2777
2789

پارت ۶۴۳


صدای زنگ آیفون بلند شد

دایان دویید طرف در گفت : مامان درو باز کنم ؟

گفتم : بذار ببینیم کیه

گفت: عمو مهیاره

با تعجب رفتم سمت در

از روزی که توی بیمارستان با من بحث کرده بود

دیگه خونه مون نمیومده بود 

اگه کاری با مازیار داشت در حد سر زدن میومد و می رفت


یه لحظه ترسیدم گفتم : نکنه بازم اتفاق بدی افتاده

درو باز کردم منتظر شدم تا بیاد بالا


در آسانسور که باز کرد  فوری گفتم : سلام چیزی شده ؟



گفت : سلام

نه چی باید بشه


گفتم: نمی دونم چرا ترسیدم

گفت : می تونم بیام تو

به دستاش اشاره کرد گفت : دستام شکست

به دستاش نگاه کردم گفتم اینا چیه ؟

گفت : داداش منو فرستاد خرید گفت اینارو بگیرم بیارم


گفتم : دستت درد نکنه این روزا زیاد حس و حال خرید نداره


وسیله ها رو گذاشت توی اشپزخونه

دایان خودش پرت کرد توی بغل مهیار گفت : عمو دلم برات تنگ شده بود


مهیار بغلش کرد گفت : منم دلم برات تنگ شده بود

از یکی از مشماها یه ساک پر از خوراکی بیرون آورد گرفت طرف دایان

گفت : اینم برای شماست


دایان با ذوق مهیار ماچ کرد


گفتم : نسکافه  میخوری ؟

گفت : آره


گفتم : بشین الان برات میارم

رفتم سمت آشپزخونه


دنبالم اومد توی آشپزخونه گفت؛ گتدم من یه عذر خو اهی

بهت بدهکارم

راستش این چند وقت از خجالت سعی میکردم زیاد باهات چشم تو چشم نشم


بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : اینقدر بی معرفت بودی که حتی بهم زنگم نزدی


گفت : حق داری

گفتم : بی خیال ، شاید هر کس دیگه ای جای تو بود همین رفتار میکرد


مهیار گفت : عذاب وجدان داشت خفه م میکرد

اگه داداش چیزیش میشد من خودم نمیبخشیدم

گفتم : حق با توئه من نباید تو رو توی این شرایط قرار میدادم


گفت : الان یعنی قهر نیستی ؟

گفتم : از اولم قهر نبودم

من مثل تو لوس نیستم

با خنده گفت ؛ من لوسم ؟

گفتم : بله

گفت : خیلی ترسیده بودم

نمی تونم دنیای بدون مازیار تصور کنم

گفتم :

خیلی اذیتم میکنه ولی منم حاضر نیستم یه تار از موهاش کم بشه

ولی تو و خونواده ت  طور دیگه ای فکر میکنین


گفت : من به خونواده م کار ندارم

اینو خوب می دونم تو با معرفت ترین زن داداش دنیایی


لیوان نسکافه و شیرینی رو گذاشتم  روی میز  گفتم : بیا بشین یکم حرف بزنیم

خیلی وقته با هم صحبت نکردیم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۶۴۴

گفتم : چه خبر ؟ پریسا خوبه ؟


سرش انداخت پایین گفت : خبر سلامتی

پریسا ! نمی دونم حتما خوبه !


گفتم : یعنی چی ؟


گفت : یه هفته ای میشه که دیگه با هم حرف نمیرنیم

گفتم : چرا ؟!

گفت : دوست پسر داشت

گفتم : چی؟!


گفت : همین که شنیدی

گفتم : یعنی چی؟

مگه قرار خواستگاری نذاشته بودین


گفت : چرا بابا زنگ زده بود خونه شون با پدرش هماهنگ کرده بود

که بعد از اینکه حال مازیار روبراه شد بریم خونه شون ولی ....

