشپزخونه


منم بلند شدم یه دستی به موهام کشیدم

رفتم سمت پذیرایی


نشستم روی مبل


لیلا خانم فنجون قهوه رو گذاشت جلوم گفت :  رنگ و روتون انگار پریده


گفتم : اره ، فکر کنم فشارم پایینه


گفت " براتون اب قند بیارم


گفتم : نه لیلا خانم حال من با این چیزا خوب نمیشه


لیلا خانم که متوجه غم توی صدام شده بود نشست روی مبل گفت : خانم الا‌ن میفهمم روز اولی که به من گفتین هر کسی توی این دنیا غمی داره منظورتون چی بود


یه نفس عمیق کشیدم گفتم :  زندگیِ دیگه !


گفت : چند روز پیش که سر و صورت شما رو کبود دیدم جگرم خون شد

همیشه میگفتم یه آدمی برای کیمیای من پاپیش بذاره که دستش به دهنش برسه  ولی از وقتی که اومدم خونه ی شما فهمیدم پول اونقدرها هم اهمیت نداره

البته ببخشید خانم دارم جسارت میکنم


گفتم : شما درست میگی لیلا خانم

پول همه چیز نیست


لیلا خانم گفت : البته به جان کیمیا من تا الان چیزی جز اقایی از اقا سید ندیدم

مثل یه برادر بزرگتر به دختر من نگاه کرده  من نمک نشناس نیستم ولی ظلم در حق زن اونم زنی مثل شما روا نیست

خدارو خوش نمیاد


گفتم : فعلا که خدا خوشش اومده


گفت : اینطوری نگو دخترم

به خدا اینقدر خانمی که مثل دخترم دوستت دارم

این مدتی که اینجام تا حالا به من یه اخم نکردی

ببخش فضولی میکنم چرا به پدر و مادرت شکایت اقا سید نمیکنی ؟


سرم انداختم پایین گفتم:  میترسم ، میترسم بینشون درگیری پیش بیاد


لیلا خانم یکم مکث کرد گفت : حقم داری

از اقا چیزی بعید نیست

وقتی عصبی میشه خون جلوی چشماش میگیره


اونبار که عصبی شده بود و ظرف های توی آشپزخونه رو  داشت میشکوند من داشتم قبضه روح میشدم

به خدا تا سه روز قلبم درد میکرد


با یه خنده ی زورکی گفتم : من دیگه به این کاراش عادت کردم

فقط نمی خوام توی روی خونواده م بمونه


لیلا خانم دستاش گرفت : طرف آسمون گفت : خدایا خودت به داد این دختر برس


*********

نزدیک های ظهر بود که گوشیم زنگ خورد

گوشی رو جواب دادم

صدای مضطرب مازیار پیچید توی گوشی گفت :  الو گندم  

گفتم : بله

گفت : گندم برای من یه ابلاغیه اومده !



یهو ته  دلم خالی شد با صدای لرزون

گفتم : خوب!


با صدای بلند خندید گفت : پی گیری کردم میگن تو از من شکایت کردی

بهشون گفتم چرت نگین حتما یه اشتباهی شده


تمام توانم جمع کردم گفتم : نه اشتباه نشده

گفت : یعنی چی؟


گفتم : به وکیلم میگم بهت زنگ بزنه همه چی رو توضیح بده


گفت : چی ؟!

وکیلت؟!


گندم حالت خوبه؟


گفتم : اره خوبم


یکم مکث کرد گفت : من تو رو میکشم گندم !

