2777
2789

پارت ۵۸۳

تن صدام یکم رفت بالا گفتم : چکار باید بکنم
اصلا چه کاری ازم بر میاد
خودت چندین ساله میگی باید  با این اخلاقت کنار بیام
باشه منم به حرفت گو ش کردم
با رشوه ها یی که بهم میدی رفتم خرید ، رفتم آرایشگاه
من که توی این زندگی آرامش ندارم
حداقل با این چیزا خودم سرگرم  میکنم
مگه تو همین نمی خواستی
بیا الان با پول دهن منو بستی
پس دیگه دست از سرم بردار
من بدون اجازه ی تو نمی تونم جایی برم یا کاری کنم
چون مثل سگ ازت میترسم

داد زدم گفتم : خیالت راحت شد ؟

دیگه دست از سرم بردار

دستاش گذاشت جلوی صورتش
چند تا نفس عمیق کشید
رفت سمت بالکن

دیگه آروم شده بود
خوب می دونستم که دقیقا می خواست همینو ازم بشنوه
فقط می خواست من جلوش کم بیارم
دیگه اینقدر این رفتارها رو با من کرده بود و اینقدر التماسش کرده بودم که دیگه  ککم نمی گزید

خودم پرت کردم روی تخت چشمام بستم

یک ساعتی گذشت که صدای باز و بسته شدن در بالکن شنیدم

از بوی الکلی که توی اتاق پیچیده بود فهمیدم توی این یک ساعت روی بالکن چکار میکرد

چراغ خواب روشن کرد اومد طرفم
پتو رو زد کنار گفت : گندم خوابی؟

جوابش ندادم
گفت : من که می دونم بیداری
منو گرفت توی بغلش شروع کرد به بوسیدنم
گفتم : ولم کن خوابم میاد
گفت :  این همه خوشگل کردی برای کی ؟
گفتم : دیدم که چقدرم به چشمت اومد
زهر مارم کردی
گفت : راننده آژانس جوون بود یا پیر ؟
با حرص نگاهش کردم
سرش انداخت پایین گفت : دست خودم نیست فکر اینکه یکی تو رو اینطوری ، اینقدر خوشگل دیده باشه دیوونه م
میکنه

گفتم : تو مریضی مازیار

گفت : دوباره شروع نکن
من مریض نیستم
فقط یکم قاطیم
گفتم : تو امشب موقع عصبانیت قیافه تو ندیدی
صورتت می لرزید ، پلکت میپرید
پشت هم پلک میزدی
من حس میکنم  بیماریت شدت گرفته
گفت ؛ من دیوونه نیستم
ولی اگه به حرفم گوش ندی
دیوونه میشم
با ناراحتی نگاهش کردم
سرش انداخت پایین گفت ؛ گندم اینطوری نگاهم نکن

تا اومدم چیزی بگم لباش گذاشت روی لبام
سعی کردم از خودم دورش کنم ولی نتونستم
آروم کنار گوشم گفت : تقلا نکن گندم
الان هم تو منو آروم میکنی هم من تورو
پس آروم باش

خوشحال میشم پیجم 

پارت  ۵۸۴

اون روزا به خاطر  راه اندازی حجره و دغدغه های مالی مازیار  انگار رفتار های وسواس گونه ش بیشتر شده بود
منم سعی می کردم با صبر و سکوت این روز ها رو پشت سر بذاریم

آخر هفته بود بدجور کلافه بودم .
مازیار خیلی کم خونه میومد
بر خلاف تصورم که فکر میکردم روزای سخت تموم شده ولی انگار اینطور نبود
مازیار دیوانه وار کار می کرد
این وسط منو دایان خیلی تنها شده بودیم

ساعت از سه گذشته بود که مازیار اومد خونه
درو براش باز کردم
گفتم :سلام
گفت : سلام
اومد داخل به دایان که روی مبل خوابش برده بود اشاره کرد گفت : چرا اینجا خوابیده
گفتم : نهارش خورد منتظر تو نبود  نرفت توی اتاقش

مازیار رفت کنار دایان شروع کرد به بوسیدنش
منم مشغول آماده کردن غذا شدم
وقتی نشست پشت میز گفت : تو نهار خوردی؟

گفتم ؛ نه اصلا میل ندارم
گفت : چرا
گفتم : چند روزه وقتی غذا می خورم بعدش حالت تهوع میگیرم

گفت : یعنی چی ؟ چرا ؟
گفتم : نمی دونم
گفت : باید بری دکتر اینطوری که نمیشه
گفتم : آره شنبه حتما میرم
گفت : ببینم   حواست به دوره های ماهانه ت هست
گفتم : آره چند روزی از موعدم گذشته ممکنه به خاطر همونم باشه
وقتی نظم دوره م بهم میریزه بدنم کلا قاطی میکنه

یهو گفت : گندم نکنه حامله ای

گفتم ؛ نه این چه حرفیه ، توی این شرایط
گفت : مگه شرایط ما چشه
گفتم : هیچی !
گفت : با طعنه حرف نزن
درسته این مدت به تو و دایان واقعا سخت گذشته ولی هنوز اینقدر بی عار و بی غیرت نشدم که از پس زن و بچه م برنیام
گفتم : تورو خدا شلوغش نکن
بی بی چک گذاشتم منفی بود
گفت : کی ؟ چرا من از هیچی خبر ندارم
گفتم : چون نیستی که ببینی و بدونی
در ضمن من مطمئنم که حامله نیستم
گفت : بله ، می دونم چون قرص میخوری
گفتم : به نظرت با این شرایط نباید جلوگیری کنیم
قاشق و چنگالش پرت کرد توی بشقابش گفت : چته؟
چرا اینقدر کنایه میزنی
چون ورشکست شدم یعنی لیاقت پدر شدن ندارم
تقصیر منه که ولت کردم
از این ماه حق قرص خوردن نداری
فهمیدی ؟

بازم بحث همیشگی
حوصله ی سر و کله زدن باهاش و دعوا رو نداشتم

گفتم ؛ باشه هر چی تو بگی
از جام بلند شدم رفتم طرف آشپزخونه چایی دم کردم
گفتم : راستی میشه این هفته بریم انزلی
خیلی دلم تنگ شده
مهمونی ترانه که موند برای دو هفته ی دیگه
حداقل بریم من مامان و بابام ببینم
یکم نگاهم کرد گفت : باشه میبرمتون
تو هم برو یکم استراحت کن
من اینجارو جمع و جور میکنم

گفتم ؛ باشه ممنون
زیر دلم خیلی درد میکنه میرم دراز بکشم
بعداز اینکه غذاش تموم کرد
اومد توی اتاق
کیسه ی آب گرم گرفت طرفم گفت : بیا اینو بذار روی دلت
حالت بهتر میکنه

کیسه رو ازش گرفتم گفتم : ممنون
اومد کنارم دراز کشید بغلم کرد
چشماش بست خیلی زود خوابش برد
وقتی نگاهش میکردم خستگی ازش میبارید
چند کیلویی لاغر تر شده بود
موهای شقیقه ش و ریش هاش سفید شده بود
با تمام بداخلا قی هاش دلم براش می سوخت

خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

پارت ۵۸۵

توی ماشین دایان و مازیار هماهنگ با آهنگی که پخش میشد میخوندن و می رقصیدن

همونطور که میخندیدم گفتم : تورو خدا حواست به جاده باشه

گفت : باز شما مارو دست کم گرفتی؟
گفتم : نه آقا این چه حرفیه
فقط می خوام منو صحیح و سالم برسونی که فسنجونی رو که مامانم پخته   رو بخورم  
گفت : خیالت تخت .
بشین الان سه سوته می رسونمت خونه ی بابات

دایان با ذوق گفت : آخ جون بابایی همینطور گاز بده از بقیه ی ماشین ها جلو بزن

صدای زنگ گوشیم بلند شد
با اشاره بهش گفتم که صدای ظبط کم کنه
گوشی رو جواب دادم گفتم ؛ جانم فرناز ؟
صدای فرناز پیچید توی گوشی که گفت : سلام گندم جون
زنگ زدم بگم قرار امروز شد برای ساعت چهار
گفتم : باشه عزیزم . میبینمتون
فعلا خداحافظ
گوشی رو که قطع کردم
مازیار گفت :این دختره ی نچسب  چکارت داشت ؟
گفتم ؛ یادت رفته
من امروز بعداز ظهر با دوستام قرار دارم
گفت : فرناز م با شما میاد ؟
گفتم : آره ؛ همه ی بچه های دوره ی دبیرستانمون قراره دور هم جمع بشیم
گفت : حالا نمیشد یه روز دیگه میرفتی
با اخم گفتم : نه نمیشه ، آخه چندتا از بچه ها ازدواج کردن رفتن شهرهای دیگه
امروز از شانسمون همه انزلی هستیم
گفتیم بهترین فرصت برای اینکه دور هم جمع بشیم
گفت : باشه برو
ولی کاش این دختره رو با خودتون نبرین
با خنده گفتم : من که نفهمیدم مشکل تو با فرناز چیه ؟
گفت: واقعا که ، هر زن دیگه ای جای تو بود خون اون به جای آب میخورد
مثلا این دختره می خواست مخ منو بزنه
گفتم : وای مازیار بی خیال
اون قضیه مال چندین سال پیش
اون موقع ما یه بچه دبیرستانی بودیم
بعدشم منو تو هنوز با هم آشنا نشده بودیم
فرناز اینقدر کیس های مناسب دور و اطرافش بوده و هست که دیگه محاله یه درصدم به تو فکر کنه

گفت : ببخشید یعنی بهتر از منم توی این دنیا مگه هست

لپش کشیدم با خنده گفتم : نه فدات بشم

یه نگاهی به آیینه انداخت گفت : میگم گندم
موهای سفید به من میاد مگه نه؟
گونه شو بوسیدم گفتم : بله خیلی جذاب شدی
گفت : باز پشت فرمون نشستم تو شروع کردی
دایان میبینی مامانت چقدر عاشق منه
دایان همونطور که بلند بلند میخندید گفت : بابا تو هم عاشق مامانی؟
مازیار گفت : من که واسه مامانت میمیرم

دایان گفت : بابا اگه تو بمیری ما باید یه بابای دیگه بخریم ؟

مازیار با اخم گفت : چی میگی پدرسوخته 

مگه بابا خریدنیِ؟
صدای خنده ی دایان بلندتر شد

از دیدن قیافه ی اخموی مازیار خنده م گرفت دستم گذاشتم روی دستش گفتم خیالت جمع من بعد از تو هیچ بابایی نمیخرم 

با نیش باز گفت : دمت گرم دختر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸۶

از موقعی که رسیده بودیم خونه ی مامانم  دایان و عرفان و بابا و مازیار داشتن توی حیاط فوتبال بازی میکردن
صدای جیغ و دادشون یه لحظه قطع نمیشد

رفتم روی ایوون با صدای بلند گفتم: چه خبرتونه
الان همسایه ها میان جلوی در خونه
بابا گفت : تو نگران نباش  بابایی
سالی ماهی یه بار از این خونه صدا در میاد که اونم همسایه ها تحمل میکنن
گفتم : بیایین بالا سفره رو انداختیم

دایان گفت : آخ جون نهار دویید سمت پله ها

عزیز با خنده گفت : گندم جون ،مادر،  پسرت دیگه مرد شده
وقتشه دومی رو هم بیاری

ظرف خورشتُ از  مامان گرفتم گذاشتم روی سفره  گفتم : وای عزیز جون تورو خدا جلوی مازیار چیزی نگو
دوباره بلای جونم میشه
مامان گفت : آره بابا ولش کن
اگه هوسه، یه دونه بسه
عزیز با اخم گفت : وا مادر این چه حرفیه
خداروشکر جوونین ؛ همدیگه رو دوست دارین بقیه چیزا مهم نیست
گفتم : عزیز جون مازیار هنوزم درگیر مشکلات مالی
عزیز گفت : روزی رسون خداست مادر

همون لحظه بابا و مازیار و عرفان اومدن داخل
با اشاره به عزیز گفتم : دیگه چیزی نگه
عزیز با خنده گفت : باشه مادر

*******
بعداز نهار فوری آماده شدم ولباس پوشیدم


مازیار از جاش بلند شد گفت : من می رسونمت
گفتم: نه ، بچه ها میان دنبالم
گفت : کجا قرار دارین
گفتم : احتمالا اولش یکم میگردیم بعدش میریم یه جایی یه چیزی میخوریم
شاید بریم خرید

یکی از کارت هاش گرفت طرفم گفت : بیا این پیشت باشه
شاید لازمت شد
گفتم ؛ نه ، پول دارم
دستت درد نکنه
گفت : حالا پیشت باشه
اگه دوستات خرید کردن تو هم حتما خریدکن 

 اصلا امروز یه چیزی رو که دوست داری برای خودت بخر
کارت ازش گرفتم گفتم : چون اصرار میکنی اینو ازت میگیرم
ولی واقعا چیزی لازم ندارم
به وقتش همه چیز برام خریدی و میخری
ان شاالله مشکلاتت تموم میشه
از اتاق رفتیم بیرون
مازیار با همه خداحافظی کرد .
گفت : من میرم بازار
یه سری به بچه ها بزنم
خیلی وقته ندیدمشون
گفتم : باشه عزیزم برو به سلامت
چند دقیقه بعداز رفتن مازیار
فرناز بهم زنگ زد گفت که رسیدن سر کوچه
با همه خداحافظی کردم
همونطور که کفشم میپوشیدم
گفتم : مامان بابت همه چی دستت درد نکنه
من سعی میکنم زودتر برگردم
دایان بوسیدم گفتم : مامانی رو اذیت نکن تا من بیام
دایان گفت : برو مامان گندم قول میدم پسر خوبی باشم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸۷

فرناز تا منو دید شروع کرد به بوق زدن
با ذوق براشون دست تکون دادم
دوییدم طرف ماشین