گفتم : درست حرف بزن

قضیه چیه

مازیار خبر داره ؟ یوسف و ترانه چی ؟


گفت : قراره به همه بگیم تفاهم نداشتیم و کات کردیم


گفتم : اگه کس دیگه ای رو دوست داشت چرا از اول نگفت

با پوزخند گفت : ظاهرا من لقمه ی چرب و نرم تری بودم


گفتم : یعنی چه ؟

گفت: میشه لطفا این قضیه بین خودمون دوتا بمونه

ازم خواهش کرد که برادراش چیزی نفهمن


گفتم " دختره ی  پر رو


گفت : خودم از اول شک کرده بودم

اون دو روزی که چالوس بودیم همه ش تلفن های مشکوک داشت

ولی خودش و دختر عموش همه ش داستان ماست مالی میکردن


گفتم : ای بابا آدم نمی دونه باید به کی اعتماد کنه


من باید حتما این قضیه رو به ترانه بگم

گفت : نه! تو رو خدا

اونا با هم دوستن

نمی خوام روابطشون به خاطر من خراب بشه

گفتم : این روزا که حال مازیار بد بود

ترانه چند باری زنگ زد ولی اصلا همراه یوسف نیومد اینجا

منم اینقدر ذهنم درگیر مازیار بود که نتونستم درست و حسابی باهاش حرف بزنم


اصلا بابت همین که نیومده ازش دلخورم


مهیار یکم مکث کرد گفت : بین ترانه و یوسف شکرآبه


گفتم : چرا ؟

ای بابا توی این مدت چه اتفاق هایی افتاده

انگار من توی این عالم نبودم


مهیار گفت : یوسف چند وقته خونه نمیره


از تعجب دهنم باز موند

گفتم : آخه چیشده


گفت : ترانه به یوسف شک کرده

فکر میکنه با سارا رابطه داره



گفتم : سارا ؟ دختر عموی پریسا؟

گفت : آره

گفتم : چرا ؟ ترانه آدم شکاکی نیست


گفت : مثل از اینکه سارا قفلی زده روی یوسف

ولی یوسف اصلا توی باغ نبوده

توی رفت و امد هاشون زیادی با یوسف نزدیک شده باعث سوتفاهم شده


بین یوسف و ترانه  بحث شده

یوسفم به غرورش برخورده خونه نمیره

با عصبانیت گفتم : غلط کرده

الهی بمیرم برای ترانه

اصلا به من چیزی نگفته

مهیار گفت : تو توی این مدت به اندازه ی کافی درگیر بودی

مازیار م که حالش بد بود


دو سه بار به ترانه سر زدم

یوسف براشون خرید کرد بردم خونه شون


گفتم : مهیار از دست تو


چرا زودتر بهم نگفتی

گفت : نمی دونم همه چی با هم قاطی شده بود


گفتم : حتما به ترانه زنگ میزنم


مهیار گفت : تنها کسی که حریف یوسف میشه مازیاره

می خوام جریان به داداش بگم


گفتم : شب همینجا بمون

منم الان زنگ میزنم به ترانه میگم بیاد اینجا


امشب هر طوری شده باید قضیه جمع بشه

مگه مسخره بازیه

اون بچه نوا چه گناهی کرده

نوا جونش به یوسف بنده


پسره ی نادون شبیه زنا قهر کرده


مهیار گفت : اره حتما به ترانه زنگ بزن

از جام بلند شدم رفتم طرف تلفن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۵

همین که می خواستم گوشی رو بردارم

صدای زنگ تلفن بلند شد

شما ره ی مامانم بود

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم مامان ؟

گفت : سلام مادر خوبی ؟

گفتم : سلام

ببخشید امروز بهتون زنگ نزدم

شما خوبین ؟

بهتون خوش میگذره


مامان گفت : ما خوبیم

جای شما خالی

حال مازیار چطوره ؟

گفتم : خوبه خداروشکر

گفت: خدارو هزارمرتبه شکر

به خدا هر بار منو  عزیز  رفتیم حرم دعاش کردیم

گفتم : ممتون


مثل اینکه آب و هوای مشهد بهتون ساخته

کی برمیگردین

گفت : آخر همین هفته

گفتم : به بابا و عزیز  و عرفان سلام منو ب رسون

مواظب خودتون باشین

گفت : چشم دخترم

دایان از طرف من ببوس

خداحافطی کردم و گوشی رو قطع کردم

شماره ی ترانه رو گزفتم

از اینکه توی این مدت ازش بی خبر بودم شرمنده بودم

خوشحال میشم پیجم 

بعداز چند تا بوق ترانه جواب داد گفت : جانم گندم ؟

گفتم : سلام خواهر خوبی ؟

گفت : مرسی عزیزم

خودت خوبی ؟ مازیار بهتره ؟

گفتم : ما همه خوبیم

ولی خبرای خوبی نشتیدم


گفت : یوسف اونجاست ؟

گفتم : نه مهیار بهم گفته

یعنی من الان باید متوجه این مسائل بشم

چرا زودتر خودت بهم چیزی نگفتی

با بغض گفت : چی باید میگفتم

تو خودت حال و روز خوبی نداشتی

نمیشه که هر وقت به مشکل بر میخوریم شما رو درگیر کنیم


گفتم : این جه حرفیه ترانه

ما هر کاری برای هم کردیم دو طرفه بوده


همین الان پاشو بیا اینجا


گفت : نه مزاحم شما نمیشم


گفتم : ترانه خودت می دونی همین الانم مازیار بفهمه این همه اتفاق افتاده و شما بهش چیزی نگفتین کلی ناراحت میشه

پس پاشو همین الان بیا تا جریان از زبون خودت بشنوه


ترانه گفت : باشه من به احترام مازیار میام حرف میزنم باهاش

ولی دیگه بین منو یوسف همه چی تموم شده

من تصمیم گرفتم جدا بشم

گفتم : اومدی اینجا حرف میزنیم


گوشی رو قطع کردم رفتم طرف آشپزخونه مشغول آماده کردن شام شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۶

