پارت۵۷۴
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش می کردیم مازیار حجره ش باز کرد
اینقدر توی همون روزهای اول کارهاش عالی پیش میرفت که خودشم تعجب میکرد و معتقد بود که این چیزی جز معجزه نیست
مهیار و مازیار دوباره حسابی درگیر کار و حجره شده بودن
با اینکه مازیار سخت کار میکرد اما آرامش و رضایت از وضعیتش کاملا مشخص بود
توی یکی از همون روزها بود که ترانه بهم زنگ زد و ما رو برای مهمونی تولد یوسف دعوت کرد
و گفت تصمیم داره توی همون مهمونی مهیار با خواهر همکار یوسف که اسمش پریسا بود آشنا کنه
منم بابت لطفش ازش تشکر کردم و قرار شد که پنج شنبه همراه مهیار بریم خونه شون
******
ساعت حدود یازده شب بود که مازیار اومد خونه
در و که باز کردم براش شروع کردم به غر زدن
با خنده دستاش گرفت بالا گفت: آقا من تسلیمم هر چی بگی حق داری
با اخم گفتم: هر شب از شب قبل دیرتر میای . خوب کارم حد و اندازه داره
اومد طرفم گونه مو بوسید گفت : اول سلام
گفتم : علیک سلام
گفت : به خدا کلی کار داشتم
از صبح منو مهیار یه لحظه هم ننشستیم
یه نگاهی بهش انداختم گفتم: برو لباس هات عوض کن
شام برات گرم کنم
گفت : دمت گرم دختر اگه بدونی چقدر گرسنمه
به خدا نهارم نخوردم
گفتم : ببین میتونی خودت از پا بندازی
گفت : خیالت راحت من هر چقدرم کارم بیشتر باشه سرحالتر و سالم ترم
همونطور که لباسش عوض میکرد گفت : دایان خیلی وقته که خوابیده؟
گفتم : آره. بچه م دیگه قیافه ی تو رو فراموش کرده
دیگه به جای بابا باید عمو صدات بزنه
با خنده گفت : میدونستی وقتی غر میزنی خیلی خوشگل میشی
با حرص نگاهش کردم
گفت : راست میگم به خدا
تو با اخم ، بی اخم
با خنده ، بی خنده
همه جوره خوشگلی
گفتم: بیا شامت بخور
اینقدر زبون نریز
نشست پشت میز و شروع کرد به غذا خوردن
همونطور که غذا میخورد درباره ی کارش صحبت میکرد
منم مشغول شستن میوه ها بودم
غذاش که تموم شد
بشقابش برداشت آورد گذاشت روی ظرفشویی گفت
مثل همیشه عالی بود
گفتم : نوش جونت
دستش از پشت دورم حلقه کرد
و شروع کرد به بوسیدنم
گفتم : ماچم میکنی که سرت غر نزنم
آروم کنار گوشم گفت : ماچت میکنم چون خیلی دوستت دارم
شیر آب بست
منو برگردوند طرف خودش گفت : امروز از صبح ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده
گفتم: وقتی نمیای خونه برای ما هم سخته
مخصوصا دایان خیلی بهونه تو میگیره
گفت : فقط دایان بهونه ی منو میگیره !؟
یعنی دل تو برام تنگ نمیشه
با لحن کشداری گفتم ؛ حالااااااااا
دستاش گذاشت دوطرفم روی کانتر گوشش آورد جلو گفت حالا چی ؟
گفتم: برو اونور ازم حرف نکش
گفت : نچ ، نمیرم کنار
با خنده دستاش پس زدم که رد بشم
گفت ؛ دختر می دونی تا من نخوام نمی تونی بری
یالا سریع اعتراف کن که دلت برام تنگ میشه یا نه ؟
گفتم : اگه دنبال اعتراف گرفتنی
سخت در اشتباهی من اعتراف بکن نیستم
گفت : چرا اعتراف میکنی!
میگی که چقدر دل تنگم بودی
با خنده گفتم : واقعا خودشیفته ای
دستش دور کمرم حلقه کرد منو چسبوند به خودش گفت : حتی اگه دلتم برام تنگ نمیشه ولی شده به دروغ هم بگو دلتنگمی
با لحن خشک و جدی ای گفت : فهمیدی؟
خنده روی لبام ماسید فقط نگاهش کردم
دوباره گفت : باید دلت برام تنگ بشه
گفتم : آروم کمرم درد گرفت .
چکار میکنی؟
گفت: هر کاری که دلم بخواد
یه نگاهی به اتاق دایان انداختم
دستاش گرفتم گفتم : بریم توی اتاق
اینجا جاش نیست
ممکنه یه وقت دایان بیدار بشه
دستم گرفت دنبال خودش کشید
همین که وارد اتافمون شدیم
دستم محکم کشید پرتم کرد روی تخت
در اتاق بست و قفل کرد
تیشرتش از تنش درآورد
گفت : پنج ثانیه وقت داری که لباسی تنت نبینم وگرنه همه ش پاره میشه
شروع کرد به شمردن
یک !
دو !
با تعجب یه نگاه به لباسام کردم یه نگاه به مازیار
گفتم : چرا ؟
که یهو گفت: فرصتت تموم شد
حمله کرد طرفم
بلوزم از یقه گرفت کشید و پاره ش کرد