2777
2789

پارت ۶۳۰


پنج شنبه صبح همه با هم راهی چالوس شدیم

توی مسیر متوجه شدم که دختر جوون دیگه هم همراه خونواده ی پریساست

که بعدا فهمیدم دختر عموشون بوده


هوا  برای یه مسافرت دوروزه عالی بود


بیشتر از همه مهیار و پریسا که انگار حسابی با هم اخت شده یودن ذوق داشتن


پدرام به عنوان برادربزرگ پریسا کاملا معلوم بود که از این وصلت راضی

ولی پیام انگار زیاد آبش با مهیار توی یه جوب نمیرفت


*******

نزدیک های ظهر بود که رسیدیم ویلا


بعداز اینکه جابه جا شدیم

یوسف گفت: آقایون موافقین با هم بریم یه دوری بزنیم و برای ظهر غذا بگیریم ؟


پیام گفت : منم موافقم تا خانما استراحت کنن ماهم رفتیم و برگشتیم


مازیار بهم اشاره کرد که برم سمت آشپزخونه

فوری بلند شدم دنبالش رفتم توی آشپزخونه گفتم : جانم عزیزم ؟


گفت :  ما میریم دنبال غذا و خرید

تو یه چایی دم کن با شیرینی پذیرایی کن

یکی دوساعت دیگه یکی میاد اینجا کمکت

نیاز  نیست تو پذیرایی کنی

گفتم : دستت درد نکنه

ممنون

مگه تو اینجا کسی رو میشناسی ؟

گفت : حالا بعدا با هم حرف میزنیم


گفت :الان که رفتیم می خوام از پدرام اجازه بگیرم

که پس فردا سید جلال زنگ بزنه به پدر پربسا قرار خواستگاری بذاره

گفتم : ان شاالله که خیره


گفت: ممنون .اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن

گفتم : چشم

گونه مو بوسید گفت : فعلا خداحافظ


بعد از رفتن آقایون

ما خانما با هم رفتیم توی محوطه ی ویلا نشستیم


حیاط دلباز و قشنگی داشت


یه طرف حیاط  سبزی کاری شده بود

یه طرف دیگه چند تا درخت پرتقال و انبه بود


حوضچه ی انتهای حیاط منو یاد خونه های قدیمی مخصوصا خونه ی عزیز مینداخت


ترانه فنجون چای گرفت طرفم گفت : تو فکری؟!


فنجون ازش گرفتم گفتم : نه ، محو قشنگی اینجا شدم


گفت : اره اینجا خیلی خوشگله

من عاشق خونه های ویلاییم

گفتم : ان شاالله میخری


مریم همونطور که مشغول چای خوردن بود گفت : گندم جون توی همین هفته حتما باید یه شب  شام همگی بیایین پیش ما

همه ش ما مزاحم شما میشیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۱

با لبخند گفتم : این چه حرفیه

ان شاالله از این به بعد باید بیشتر همو ببینیم


پریسا  از ذوق نیشش تا بنا گوشش باز شد


سارا دختر عموی پریسا گفت : پریسا خوش به حالت از طرز برخورد گندم جون معلوم جاری خوبیه


با خنده گفتم: خوبی از خودتونه


گفت : من آدم شناس خوبی هستم

مطمئنم شانس با پربسا یار بوده

من که خیلی از جمعتون خوشم اومده

ترانه گفت : پریسا جون دختر عموت برای جشن تولدت نبود ؟ اصلا ندیده بودمشون


پریسا گفت : نه سارا جون تازه چند روزه برگشتن ایران

کانادا زندگی میکنه


ترانه گفت : چقدر عالی

اونجا  مشغول به کار هستین ؟

سارا گفت : بله من پرستار هستم


وقتی پریسا بهم گفت : خبرایی سریع خودم رسوندم


اخه منو پری مثل دوتا خواهریم


ترانه گفت : ان شالله اینبار یه ادم خوب برای خودت پیدا بشه سارا جون

سارا با خنده گفت ؛ مگر اینکه شما برام آستین بالا بزنین

ببینم دیگه دور اطرافتون پسر خوب نیست ؟


ترانه گفت : نه دیگه فعلا موجود نداریم


سارا با صدای بلند خندید گفت : من دیر رسیدم

خوب هاش شما برداشتین

خنده روی لبای ترانه ماسید

با تعجب به سارا نگاه کرد


برای اینکه جو عوض کنم گفتم : حالا ان شاالله خودتون یه خوبش پیدا کنین


سارا گفت : من بی عرضه م یکبار پیدا کردم به درد نخور بود


یکم مکث کرد گفت : من قبلا ازدواج کردم جدا شدم


گفتم : متاسفم نمی دونستم


گفت : نیازی به تاسف نیست من از این بابت خوشحالم

دیگه بحث ادامه ندادم

به ساعتم نگاه کردم گفتم : چرا آقایون پیداشون نشد ؟

دیر کردن


مریم گفت : حتما مشغول خرید هستن

سارا گفت : نه بابا حتما سرشون یه جا گرم شده

ترانه پشت چشمی نازک کرد گفت : اینا جایی جز اینجا نمیتونن سرگرم بشن


از جاش بلند شد گفت : گندم پاشو بریم یه سر به دایان و نوا بزنیم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۶۳۲

فوری بلند شدم دنبال ترانه رفتم


همین که رفتیم داخل ویلا

ترانه با حرص گفت : این دختره ی نچسبُ چرا با خودشون آوردن


گفتم : بی خیال ، مگه چکارت داره ؟

گفت : ازش خوشم نیومد

گفتم : زشته اونا مهمون ما هستن


گفت : از دست تو گندم

همیشه ملاحظه ی همه رو میکنی

گفتم : اروم باش یه وقت صدامون میشنون

******


صدای بوق ماشین یوسف بلند شد


با خنده گفتم : بازم یوسف عروس کشون راه انداخته


ترانه گفت : این بچه  کلا سرخوشه


منو ترانه هم رفتیم سمت حیاط


یوسف با غر غر از ماشین پیاده شد گفت : الهی کارد بخوره به شکمتون دوساعته الاف غذا شدیم