ساعت حدود پنج بود که مازیار اومد خونه از دیدن مهیار خوشحال شد

رفت طرفش باهاش روبوسی کرد گفت : نرفتی انزلی؟

مهیار گفت : نه ، گندم گفت بمونم


مازبار گفت : خوشحالم که دوباره شما دوتا رو اینطوری میبینم

دوست ندارم بین شما کدورتی باشه

با لبخند رفتم طرفش گفتم : از اولم کدورتی نبود

داداش تو یکم لوس تشریف داره


مازیار ، مهیار بغل کرد گفت : داداش من حرف نداره


اومد طرف آشپزخونه گفت ؛ چه بوهای خوبی میاد اینا به خاطر حضور مهیاره ؟

گفتم : هم مهیار هم ترانه


گفت : عه ، پس این یوسف بزغاله چرا بهم نگفت شب اینجان


گفتم : تو با یوسف حرف زدی ؟

گفت: نه چطور؟

سرم انداختم پایین یکم من و من کردم


گفت : چیشده ؟

مهیار گفت : نگران نشو داداش

ناراحتی و هیجان برات خوب نیست

گفت : حرف بزنین ببینم چیشده

گفتم : بین یوسف و ترانه شکرابه

گفت : خوب زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن

امشب میان اینجا حال و هواشون عوض میشه

آشتی میکنن میرن


مهیار گفت : داداش،  یوسف یه مدته خونه نمیره

امشبم ترانه تنها میاد اینجا


مازیار با عصبانیت گوشیش درآورد گفت ؛ یوسف غلط کرده

مرتیکه ی الدنگ

آدم زن جوون و دختر بچه شو تنها میذاره

این غلط کاری جدیده


گفتم : اروم باش فعلا بهش زنگ نزن

ترانه امروز میگفت : تصمیم به جدایی داره بذار بیاد ببین چی میگه بعد به یوسف زنگ بزن


گفت : ترانه غلط کرده با اون یوسف بزغاله

بیخود کردن ، مگه قراره هر چیشد حرف طلاق بیاد وسط


امشب گوش دوتاشون  طوری بپیچونم که دیگه تا آخر عمرشون چنین حرفی نزنن


بعد از اینکه مازیار به یوسف زنگ زد و بهش گفت بیاد خونمون

منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۷


درو باز کردم رفتم استقبال ترانه

نوا با ذوق دویید طرفم گفت : سلام خاله گندم

بغلش کردم گفتم : سلام دختر قشنگم

ترانه گفت : سلام ؛ ببخش مزاحمت شدیم

گفتم : این چه حرفیه

اومد طرفم بغلش کردم

از نگاهش غم میبارید


مازیار اومد جلو نوا رو از بغلم گرفت گفت " سلام نوا خانم


نوا دستش دور گردن مازیار حلقه کرد گفت: عمو بابام اینجاست ؟


مازیار گفت : نه ولی الان میاد


نوا صورت مازیار بوسید گفت: اخ جون خیلی دلم براش تنگ شده

مازیار با ناراحتی نوا رو گذاشت پایین گفت : بدو برو اتاق دایان با هم بازی کنین


ترانه دستش طرف مازیار دراز کرد گفت : سلام


مازیار بهش دست داد گفت : علیک سلام ترانه خانم

یهو ترانه بغضش ترکید گریه کرد


مازیار گفت :  آروم باش بیا بگیر بشین حرف بزنیم


مهیار با یه لیوان اب اومد طرف ترانه گفت : بیا اینو بخور اروم باش


ترانه لباسش عوض کرد نشست روی مبل

چندتا چایی ریختم نشستم کنارش


مازیار یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن


ترانه با ناراحتی گفت : یه نخ سیگارت بده به من


مهیار پاکت سیگارش گرفت طرف ترانه

ترانه همونطور که بی وقفه اشک میریخت سیگار میکشید

تحمل دیدن ناراحتی و اشک های ترانه برام سخت بود

به زور سعی کردم حلوی ریختن اشکام بگیرم


چند لحظه بعد  ترانه شروع کرد به صحبت کردن


گفت ؛ یه مدت بود که به  یوسف شک کرده بودم

به محض اینکه میومد خونه گوشیش سایلنت میکرد

برای گوشیش رمز گذاشته بود

اوایل همه ش خودم گول میزدم

که خبری نیست

هر وقت بهش اعتراضی میکردم

میزد به شوخی و خنده

تا این‌که یواشکی رمز گوشیش یاد گرفتم

یه شب که خواب بود رفتم سر گوشیش


مازیار پرید وسط حرفش گفت: امکان نداره یوسف دست از پا خطا کنه اون وقتی عاشق تو شد دور همه چی رو خط کشید


ترانه گفت : سارا توی تلگرام کلی بهش پیام داده بود

اوایل یوسف جوابش نداده بود

ولی بعدش جواب داده بود


مازیار گفت : چت ها رو داری ؟


ترانه کیفش باز کرد گوشیش گرفت طرف مازیار گفت : آره از همه ش اسکرین شات گرفتم


مازیار یه نگاهی به گوشی انداخت بعداز چند دقیقه گفت :توی چت ها گه یوسف بهش پا نداده