در ماشین باز کردم
سمیه و سولماز و متین با صدای بلند گفتن سلام
گفتم : سلام
وای که چقدر دلم براتون تنگ شده بود

بعداز حال و احوال کردن گفتم : پس بقیه کجان؟
فرناز گفت : بهاره و آتنا با لیلا میان
گفتم : قرار ه کجا بریم ؟
فرناز گفت : میریم قلعه
با شنیدن اسم قلعه یهو خشکم زد
گفتم : چرا اونجا ؟
متین گفت : اونجا رو دوست نداری

تا اومدم جواب بدم فرناز گفت : آمارت دارم
می دونم با شوهر جونت همه ش اونجا پلاسین

گفتم : آره ما زیاد می ریم

سولماز گفت : پس ما رو هم ببرین ببینیم چه جور جاییه

ذهنم بدجور درگیر شده بود
مازیار همیشه میگفت اونجا
جایی نیست که بشه دخترا تنها برن

چون محیطش شاد بود و صاحبش دوست مازیار بود
اکثرا دسته جمعی می رفتیم اونجا
حالا اگه مازیار می فهمید تنها رفتم برام داستان میشد

گوشیم درآوردم براش پیام نوشتم که با دوستام میرم اونجا
ولی پیام براش نفرستادم
پشیمون شدم پاکش کردم
از اینکه بازم بحث و دعوا راه بندازه ترسیدم
گوشیم گذاشتم توی کیفم سعی کردم خودم آروم نشون بدم

جلوی قلعه که از ماشین پیاده شدیم
لیلا و آتنا و بهاره اومدن طرفمون بعداز سلام و احوالپرسی رفتیم داخل

امیر که برای خوش آمد گویی اومده بود
تا منو دید گفت : سلام گندم خوبی؟
گفتم : سلام . ممنون
گفت : چه عجب افتخار دادین
به یکی از متصدی های اونجا اشاره زد گفت : خانما رو راهنمایی کن

همین که روی تختمون نشستیم امیر اومد کنارم گفت : چه خبر.
مازیار کجاست پیداتون نیست
گفتم مازیار خوبه یکم مشغول کار ه

گفت : چه امری دارین بفرمائین
قلیون چی براتون بزنم
بعداز اینکه سفارش دادیم
امیر رفت
آتنا با خنده گفت : گندم این پسره چه خوشگله مجرده یا متاهل
گفتم : مجرده
گفت : صاحب اینجاست
گفتم : آره

لیلا با خنده گفت : واجب شد بریم تو نخش
گفتم : بی خیال بشین تورو خدا دوست مازیاره
فرناز گفت : خوب دوست مازیار باشه
مگه تو خودت چند سال پیش به مازیار نخ نداده بودی
صدای خنده ی بقیه بلند شد

فرناز گفت : راست میگم دیگه برای شما عیب نبود برای ما عیبه
گفتم : من که از پس زبون تو بر نمیام
لیلا از جاش بلند شد گفت : الان میام
گفتم : کجا میری
گفت : نترس بابا با این پسره کاری ندارم
گفتم : از دست شما
یکم به اطرافم نگاه کردم

دوسه تا تخت قبل از ما چند تا پسر جوون نشسته بودن
روی یکی از تخت ها یه خونواده بودن که تولد  داشتن
همین طور که مشغول صحبت بودیم
یهو صدای لیلا رو شنیدم که گفت : سورپریز!
تولدت مبارک
همگی شروع کردن به دست زدن و شعر  تولد خوندن
با ذوق و خوشحالی گفتم : وای بچه ها مرسی

لیلا کیک گذاشت جلوم
همگی شروع کردن به شمردن
همونطور که به شمع  تولدم نگاه میکردم با خودم فکر میکردم که امسال به خاطر مشکلات مالی مازیار اصلا دوست نداشتم روز تولدم به کسی یادآوری کنم
حتی خودمم بهش فکر نکرده بودم
عجیب این بود که مازیار و خونواده مم تولدم یادشون نبود

با صدای سمیه به خودم اومدم که گفت؛ گندم کجایی
شمع فوت کن
شمع که فوت کردم همگی بهم تبریک گفتن
یکی یکی کادوهاشون دادن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸۸

همون طور که مشغول بگو بخند با بچه ها بودم یهو حس کردم صدای مازیار از پشت سرم  شنیدم .
بدنم یخ کرد گوشام تیز کردم
درست شنیده بودم صدای مازیار بود که با امیر سلام و احوالپرسی میکرد
امیر گفت : چه عجب اومدی پیش ما
اومدی دنبال گندم ؟
صدای مازیار شنیدم که با تعجب گفت : گندم !!!!

جرات نداشتم که برگردم به پشت سرم نگاه کنم
تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن
گفتم ؛ کارت تمومه گندم
چند لحظه بعد مازیار جلوم دیدم که زل زده بود به من و کیک و کادو ها

دوستام که مازیار دیدن شروع کردن به سلام و احوالپرسی
مازیار جواب سلامشون داد
دوباره زل زد توی چشمام گفت : پاشو بریم

انگار دهنم  قفل شده بود
چیزی نگفتم  
فرناز گفت : ما تازه اومدیم
مازیار گفت : ببخشید مادر گندم زنگ زد گفت که دایان بهانه گرفته گریه میکنه منم اومدم دنبال گندم بریم
دوباره برگشت طرف من گفت: پاشو بریم
از جام بلند شدم
با بچه ها خداحافظی کردم
لیلا ساک کادو ها م داد دستم گفت : اینو جا نری
ساک ازش گرفتم دوباره ازشون تشکر کردم
مازیار مچ دستم گرفت منو دنبال خودش کشید

امیر و نصیر جلوی در مونده بودن
مازیار برگشت طرف نصیر گفت : ببخش داداش من باید با گندم برم یه کاری پیش اومده .
به بچه ها بگو برنامه ی امشب کنسل شده

امیر و نصیر با ما خداحافظی کردن رفتیم بیرون
بدون هیچ حرفی در ماشین باز کرد منو هول داد توی ماشین
ساک هدیه ها رو پرت کرد طرفم

از استرس نمی دونستم چکار کنم
خودشم سوار شد
ماشین روشن کرد
گفتم ؛ مازیار من نمی دونستم .......
پرید وسط حرفم گفت : خفه شو

گفتم : به خدا من ......
داد زد گفت : میگم ساکت شو
سرعت ماشین بیشتر شد
پیچید سمت اتوبان
با وحشت گفتم : چکار میکنی
چسبیدم به صندلی
گفت:  تو خوشت میاد من دیوونه بشم
باشه می دونی من وقتی دیوونه شدم دیگه تمومه
گفتم : به جای داد و فریاد یه لحظه به حرفم گوش بده

گفت : به چی گوش بدم
گفتم : به خدا من نمی دونستم قراره کجا بریم

همونطور که وحشیانه ماشین و میروند و برای ماشین های جلویی بوق میزد گفت : اهان
نمی دونستی کجا میری ولی تولد گرفته بودی