گوشی رو قطع کرد


از استرس کل بدنم عرق کرده بود

صدای زنگ خونه بلند شد

رفتم طرف ایفون دایان بود


درو باز کردم

رفتم طرف دستشویی دست و صورتم شستم

سعی کردم جلوی دایان اروم باشم


رفتم استقبالش

دایان تا منو دید گفت : سلام مامان


خم شدم بوسیدمش گفتم: سلام پسرم


دایان دویید طرف اتاقش همونطور که لباسش عوض میکرد داشت راجع به معلمش صحبت میکرد

من اما انگار اصلا صداش نمیشنیدم


احساس میکردم قلبم هر لحظه از سینه م میزنه بیرون


دایان دویید طرف آشپزخونه گفت : مامان خیلی گرسنمه


گفتم : غذا اماده س پسرم

الان برات میکشم

دایان گفت : بابا نمیاد؟

گفتم : نمی دونم شما غذات بخور


ساعت میگذشت هر یه دقیقه انگار یه سال از عمرم کم میشد

خبری از مازیار نبود

همین بی خبری بیشتر کلافه م میکرد و منو میترسوند

به اقای واحدی زنگ زده بودم و جریان براش تعریف کرده بودم

ازش خواهش کرده بودم اگه خبری ازم نشد پیگیر کارم باشم

چون نمی دونستم عکس العمل مازیار چی میتونه باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۸۶

رفتم کنار پنجره به بارون که با شدت میبارید خیره شدم

هر چند ثانیه یکبار صدا و نور رعد و برق فضای خونه رو پر میکرد

صدای تیک و تاک ساعت به استرسم اضافه میکرد


ساعت از دوازده گذشته بود خبری از مازیار نبود


رفتم سمت کاناپه نشستم

گفتم : نترس گندم مرگ یکبار شیون یکبار


دراز کشیدم چشمام بستم

****

با صدای چرخش کلید فوری از جام بلند شدم و نشستم



در باز شد مازیار اومد داخل

توی نور کم پذیرایی میتونستم .

موهای ژولیده و صورت غمگینش ببینم


اومد داخل سوییچش پرت کرد روی میز زل زد به چشمام

.به چشمای پر از خونش خیره شدم


از بوی تند الکل متوجه شدم که نوشیدنی خورده


زیر لب سلامی کردم


اومد طرفم

صدای ضربان قلبم  میشنیدم


دو زانو نشست روبروم

با صدای خسته و دورگه گفت :  تو چکار کردی گندم ؟


تمام توانم جمع کردم  توی چشم هاش نگاه کردم گفتم :  من باید این کار میکردم نمی خوام کتک زدن هم برات یه عادت بشه مثل بقیه ی رفتار های آزار دهنده ت


گفت : اگه سر ظهر نیومدم برای این بود که نمی خواستم وحشی باشم

نمی خواستم وحشی بازی دربیارم

اگه اون موقع میومدم بینمون درگیری میشد

من اینقدر عصبی بودم که میتونستم با همین دستام خفه ت کنم ولی خودم کنترل کردم

تصمیم گرفتم خود دار باشم

اصلا کاری به این ندارم که بازم دروغ گفتی ، منو دور زدی

باز رفتی پیش وکیل و خیلی چیزای دیگه


فقط حالا که من تصمیم گرفتم آروم باشم تو هم همه چیز فراموش کن

داستان شکایت و وکیل تموم کن


گفتم : اگه واقعا تصمیم گرفتی عوض بشی منو خوشحال کردی

بیا  دادگاه جلوی همه یه تعهد بهم بده که دیگه نه اذیتم میکنی نه کتکم میزنی

من چیزی جز تضمین ازت نمی خوام


یه خنده ی عصبی کرد گفت : شوخیت گرفته گندم

چرا فکر کردی من میذارم کار به اونجاها بکشه


گفتم : اینجا دیگه اجازه ی تو لازم نیست


با عصبانیت گفت : اینارو او وکیل عوضی بهت یاد داده


گفتم : اره درست فهمیدی


گفت : چرا این کارارو میکنی

نمیترسی یه کاری دستت بدم


گفتم : راستش دیگه اب از سر من گذشته چه یک وجب چه صد وجب


گفت : پس می خوای طلاق بگیری؟

گفتم : نه ! من زندگیم دوست دارم

شوهرم دوست دارم

فقط می خوام بهم تعهد بدی که اذیتم نکنی اینقدر کنترلگر نباشی

دیگه دست بلند نکنی


گفت : بچه گول میزنی؟


گفتم : من حقیقت بهت گفنم


گفت : همین فردا شکایتت پس میگیری


گفتم : نه

گفت : منو  کفری نکن گندم


گفتم : بهتره دیگه درباره ش حرف نزنیم

بلند  شدم که برم

از جاش بلند شد بازوم گرفت گفت : وقتی فردا  زدم توی سرت بردمت شکایتت پس بگیری حالیت میشه