فقط خواسته شرش کم بشه


ترانه با ناراحتی گفت : چرا اصلا به من چیزی نگفت

چرا از من قائم کرد

منم تمام این مدت شبیه ادم های خنگ با اونا رفت و آمد میکردم

سارا همراه مریم میومد خونه م

تمام اون مدت سارا منو احمق فرض میکرد

چندباری همگی با هم رفتیم بیرون

در حالی که اون به شوهرم چشم داشت

حتما یوسفم از این توجه خوشش میومد

وقتی من فهمیدم تازه آقا ازم شاکی هم شده بود که چرا رفتم سر وقت گوشیش

اگه ریگی به کفشش نبود رمز گذاشتن برای چی بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۸


مازیار گفت : این چیزایی که تو میگی دلیل بر این نیست که یوسف بهت خیانت کرده


ترانه با عصبانیت گفت " حتی اگه خیانت هم نکرده باشه

پنهان کاری کرده

مازیار خودت می دونی من با همه چیز یوسف ساختم

بی کاری، بی پولی ، طعنه ها و سرزنش های خونواده م ، حتی تنهایی رو پذیرفتم تا کنار یوسف باشم

ولی زنی نیستم که خیانت و دروغ گویی رو بپذیرم

من تصمیمم گرفتم

با یه وکیل صحبت کردم که کارای طلاقم شروع کنه


مازیار با اخم گفت: چی میگی ترانه؟

مگه زندگی بچه بازیه؟

شما ها بچه دارین


ترانه گفت : تکلیف نوا معلومه

باید با من بمونه

یوسفم بره دنبال هر کی که می خواد

مازیار گفت : ترانه چرت نگو

خودت می دونی یوسف دست از پا خطا نکرده تو فقط بابت پنهان کاریش عصبانی هستی که حقم داری

الان میاد اینجا بشینین صحبت کنین

قال قضیه رو بکنین


ترانه گفت : چه صحبتی می دونی چند روزه خونه نیومده

اصلا توی این مدت کجا بوده

من هیچی دلش برای نوا تنگ نشده ؟

مازیار گفت ؛ یوسف خیلی اشتباه کرده

اون به ظاهر آدم سرخوشی به نظر می رسه ولی خودت می دونی چقدر غد و مغروره


ترانه گفت : دیگه برام اهمیتی نداره


صدای زنگ آیفون بلند شد

رفتم طرف  در گفتم : یوسفه

درو باز کردم

مازیار از جاش بلند شد رفت جلوی در


رفتم کنار ترانه نشستم گفتم : اروم باش اینقدر حرص نخور

ترانه با پوزخند گفت : تازه فهمیدم که این ادم ارزش حرص خوردن نداره


صدای یوسف شنیدم که با مازیار سلام و احوالپرسی میکرد


همین که ترانه رو دید

با اخم به مازیار گفت : کارت این بود؟

برگشت که بره سمت در

مازیار محکم بازوش گرفت گفت: برو بشین


یوسف سرش انداخت پایین گفت : الان نه داداش !


می خواست بره که مازیار هولش داد به سمت پذیرایی

مهیار فوری رفت طرفشون

گفت : یوسف داداش بیا یه لحظه بشین


یهو نوا از اتاق دایان اومد بیرون

تا چشمش به یوسف افتاد دویید طرفش

گفت : بابا یوسف ، بابایی

یوسف با دیدن نوا زانوهاش سست شد نشست روی زمین نوا رو بغل کرد


نوا تند تند یوسف میبوسید میگفت : بابایی دلم برات تنگ شده بود

شما کجا بودی


یوسف با بغض گفت : منم دلم برات تنگ شده بود بابایی

حالا که پیشتم دیگه گریه نکن


یه نگاهی به چهره ی شکسته و غمگین یوسف انداختم

موهاش نا مرتب بود شبیه عزادارها ریش گذاشته بود


رفتم طرفشون ، نوا رو نوازش کردم

گفتم : نوا جون ، دخترم ، بابا از راه اومده خسته س شما برو یکم با دایان بازی کن تا بابا چایی بخوره استراحت کنه


نوا چسبید به یوسف گفت : بابا اگه برم با دایان بازی کنم شما نمیری ؟

یوسف گفت : نه بابایی من هینجا میمونم

نوا آروم اروم رفت طرف اتاق دایان


یه نگاهی به یوسف انداختم گفتم : خوبی ؟

سرش به نشونه ی مثبت تکون داد


گفتم : پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن


از جاش بلند شد رفت سمت دستشویی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۹


حوله رو گرفتم سمت یوسف اروم گفتم : این بچه بازیا چیه

خودت همیشه به منو مازیار میگی با حرف زدن مشکلتون حل کنین

اونوقت خودت قهر میکنی


یوسف با ناراحتی گفت : وقتی یکی بهت اعتماد نداشته باشه

حرف زدن چه فایده ای داره


مازبار اومد طرفمون گفت : یوسف بیا بشین

یوسف گفت : داداش من حالم روبراه نیست

بذار یکم نوا رو ببینم بعد برم .