گفتم : به خدا من از تولد خبر نداشتم
من اصلا امسال به خاطر شرایط تو نمی خواستم تولدی در کار باشه
با عصبانیت کوبید به فرمون گفت : تمومش کن
هر بار باید به من یادآوری کنی که من ورشکست شدم
فکر کردی من تولد تورو فراموش میکنم
فکر کردی من نمی تونم برات هدیه بگیرم
ساک هدیه ها رو گرفت از پنجره ی ماشین پرت کرد
صدای بوق ماشین های عقبی بلند شد
گفتم : تو رو خدا آروم باش الان تصادف میکنیم
گفت : به درک
بمیرم بهتر از اینه که تو منو خر و بی عرضه فرض کنی
احمق من برای امشب برنامه چیده بودم به همه سفارش کرده بودم که تولدت بهت تبریک نگن که شب عافلگیرت  کنم

اونوقت تو بلند میشی با دوستات میری قلعه
مگه صد بار نگفتم محیط اونجا برای دخترا مناسب نیست
مگه تو نگفتی میرین خرید و رستوران
گفتم : به خدا به جون دایان از چیزی خبر نداشتم .
حالا رفتم مگه چی شد
اگه اونجا بدِ چرا همیشه با هم میریم
اصلا خودت تنها اونجا چکار میکردی
با دستش محکم فکم گرفت گفت : دختره ی بیشعور تو با من میری اونجا مگه کسی جرات داره بهت چپ نگاه کنه

از همون لحظه که اومدم داخل اون عوض های تخت بغلی یه سره  زل زده بودن به تخت شما
توی عالم مستی چیا در مورد شما گفتن و فکر کردن خدا می دونه

منم اومده بودم برای شب از امیر برای بچه ها نوشیدنی بگیرم
یادم رفته بود از خونه بیارم

تو گند زدی به همه چیز
جون به جونت کنن هفت خط و دروغ گو و خیانت کاری
گفتم : تورو خدا ماشین نگه دار
حالم بد شده
دارم بالا میارم

پیچید توی یه فرعی
وقتی گاز میداد خاک وحشتناکی بلند میشد طوری که اصلا جلوم نمی دیدم
چند لحظه بعد محکم زد روی ترمز ماشین نگه داشت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸۹

فوری از ماشین پیاده شدم

هنوز اطرافم پر از گرد و خاک بود

مازیار از  ماشین پیاده شد در ماشین محکم کوبید
اومد طرفم
از ترس چند قدمی رفتم عقب تر

گفت : کجا فرار میکنی
مثل آدم بمون سر جات

گفتم : من همه ی حقیقت بهت گفتم
دوستام خواستن منو غافلگیر کنن
به خدا به جون دایان من قصد دروغ گفتن به تورو نداشتم
اصلا نمی دونستم قراره بریم قلعه
باشه من اشتباه کردم آروم باش

با پوزخند گفت : چیه باز که به  غلط کردن افتادی
نگاهش کردم بازم مثل چند روز پیش که عصبانی شده بود چشمش هاش به حالت تیک میپرید
پشت هم پلک می زد
عضلات صورت و دست هاش می لرزید
یه مدت بود که این حالت ها رو ازش می دیدم

گفت : ببینم نکنه از عمد اونجا یه کارایی کرده بودین که اون پسرا حواسشون به شما بود
اصلا بگو ببینم چه زری میزدن
مگه نگفته بودم  این رنگ لاک تو دوست ندارم بزنی
اون رژ لب چیه
رنگ موهات چرا اینقدر روشن شده
چرا من متوجه هیج کدوم اینا نبودم
تو چکار کردی
اصلا تو چرا امروز یه شکل دیگه شدی

با وحشت بهش نگاه کردم گفتم : مازیار این حرف ها چیه
تو رو خدا منو نترسون

چند قدمی برداشت طرفم
به پشت سرم نگاه کردم تا جاده ی اصلی خیلی فاصله داشتیم

دوباره با وحشت بهش نگاه کردم
حال و روزش یه جور عجیب بود
تمام توانم جمع کردم دوییدم طرف جاده
ولی هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که از پشت  منو گرفت
منو کشید سمت ماشین گفتم : تورو خدا ولم کن
حالت خوب نیست یه بلائی سرم میاری
گفت : چیه از مردن میترسی
گفتم : آره  ، میترسم
تورو خدا ولم کن
منو محکم هول داد روی زمین

پرت شدم روی زمین
آرنجم بدجور تیر کشید

از ترس و عصبانیت چنگ زدم به خاک دوتا دستام پراز خاک کردم
تا اومد طرفم همه رو با تمام زورم پاشیدم روی صورتش

صدای دادش بلند شد گفت : چه غلطی کردی
خاک رفته بود توی چشمش و نمی تونست جایی رو ببینه
دوباره بلند شدم دوییدم طرف
جاده

صداش شنیدم که گفت : بمون سر جات وگرنه بگیرمت زنده ت نمیذارم
سر جام خشکم زد
پشت سرم داشت میومد
تا جاده خیلی راه بود
صد درصد منو میگرفت

سر جام موندم و به اومدنش نگاه کردم
صورت و لباسش خاکی بود
منم تمام لباسم خاکی و کثیف شده بود
همین که رسید بهم بازوم گرفت منو دنبال خودش  
در ماشین باز کرد منو پرت داخل ماشین

خودشم فوری سوار شد
ماشین روشن کرد
حرکت کرد
از مسیری که میرفت فهمیدم که میره رشت

گفتم: کجا میری ؟
پس دایان چی ؟

گفت : خفه شو ،  ادای مادرای خوب در نیار

گفتم : بچه م منتظره اگه نریم دنبالش غصه میخوره
گفت : اون موقع که با دوستات جلوی اون پسرا هره و کره راه انداخته بودین فکر بچه ت نبودی

گفتم : تو حرفای منو نمی شنوی یا خودت میزنی به نشنیدن

دستش آورد سمتم گفت : میگم خفه شو وگرنه میزنم لهت میکنم

یهو کنترل ماشین از دستش در رفت
نزدی‌ک بود بزنه به ماشین جلویی

صدای جیغ منو و بوق ماشین های اطرافمون  بلند شد

ماشین کنترل کرد
گفت ؛ من آخر قاتل تو میشم گندم

خودم روی صندلی جمع کردم

بازم سر یه چیز بی ارزش شر به پا کرده بود

گوشی رو برداشت شروع کرد به شماره گرفتن

چند لحظه بعد گفت  : الو مهیار
گوش کن ببین چی میگم . برنامه ی امشب کنسله
دو ساعت دیگه برو خونه ی مادر گندم دنبال دایان بیارتش رشت
شنیدی ؟
داری میای رشت چک های بهرامی رو برام بیار

گوشی رو قطع کرد

حداقل خیالم از بابت دایان راحت شده بود
دیگه مهم نبود توی این دو ساعت چه بلاهایی می خواد سرم بیاره