مهیار گفت : یه جوری غر میزنی انگار خودت آشپزی کردی



یوسف گفت : والا اگه خودم میپختم اینقدر خسته نمیشدم



گفتم :  بازم شما هر چی کار سخته گذاشتین به عهده ی یوسف


مازیار گفت : چرت میگه

به حرفش گوش ندین

اصلا از ماشین پیاده نشده

فقط داشت با گوشیش ور میرفت


یوسف : لب پایینش گاز گرفت گفت : تو سید اولاد پیغمبری زشته اینقدر دروغ نگو



از دیدن  قیافه ی یوسف و مدل حرف زدنش  همه زدن زیر خنده


پدرام گفت : یوسف ! داداش بیا حداقل این غذاها رو تا اشپزخونه ببر که بگیم یه کاری کردی


یوسف گفت : پدرام تو هم رفتی توی تیم اینا

برای اینکه خواهرت بگیرن هر دروغی رو نگو

اینبار همه با صدای بلند خندیدن



پیام مشمای غذاها رو گرفت گفت : یوسف جان من خودم اینا رو میبرم

تو خودت اذیت نکن


یوسف گفت لازم نکرده کار را که کرد آنکه تمام کرد .خودم میبرم


مازیار رو به جمع گفت : بفرمایید داخل که غذا از دهن افتاد


یوسف گفت : اره ، اره زود بریم

بچه ها تا میتونین بخورین

همه مهمون مازیار هستین


سارا با خنده گفت : اقا یوسف شما خیلی بانمکین

یوسف یه خنده ی مصنوعی کرد گفت : اره من به یوسف نمکی معروفم


مهیار گفت : داداش یعنی توی کار نون خشکی


یوسف گفت : اقا این از وقتی که قرار شد زن بگیره خیلی روش زیاد شده

کاری نکن نذارم بهت دختر بدن


با خنده گفتم : بسه تورو خدا بحث نکنین

بریم غذا بخوریم


یوسف گفت : هر چی خواهرم بگه همونه

چشم من دیگه هیچی نمیگم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۳

آخر شب بعد از گردش وقتی دوباره برگشتیم ویلا


مازیار گفت : پایه این یه آتیش درست کنیم چایی زغالی بزنیم ؟


همه موافقتشون اعلام کردن


مردا موندن توی حیاط برای درست کردن اتیش ما خانما رفتیم داخل که لباسمون عوض کنیم


چند دقیقه بعد مازیار ، دایان اورد داخل گفت : دایان میخواد بخوابه

گفتم: باشه من میخوابونمش

دایان چسبید به مازیار گفت : بابا میشه امشب شما منو ببری بخوابونی


مازیار گفت : باشه بابا بیا بریم


گفتم : نوا ، توی اتاق اخری خوابیده

دایانم ببر همونجا


بعد از رفتنشون

همونطور که لباس عوض میکردیم و صحبت میکردیم

مریم گفت : وای بچه ها پریودم عقب افتاده خیلی استرس دارم


ترانه گفت : چرا مریم جون


مریم گفت " میترسم حامله باشم


ترانه گفت : چرا ترس بچه که خیلی شیرینه


پریسا با دوق گفت : اخ جون یعنی عمه شدم


مریم گفت : وای نگین توروخدا


سارا گفت : به جای این اداها از یه روش جلوگیری درست استفاده کن


مریم گفت : قرص بهم نمیسازه


گفتم : چرا آمپول نمیزنی

گفت : اخه میترسم عوارض داشته باشه

گفتم : نه عوارض خاصی نداره

من زدم


مریم گفت : اگه اینطوره منم میزنم

ترانه گفت : کی امپول زدی گندم؟


یهو صدای مازیار شنیدم که صدام زد


یه ترسی افتاد توی دلم

گفتم : نکنه حرفم شنیده باشه


فوری رفتم جلوی در اتاق گفتم : جانم ؟

چند لحظه ای زل زد توی چشم هام

گفتم : چیه ؟ چیشده ؟

گفت : هیچی زودتر بیایین

چایی براهه

گفتم : باشه الان میاییم.


یه نگاهی بهم انداخت رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۴


همگی دور آتیش نشسته بودیم و چای میخوردیم

پدرام گفت : این اطراف واقعا قشنگه پاشین بریم یه دور بزنیم


پریسا گفت : اره منم موافقم

برگشت طرف مهیار گفت : نظر تو چیه ؟

مهیار گفت : بریم


یوسف گفت : دور منو خط بکشین امروز اینقدر راه رفتم پاهام تاول زده


مریم گفت : گندم پاشو بریم

گفتم : شما برین دایان خوابه

من باید بمونم

ترانه گفت : منم باید به خاطر نوا بمونم

سارا دست پیام گرفت گفت : یالا پاشو پسر عمو پاشو بریم یه دوری بزنیم

پدرام گفت : مازیار  تو هم نمیای ؟

نگاهم افتاد به مازیار  همونطور که دستاش با آتیش گرم میکزد خیره شده بود به شعله های اتیش


پدرام دوباره صداش زد

مازیار گفت : با من بودی؟

پدرام گفت : کجایی سید؟

مازیار گفت : ببخشید حواسم نبود

پدرام گفت : نمیای دور بزنی

مازیار گفت : نه پیش بچه ها میمونم شما برین


بعداز اینکه همه رفتن


یوسف گفت :