فردا میام حجره حرف بزنیم


ترانه با عصبانیت گفت : بیخود کردی که می خوای نوا رو ببینی

توی این مدت کجا بودی؟

یوسف با عصبانیت رفت طرفش گفت : برای دیدن دخترم نباید از تو اجازه بگیرم

ترانه گفت : وقتی ازت جدا شدم حسرت دیدن نوا به دلت می مونه


یوسف با پوزخند گفت : راه بازه بفرما هر غلطی می خوای بکن

ولی حق نداری درباره ی دخترم تصمیم بگیری اون مال منه


ترانه گقت : به همین خیال باش


گفتم: اگه کری خوندن هاتون تموم شد

بشینین سوتفاهم ها برطرف کنین


یوسف گفت : بی خیال ، چه سوتفاهمی

این خانم فیلش یاد هندستون کرده میخواد بره اونور پیش بابا ننه ش

اینو بهانه کرده

وگرنه خودشم خوب می دونه من دست از پا خطا نکردم


ترانه با حرص گفت : برات متاسفم

یوسف گفت : چیه دروغ میگم

مگه الان شش ماهه  روی مغزم راه نمیری که بیا بریم دنبال کارهای اقامتمون از ایران بریم؟


ترانه گفت : این حرف من چه ربطی به هرزه گی تو داره


یوسف با عصبانیت گفت: ساکت شو

من اگه بهت حرفی نزدم برای این بود که اون دختره برام ارزشی نداشت

روی گوشیم رمز گذاشتم که مبادا پیام هاش بخونی

ناراحت بشی

پیش خودم فکر کردم یه مدت دیگه سارا برمیگرده کانادا دست از سر من برمیداره

چرا الکی ذهن تو رو آشفته کنم

ولی تو به من شک کردی


ترانه گفت : یعنی اگه یه مرد غریبه به من پیام بده تو بهم شک نمیکنی؟

یوسف گفت : من توی هر شرایطی فقط حرف تورو باور دارم

چون میشناسمت

ولی تو ذره ای منو نشناختی

من قبل ازدواج با تو تا دلت بخواد رنگ و وارنگ شو دیدم

ولی وقتی به تو دست دوستی دادم باهات عهد کردم که زندگی کنیم

دور همه چی رو خط کشیدم

اگه خونه نیومدم برای این بود که با بی  اعتمادیت دلم شکست

فکر نمیکردم تا این حد منو حقیر ببینی که با وجود زن و بچه  فکر کنی  دلم برای یه دختر دیگه رفته

یوسف با بغض ادامه داد گفت : من یه تار موی گندیده ی تورو ، نوا رو با هزار تای مثل سارا عوض نمیکنم

ترانه با ناراحتی به یوسف نگاه کرد گفت : من یه زنم

رفتاری رو کردم که اگه هر زن دیگه ای هم بود میکرد

پنهان کاری تو منو نابود کرد .

نمی تونم ببخشمت

یوسف اشک هاش پاک کرد گفت ؛ منم نمی تونم ببخشمت


ترانه برگشت طرف مازیار گفت : حرف های من تموم شد

دیگه بهتره از اینجا به بعد همه چی طبق روال قانون پیش بره ..

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۰

یوسف گفت : بهترین تصمیم همینه

چون بی اعتمادی پایه های زندگی رو سست میکنه


مازیار گفت : بسه خجالت بکشین

این زندگی فقط مال شما دوتا نیست

پای نوا هم وسطه

یوسف گفت : نوا پدر داره

اینقدر جربزه شو دارم که دخترم نگه دارم


ترانه گفت : به همین خیال باش

ثابت میکنم که تو خیانت کاری


یوسف با عصبانیت گفت : اگه تا الان این  کار نکردم ولی فقط برای اینکه روی تو رو کم کنم با سارا میریزم روی هم

تا یاد بگیری به کسی تهمت نزنی

من به دست و پاهات افتادم گفتم من اشتباهی نکردم

ولی الان دیگه هر کاری میکنم

اولیش هم سارا


مازیار با عصبانیت  داد زدگفت : یوسف بسه


یوسف گفت : از این لحظه به بعد من تعهدی به این خانم ندارم



مازیار رفت طرفش گفت : ساکت شو یوسف


یوسف با تشر گفت  : اگه اون موقع که دختر افشار ، رز

پا پیچ تو شده بود

گندم بهت تهمت میزد میتونستی تحمل کنی


مازیار زل زد توی چشم های یوسف گفت : من هر کاری کردم برای اینکه فقط یکبار ، فقط یکبار گندم به رز حسادت کنه

می دونی چرا ؟

چون اون موقع میفهمیدم که خیلی دوسم داره


یوسف سرش انداخت پایین

صدای گریه ی ترانه ی بلند شد

همونطور با گریه گفت : ولی یوسف احمق تر از این حرفها بود

نفهمید من از شدت حسادت نمی تونستم عرخواهی هاش بپذیرم

به جای اینکه بهم فرصت بده

خونه رو ترک کرد


یوسف می دونست من توی این دنیا هیچ کس بجز اون ندارمولی بازم تنهام گذاشت


یوسق گفت : مگه من کی رو دارم؟

این تنهایی فقط مال تو نبود

تو طوری انگشت اتهامت طرف من گرفتی که انگار مچ منو با سارا گرفتی

اگه کار من بد بود کار تو بدتر بود


مازیار گفت : خیلی خوب هر چی شده همینجا تمومش کنین

دیگه کشش ندین


یوسف یه دستی به موهاش کشید گفت : ولی من نمیتونم

رفت طرف در


مازیار بازوش گرفت گفت:  تمومش کن


ترانه گفت : ولش کن مازیار بذار بره

اون ظاهرا دیگه رفتنی شده


یوسف با عصبانیت گفت: برای دراوردن لج تو هم شده

منو دست تو دست با سارا میبینی


یهو  مازیار  درو باز کرد

یوسف پرت کرد بیرون

گفت: فکر نکن فقط یه زن میتونه فاحشه یا هرزه باشه

مرد متاهل هرزه  و زنباز صد برابر چندش آور تر  از یه زن فاحشه س


زن و بچه ت

اینجا امانت دست من میمونن

تا بیای به پای زنت بیفتی بگی غلط کردم که حتی فکر هرزه گی از ذهنم گذشت


درو محکم بست


رفتم طرفش گفتم : چکار میکنی

یوسف از روی عصبانیت این حرف ها رو زد

مازیار با تشر گفت :  هر وقت اشتباهش فهمید میاد میگه غلط کردم زن و بچه شو میبره


مهیار گفت : داداش اینطوری بدتر شد


مازیار گفت ؛ من اون بزغاله رو خوب میشناسم .

الانم مثل سگ پشیمونه

رفتم داخل فوری مانتو و روسریم برداشتم گفتم : من میرم ببینم کجا رفت


مازیار گفت : ولش کن بذار بره به درک


بدون توجه به حرف مازیار رفتم دنبالش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۱

همون طور که دنبالش میگشتم توی پارکینگ دیدمش که به ماشینش تکیه داده بود و سیگار میکشید

آروم آروم رفتم طرفش

بدون هیچ حرفی کنارش به ماشین تکیه دادم


چند تا پک عمیق به سیگارش زد یهو با بغض گفت : به جان نوا من کار اشتباهی نکردم

به جان ترانه اینقدر این موضوع برام بی ارزش بود که حتی دلم نمی خواست درموردش با ترانه حرف بزنم

گندم به رفاقتمون قسم من کاری نکردم

گفتم : قسم نخور می دونم

ترانه هم خوب میدونه تو کاری نکردی

ولی واکنشش به عنوان یه زن کاملا طبیعی بوده

گفت : اگه تو هم جای ترانه بودی همین رفتار میکردی؟

تو سر قضیه رز  چنین بلوایی به پا کردی؟


گفتم: نه ، چون من عاشق مازیار نیستم

تو جوابتم از مازیار گرفتی


ترانه عاشق توئه

من با اینکه عاشق مازیار نبودم و نیستم ولی بازم حضور رز اذیتم میکرد

بازم از حضورش عذاب میکشیدم

چون به حضور مازیار کنارم عادت کردم بهش وابسته شدم


ببین چه به حال دل عاشق ترانه اومده


یوسف گفت : این شبایی که خونه نمیرفتم تا صبح توی ماشین سر کوچه مون می خوابیدم

ولی غرورم اجازه نمی داد برم خونه

گفتم : وقتی حرف عشق و عاشقی وسط باشه

غرور معنایی نداره

یه نگاهی به حال و روز خودت و ترانه بنداز


یوسف گفت : نمی خوام به زور نگه ش ندارم

نمی خوام از این بعد با شک و بد دلی پیش بریم

گفتم : گذر زمان همه چیز درست میکنه پسرِ خوب

عشق  معجزه میکنه

یوسف گفت: تو هم یه روزی عاشق مازیار بودی چرا عشق برات معجزه نکرد 

گفتم : سرنوشت بازیِ  خوبی با من نکرد 


صدای پا از پشت سرمون توجه مو جلب کرد برگشتم به عقب نگاه کردم مازیار بود


سلانه سلانه اومد طرفمون

یوسف تا مازیار دید رفت طرفش


مازیار بدون حرکت سر جاش موند


یوسف گفت : ببخش بالا حرفای خوبی نزدم

مازیار گفت : یه سوال میپرسم راستش بگو

.یوسف زل زد به چشمای مازیار گفت " به جان نوا دست از پا خطا نکردم

من........