گوشیش گرفت طرفم گفت : به مادرت زنگ بزن بگو برامون کاری پیش اومده رفتیم خونه
بگو که مهیار میره دنبالش

زل زده بودم بهش
با تشر گفت : کری؟ نمی شنوی ؟
آروم دستم دراز کردم گوشی رو ازش گرفتم و به مامان زنگ زدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۰

جلوی در خونه ترمز کرد
از ماشین که پیاده شدیم
بازوم گرفت منو دنبال خودش کشید
یه نگاهی به اطرافم انداختم گفتم: چکار میکنی
الان یکی مارو میبینه
گفت : اون موقع که رفته بودی ولگردی بایدف‌کر الان میکردی


دراسانسور باز کرد سوار شدیم

گفتم : مگه اولین باره با دوستام رفتم کافه
این کارا برای چیه
به خدا دیگه دیوونه شدم نمی دونم کدوم کار درسته کدوم کار غلط

در واحدمون باز کرد منو هول داد داخل
خودشم اومد در پشت سرش بست
سوییچش با عصبانیت کوبید کف زمین گفت :
نمی دونی کدوم کار درسته کدوم غلط؟
حداقل ازم بپرس
این قد ر منو دور نزن


با حرص رفتم سمت اتاقمون گفتم : مثل اینکه حرف توی سرت نمیره

دنبالم اومد توی اتاق
گفت: من اگه نتونم تورو آدم کنم مرد نیستم

تا اومدم حرف بزنم همه ی وسایل های روی پاتختی و میزارایشم پرت کرد روی زمین

عربده کشید گفت: ادمت میکنم فهمیدی؟
از ترس سر جام مونده بودم
گفتم : چرا دیوونه بازی در میاری
یکم آروم باش
آخه تو چی از جون من میخوای
چرا ولم نمیکنی

چرا روزبه روز بدتر میشی
تورو جون دایان یا از یه مشاور کمک بگیر یا ولم کن بذار  برم پی زندگیم

خیز برداشت طرفم گفت : چه زری زدی؟
چیزی نگفتم
اینبار محکم تر داد زد گفت : گفتم چه زری زدی؟
با تو هستم ، گوشات نمیشنوه؟
با مشت و لگد کوبید به در کمد دیواری

گفتم : یعنی من حق ندارم  برای خودم تصمیم بگیرم
من آدمم عقل و شعور دارم

همونطور که نفس نفس می زد با پوزخند گفت : تو کی هستی؟
اصلا تو بدون من چی میتونی باشی ؟

اومد طرفم یقه مو گرفت گفت : دختر این گندم من ساختم

این لباس های مارک
این عطرای خوب
این طلاها

اینا همه ش کار منه گندم
من اگه نخوام تو باید یه زندگی معمولی مثل زندگی دوران مجردی ت داشته باشی

با حرص بهش نگاه کردم گفتم : خدا مثل تو رو نصیب گرگ بیابون نکنه
همه ی این چیزایی که گفتی ارزونی خودت
من بدون همه ی اینا خوشبخت بودم
شاید پدرم به اندازه ی تو پول نداشت بهم بده ولی حداقل شرافت یادم داده
ولی تو چی ؟
تویی که بویی از شرافت نبردی

دستش بلند کرد صدای عربده ش انگار خونه رو میلرزوند
پشت هم مشت میزد به دیوار بغل گوشم داد میزد میگفت به من میگی بی شرف؟

از وحشت تمام بدنم می لرزید

چندتا نفس عمیق  پشت هم کشید گفت : پس من بی شرفم؟


باشه نشونت میدم
پشت گوشت ببینی دایان ببینی
زن سرکشی مثل تو لایق مادری برای پسر من نیست

گوشیش بیرون آورد شماره ی مهیار گرفت
فوری گوشی رو از دستش کشیدم . تماس قطع کردم

گفت : گوشیم بده
گفتم: به همین راحتی روز منو خراب کردی
هر دیوونه بازی ای که خواستی راه انداختی
ولی حق نداری اون بچه رو قاطی درگیری ما کنی

گفت : تو نمی خواد برای پسر من جوش بزنی
همونطور که تا الان لای پر قو نگه ش داشتم
خم به ابرو ش نیومده از این به بعدم داستان همینه
فقط نمی ذارم تو این خودسری هات یاد پسرم بدی
با جیغ گفتم : اینقدر نگو پسرم، پسرم
دایان پسر منم هست
من اون به دنیا آوردم

سیگارش برداشت روشن کرد یه پک به سیگارش زد
اومد نزدیکم دودش توی صورتم خالی کرد گفت : تو احمقی دختر جون
تو فقط یه وسیله ای برای دنیا آوردن بچه های من

اینو توی گوشت فرو کن دایان پسر منه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۱

اون از گوشت و خون منه
تو که هیچی خدا هم نمیتونه برای داشتنش ادعایی داشته باشه .

گفتم : اشتباه میکنی
حتی توی قانون مضخر ف کشورمون بچه تا هفت سال مال مادرشه

با صدای بلند خندید گفت : کدوم دادگاه ؟ کدوم قانون؟
کیف پولش درآورد گفت : دختر جون قانون پولای توی این تعیین میکنه نه تو

نه دایان مال توئه نه بچه هایی که قراره برام به دنیا بیاری

گفتم : من دیگه عمرا از مردی مثل تو حامله بشم
همین که سر دایان بهت اعتماد کردم کافیه
خندید گفت : حرفی رو بزن که به قد و قواره ت بخوره
گوشیم بده می خوام به مهیار بگم دایان ببره جای دیگه
گفتم : تورو خدا بسه
اون بچه کوچیکه نمی تونه بدون ما بمونه
گفت : اون پسر منه از چیزی نمیترسه
گفتم : لج نکن مازیار
اون قاطی دعوای ما نکن
گفت : چرت نگو مگه تا حالا بحث و دعوا ی مارو دیده؟
اتفاقا برای همین نمیخوام بیاد اینجا
گفتم : خوب دیگه بیا همه چیز تموم کنیم
دعوا کردیم  دیگه تموم شد

رفتم طرفش دستش گرفتم گفتم :  بی خیال شو
اصلا بیا امروز فراموش کنیم

دستش از دستم کشید بیرون گفت : پس می خوای ببخشمت ؟

از حرص دندونام روی هم فشار میدادم
گفت : چیزی نشنیدم

گفتم : بسه تمومش کن
گفت : جواب منو بده میخوای ببخشمت؟
گفتم : آره ، اره منو ببخش

گفت : پس عذرخواهی کن

گفتم : با تعجب نگاهش کردم
گفت : زودباش

با کلافه گی یه دستی به موهام کشیدم
گفتم : باشه معذرت می خوام
گفت : درست عذر خواهی کن
گفتم : چ‌کار کنم
گفت : بیا اینجا بشین زیر پاهام ازم بخواه ببخشمت

با عصبانیت گفتم : چی میگی ؟
گفت : اجباری نیست
بین دایان و غرورت یکی رو انتخاب کن
گفتم : چرا این کارها رو با من میکنی
گفت : چون سرکشی
چون باید جایگاهت بفهمی