مازیار چهار تا چایی بریز بخوریم

مازیار قوری رو برداشت برامون چایی ریخت 


ترانه گفت :  به بچه ها سر نزدیم

از جام بلند شدم گفتم : من الان میرم بهشون سر میزنم


رفتم سمت ویلا


دایان و نوا خوابیده بودن

پتو رو کشیدم روشون

هر دوشون بوسیدم


از اتاق اومدم بیرون ، درو بستم

می خواستم برم سمت آشپزخونه

که یهو یکی منو از پشت کشید

با وحشت یه جیغ کوتاه کشیدم


مازیار همونطور که با عصبانیت نگاهم میکرد محکم منو چسبوند به دیوار


کتف و کمرم بد جور درد گرفت  گفتم : چکار میکنی


سرش به صورتم نزدیک کرد گفت : عوضی تر و دروغ گو تر از خودت بازم خودتی

بهت گفته بودم اینبارم اگه بپیچونی تیکه بزرگه ت گوشته


شک نداشتم که صدام شنیده

ولی خودم زدم به اون راه گفتم : چیه چیشده ؟

با حرص کوبید به دیوار با داد گفت : منو خر فرض نکن گندم


گفتم ؛ حرف بزن

چرا باز دیوونه شدی

دستش گذاشت روی گردنم همونطور که گردنم فشار میداد گفت : تو آدم دیوونه میکنی


محکم کوبیدم به سینه ش گفتم : دلیل کارت بگو


گفت : شنیدم داشتی به مریم میگفتی آمپول ضد بارداری زدی


خودم زدم به اون راه گفتم : کی ؟!

من ؟!

حالت خوبه ؟!


گفت : گندم منو دیوونه نکن

همینجا قبرت میکنم

گفتم : برو بابا

اصلا چرا اومدی فال گوش موندی به حرف های زنونه گوش  کردی که همه رو اشتباه متوجه بشی

گفت : دهنت ببند من فال گوش نموندم

اومدم صدات کنم اتفاقی شنیدم

گفتم : اشتباه شنیدی

گفت : خودم شنیدم که دوباره ترانه ازت پرسید کِی آمپول زدی

گفتم : تو قاطی کردی مازیار

حرف منو قبول نداری برو از ترانه بپرس


گفت : من زن احمق خودم خوب میشناسم


فوری ازش فاصله گرفتم رفتم سمت در

دنبالم اومد

پاهام تند تر کردم درو باز کردم

از پشت منو کشید


با صدای بلند گفتم : ولم کن


یوسف و ترانه صدامون شنیدن


یوسف گفت : چیشده گندم ؟

دویبدم طرف حیاط


گفتم : هیچی بازم آقا قاطی کرده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۵

دیوونه شده


مازیار دویید طرفم

با صدای بلند گفت :  دیوونه  هفت جد و آبادته دختره ی  نفهم


یوسف دویید طرف مازیار دستش توی هوا گرفت  گفت : چکار میکنی مازیار


مازبار گفت : برو اونور دخالت نکن


یوسف گفت : دخالت نکنم که زنت بزنی ؟


مازیار همونطور با عصبانیت گفت :  من باید اینو بکشم

یوسف هولش داد عقب تر با داد  گفت :  چته ؟ آروم باش


مازیار یوسف زد کنار ،دوباره هجوم آورد طرفم


ترانه دویید طرف مازیار

گفت : یوسف تورو خدا اینو بگیر


یوسف هر کاری میکرد نمیتونست نگه ش داره  

ترانه با التماس گفت : مازیار ، داداش ، تورو خدا آروم باش

مازیار با صدای بلند  گفت : ولم کنین ، من باید حساب اینو برسم

ترانه گفت : اخه بگو چیشده ؟

چرا عصبانی هستی ؟


مازیار گفت : شما ها که همه ش طرفداری این خانم میکنین از خودش بپرسین

ترانه گفت : گندم چی شده ؟

گفتم هیچی اومده فال گوش مونده حرف های مارو گوش کرده همه چی رو برعکس متوجه شده


مازیار با عصبانیت گفت : لعنت بر شیطون

گندم منو دیوونه تر نکن من قاطیم دیگه نذار بدتر بشم


ترانه گفت : خوب حالا چی شنیده


مازیار با حرص گفت : باز فهمیدم که خانم منو دور زده

باز منو گیر آورده

اصلا بهم بگو ببینم تو ی این مدت من ازت چشم برنداشتم تو کی رفتی چنین غلطی کردی


یوسف محکم کوبید به سینه ی مازیار گفت :  هر کاری هم کرده باشه تو حق نداری اینطوری وحشی بشی


مازیار گفت " چی میگی تو ؟

تو هم اگه زنت تو رو بپیچونه عصبانی میشی


یوسف دوتا سیگار روشن  کرد یکی رو گرفت طرف مازیار


مازیار سیگار ازش گرفت همونطور که با حالت عصبی قدم میزد شروع کرد به سیگار کشیدن


با صدایی لرزون گفت : الان چند ماهه منتظرم که بهم بگی دوباره پدر شدم ، توی این چند ماه هر کاری ازم برمیومد برای خوشحالیت کردم

حتی رفتم برات خدمتکار گرفتم که یه وقت اگه خبری شد با کار خونه مشکلی برات پیش نیاد


با عصبانیت داد زد گفت : تو چه مرگته که یواشکی رفتی آمپول زدی

گفتم : من آمپول نزدم


مازیار رفت طرف ترانه گفت :     ترانه  ، این توی اتاق به شما نگفت که آمپول زده ؟


ترانه هاج و واج به منو مازیار نگاه میکرد


با حالت ملتمسانه ای نگاهش کردم


ترانه یه نگاه به مازیار کرد گفت ؛ چی بگم اخه ؟


مازیار گفت: حیقتُ


ترانه گفت : گتدم با مریم صحبت میکرد من چیزی نشنیدم


مازیار با حرص سیگارش پرت کرد روی زمین گفت : دمت گرم ترانه ، فکر  میکردم تو خواهرمی

