بعد از چندتا بوق جواب داد
فوری گفتم : چرا درو قفل کردی ؟
گفت : علیک سلام !
گفتم : چه سلامی چه علیکی
برای چی این کار کردی
گفت : تو اول به من بگو اول صبح که پاشدی کجا می خواستی بری که دیدی در قفله؟
چند لحظه ای مکث کردم گفتم : کجا باید برم؟
همسایه زنگ واحدمون زد در قفل بود جلوش خجالت کشیدم
گفت : بسه گندم، اینقدر منو خر فرض نکن تو از خواب پاشدی هنوز دست و رو نشسته بدوبدو داری میری داروخونه
گفتم : چی میگی برای خودت
گفت : من اگه تو رو نشناسم باید اسمم از سید مازیار به سیده بلقیس تغییر بدم
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد
با ناراحتی نشستم روی مبل حالا باید چکار میکردم ؟
تصور اینکه یکبار دیگه حامله بشم دیوونه م میکرد
نمی خواستم به غیر از دایان پای یه بچه ی دیگه به زندگیم باز بشه و من مجبور بشم به خاطرش از خودگذشتگی کنم
از جام بلند شدم رفتم طرف اتاق دایان
سرم بدجور گیج میرفت
از بعداز ظهر روز قبل چیزی نخورده بودم
ولی اصلا اشتها به غذا نداشتم
کنار دایان دراز کشیدم
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و یکم بخوابم
********
شب که مازیار برگشت خونه سعی کردم خیلی عادی برخورد کنم بلکه همه چیز فراموش کنه
میز شام چیدم گفتم : که بیان سر میز
براشون غذا کشیدم
مازیار همونطور که غذا می خورد گفت : پس چرا خودت نمی خوری
گفتم : از صبح حالم خوب نیست
سرگیجه دارم
یکم نگاهم کرد گفت : غذات بخور بهتر میشی
گفتم : اصلا نمی تونم چیزی بخورم
گفت : پس بعداز شام بریم دکتر
گفتم : نه ، لازم نیست یکم استراحت کنم بهتر میشم
گفت ؛ پاشو برو توی اتاق دراز بکش
من خودم میز جمع میکنم دایان می خوابونم
گفتم ؛ باشه دستت درد نکنه
رفتم توی اتاق روی تخت دراز کشیدم چشمام بستم
سرم خیلی درد میکرد