گفتم : آفرین کتکم به تهدیدهات اضافه شد

دستش برد بالا

فوری دستم گرفتم جلوی صورتم

گفتم : به خدا اگه بازم بزنی

دوباره میرم پزشک قانونی


با پشت دستش زد توی دهنم لبم بدجور سوخت گرمی خون روی لبم حس کردم

گفت : تو داری منو تهدید میکنی؟


فکر میکنی اگه اومدم میگم شکایت پس بگیر برای اینه که ترسیدم ؟

خوشحال میشم پیجم 

پار۶۸۷


داد زد گفت : یالا ادرس اون وکیل بده به من تا مادرش به عزاش بنشونم

تو بیجا میکنی بیخبر از من با یه مرد غریبه قرار و مدار میذاری

حالا اینقدر گنده شدی که میگی وکیلم بهت زنگ میزنه ؟

تا اومدم حرف بزنم

دوباره زد توی دهنم

تمام دندون هام تیر میکشید


گفت : هیس ! چیزی نگو

اینبار چی از خونه م دزدیدی پول وکیل جور کردی


اونبار که دستبند پسرم دزدیدی

با پشت دستم خون لبم پاک کردم

با حرص گفتم : من دزد نیستم


گفت : پس اسم این کار چیه

یالا بگو پول از کجا اوردی چنین گوهی خوردی؟


گفتم : پول داشتم

گفت : تو از کجا داشتی نکنه از خونه ی بابات اورده بودی


گفتم : درست صحبت کن

دوباره محکم کوبید توی صورتم گفت : دختره ی بی پدر


با شنیدن این حرف انگار برق منو گرفت

با حرص کوبیدم به سینه ش گفتم : حرف دهنت بفهم


دستش گذاشت جلوی دهنم گفت : خفه شو بچه م خوابه


با تمام زورم خواستم دستش از روی دهنم بردارم

ولی نتونستم

منو کشید سمت اتاق محکم پرت کرد گوشه ی اتاق

گفت : خفه شو

صدات بره بالا ، دایان بیدار بشه وای به حالت

گفتم : چیه خیلی میترسی از اینکه دایان چهره ی واقعی تو رو ببینه

خلاصه که چی

یه روزی خودم بهش میگم که چقدر نفرت انگیز هستی


حمله کرد طرفم

محکم زد پشت گردنم

با خنده گفتم : توبه گرگ مرگه

همین نیم ساعت پیش میگفتی عوض شدی

ولی دیدی تو هنوز همون آدمی


حمله کرد طرفم گفت : آدمت میکنم

با مشت و لگد کوبید بهم

اینبار انگار درد حس نمیکردم از اینکه تصمیم گرفته بودم جلوش دربیام خوشحال بودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۶۸۸


اینقدر کتکم  زد که خودش خسته شد

روی زمین کنارم نشست

گفت : فکر جدا شدن از سرت بیرون کن

منو به بهانه ی تعهد نکشون دادگاه ، پاسگاه

من  تورو طلاق نمیدم

تورو میکشم ولی طلاقت نمیدم


با صدایی لرزون گفت : از ظهر خودم کنترل کردم نیومدم که اینطوری نشه .ولی تو با زبون درازیت  بازم کار به اینجا کشوندی