تو هم داری بهم دروغ میگی


ترانه گفت : مازیار به جای داد فریاد ببین اگه زنت همچین کاری کرده دلیلش چی بوده ؟


با عصبانیت داد زد گفت ؛ چه مرگشه ؟ گشنه مونده ؟ بدون خونه مونده ؟ بدون پول و لباس مونده ؟

ترانه تو بگو این چی میتونه بخواد که نداشته باشه


یوسف برگشت طرفم گفت : گندم تو واقعا همچین کاری کردی ؟


سرم انداختم پایین


یوسف برگشت طرف مازیار گفت : داداش یکم آروم باش

این چیزا که اجباری نیست

بچه دار شدن یه تصمیم دو طرفه س


مازیار با حالت عصبی خندید گفت : تو دیگه اینو به من نگو داداش

هر کی ندونه تو می دونی این دختر با همین دروغ گویی ها و بی معرفتی هاش منو مجبور به چه کارهایی که نکرد

درد این درد بی درمونه

این نمی خواد بیشتر از این به زندگیمون متعهد بشه

این یه زن سرخوده


یوسف گفت : تو الان عصبانی هستی

یکم که  اروم شدی بشینین مثل بچه ی ادم با هم حرف بزنین


گفتم : این حرف زدن بلد نیست

فقط داد میزنه؛ تهدید میکنه

زور میگه


مازیار با عصبانیت هجوم آورد طرفم

همونجا زیر درخت نشستم سرم گرفتم بین دستام

تا یوسف بهش برسه با تمام زورش شروع کرد به مشت زدن به درخت

در  حالی صداش از عصبانیت میلرزید گفت : خیلی خودم کنترل میکنم که دستم بهت نخوره


یوسف گرفتش گفت : اروم باش الان سکته میکنی

این چه حال و روزیه


ترانه با یه لیوان اب دویید طرف مازیار

آب گرفت طرفش گفت : بیا اینو بخور آروم باش


آمپول زده که زده

این آمپول ها دوره داره .

بابا شماها هنوز خیلی جووونین

کلی وقت برای بچه دار شدن دارین


یوسف گفت : ترانه با گندم برین داخل ویلا


از جام بلند شدم با ترانه رفتیم داخل ویلا

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۶


ترانه با ناراحتی نشست روی مبل گفت : گندم این چه کاری بود کردی

برای چی این کار با مازیار کردی

تو می دونی اون چقدر حساسه


خودم پرت کردم روی مبل

گفتم : تورو خدا تو دیگه سرزنشم نکن

تو که اخلاق مازیار میدونی

یه مدته پیله کرده به بچه دار شدن

با چه زبونی بگم من دیگه بچه نمی خوام


ترانه گفت : اخه چرا؟


گفتم: به خاطر همین اخلاق های بدش همین عصبانیت هاش

ترانه گفت : گندم بی انصاف نباش مازبار پدر بی نهایت خوبیه


گفتم : ولی شوهر افتضاحیه

من گاهی دلم می خواد از دستش فرار کنم


اگه میبینی که موندم برای اینه که ازش میترسم

می دونم چه دیوونه ایِ


نمی خوام یه وقت با خونواده م درگیر بشه

من از خونواده م خجالت میکشم

می دونم اگه ازش جدا بشم دایان به من نمیده


ترانه با تعجب گفت : گندم جدایی چیه ؟


گفتم : ترانه شما خیلی چیزا رو نمی دونین


در باز شد

یوسف اومد داخل



ترانه گفت : مازیار چطوره آروم شده

یوسف زل زد بهم با حالت تاسف سرش تکون داد


با عصبانیت گفتم ؛ چیه ؟ تو هم می خوای سرزنشم کنی


یوسف گفت : این کارت خیلی بد بود هر کس دیگه ای هم بود همینطور عصبی میشد


گفتم : تورو خدا تو دیگه فاز نصیحت برندار

تو که مازیار میشناسی


گفت : اره میشناسمش

برای همین می دونم الان چه دردی رو تحمل میکنه


گفتم : اون هر چی به سرش میاد از خودخواهیشه


  الان اون شده ادم خوبه؟



یوسف با عصبانیت گفت: مازیار همیشه آدم خوبه بوده و هست

گناهش فقط دوست داشتن تو بوده

گفتم: ادم کسی رو که دوست داره اذیت نمیکنه

گفت : حرفهای کلیشه ای نزن

خودت میدونی مازیار ادم متفاوتیه

پس دوست داشتنش هم متفاوته

گفتم : مازیار مربضه

اون بیمار اعصاب و روان ولی نمی خواد قبول کنه


یوسف گفت :  بسه تو هم اروم باش

الان بقیه میان

نذارین بفهمن چیشده

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


یوسف یه بطری نوشیدنی و دوتا لیوان برداشت رفت طرف حیاط

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۷


هر کاری میکردم خوابم نمیبرد  ولی از ترس ابنکه یه وقت مازیار دوباره بهم گیر نده یا شر راه نندازه

چشم هام بسته بودم و خودم زده بودم به خواب


مازیار همه ش یا توی اتاق راه میرفت یا کنار پنجره سیگار میکشید


استرس اینکه وقتی فردا برگردیم خونه چکار میکنه  داشت منو دیوونه میکرد


دلم می خواست فرار کنم

دیگه توان نداشتم

می دونستم مازیار به همین راحتی بی خیال این قضیه نمیشه

********

صبح از سرو صدا و بگو بخند بقیه بیدار شدم

اصلا حال و حوصله ی جمع رو نداشتم

ولی باید حفظ ظاهر می کردم


از جام بلند شدم

لباسم عوض کردم


دایان هنوز خواب بود

یه نگاهی بهش انداختم

با بغض گفتم : خدایا به خاطر این بچه هم که شده خودت یه کاری کن این قضیه ختم به خیر بشه