گفتم : تو ابن همه بلا سرم آوردی من بیفتم به دست و پاهات؟
گفت : دیدی تو مادر خوبی نیستی
اصلا اگه عذرخواهی هم کنی دیگه نمیذارم دایان بباد اینجا

گفتم : آخه مثلا میخوای کجا نگه ش داری

با عصبانیت گفت : می دونی حرف بزنم پاش میمونم

باشه بشین تماشا کن
از اونجایی که می. دونستم اگه حرف بزنه بهش عمل میکنه

گفتم : باشه تمومش کن
من عذر خواهی میکنم
گفت : ببخش دیر شد
بغضم ترکید نشستم زیر پاهاش گفتم : من امروز اشتباه کردم
معذرت میخوام
بچه مو جایی نبر

صدای خنده ش بلند شد
گفت : آفرین دختر خوب
یه بار دیگه، اینبار با صدای بلند تر بگو غلط کردم

همونطور که زیر پاهاش اشک می ریختم  اروم گفتم : غلط کردم
داد زد گفت: نشنیدم بلند تر
گفتم : غلط کردم
گفت : بازم نشنیدم
اینبار با داد گفتم : غلط کردم
غلط کردم
غلط کردم لعنتی

گفت : آفرین حالا خوشم اومد

از اتاق رفت بیرون

همونجا روی زمین نشستم یه دل سیر  برلی حال و روز خودم گریه کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۲

یه دستی به موهای فرفری دایان کشیدم  ، عطر تنش و صدای نفس هاش ارزش اینو داشت که حتی به خاطرش به پاهای مازیار بیفتم
همین که الان توی بغلم بود برام کافی بود
من دیگه آرزویی نداشتم جز این بچه
با رفتارها و نشونه های جدیدی که از مازیار میدیدم متوجه شدم که انگار شدت بیماریش بیشتر شده
چند باری که تلفنی با کارگرها یا باغ دارها صحبت میکرد
متوجه لحن پرخاشگرانه حرکات پلک و چشم و لرزش دست هاش شده بود

یه مدت بود که انگار شکاک شده بود
گاهی حرف هایی میزد که خیلی تعجب میکردم .

توی همین فکر ها بودم که صداش شنیدم چشمام باز کردم
بالای سرم و ایستاده   بود .
با صدای آهسته گفت : پاشو بیا سر جات

گفتم : امشب می خوام اینجا بخوابم

با لحن تحقیر آمیزی گفت : چند ساعت پیش به دست و پاهام افتاده بودی الان روی حرفم حرف میزنی

دلم می خواست با دستهای خودم خفه ش کنم
بدون هیچ حرفی از کنار دایان بلند شدم  ملحفه شو کشیدم روش
رفتم طرف اتاقمون
اونم‌ دنبالم اومد
موهام شونه زدم ، لباسم عوض کردم
رفتم سمت پاتختی قوطی قرصم برداشتم دیدم هیچی داخلش نیست
با تعجب به قوطی خالی  نگاه کردم

شصتم خبردار شد که کار خودشه

همونطور که مشغول لباس عوض کردن بود رفتم طرفش به قوطی خالی اشاره کردم  گفتم : کار توئه ؟

بدون اینکه نگاهم کنه گفت : آره

گفتم : چرا ؟
گفت : می خوام ببینی که حامله شدن یا نشدنت دست خودت نیست

گفتم : این بحث ها  تا کی ؟

گفت : با اون لحنی که تو گفتی از مردی مثل من دیگه بچه نمی خوای که هر کی ندونه فکر میکنه من بیکار ، علاف ، معتاد یا زن بازم
من که هیچ وقت نفهمیدم تو توی این زندگی چه  مرگته

گفتم : واقعا نمیفهمی ؟
کمی صداش برد بالا گفت؛ نه نمیفهمم

زن باید مطیع شوهرش باشه .
تو اگه خودسر نباشی مگه مرض دارم اذیتت کنم
گفتم : آره مرض داری

با عصبانیت یه دستی به موهاش کشید گفت : الله اکبر  ، خدایا به من صبر بده
مرض تو داری و هفت جد ..........

دیگه حرفش ادامه نداد گفت ؛ دهن منو باز نکن

گفتم : خیلی وقت ها همه چی خوش و گل و بلبل ولی تو مثل یه  برده ی جنسی یا زن خراب با من برخورد میکنی
تو مریضی اینو قبول کن

با عصبانیت خیز برداشت طرفم گفت : بسه ، ساکت شو
دیگه تمومش کن
من مریض نیستم
دکتر نمیرم
دارو هم نمی خورم

تو هم زن منی باید با دل من راه بیای فهمیدی

خودش پرت کرد روی  تخت چشماش بست

با ناراحتی نشستم روی تخت به قوطی خالی توی دستم نگاه کردم
متاسفانه آخرین خشابی رو که داشتم خالی کرده بودم داخلش
دیگه قرص نداشتم
باید تا صبح صبر میکردم که برم بخرم
خداروشکر خوابیده بود و با من کاری نداشت
منم آروم دراز کشیدم بعداز کلی فکر و خیال خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۳

صبح وقتی بیدار شدم
فوری دست و صورتم شستم
رفتم سمت اتاق دایان دیدم هنوز خوابه

بهترین فرصت بود که برم داروخونه قرصم بخرم

گوشیم برداشتم یه نگاهی بهش انداختم دیدم فرناز بهم پیام داده نوشته بود:

گندم خوبی ؟ انگار دیروز مازیار عصبی بود نگرانت شدیم
اینقدر از اول هر چی که گفت گوش کردی الان به خودش اجازه میده توی جمع چنین رفتاری با تو بکنه
تو عقل داشتی با همچین آدمی نمی موندی

با خوندن پیامش بدجور بهم ریختم
من هیچ وقت درباره ی زندگی و مشکلاتم با فرناز صحبت نکرده بودم ولی همیشه به خاطر محدودیت هایی که داشتم بقیه متوجه میشدن که یه چیزایی این وسط هست

با ناراحتی نشستم روی تخت
گفتم : خدایا آبروم جلوی دوستام رفت
با عصبانیت لباسم پوشیدم گفتم : مرتیکه ی ابله با این اخلاق گند ش  انتظار داره براش بازم بچه بیارم

کیفم برداشتم رفتم سمت در که چشمم افتاد به میز توی آشپزخونه
یه گلدون گل و یه ظرف حلیم و یه برگ کاغذ روی میز بود
رفتم سمت میز کاغذ برداشتم
شروع کردم به خوندن:

دختر مو خرمایی منو ببخش
معذرت می خوام
دیشب زیاده روی کردم حرفای خوبی بهت نزدم
بعضی وقت ها میدونم اشتباه میکنم ولی نمیتونم خودم کنترل کنم
خیلی دوستت دارم


****
با کلافه گی کاغذ پرت کردم روی میز گفتم   : من از دست تو چکار کنم مازیار

از جام بلند شدم رفتم سمت در
دستگیره ی درو بالا پایین کردم
ولی در باز نشد

کار خودش بود درو روم قفل کرده بوذ
فوری کیفم باز کردم دنبال کلیدم
گشتم ولی نبود
همه رو  برداشته بود
با حرص گوشیم درآوردم شماره شو گرفتم

خوشحال میشم پیجم 

بعد از چندتا بوق جواب داد

فوری گفتم : چرا درو قفل کردی ؟

گفت : علیک سلام !