من می خواستم آدم باشم ولی تو نذاشتی


از فردا حق نداری بدون من از خونه بیرون  بری

به خدا بفهمم جایی رفتی

هر جا که پیدات کنم آتیشت میزنم


موهام از جلوی صورتم کنار زدم

انگار هرچی کتک میخوردم جری تر میشدم

گفتم : اگه کتکم زدی که شکایتم پس بگیرم اشتباه کردی


با عصبانیت نگاهم کرد گفت : خودتم می دونی برنده ی این بازی منم

من از چیزی نمیترسم

برای اینکه بهت ثابت کنم کاری ازت برنمیاد

باهات توی همون دادگاهی که میخوای میام

فقط برای اینکه بفهمی تو رو کسی نمیتونه از من بگیره


من اون دادگاه  و اون قاضی و اون وکیلی رو که بخواد زن و زندگی منو ازم بگیره

به آتیش میکشم

منو سر لج ننداز

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۸۹


عید با همه ی سرزندگی ها و قشنگی هاش رسید


اون سالم مثل ، سال های قبل

مشغول خرید و تزیین سفره ی هفت سین و اماده کردن خونه برای پذیرایی مهمون ها بودم

چیزی که با بقیه ی سالها فرق داشت این بود که این کارا رو برای دل خودم نمیکردم

هم من ، هم مازیار تظاهر میکردیم که همه چی عادیه

ولی در عوض هر دو خودمون برای جنگ علیه هم اماده میکردیم

نه من شکایتم پس گرفته بودم

و نه مازیار راضی شده بود که دست از کارهاش برداره


هجده فردردین تاریخ دادگاهمون بود


من این بار امیدوار بودم که شاید قانون بتونه برام کاری انجام بده و زندگیم تغییر کنه


اون سال عید مازیار برنامه ی سفر چید

طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

منم خیلی عادی رفتار میکردم

باهاش مسافرت رفتم و سعی کردم به خاطر دایان همه چی خوب پیش بره


***** چچ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹۰


دوروز به تاریخ دادگاهمون مونده بود


سر ظهر بعداز اینکه دایان رفت مدرسه مازیار اومد خونه


مشغول چیدن میز بودم که اومد توی اشپزخونه


نشست پشت میز بدون مقدمه گفت : هنوزم سر تصمیمت هستی ؟

خوب میدونستم منظورش چیه ؟


گفتم: آره


گفت ؛ برای آخرین بار ازت می خوام بی خیال تصمیمت بشی

چون هیچ کس نمی تونه توی زندگی من دخالت کنه


گفتم :  تا اینجا اومدم ترجیح میدم بقیه ی راهم برم



یهو از جاش بلند


ترسیدم چند قدمی رفتم عقب تر


با پوزخند گفت : هم میترسی هم میترسونی؟


گفتم : من نمیترسم


گفت " کاملا معلومه

رفت طرف یخچال

گفت : نترس بچه جون باهات کاری ندارم تا به وقتش



در یخچال بازکرد  بطری اب پرتقال برداشت درش باز کرد

اب پرتقال یکسره سر کشید


بطری خالی رو پرت کرد داخل سینک ظرفشویی


گفتم : این چه کاریه؟


گفت : چهار دیواری اختیاری توی خونه ی خودم هر کاری دلم بخواد انجام میدم


گفتم : واقعا برات متاسفم


گفت : برای خودت متاسف باش

چون قراره  دوروز دیگه مثل یه کنیز بزنم توی سرت برت گردونم توی همین خونه


گفتم: تو چرا اینقدر بی ادب شدی ؟

گفت : چون جنبه ی احترام نداری

توی این مدت این همه بهت احترام گذاشتم

بردمت مسافرت ، برات خرید کردم

اینقدر بهت حال دادم که از خر شیطون بیای پایین

ولی بیشتر هار شدی


گفتم : من توی زندگی با تو همیشه بهترین ها رو داشتم برام چیز تازه ای نبوده

اینا منو قانع نمیکنه

گفت : برای همینه که میگم هار شدی

توی اطرافت چشم بچرخون ببین  کدوم مردی مثل من لی لی به لالای زنش میذاره

تو توی خوابتم چنین زندگی ای نمیدیدی

گفتم : اینقدر منت پولت سر من نذار

من همون آدمی هستم که وقتی مال و اموالت از دست دادی توی یه اتاق خونه ی پدرتم اومدم باهات زندگی کردم