از اتاق رفتم بیرون با صدای بلند به همه سلام کردم


هر چی چشم چرخوندم مازیار ندیدم


مریم گفت: ساعت خواب خانم معلومه اب و هوای اینجا بهت ساخته


با یه لبخند زورکی گفتم : آره واقعا


رفتم سمت دستشویی

دست و صورتم شستم


آروم به ترانه اشاره کردم که بیاد آشپزخونه

ترانه فوری اومد گفت : جانم چیشده ؟

گفتم : مازیار کجاست ؟

گفت : مازیار ساعت هفت صبح از ویلا زده بیرون

به یوسف گفته میره که بدوئه

نیم ساعت  پیش یوسف بهش زنگ زد گفت : برای صبحونه خرید میکنه میاد


همون موقع در باز شد مازیار اومد داخل با لبخند به همه سلام کرد


پدرام گفت : آقا زحمت کشیدی

می موندی ما بیدار بشیم با هم بریم خرید


مازیار گفت : من عادت دارم روزهای تعطیل صبح برم بدوئَم


پریسا با خنده گفت : مهیار از داداشت یاد بگیر

روزهای تعطیل تا لنگ ظهر خوابیدی


مهیار همونطور که روی مبل لم داده بود گفت : وقتی کل هفته ۵صبح بیدار بشی دیگه روز تعطیل باید بخوابی


یه خمیازه کشید گفت : هیچ چیز لذت بخش تر از خواب صبح جمعه نیست



یوسف گفت پریسا خانم این دو تا داداش اصلا شباهتی به هم ندارن

این قضیه یکم منو مشکوک میکنه



مازیار زد به بازوی یوسف گفت : عه ، چی میگی دیوونه


یوسف گفت : هیچی داداش تو خودت ناراحت نکن


همه شروع کردن به خندیدن


سارا گفت : اتفاقا از نظر ظاهری تا حدودی به هم شباهت دارن


مهیار گفت : من نوکر داداشمم هستم از خدامه شبیه ش باشم

پیام گقت : به نظر منم هم ظاهرا هم باطنا به هم شباهت دارین

این حرفشُ با حالت کنایه زد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۸

مهیارم با حالتی شبیه به کنایه گفت : اگه یکمم شبیه داداشم باشم باید کلاهم بندازم هوا

چون مثل داداشم دیگه نیست


یوسف گفت :   اینبارُ باهات موافقم


مازیار گفت : دمتون گرم

پاشین بساط صبحونه رو حاضر کنین بخوریم که بریم


منو ترانه و مریم رفتیم سمت آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحانه شدیم


****

حوالی ظهر بود که از ویلا به سمت انزلی حرکت کردیم

نهار توی راه خوردیم

توی راه هر جا که جای تفریحی داشت توقف می کردیم 

با اینکه همه چی عالی بود ولی اصلا نمی تونستم از جمع لذت ببرم


همونطور که به ماشین تکیه داده بودم و به بازی کردن دایان و نوا نگاه میکردم

مهیار اومد کنارم گفت : گندم داداش حالش خوب نیست ؟


گفتم : چطور ؟

گفت : با همه بگو بخند میکنه ولی من از مدل خندیدن و رفتارش میفهمم که عصبیه

گفتم ؛ نه چیزی نیست


گفت : باز بهت گیر داده ؟


گفتم : چیز مهمی نیست


همون موقع مازیار اومد طرفمون


یکم مهیار نگاه کرد یکم به من


برگشت طرف مهیار با صدای آهسته  گفت : توی این مدتی که گندم اینور اونور میبردی

جایی بردیش که از من پنهون کرده باشین


مهیار یکم نگاهم کرد  با لبخند ساختگی گفت : یهویی این چه سوالی میپرسی داداش ؟

کجا باید میبردمش ؟


مازیار چشماش ریز کرد یه نگاهی به مهیار انداخت و رفت



مهیار با عصبانیت گفت : وای به حالمون شد گندم

من که میدونم منظور داداش چی بود


گفتم : شلوغش نکن

هیچی اونجور که تو فکر میکنی نیست

فقط کافی ساکت باشی چیزی نگی

گفت ؛ از دست تو گندم


شروع کردم به قدم زدن

زیر لب گفتم : خدابا کمکم کن یه راهی جلوی پاهام بذار


صدای یوسف شنیدم که گفت : گندم کجایی ؟ دوساعته صدات میزنم

گفتم : ببخشید متوجه نشدم

گفت:  اینقدر مضطرب نباش

تا جایی که تونستم سعی کردم مازیار آروم کنم

ولی اگه بخوای میتونم امشب به بهانه ی خستگی راه  منو ترانه  شب خونه تون بمونیم

گفتم: خودتم می دونی مازیار آدمِ بد پیله ای هستش

چه الان چه سال دیگه بخواد اذیت کنه میکنه

خودمم می دونم به این ساده گی از این قضیه نمیگذره

خودم برای هر چیزی آماده کردم


گفت : چی بگم وقتی می دونم حرفت درسته

ولی تو هم کار بدی کردی


گفتم : می دونم ولی مجبور بودم

مرسی که باهاش حرف زدی

نگران چیزی نباش

احتمالا یه مدت محدودم میکنه بعد خودش آروم میشه

یوسف سرش به نشونه ی تایید تکون داد

بدون هیچ حرفی رفت پیش بقیه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳۹


مازیار اصلا با من حرف نمیزد

انگار اصلا منو نمی دید


شب که رسیدیم خونه

خیلی آروم و خونسرد بدون هیچ حرفی

مشغول جمع و جور کردن لباس و وسیله هاش شد

با دایان رفتن حموم  

صدای بازی و خنده هاشون از توی حموم میشنیدم

می دونستم که سعی میکنه اینطوری خودش آروم کنه


نیم ساعت بعد دایان از حموم اومد بیرون


فوری رفتم طرفش ، لباس هاش تنش کردم

با خواب آلودگی گفت : مامان خیلی خسته ام

می خوام بخوابم

کنارش روی تخت دراز کشیدم

خیلی زود خوابش برد


صدای آب حموم قطع شده بود

ولی مازیار پیداش نبود


کنجکاو شدم که چرا نمیاد بیرون

ولی جرات اینکه برم صداش بزنم نداشتم


از جام بلند شدم چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم سمت اتاقمون


یهو در حموم باز شد . مازیار آروم اروم اومد بیرون

یه نگاهی بهش انداختم صورتش قرمز بود

دستش گذاشته بود روی قفسه ی سینه ش از کنارم رد شد رفت توی اتاق


منم آروم دنبالش رفتم


نشست روی صندلی لباسشو پوشید


منم کنار تخت نشستم مشغول پاک کردن ارایشم شدم


از جاش بلند شد  حس کردم تعادل نداره

با تعجب نگاهش کردم


با صدای گرفته گفت : یه لیوان اب بهم بده


رفتم طرفش گفتم: خوبی؟


سرش تکون داد گفت : آره ؛ برام اب بیار

دوییدم طرف اشپزخونه یه لیوان اب برداشتم برگشتم توی اتاق همونطور که زل زده بود به من یهو تعادلش از دست داد دو زانو نشست روی زمین

با ترس یه جیغ کوتاه کشیدم

رفتم طرفش نشستم کنارش گفتم : مازیار چی شده ؟

خوبی ؟ حالت بد شده ؟

لیوان گرفتم جلوی دهنش گفتم : یکم آب بخور

با دستش قفسه ی سینه شو فشار میداد

رنگ صورتش از قرمزی زیاد به کبودی  میزد


با وحشت جیغ کشیدم گفتم : مازیار !

مازیار توروخدا چی شده ؟



با صدای گرفته گفت : نترس!

جیغ نزن دایان میترسه

نفسش به شماره افتاد

قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین میشد

پنجره باز کردم

بغلش کردم گفتم : مازیار نفس بکش

بازوم گرفت گفت ؛ نترس !


گفتم : قلبت درد میکنه ؟

سرش به نشونه ی مثبت تکون داد

با گریه از جام بلند شدم دوییدم طرف گوشیم

شماره ی اورژانس گرفتم


مازیار همونطور که روی زمین نشسته بود سرش گذاشت روی لبه ی تخت

یهو دیدم از حال رفته

با گریه دوباره دوییدم طرفش

بدنش بی جون بود

چشم هاش بسته بود

با تمام زورم به صورتش سیلی زدم ولی چشماش باز نکرد


با وحشت پشت هم جیغ میکشیدم


نگاهم افتاد به دایان که توی چهارچوب در مونده بود و زل زده بود به من


صدای جیغش بلند شد گفت ؛ مامان ، بابا چیشده؟

بابا مرده ؟


اصلا نمی تونستم به دایان فکر کنم

بدن بی جون مازیار گرفتم توی بغلم محکم زدم به صورتش گفتم : مازیار چشم هات باز کن پاشو

تورو خدا پاشو

ولی بدنش لمس و بیهوش بود

در واحدمون باز کردم

دیدم همسایه ها مون توی راه پله ها هستن

توان حرف زدن نداشتم فقط به خونه مون اشاره کردن

مردا دوییدن توی خونه مون

یکی از خانم ها اومد طرفم منو

نشوند روی پله ها

یکی دیگه از خانم ها سعی میکرد

دایان آروم کنه

صدای آمبولانس شنیدم

به زور با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : به اورژانس زنگ زدم مثل اینکه رسیدن

یکی از همسایه هامون فوری رفت طرف آسانسور گفت : من الان راهنماییشون میکنم


همه ی صحنه ها مثل یه خواب و یه فیلم از جلوی چشم هام میگذشت


دایان سپردم به یکی از همسایه ها همراه مازیار رفتم بیمارستان


توی راه به مهیار زنگ زدم

گفتم که خوش برسونه بیمارستان

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۰

تمام بدنم از ترس یخ کرده بود و میلرزید 



وقتی دکتر صدامون کرد و گفت : که خطر رفع شده

از شدت هیجان و خوشحالی گریه م گرفته بود


پرستار یه نسخه رو گرفت طرف مهیار گفت : این دارو ها رو تهیه کنین


مهیار که حال و روزش دست کمی از من نداشت

برگه رو از پرستار گرفت گفت : چشم الان میگیرم


یوسف مهیار بغل کرد گفت : خدارو شکر  داداش


مهیار شبیه بچه ها توی بغل یوسف شروع کرد به گریه کردن


یوسف از گریه ی مهیار چشم هاش پر شده بود


رفتم طرف مهیار دستش گرفتم با بغض  گفتم : آروم باش

دیدی که دکتر گفت : خطر رفع شده


مهیار با عصبانیت دستم پس زد گفت : تو چرا خوشحالی ؟

تو که از خدات بود داداشم بمیره


با بهت به مهیار نگاه کردم گفتم : چی میگی ؟


گفت : همه ش تقصیر توئه

تو باعث شدی داداشم حالش بد بشه

گندم ، ممکن بود داداشم بمیره


اشکام بی اختیار ریخت روی گونه هام گفتم : تو چه فکری درباره ی من کردی ؟

یعنی من می خواستم اون اینطوری بشه


مهیار با صدای بلند گفت :  داداشم  از شدت ناراحتی اینطوری شد


پرستار گفت : اقا چه خبره اینجا بیمارستانه

یوسف رفت طرف مهیار گفت : چه خبرته ساکت

الان حالت خوب نیست نمیفهمی چی میگی

بیا بریم بیرون یه هوایی بخور


مهیار گفت : اتفاقا می دونم  که چی میگم

رفت طرف در خروجی


با صدای گرفته گفتم : یوسف این چی میگه ؟

یوسف یه نگاهی بهم انداخت گفت : الان بهت چی بگم گندم

وقتی خودتم می دونی مقصری



گفتم : یعنی تو هم منو مقصر میدونی

یوسف بدون هیچ حرفی  رفت طرف در


همونجا توی راهرو نشستم سرم گرفتم بین دستام بی صدا اشک ریختم اینبار نمی دونستم گریه م به خاطر مازیار بود یا تنهایی خودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۱