مازیار گفت : بسه ، دیگه نیاز نیست چیزی بگی

بیا بریم بالا دل زنت به دست بیار

زن با لباس سفید میاد خونه ی شوهرش با کفنم میره

دوزار غیرت داشته باش پسر

سر هیچ و پوچ حرف طلاق وسط نکش


آدم ناموسش به اَمون خدا ول نمیکنه


زن با مادر و خواهر آدم فرق داره

جای زن فقط پیش شوهرشه همینُ  و بس


یوسف سرش به نشونه ی تایید تکون داد

گفت : تو درست میگی داداش

چشم ، روی چشمم  الان دست زن و بچه مو میگیرم میرم خونه م

مازیار یوسف بغل کرد گفت : آهان این شد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۲

توی  تراس نشسته بودم

به  آسمون نگاه می کردم

اینجا بهترین جای خونه بود

جایی که هم موقع شادی هم موقع ناراحتی  آرومم میکرد


مازیار صدام زد گفت : نمیای بخوابی


گفتم : خوابم نمیاد


اومد کنارم گفت : چرا حالت گرفته س


گفتم ؛ امروز از دیدن حال و روز ترانه و یوسف خیلی متاثر شدم


گفت : خداروشکر که مشکلشون حل شدتا همینجاشم الکی کشش داده بودن


گفتم : هم از ناراحتیش ناراحت بود م هم به عشقشون غبطه خوردم

اما هر دوشون لج باز و یه دنده هستن

به خدا اگه ولشون میکردیم تا پای طلاقم میرفتن


گفت : بس که دیوونه هستن


اومد روبروم نشست

یه دستی به موهام کشید


گفت: همونقدر که یوسف عاشق ترانه س منم عاشق تو هستم

ولی خوب میدونم که تو نه .....


دستاش گرفتم گفتم : من دوستت دارم

گفت : دوست داشتن با عشق فرق داره

ولی من به همینشم قانع هستم


دستم گرفت گفت : بریم بخوابیم

رفتیم طرف اتاقمون


لباسم عوض کردم رفتم توی تخت دراز کشیدم

اومد کنارم ، خزیدم توی بغلش گفتم : یه مدته شبا خیلی بد خواب شدی

خوابت کم شده

گفت : به خاطر اینه که داروهام نمی خورم

اونا خواب اور بودن الان که نمی خورم خوابم کم شده


گفتم ؛ چرا نمی خوری

گفت: چون حالم بهتره


گفتم : داروهای قلبتم نمیخوری

گفت : نه

گفتم : این کار خطرناکه

تازه یه مدته ارومتر شده بودی

گفت : یه جارو درست کنم بزنم جای دیگه رو خراب کنم ؟


گفتم : فقط کمی کسالت داشتی که خوب کنترلش میکردی

گفت : نخیر  یه سری مشکلات دیگه هم برام به وجود آورده بود


گفتم : چه مشکلاتی؟

گفت : چقدر سوال میپرسی

مشکلمم یه مشکل مردونه س

دیگه نمی خوام بیشتر توضیحی بدم


بغلم کرد گفت : دیگه بگیر بخواب


چشمام بستم ولی فکرم درگیر بود

می دونستم دوباره اوضاع مثل قبل بهم میریزه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۳

توی فکر خودم بودم که دایان صدام زد گفت : مامان حواست کجاست گوشیت زنگ میخوره


گفتم : اصلا حواسم نبود


کیفم باز کردم گوشیم جواب دادم گفتم : جانم مازیار؟


گفت : کجایی ؟ نرسیدی ؟

گفتم : نزدیک انزلی هستم


گفت : چقدر طول کشید


گفتم : ترافیک بود

گفت : میموندی با مهیار میرفتی خیالم راحت تر بود

گفتم : دیگه رسیدم نگران نباش



گفت : باشه مواظب خودتون باشین  

گفتم : باشه ممنون

گوشی رو گذاشتم توی کیفم


از اینکه تونسته بودم راضیش کنم که دوروز پیش خونواده م بمونم خیلی خوشحال بودم


حسابی دلم برای همه شون تنگ شده


جلوی خونه مون از ماشین پیاده شدم

دایان با ذوق دویید طرف آپارتمانشون زنگ زد

منم کوله ی دایان و ساکم از داخل ماشین  برداشتم رفتم طرف در


از پله ها رفتم بالا همین که مامان دیدم گفتم   : سلام ، زیارتتون قبول باشه

مامان گفت : مرسی دخترم


عزیز و بابا  اومدن استقبالمون

با ذوق بغلشون  کردم

گفتم : مثل اینکه مسافرت بهتون ساخته حسابی خوشگل شدین


عزیز با خنده گفت : همه چی واقعا خوب بود فقط جای گندمک من خالی بود

گفتم : خداروشکر که بهتون خوش گذشته


دایان با غر غر برگشت طرف بابام گفت : بابایی چرا اون خونه تون فروختین

اونجا حیاط داشت می تونستیم فوتبال بازی کنیم


بابا بغلش کرد بوسیدش گفت ؛ غروب میبرمت پارک که بازی کنی


مامان گفت : مازیار نمیاد ؟

گفتم : نه کار داشت

من به جاش  اومدم امشبم می خوام بمونم فردا بر میگردم خونه


مامان با دوق گفت ؛ چه عجب یه شب به ما افتخار دادی


برگشتم طرف عزیزگفتم امشب پیش خودم می خوابی  باید بغلم کنی ماهرخ جون


عزیز گفت : به  روی چشم من که از خدامه دخترم بغل کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۴