گفتم : چه سلامی چه علیکی

برای چی این کار کردی


گفت : تو اول به من بگو اول صبح که پاشدی کجا می خواستی بری که دیدی در قفله؟


چند لحظه ای مکث کردم گفتم : کجا باید برم؟

همسایه زنگ واحدمون زد در قفل بود جلوش خجالت کشیدم


گفت : بسه گندم، اینقدر منو خر فرض نکن تو از خواب پاشدی هنوز دست و رو نشسته بدوبدو داری میری داروخونه


گفتم : چی میگی برای خودت

گفت : من اگه تو   رو نشناسم باید اسمم از سید مازیار به سیده بلقیس تغییر بدم


بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد

با ناراحتی نشستم روی‌ مبل حالا باید چکار میکردم ؟


تصور اینکه یکبار دیگه حامله بشم  دیوونه م میکرد  

نمی خواستم به غیر از دایان پای یه بچه ی دیگه به زندگیم باز بشه و من مجبور بشم به خاطرش از خودگذشتگی کنم

از جام بلند شدم رفتم طرف اتاق دایان

سرم بدجور گیج میرفت

از  بعداز ظهر روز قبل چیزی نخورده بودم

ولی اصلا اشتها به غذا نداشتم

کنار دایان دراز کشیدم

سعی کردم به چیزی فکر نکنم و یکم بخوابم

********

شب که مازیار برگشت خونه سعی کردم  خیلی عادی برخورد کنم بلکه همه چیز فراموش کنه


میز شام چیدم گفتم : که بیان سر میز

براشون غذا کشیدم


مازیار  همونطور که غذا می خورد گفت : پس چرا خودت نمی خوری

گفتم : از صبح حالم خوب نیست

سرگیجه دارم


یکم نگاهم کرد گفت : غذات بخور بهتر میشی

گفتم : اصلا نمی تونم چیزی بخورم

گفت : پس بعداز شام بریم دکتر


گفتم : نه ، لازم نیست یکم استراحت کنم بهتر میشم

گفت ؛ پاشو برو توی اتاق دراز بکش

من خودم میز جمع میکنم دایان می خوابونم


گفتم ؛ باشه دستت درد نکنه

رفتم توی اتاق روی تخت دراز کشیدم چشمام بستم

سرم خیلی درد میکرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۴

با صدای مازیار چشمام باز کردم گفت : دایان خوابید
گفتم : باشه
لطفا چراغ خاموش منم خوابم میاد
گفت الان چه وقته خوابه تازه سر شبه
گفتم : من اصلا حالم خوب نیست
از صبح سر گیجه دارم
گفت : مسخره بازی رو بذار  کنار بلند شو

با تعجب نگاهش کردم گفتم ؛ چی میگی
گفت : همین که شنیدی
فکر کردی نمیدونم اینا همه ش ادا ست
گفتم : چرا باید ادا در بیارم
گفت : چون قرص نداری بخوری
امروزم در قفل بود نتونستی بری داروخونه
الانم میترسی که بیام سراغت

با کلافه گی گفتم؛ بسه تورو خدا
تو چطوری این همه داستان می سازی

گفت : گندم تمومش کن
یکم دل به زندگیت بده
به خاطر اینکه دور همی با دوستات بهم زدم اینقدر برام قیافه نگیر
من که بابت رفتارم عذر خواهی کردم
کادوی تولدتم همونطور که بهت قول داده بودم حالا که داری کلاس میری و رانندگی یادمی گیری برات ماشین میخرم

گفتم : من به خاطر چیزی ناراحت نیستم
ازت توقع کادوی تولدم ندارم

گفت : بعدا میگم لج میکنی میگی نه
گفتم : تو برای من ارزش قائل نیستی
قرص هام دور میریزی که چی
مگه بچه دار شدن زوریه
این یه تصمیم دوطرفه س

گفت : آره زوری وقتی تو زبون خوش حالیت نمیشه مجبورم به زور متوسل بشم
گفتم : آره بازم بچه بیارم که با  اون آزارم بدی
الانم سر حرف میگی دایان پسر توئه انگار خودت زاییدیش
گفت: بسه گندم کشش نده
گفتم : اونی که کشش میده تویی
من از مردی مثل تو بچه نمی خوام
با عصبانیت دستش آورد سمت صورتم فکم محکم گرفت گفت : این دست تو نیست
گفتم " چیه بازم میخوای بهم تجاوز کنی
به زور زنت شدم
به زورم بچه دار بشم
گفت : دهنت ببند حرف گذشته رو نزن
گفتم : آره حقیقت تلخه
سرش انداخت پایین گفت : من الان میرم توی تراس یه سیگار میکشم وقتی برگشتم داخل خودت با خواست خودت می خوای که با من باشی دلم نمی خواد به زور متوسل بشم

با حرص نگاهش کردم
گفت : ببین من دارم تلاش میکنم آدم باشم
خرابش نکن

گفتم : چه فرقی کرد
گفت : فرقش اینه که بهت زمان میدم با خواست خودت رابطه داشته باشیم
نه اجبار

همونطور که می رفت سمت تراس گفت :  خدارو چه دیدی شاید خدا امشب یه دختر نصیب ما کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۵

می دونستم این آرامشش همه تظاهره برای  راضی کردن من

من نمی خواستم یه اشتباه و دوبار تکرار کنم
از استرس تمام بدنم می لرزید
می دونستم حرف بزنه روی حرفش میمونه

یه لحظه خیره شدم به سوییچ ماشین که روی پاتختی بود
بدون فکر  
کاپشن و شال و سوییچ و گوشیم برداشتم
دوییدم طرف در واحدمون
فوری رفتم داخل آسانسور

چون پارکینگ نداشتیم ماشین بیرون پارک بود
بدون معطلی سوار شدم ماشین روشن کردم رفتم

دوباره از ترس و استرس تصمیم یهویی گرفته بودم
من گواهی نامه نداشتم اگه تصادف میکردم کارم ساخته بود
وحشت همه ی وجودم گرفته بود
اول می خواستم تا داروخانه برم و قرص بخرم
ولی بعدش پشیمون شدم
چندتا خیابون پایین تر ماشین پارک کردم

با ترس به گوشیم نگاه کردم
هنوز متوجه نبودن من نشده بود
سرم گذاشتم روی فرمون گفتم : بازم گند زدی دختر

نه میتونستم با ماشین جایی برم نه جرات برگشتن داشتم

هر کاری کردم که حداقل تا داروخونه برم ولی نمی تونستم خودم قانع کنم
همه ش می ترسیدم با ماشین تصادف کنم