همه ی اعضای خونواده ی مازیار  با من سر سنگین شده بودن


بعداز ترخیصش از بیمارستان هر روز کلی مهمون برای عیادتش میومد

منم سعی میکردم آرامشم حفظ کنم جواب طعنه ها و متلک ها  رو ندم

رفتار هیچ کدومشون برام مهم نبود فقط دلم می خواست مازیار خوب بشه

ته قلبم  یه حس عذاب وجدانی داشتم

با اینکه می دونستم  من درست ترین تصمیم گرفتم ولی بازم خودم کمی مقصر می دونستم


مازیار روز به روز بهتر میشد ولی خیلی کم با من صحبت میکرد

جلوی خونواده ش   و خونواده ی خودم باهام خوب بود ولی وقتی تنها میشدیم انگار منو نمی دید

دیگه حتی به چشم هام نگاه نمی کرد

تحمل این شرایط برام سخت شده بود 

چون توی همه ی این سالها هر موقع هر بحث و درگیری ای هم میشد محبتش از من دریغ نمی کرد انگار منم به دوست داشتن ها و محبت های دیوانه وارش عادت کرده بودم


******

توی چهارچوب در وایستاده بودم به مازیار که خواب بود نگاه کردم

یک ماهی از اون شب لعنتی که بهش حمله ی قلبی دست داده بود گذشته بود


ولی هنوزم ترسش توی دلم بود

وقتی می خوابید یا حمام بود مرتب بهش سر میزدم


چراغ ها رو خاموش کردم

رفتم توی تخت


پشتش به من بود

آروم خزیدم طرفش  سرم گذاشتم پشتش دستم دور کمرش حلقه کردم  

به این فکر کردم که کاش  هیچ کدوم از این اتفاق های بد نمی افتاد

دلم خیلی از کنایه ها و سختی های این روزا پر بود

دلم می خواست باهاش حرف بزنم

ولی خوب می دونستم و حس  میکردم  که دیگه براش مثل قبل نیستم

اینبار با رو شدن دروغم بدجوری از چشمش افتاده بودم

ولی بازم پشیمون نبودم


دستم اروم کشیدم عقب می خواستم برگردم که بخوابم

یهو دستم گرفت


آروم گفتم : بیداری ؟


دستم بوسید گفت : خوابم نمیاد


گفتم : چیزی لازم نداری؟

حالت خوبه ؟

برگشت طرفم

توی تاریکی  فقط برق چشم هاش دیده میشد


دستش گذاشت روی صورتم گفت:  دلم برات تنگ شده


نمی دونم چرا یهو بغضم ترکید

سرم گذاشتم روی سینه ش اشکام ریخت روی گونه م


گفتم : من هیچ وقت نمی خواستم برات اتفاقی بیفته

این روزا هر کی هر چی دلش خواست بهم گفت

ولی بیشتر از همه بی محلی و بی تفاوتی های تو اذیتم کرد

کاش به جای خشم و عصبانیت سعی میکردی درکم کنی


من خیلی تنهام مازیار

من نمی تونم حرف دلم به کسی بگم .

همه فقط ظاهر زندگی منو میبینن

کاش حداقل تو منو میفهمیدی


از جاش بلند شد نشست روی تخت

یه سیگار از پاتختی برداشت روشن کرد شروع کرد به کشیدن


منم بلند شدم نشستم کنارش گفتم :  دکتر گفت باید سیگار ترک کنی

برات ضرر داره

یه پوزخند زد گفت : تو بهتر از هر کسی می دونی من اهل ترک کردن نیستم

وقتی یه کاری  رو شروع کردم باید تا تهش برم


نگران نباش با این چیزا نمیمیرم



گفتم : خدا نکنه این حرفیه


یه پک عمیق به سیگارش زد گفت:  عذاب وجدان نداشته باش

اگه اونشب حالم بد نمیشد

ممکن بود اتفاق های بدتری بیفته

اینقدر عصبی بودم که حتی میتونستم بکشمت


با ناراحتی نگاهش کردم


گفت ؛ هنوزم چیزی رو فراموش نکردم

هنوزم ازت ناراحتم


بدون هیچ حرفی فقط نگاهش

گفت : فقط بگو اینبار چطور منو پیچوندی

فقط می خوام بدونم

اینقدر فکر و خیال کردم

مغزم هنگ کرده


گفتم : چرا این حرف ها رو میزنی

بازم خدای نکرده حالت بد میشه


گفت : مهیار دستش با تو توی یه کاسه س ؟

گفتم : چی میگی ؟ چه ربطی به مهیار داره

گفت : گندم راستش بگو


گفتم : اگه بگم غلط کردم بی خیال میشی ؟


گفت : اینبار فقط گفتن غلط کردم برام کافی نیست

باید غلط کردم توی نگاهت توی رفتارت توی  نفس کشیدنت

ببینم


تو می دونی من آدم کینه ای هستم

تا ابد اینو فراموش نمیکنم


گفتم : باشه ، حرص نخور

آروم باش

حق با توئه


پتو رو مرتب کردم که دراز بکشم

یهو منو کشید طرف خودش

محکم  صورتم گرفت

لب هاش گذاشت روی لب هام شروع کرد به بوسیدنم


آروم زیر گوشم گفت : هر اتفاقی هم که بیفته من دست از دوست داشتن تو بر نمی دارم  

ولی خوب می دونی اگه بخوام اذیتت کنم حتی میتونم در اوج عاشقی و دوست داشتن هم آزارت بدم


بدون به خاطر دروغت به خاطر پیچوندن من ،روزای بدتری رو توی این زندگی تجربه میکنی

طوری که به دست و پاهام میفتی برای اینکه عذر خواهیت بپذیرم


سرش توی گودی گردنم فرو برد

اینقدر غرق لذت بوسیدن و عطر تنش شده بودم که انگار حرف هاش نمیشنیدم

خودمم با تمام وجودم می خواستمش

خوب می دونستم این یعنی دیوونگی محض!


شاید به گفته ی مشاورم منم توی زندگی با مازیار کم کم بیمار شده بودم تحمل این تحقیر ها برام راحت شده بود


صدای نفس های از روی هیجانش بلندتر شده بود

دستم گذاشتم روی قلبش گفتم : حواست به خودت باشه

دکترت گفته باید یه مدت هیجانت کنترل کنی



خوشحال میشم پیجم 

همونطور گردنم نوازش میکرد و میبوسید گفت : دکتر غلط کرد


اگه قراره اینطوری بمیرم هیچ مرگی برام لذت بخش تر از این نیست .



محکم چسبیدم بهش گفتم : دوستت دارم


من نمی خوام تو چیزیت بشه .


اگه تو نباشی من نمیتونم زندکی کنم



دستش برد لای موهام


موهام آروم کشید


سرم رفت عقب تر


زل زد توی چشم هام


گفت :   گاهی وقتها دروغ هات قشنگه


گفتم : به خدا دروغ نمیگم



گفت : چرا دروغ میگی



گفتم : اگه نمی خواستمت این همه آزار و اذیت ها ت تحمل نمیکردم


حتی شده فرار میکردم میرفتم یه جای دور


وحشیانه خندید گفت ؛ دختر وقتی پای تو وسط باشه


دنیا برام میشه قد کف دست


هر جای این دنیا بری


پیدات میکنم



جای تو پیش منه !



بدون هیچ حرفی دراز کشیدم روی تخت


آروم کشیدمش طرف خودم


توی اون لحظه نمی خواستم به چیزی فکر کنم


همین که دوباره سالم و سلامت کنارم بود برام کافی بود


توی روزهایی که حالش خوب نبود فهمیدم اگه نباشه انگار یه تکیه گاه بزرگ از دست دادم


بدون اینکه بفهمم بهش وابسته شده بودم


نمی دونم کارم درست بود یا نه


ولی اونشب   مازیار به خاطر تمام خوبی هایی که داشت به خاطر تمام مردونگی هاش می خواستمش


انگار زمان متوقف شده بود که کنارش به اوج لذت برسم


اونم  مثل همیشه کارش خوب بلد بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۴۲

همونطور که سرم گذاشته بودم روی بازوش دستم دور کمرش حلقه کرده بودم

چشمام بسته بودم

فقط به آرامش اون لحظه فکر می کردم آروم آروم موهام نوازش میکرد


گفتم : کاش میشد همه چی همینطور بمونه؟

گفت : کاش میشد؟


گفتم : چرا نشه ؟

گفت؛ چون مدل من اینطوریه

گفتم : چرا یکبار برای همیشه دست از غرورت بر نمی داری

بیا از همین الان درست پیش بریم


گفت :متخصص قلب گفته برای کنترل اعصابم برم پیش روانپزشک

یهو از جام پریدم نشستم کنارش گفتم : می خوای بری؟


نگاهم کرد گفت : باید برم

چون اگه نرم ظاهرا اوضاع قلبم بدتر میشه


خم شدم گونه شو بوسیدم گفتم:  مطمئن باش بهتر میشی

به خدا اگه بری تحت نظر یه دکتر خوب خودتم به آرامش می رسی


چیزی نگفت  

گفتم : مازیار میشه دوباره مثل قبل باهام رفتار کنی

با لبای آویزون گفتم این روزا حس میکردم که اصلا دوسم نداری


از جاش بلند شد نشست کنارم

انگشت اشاره شو  به حالت نوازش کشید روی صورتم گفت : اتفاقا بیشتر از همیشه دوست داشتم و دارم

هر چقدر تو خودسر تر بشی

من برای داشتنت حریص تر میشم

هر چقدر تو منو بپیچونی من وحشیانه تر می خوامت

چون من عادت ندارم داشته هام از دست بدم

بهت گفتم شرایط تو تغییر میکنه

گفتم: یعنی چی ؟

نگاهم کرد گفت : در گذر زمان متوجه همه چی میشی

حوله شو از کمد برداشت رفت طرف حموم


حرفش بدجوری ذهنم درگیر کرده بود


******

مازیار توسط متخصص قلب به یه دکتر اعصاب و روان معرفی شد

یه مدتی پی گیر دکتر و مصرف دارو بود


کمتر عصبی میشد ولی بدخلق و بهانه گیر شده بود

همه ش میگفت با مصرف دارو احساس میکنه انرژیش کم شده

حالت هایی از خواب آلودگی و افسردگی داشت

ولی تمام تلاشش میکرد که کم نیاره

مرتب ورزش میکرد

بی وقفه کار میکرد که داروها اذیتش نکنن

من ولی از شرایط راضی بودم

همین که خشمش کنترل میکرد و اذیتم نمیکرد برام کافی بود



ولی این وضعیت زیاد طول نکشید

*****

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792