حوالی غروب بود که به مازیار زنگ زدم

همین که گوشی رو جواب داد گفت : چه عجب گندم خانم

یاد ما افتادی


با خنده گفتم : ببخش سرم شلوغه . چون مامان اینا از مشهد اومدن  مرتب مهمون میره میاد


با کنایه گفت : از خنده هات معلومه که حسابی کیفت کوکه


گفتم : تو امشب نمیای ؟

گفت : من که بهت گفتم نمیتونم بیام

گفتم : اشکال نداره به کارت برس


گفت : تو هنوزم سر تصمیمت هستی می خوای شب بمونی ؟


گفتم ؛ اره ، عزیز جونم اینجاست

می خوام بمونم


یکم مکث کرد گفت : تحمل خونه بدون تو و دایان سخته


گفتم : حالا یه امشب تحمل کن فردا غروب میام

گفت : باشه ، مهم اینه که تو خوش باشی


گفتم : ممنون

گفت : من میرم باشگاه بعد میرم خونه

قبل خواب دوباره بهت زنگ میزنم

گفتم : باشه عزیزم

مواظب خودت باش


گفت: باشه تو هم همینطور

*****

گوشی رو که قطع کردم صدای زنگ خونه بلند شد


رفتم طرف ایفون باصدای بلند گفتم : مامان عمه مرضیه اینا با عمو علی  اومدن


درو باز کردم رفتم استقبالشون


******

آخر شب موقع خواب وقتی گوشیم نگاه کردم

دیدم چند تا تماس بی پاسخ از مازیار دارم

توی شلوغی و سرو صدا اصلا حواسم به گوشیم نبود


یهو متوجه شدم که بهم پیام داده

با دیدن متن پیام تعجب کردم

نوشته بود :

اولش با منت ازم اجازه میگیری که بری خونه ی بابات بمونی

بعد برام طاقچه بالا میذاری

جواب تلفن منو نمیدی

این آخرین باری بود که گذاشتم شب بیرون خونه م بمونی

فردا قبل از ساعت هشت شب خودت می رسونی خونه




فوری براش نوشتم

توی شلوغی صدای تلفن نشنیدم

چرا به خونه زنگ نزدی ؟

برای چی شاکی شدی

یه شب خونه ی پدرم موندن این همه تهدید و تحقیر نداره

روی چیزایی که بهم گفتی فکر کن


گوشیم سایلنت کردم خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۵


صبح که از خواب بیدار شدم

فوری گوشیم برداشتم که ببینم جواب پیامم داده یا نه

ولی نه خبری از پیام بود و نه اینکه بهم زنگ زده بود


منم گوشیم گذاشتم کنار ، گفتم بی خیال حالا بعد از سالها یه شب اومدم خونه ی پدرم

بذار هرچی دلش میخواد بگه یا فکر کنه


از جام بلند شدم لباسام عوض کردم

رفتم بیرون

سفره ی صبحانه پهن بود همه دور سفره نشسته بودن


با لبخند گفتم: سلام به همگی



عزیز گفت: سلام مادر جون


مامان گفت : چرا اینقدر زود بیدار شدی


همونطور که میرفتم سمت دستشویی گفتم : خواب همیشه هست می خوام از اینجا بودن لذت ببرم


دست و صورتم شستم رفتم پیش بقیه

گفتم : به به میبینم که بازم بابا جونم زحمت نون تازه رو کشیده


بابا  همونطور که لقمه شو میذاشت دهنش گفت : نون تازه سرصبح روح آدم تازه میکنه  


یه دستی به موهای فرفری دایان کشیدم  با خنده بهش گفتم : خوش میگذره ؟


دایان  همونطور با دهن پر گفت : خیلی !


از دیدن قیافه ی بامزه ی دایان همه زدیم  زیر خنده



مامان گفت : نهار چی درست کنم ؟


بابا گفت : می خوام برم زیر پُل  براتون ماهی سفید بخرم


با ذوق گفتم : آخ جون ماهی سفید تازه


بابا گفت : اگه عزیز خانم زحمت بکشه یکم برامون از اون میزاقاسمی های خوشمزه شو درست کنه

کنار ماهی سفید حسابی میچسبه


عزیز با لبخند گفت : چشم به روی چشمم


بابا از جاش بلند شد گفت : پس من برم دنبال ماهی


دایان گفت : میشه منم با شما بیام ؟

بابا گفت : چرا که نه حتما

یالا پاشو لباس بپوش

دایان با ذوق دویید طرف اتاق که لباس بپوشه

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792