پارت ۶۴۴
گفتم : چه خبر ؟ پریسا خوبه ؟
سرش انداخت پایین گفت : خبر سلامتی
پریسا ! نمی دونم حتما خوبه !
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یه هفته ای میشه که دیگه با هم حرف نمیرنیم
گفتم : چرا ؟!
گفت : دوست پسر داشت
گفتم : چی؟!
گفت : همین که شنیدی
گفتم : یعنی چی؟
مگه قرار خواستگاری نذاشته بودین
گفت : چرا بابا زنگ زده بود خونه شون با پدرش هماهنگ کرده بود
که بعد از اینکه حال مازیار روبراه شد بریم خونه شون ولی ....
گفتم : درست حرف بزن
قضیه چیه
مازیار خبر داره ؟ یوسف و ترانه چی ؟
گفت : قراره به همه بگیم تفاهم نداشتیم و کات کردیم
گفتم : اگه کس دیگه ای رو دوست داشت چرا از اول نگفت
با پوزخند گفت : ظاهرا من لقمه ی چرب و نرم تری بودم
گفتم : یعنی چه ؟
گفت: میشه لطفا این قضیه بین خودمون دوتا بمونه
ازم خواهش کرد که برادراش چیزی نفهمن
گفتم " دختره ی پر رو
گفت : خودم از اول شک کرده بودم
اون دو روزی که چالوس بودیم همه ش تلفن های مشکوک داشت
ولی خودش و دختر عموش همه ش داستان ماست مالی میکردن
گفتم : ای بابا آدم نمی دونه باید به کی اعتماد کنه
من باید حتما این قضیه رو به ترانه بگم
گفت : نه! تو رو خدا
اونا با هم دوستن
نمی خوام روابطشون به خاطر من خراب بشه
گفتم : این روزا که حال مازیار بد بود
ترانه چند باری زنگ زد ولی اصلا همراه یوسف نیومد اینجا
منم اینقدر ذهنم درگیر مازیار بود که نتونستم درست و حسابی باهاش حرف بزنم
اصلا بابت همین که نیومده ازش دلخورم
مهیار یکم مکث کرد گفت : بین ترانه و یوسف شکرآبه
گفتم : چرا ؟
ای بابا توی این مدت چه اتفاق هایی افتاده
انگار من توی این عالم نبودم
مهیار گفت : یوسف چند وقته خونه نمیره
از تعجب دهنم باز موند
گفتم : آخه چیشده
گفت : ترانه به یوسف شک کرده
فکر میکنه با سارا رابطه داره
گفتم : سارا ؟ دختر عموی پریسا؟
گفت : آره
گفتم : چرا ؟ ترانه آدم شکاکی نیست
گفت : مثل از اینکه سارا قفلی زده روی یوسف
ولی یوسف اصلا توی باغ نبوده
توی رفت و امد هاشون زیادی با یوسف نزدیک شده باعث سوتفاهم شده
بین یوسف و ترانه بحث شده
یوسفم به غرورش برخورده خونه نمیره
با عصبانیت گفتم : غلط کرده
الهی بمیرم برای ترانه
اصلا به من چیزی نگفته
مهیار گفت : تو توی این مدت به اندازه ی کافی درگیر بودی
مازیار م که حالش بد بود
دو سه بار به ترانه سر زدم
یوسف براشون خرید کرد بردم خونه شون
گفتم : مهیار از دست تو
چرا زودتر بهم نگفتی
گفت : نمی دونم همه چی با هم قاطی شده بود
گفتم : حتما به ترانه زنگ میزنم
مهیار گفت : تنها کسی که حریف یوسف میشه مازیاره
می خوام جریان به داداش بگم
گفتم : شب همینجا بمون
منم الان زنگ میزنم به ترانه میگم بیاد اینجا
امشب هر طوری شده باید قضیه جمع بشه
مگه مسخره بازیه
اون بچه نوا چه گناهی کرده
نوا جونش به یوسف بنده
پسره ی نادون شبیه زنا قهر کرده
مهیار گفت : اره حتما به ترانه زنگ بزن
از جام بلند شدم رفتم طرف تلفن