گفت: چرت نگو بابا

همون یه اتاق خونه ی پدرمم برات شاهانه بود


گفتم: بسه ، تو دیگه داری شورش در میاری


خیز برداشت طرفم گفت : دلم می خواد شورش دربیارم


خودم جمع کردم یه گوشه

ترسیدم بازم کتکم بزنه


با صدای بلند خندید گفت ؛ نترس  کاریت ندارم

لین

خوشحال میشم پیجم 

فعلا روزای خوبته بمون ببین بعداز این فیلمی که به پا کردی چه بلاهایی سرت بیارم


گفتم : مملکت قانون داره

همه که بنده و مُرید تو نیستن


گفت : باشه بچرخ که بچرخیم

من میتونستم جفت پاهات قلم کنم برای اینکه پات به اینجور جاها باز نشه

فقط برای این  گذاشتم این مسخره بازی رو ادامه بدی که حساب کار دستت بیاد


گفتم : چی میشه به جای لج و لجبازی و تهدید تصمیم بگیری درست زندگی کنی

مگه تو منو دوست نداری؟


گفت ؛ تو از دوست داشتن حرف نزن

که از اولشم با دروغ اومدی جلو


گفتم : بسه مازیار

بذار اینبار یکی بین ما قضاوت کنه

گفت : باشه ولی قول بده اگه حق و به من دادن

تا آخر عمرت لال بشی و بشینی زندگیت کنی


با تاسف بهش نگاه کردم رفتم سمت اتاق

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹۱

خلاصه روز دادگاه رسید

من از شب قبل اصلا نتونسته بودم بخوابم

وقتی صورتم میشستم توی ایینه به چشمهای پف کرده و قرمزم نگاه کردم

گفتم : اروم باش گندم

شاید امروز یه دری توی زندگیت باز بشه

اگه این همه سال نتونستی حرفت به کسی حتی خونواده ت بگی در عوض امروز قانون ازت حمایت میکنه

اینطوری مازیار میفهمه بی دست و پا نیستی

شاید دست از دیوونه بازی هاش برداره و درمان بپذیره


صدای مازیار شنیدم که گفت : کجا موندی بیا صبحونه بخوریم

برخلاف من دیشب خوابیده بود

و طوری وانمود میکرد که انگار قراره بره جشن و عروسی

یه پیراهن سفید آستین بلند پوشیده بود با شلوار جین مشکی

موهاش اب و شونه کرده بود


به میز اشاره کرد گفت : بیا برات چایی ریختم

بدون توجه به حرفش رفتم سمت اتاق و لباس هام پوشیدم


صدای زنگ گوشیم بلند شد

شماره ی اقای واحدی بود.


گوشی رو جواب دادم گفتم : سلام صبحتون بخیر


اقای واحدی گفت : سلام روز بخیر

زنگ زدم که  بهتون بگم حتما سر وقت دادگاه باشین

گفتم : چشم ، تا ده وقیقه دیگه راه میفتم


اقای واحدی گفت : همسرتون هم میان دیگه ؟

گفتم : ظاهرا بله

گفت : خیلی هم عالی

پس میبینمتون


گوشی رو که قطع کردم مازیار با خنده گفت : میگم گندم الان منو تو دوتایی اینطور خوشگل و خوشتیپ بریم دادگاه به نظرت کسی باورش میشه که منو تو با هم مشکل داریم


بدون جوابش بدم رفتم جلوی ایینه مقنعه مو سرم کردم


اومد جلوی آیینه گفت : چه خوشگل شدی !


می دونستم با این رفتارش می خواد عصبیم کنه


صدای زنگ ایفون بلند شد


رفتم سمت آیفون در باز کردم

چند لحظه بعد لیلا خانم اومد داخل


رفتم طرفش سلام کردم

لیلا خانم گفت : سلام خانم

گفتم : من امروز جایی کار دارم

شاید کارم طول بکشه

دایان از مدرسه اومد نهارش بدین


لیلا خانم گفت : چشم به روی چشم هام


مازیار با صدای بلند گفت : سلام لیلا خانم

حال و احوال چطوره؟

اوضاع بر وفق مراده؟

لیلا خانم گفت : بله خداروشکر


مازیار گفت : الحمدالله

راستی لیلا خانم امروز نهار برام یه زرشک پلو با مرغ توپ درست کن که امروز کبکم خروس میخونه


لیلا خانم گفت : خداروشکر اقا

ان شاالله که همیشه شاد باشین


رفتم طرف جاکفشی

کفشم برداشتم

پوشیدم

مازیار رفت طرف در ، درو باز کرد

به در اشاره کرد گفت: بفرمایید

خانم ها مقدم هستن


دیگه حالم داشت از رفتارش بهم میخورد

رفتم بیرون گفتم : من آژانس میرم

گفت: نفرمایید خانم

بنده ی حقیر در خدمت شما هستم

خودم شما رو میرسونم

با حرص رفتم طرف اسانسور

گفتم : خدایا به من صبر بده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹۲


از استرس دستام میلرزید

رفتم انتهای سالن دادگاه روی یکی از صندلی ها نشستم

اولین بود همچین جایی میرفتم

اقای واحدی جلوی یکی از اتاق ها با یه اقایی مشغول صحبت بود


مازیار اومد روبروم نشست

یه لحظه نگاهم افتاد بهش


یه چشمک بهم زد با اشاره گفت : چیه ؟


سرم برگردوندم


آروم گفت : پیس پیس !

هِی دختر !


با حرص نگاهش کردم


با خنده گفت : چیه ترسیدی؟


گفتم : نه ! چرا بترسم


گفت : آفرین نترس

چون توی این دنیا برای تو چیزی و کسی ترسناک تر و خطرناک تر از من نیست


با حرص از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره


احساس میکردم نفس کم اورده بودم


هم فضای سنگین دادگاه هم این ارامش مازیار منو میترسوند


دستم به دیوار تکیه دادم گفتم : آروم باش گندم

باید قوی باشی الان موقع ترس نیست


اقای واحدی صدام زد

برگشتم طرفش گفتم : بله؟

گفت : بفرمایید خانم نوبت ماست


مازیار از جاش بلند شد

لباسش مرتب کرد


چشماش ریز کرد زل زد به چشمام

یه دستی به موهاش کشید رفت سمت اتاق


منم دنبال اقای واحدی رفتم داخل اتاق


اقای واحدی رفت طرف قاضی یه سری مدارک نشونش داد

دوباره برگشت کنارم نشست


قاضی یه نگاهی بهمون انداخت گفت : بفرمایید


یه نگاهی به مازیار انداختم

که ساکت نشسته بود


اقای واحدی گفت :  طبق مدارکی که بهتون ارائه دادم موکل من از همسرشون شاکی هستن


قاضی یه نگاهی به پرونده ی روی میزش انداخت


خطاب به مازیار گفت  : شما همسرتون کتک زدین ؟

مازیار صداش صاف کرد گفت : بله


قاضی یه نگاهی بهش انداخت گفت :  نمیگم به چه علت چون هیچ دلیلی قانع کننده نیست


مازیار گفت : بله شما درست میفرمایید

ولی وقتی به نقطه ای برسی که دیگه نتونی خودت کنترل کنی دنبال کار درست و اشتباه نیستی

من روی خانمم دست بلند کردم اشتباه محض بود


ولی شما بفرمایید من با زنی که سرخود و سرکشه چکار کنم


فوری گفتم: من سرخودم ؟

تو اصلا اجازه میدی من کاری کنم تا سرخود باشم ؟


بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اقای قاضی اینکه بهش میگم من دوست ندارم زنم نامتعارف لباس بپوشه نامتعارف آرایش کنه ، رفتار کنه حرف بدیِ


گفتم : مگه من چکار کردم


بازم بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اقای قاضی وظیفه ی یه مرد چیه؟

