پارت ۶۴۱
همه ی اعضای خونواده ی مازیار با من سر سنگین شده بودن
بعداز ترخیصش از بیمارستان هر روز کلی مهمون برای عیادتش میومد
منم سعی میکردم آرامشم حفظ کنم جواب طعنه ها و متلک ها رو ندم
رفتار هیچ کدومشون برام مهم نبود فقط دلم می خواست مازیار خوب بشه
ته قلبم یه حس عذاب وجدانی داشتم
با اینکه می دونستم من درست ترین تصمیم گرفتم ولی بازم خودم کمی مقصر می دونستم
مازیار روز به روز بهتر میشد ولی خیلی کم با من صحبت میکرد
جلوی خونواده ش و خونواده ی خودم باهام خوب بود ولی وقتی تنها میشدیم انگار منو نمی دید
دیگه حتی به چشم هام نگاه نمی کرد
تحمل این شرایط برام سخت شده بود
چون توی همه ی این سالها هر موقع هر بحث و درگیری ای هم میشد محبتش از من دریغ نمی کرد انگار منم به دوست داشتن ها و محبت های دیوانه وارش عادت کرده بودم
******
توی چهارچوب در وایستاده بودم به مازیار که خواب بود نگاه کردم
یک ماهی از اون شب لعنتی که بهش حمله ی قلبی دست داده بود گذشته بود
ولی هنوزم ترسش توی دلم بود
وقتی می خوابید یا حمام بود مرتب بهش سر میزدم
چراغ ها رو خاموش کردم
رفتم توی تخت
پشتش به من بود
آروم خزیدم طرفش سرم گذاشتم پشتش دستم دور کمرش حلقه کردم
به این فکر کردم که کاش هیچ کدوم از این اتفاق های بد نمی افتاد
دلم خیلی از کنایه ها و سختی های این روزا پر بود
دلم می خواست باهاش حرف بزنم
ولی خوب می دونستم و حس میکردم که دیگه براش مثل قبل نیستم
اینبار با رو شدن دروغم بدجوری از چشمش افتاده بودم
ولی بازم پشیمون نبودم
دستم اروم کشیدم عقب می خواستم برگردم که بخوابم
یهو دستم گرفت
آروم گفتم : بیداری ؟
دستم بوسید گفت : خوابم نمیاد
گفتم : چیزی لازم نداری؟
حالت خوبه ؟
برگشت طرفم
توی تاریکی فقط برق چشم هاش دیده میشد
دستش گذاشت روی صورتم گفت: دلم برات تنگ شده
نمی دونم چرا یهو بغضم ترکید
سرم گذاشتم روی سینه ش اشکام ریخت روی گونه م
گفتم : من هیچ وقت نمی خواستم برات اتفاقی بیفته
این روزا هر کی هر چی دلش خواست بهم گفت
ولی بیشتر از همه بی محلی و بی تفاوتی های تو اذیتم کرد
کاش به جای خشم و عصبانیت سعی میکردی درکم کنی
من خیلی تنهام مازیار
من نمی تونم حرف دلم به کسی بگم .
همه فقط ظاهر زندگی منو میبینن
کاش حداقل تو منو میفهمیدی
از جاش بلند شد نشست روی تخت
یه سیگار از پاتختی برداشت روشن کرد شروع کرد به کشیدن
منم بلند شدم نشستم کنارش گفتم : دکتر گفت باید سیگار ترک کنی
برات ضرر داره
یه پوزخند زد گفت : تو بهتر از هر کسی می دونی من اهل ترک کردن نیستم
وقتی یه کاری رو شروع کردم باید تا تهش برم
نگران نباش با این چیزا نمیمیرم
گفتم : خدا نکنه این حرفیه
یه پک عمیق به سیگارش زد گفت: عذاب وجدان نداشته باش
اگه اونشب حالم بد نمیشد
ممکن بود اتفاق های بدتری بیفته
اینقدر عصبی بودم که حتی میتونستم بکشمت
با ناراحتی نگاهش کردم
گفت ؛ هنوزم چیزی رو فراموش نکردم
هنوزم ازت ناراحتم
بدون هیچ حرفی فقط نگاهش
گفت : فقط بگو اینبار چطور منو پیچوندی
فقط می خوام بدونم
اینقدر فکر و خیال کردم
مغزم هنگ کرده
گفتم : چرا این حرف ها رو میزنی
بازم خدای نکرده حالت بد میشه
گفت : مهیار دستش با تو توی یه کاسه س ؟
گفتم : چی میگی ؟ چه ربطی به مهیار داره
گفت : گندم راستش بگو
گفتم : اگه بگم غلط کردم بی خیال میشی ؟
گفت : اینبار فقط گفتن غلط کردم برام کافی نیست
باید غلط کردم توی نگاهت توی رفتارت توی نفس کشیدنت
ببینم
تو می دونی من آدم کینه ای هستم
تا ابد اینو فراموش نمیکنم
گفتم : باشه ، حرص نخور
آروم باش
حق با توئه
پتو رو مرتب کردم که دراز بکشم
یهو منو کشید طرف خودش
محکم صورتم گرفت
لب هاش گذاشت روی لب هام شروع کرد به بوسیدنم
آروم زیر گوشم گفت : هر اتفاقی هم که بیفته من دست از دوست داشتن تو بر نمی دارم
ولی خوب می دونی اگه بخوام اذیتت کنم حتی میتونم در اوج عاشقی و دوست داشتن هم آزارت بدم
بدون به خاطر دروغت به خاطر پیچوندن من ،روزای بدتری رو توی این زندگی تجربه میکنی
طوری که به دست و پاهام میفتی برای اینکه عذر خواهیت بپذیرم
سرش توی گودی گردنم فرو برد
اینقدر غرق لذت بوسیدن و عطر تنش شده بودم که انگار حرف هاش نمیشنیدم
خودمم با تمام وجودم می خواستمش
خوب می دونستم این یعنی دیوونگی محض!
شاید به گفته ی مشاورم منم توی زندگی با مازیار کم کم بیمار شده بودم تحمل این تحقیر ها برام راحت شده بود
صدای نفس های از روی هیجانش بلندتر شده بود
دستم گذاشتم روی قلبش گفتم : حواست به خودت باشه
دکترت گفته باید یه مدت هیجانت کنترل کنی