صدای زنگ گوشیم بلند شد
مازیار بود

خدایا عجب غلطی کرده بودم
همیشه وقتی منو اینطور تحت فشار می ذاشت بدون فکر از این کارهای عجیب میکردم

هر چقدر زنگ زد جواب ندادم
شروع کرد پیام دادن
هم تهدیدم میکرد هم می خواست که برگردم

بعداز نیم ساعت
دیدم دوباره پیام داد
پیام باز کردم نوشته بود:
گندم نگرانتم تو گواهی نامه نداری .کجایی بگو بیام دنبالت

با دیدن این پیامش یکم آروم شدم
منم براش نوشتم :
نمی دونم چرا همچین کاری کردم . می خوام برگردم خونه ولی میترسم

گفت :  دیگه طبل رسوایی من صداش پیچید
زنم این وقت شب از خونه م فرار میکنه
بگو کجایی بیام دنبالت

دیگه پیامی ندادم
یک ساعتی شده بود که از خونه زده بودم بیرون

با اینکه گفته بود کاریم نداره ولی بازم شهامت برگشتن نداشتم
پشت سر هم بهم زنگ میزد

یاد دایان افتادم
اگه نمی رفتم خونه مازیار حتما دنبالم میگشت بچه م این وقت شب  اذیت میشد

ماشین روشن کردم حرکت کردم طرف خونه
چیزی بالاتر از مرگ نبود
فوقش منو میکشت
همین که پیچیدم توی خیابون خونمون
دیدمش که جلوی آپارتمان راه میره و سیگار میکشه با دیدنم چند قدمی برداشت طرف ماشین
ماشین خاموش کردم
اومد روبروی ماشین دستاش گذاشت روی کاپوت زل زد بهم .

با وحشت نگاهش کردم
توی دلم گفتم ؛ خدایا کمکم کن
جرات پیاده شدن نداشتم


یهو با عصبانیت شروع کرد با کف دو تا دستاش پشت هم  می کوبید به کاپوت

از ترس سرم گرفته بودم بین دستام
خدایا این چه غلطی بود که کرده بودم

ماشین مدیر آپارتمان دیدم که پیچید توی خیابون
با دیدن مازیار توی این وضعیت فوری از ماشینش پیاده شد دویید طرف مازیار
سعی کرد که آرومش کنه

منم فوری از ماشین پیاده شدم دوییدم طرف در
سوار آسانسور شدم رفتم بالا

چند لحظه بعد مازیار اومد بالا
همین که در و باز کرد گفت : بده به من
گفتم ؛ چی رو؟
گفت : همون قرص هایی رو که خریدی

گفتم : به خدا چیزی نخریدم
گفت : منو خر فرض نکن
گفتم : به خدا به جون دایان دروغ نمیگم
با عصبانیت با مشت   کوبید به  در یخچال گفت : جون پسر منو قسم نخور
حق نداری واسه گند کاری هات اسم بچه ی منو بیاری

یه نگاهی به در یخچال انداختم با ضربه ی مشتش فرو رفته بود
گفت :  دلم می خواست به جای در یخچال و کاپوت ماشین تو رو میزدم تا بفهمی این غلط کاری ها عواقب داره
وای به حالت گندم اگه بفهمم قرص خریدی و به من دروغ گفتی
وای به حالت بفهمم یکبار دیگه با اون دوستای عوضیت قراری گذاشته
دیگه کلاس رانندگی و گواهی نامه و ماشین تعطیل
راست میگن اگه به زن پرو بال بدی باید بدویی دنبالش
من اشتباه کردم گفتم : زنمی ، ناموسمی، عشقمی بذار تا میتونم بهت حال بدم
ولی تو لیاقت نداری

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۶

گفتم : رفتارم اشتباه بود ولی قبول کن رفتار تو هزار بار بدتر از من بوده
تو رو خدا اینقدر منو تحت فشار نذار
یه لگد به  آباژور کنار پذیرایی زد  و در حالی که سعی میکرد تن صداش کنترل کنه  گفت : بسه این سیاه بازی ها رو تمومش کن

دوباره حالت هایی شبیه تیک توی ظاهر و حرکاتش پیدا شد

خیز برداشت طرفم گفت :
اخه یاغی یه جوری فاز مظلومیت برمی داری انگار توی زندونی

با بغض گفتم : به خدا هستم
من خیلی وقته توی زندان تو گیر افتادم

از حرص دندوناش روی هم فشار میداد
برگشت طرفم گفت : حالا که اینطوره پس بدون گیر بد زندان بانی افتادی
اومد طرفم بازوم گرفت منو کشید سمت اتاق

منو هول داد داخل اتاق
در پشت سرمون بست
دیگه راه فراری نبود
باید میشد اون چیزی رو که نمی خواستم
چند قدمی برداشت طرفم
سرش به صورتم نزدیک کرد گفت : من نمی خواستم امشب اینطوری بشه خودت اینطور خواستی
چنگ انداخت توی موهام منو کشید طرف خودش

چشمام بستم که شاید ندیدن از در دام  کم کنه
شاید اگه نمی دیدم تحملش برام راحت  تر بود

********
صبح با نوازش های دست کوچولوی دایان چشمام باز کردم

با لبخند نگاهش کردم مگه تصویری زیبا تر از این بود که اول صبح چشمم به چشمای خرمایی پسرم بیفته
یه دستی به موهای فرفریش کشیدم گفتم : وروجک بیدار شدی
گفت : مامان گرسنمه چرا هنوز خوابیدی

فوری به ساعت نگاه کردم نزدیک ۱۱صبح بود .

گفتم : خیلی وقته بیدار شدی؟
گفت : آره مامان
گفتم : پس چرا صدام نزدی
گفت : آخه نمی خواستم بیدارت کنم
گونه شو بوسیدم گفتم : الان برات صبحانه آماده میکنم

آروم نشستم روی تخت ازدرد کمرم صدای ناله م بلند شد
دایان گفت : چی شده مامانی

گفتم : هیچی پسرم کمرم گرفته
آروم دستم گرفت گفت : بذار کمکت کنم
گفتم   : خوبم پسرم نگران نباش

اصلا جون بلند شدن نداشتم
تمام توانم جمع کردم پاشدم رفتم سمت آشپزخونه

گفتم : دست و صورتت شستی پسرم ؟
دایان گفت : بله خیلی وقته شستم
فوری یه تخم مرغ نیمرو  و یه لیوان شیر گرم کردم

برگشتم طرف دایان گفتم ؛ می خوای جلوی تلوزیون صبحانه بخوری
گفت : آره می خوام باب اسفنجی ببینم
صبحانه شو گذاشتم توی سینی براش بردم جلوی تلوزیون
گفتم : میشه شما غذات بخوری من یکم دیگه بخوابم
گفت : باشه مامان برو بخواب

آروم آروم رفتم سمت اتاق
همه ی بدنم درد میکرد
روی تخت دراز کشیدم
اصلا دلم نمی خواست تکون بخورم
چشم هام بستم و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792