وظیفشه خوراک و پوشاک و مسکن برای زنش فراهم کنه

که من بهترینش برای این خانم فراهم کردم بخوایین صدتا شاهدم میارم

در عوض از این خانم چی خواستم ، فقط خواستم به وظایف شرعی و قانونیش عمل کنه

من دیگه حرفی ندارم

هر امری شما بفرمایید من در خدمتم

گردنمم از مو باریکتره


قاضی نگاهم کرد گفت : دخترم حرفای شوهرت منطقیه

مشکل شما چیه ؟


گفتم : مشکلم اینه این اقا لجباز و یه دنده س

می خواد حرف حرفه خودش باشه

توی همه چیز حتی رنگ لباسم


قاضی گفت : به جای شکایت کردن بهتر نبود از یه مشاور کمک میگرفتی


گفتم منم همین می خوام ولی اصلا راضی نمیشه

رفتارهاش نرمال نیست


مازیار فوری گفت : تمام مشکلش همینه اقای قاضی می خواد منو دیوونه نشون بده


گفتم : این اقا تعادل رفتاری نداره


قاضی گفت : دخترم من روزی هزارتا پرونده از زیر دستم رد میشه

الان اصلا اختلاف شما چیز مهمی نیست

گفتم : این که دست بزن داره مهم نیست ؟

گفت : چرا این کارشون درست نیست  الانم یه تعهد میده که دیگه تکرار نکنه


مازیار فوری گفت : جناب قاضی تعهد الکی نمیدم

من تحمل بی بند و باری رو ندارم

اگه بخواد سرکشی کنه من اختیارم از دست میدم

قاضی گفت : پسر جان کتک زدن خودش جرمه

تو  حق نداری دست بلند کنی


برگشتم سمت اقای واحدی گفتم : شما حرفی ندارین ؟


اقای واحدی گفت : خانم شما همین میخواستین که آقای ..... تعهد بده که دیگه کتک نزنه


گفتم : ولی تمام مشکلم این نبود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹۳


قاضی پرید وسط حرفم گفت : بهتره دیگه بیشتر از این وقت مارو نگیرین

اینجا پرونده های مهم تر هست

دخترم برو خدارو شکر کن همچین شوهر مسئولی داری

بیا این رضایت نامه رو امضا کن

این اقا هم تعهد میده دیگه چنین اشتباهی نکنه


مازیار دستش گذاشت روی چشمش گفت : امر ؛ امر شماست جناب

من زنم دوست دارم

به حرف من باشه دنیا براش گلستونه

الانم هرچی بخواد بی منت میریزم به پاهاش

قاضی گفت : بیا دخترم ببین

دیگه چی می خوای


موضوع شکایت شما در برابر بقیه ی زوج هایی که پشت اون در هستن خیلی مضحک و خنده داره


با بغض به اقای واحدی نگاه کردم

گفتم : یه کاری بکنین


سرش انداخت پایین گفت : دیگه بیشتر از این کاری ازم برنمیاد


با بغض چندتا برگه رو گرفتن طرفم امضا کردم


مازیار با غرور و لبخند پیروزمندانه از جاش بلند شد شروع کرد به امضا کردن برگه ها

منتظر اون و اقای واحدی نشدم

سریع از اتاق اومدم بیرون

پله های دادگاه رو دوتا یکی اومدم پایین


سرم گیج میرفت نای راه رفتن نداشتم

از پشت سرم صدای مازیار شنیدم که گفت : کجا ؟ بمون



برگشتم به عقب نگاه کردم

ظاهرش برخلاف چند لحظه پیش برافروخته بود


اومد طرفم بازوم کشید منو برد سمت ماشین

گفت : چه طور می خوای خودت از دست من نجات بدی ؟


به چشماش که کاسه ی خون شده بود نگاه کردم

گفتم : تو تعهد دادی اذیتم کنی دوباره پی گیری میکنم


گفت : مگه نشنیدی قاضی گفت : قدر منو بدون


دستش طرفم دراز کرد گفت : گوشیت بده


گفتم : گوشیم چکار داری

با صدای بلند گفت : میگم بده

به اطرافم نگاه کردم

چند نفری صداش شنیده بودن نگاهمون میکردن

گفتم : هیس ساکت چه خبرته


گفت : پس گوشیت بده


گوشیم از کیفم در اوردم گرفتم طرفش

گوشیم از دستم کشید محکم کوبید زمین


گفتم : دیوونه چکار میکنی


گفت: تو هنوز دیوونه ندیدی

سوار شو


گفتم : با تو جایی نمیام

الان دوباره برمیگردم داخل

میگم که بازم خل شدی


گفت : گندم کاری نکن همینجا بکشمت دیه تم بدم

بهت میگم سوارشو

گفتم : سوار نمیشم مبخوای چکار کنی ؟


در ماشین باز کرد منو هول داد داخل ماسین در قفل کرد


خودشم فوری سوار شد

با حرص کوبیدم به شیشه گفتم ؛ درو باز کن


دیگه برام مهم نبود که اون همه ادم داشتن نگاهم میکردن


ماشین روشن  کرد با سرعت از دادگاه دور شد

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز