2777
2789

پارت ۵۷۰

مهمونا یکی یکی پشت سر هم رسیدن


مدت زمان زیادی بود که اینطور همه دور هم جمع نشده بودیم


با اینکه از دیدن پدر و مادر و خواهر برادر های مازیار خوشحال بود

ولی بیشتر برای خونواده ی خودم ذوق داشتم 


توی آشپزخونه با ترانه مشغول کار بودم که عرفان اومد طرفم

گفت : خواهری دستت بنده ؟


با لبخند نگاهش کردم گفتم : جونم داداشی چیزی شده


گفت : اگه وقت داری می خواستم بهت یه چیزی بگم


گفتم: بگو قربونت برم


ترانه گفت: اگه حرفهات خصوصی من برم


عرفان گفت : نه ترانه جون این چه حرفیه


گفتم ؛ چیزی شده قربونت برم ؟


با صدای آهسته گفت : خواهری میشه یکم با مامان حرف بزنی بگی زیاد به من گیر نده


با خنده گفتم : آخ آخ چه کار سختی

گفت : آخه یه جوری رفتار میکنه انگار من بچه ام

هر چقدر میگم من دیگه هجده سالم شده

خوب و بد خودم میفهمم اصلا زیر بار نمیره


با دوستام میرم بیرون گیر میده

بهش میگم من دوست ندارم برم دانشگاه غر میزنه

خلاصه هر چی میگم یه دلیلی برای بحث پیدا میکنه


گفتم : باشه سر یه فرصت مناسب حتما باهاش صحبت میکنم

ولی تو هم هنوز اونقدر بزرگ نشدی که هر ساعتی هرجایی می خوای بری

مامان چند باری ازت پیش من‌گله کرده

ولی من آرومش کردم

خونه قانون داره  

آدم باید سروقت بره سر وقتم برگرده

عرفان سرش انداخت پایین گفت : چشم خواهری

منم سعی میکنم رعایت کنم


ترانه با خنده گفت: میگم گندم

عرفانم دیگه برای خودش مردی شده

ببین قدش از منو تو هم بلند تر شده


عرفان بغل کردم بوسیدمش گفتم : آره دیگه قربونش برم مرد شده

ترانه گفت: بعداز مهیار باید به فکر عرفان باشیم

با خنده گفتم: ان شاالله


صدای آقا بهرام بلند شد

گفت : گندم خانم روده بزرگه ، روده کوچیکه رو خورد نمی خوای به ما شام بدی


با خنده گفتم: چرا همه چیز آماده س فقط باید سفره رو بندازیم


شیوا از جاش بلند شد گفت : دستت درد نکنه گندم جون

منم الان میام کمکت

دنبالش جاری هامم اومدن توی آشپزخونه و مشغول چیدن سفره شدن


همونطور که سفره رو پهن میکردم گفتم

فقط باید مارو ببخشین ما یکم جامون کوچیکه یکم بهتون سخت میگذره


بابام گفت: اتفاقا اینطوری بهتره همه مهربون تر کنار هم میشینیم


پدر شوهرم حرفش تایید کرد گفت : عروسم اینقدر دلش بزرگه که خونه ش  هر چقدرم کوچیک باشه

آدم خونه ش صفا میکنه


عزیز گفت : الهی که سفره تون همیشه برقرار و پربرکت باشه مادر


همه با صدای بلند گفتن الهی امین


عزیز گفت : الهی خدا به آقا مازیار سلامتی بده به کسب و کارش برکت بده

همیشه سفره دار باشه

ما هم همیشه به شادی دور سفره ش جمع بشیم


دوباره همه گی گفتن : الهی امین


مازیار گفت: دمت گرم عزیز خانم

دعاهای شما برای ما رحمت

خدا شما رو برای ما حفظ کنه


مازیار از جاش بلند شد گفت : همه گی بفرمائید سر سفره


همه نشستن دور سفره و مشغول غذا کشیدن شدن


مازیار اومد کنارم آروم گفت :  دستت درد نکنه

حسابی گل کاشتی

خسته نباشید

با لبخند گفتم : خواهش میکنم


دوست داشتم امشب برات سنگ تموم بذارم

الهی که همیشه برای موفقیت هات جشن بگیریم

مازیار گفت : ممنون عزیزم 

به سفره اشاره کرد گفت : بیا بشین غذا بخوریم

ما هم نشستیم  کنار بقیه و مشغول شدیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۷۱


آخر شب   بود

یوسف برگشت طرف ترانه گفت:  ترانه جان پاشو آماده شو بریم

صبح باید برم سر کار


ترانه فوری از جاش بلند شد و آماده شد


منو مازیار برای بدرقه شون تا جلوی ماشینشون باهاشون رفتیم


ترانه قبل از اینکه سوار ماشین بشه گفت : بچه ها اومدین انزلی تورو خدا به ما هم سر بزنین

دلمون براتون تنگ میشه

گفتم : باشه عزیزم حتما می آییم


مازیار نوا رو بغل کرد بوسیدش گفت :   میشه شما دختر من بشی پیش من بمونی


نوا با لوندی یه تابی به موهاش داد گفت: عمو جون من عاشق شمام ولی آخه من دختر بابامم

نمیشه دختر شما باشم



مازیار دوباره محکم بغلش کرد گفت : موش کوچولو تا یه لقمه ی چپت نکردم یالا برو


صدای خنده ی نوا بلند شد


یوسف گفت : خوب بچه ها کاری ندارین


گفتم: یوسف جان  بازم بابت همه چی ممنون

هم بابت این خونه هم کمکی که......

پرید وسط حرفم گفت : این حرف ها گفتن نداره

بعدش من به این داداشم تا آخر عمر مدیونم


مازیار گفت: نه داداش چه دِینی

هر چی بوده دو طرفه بوده


یوسف مازیار بغل کرد گفت: ان شاالله از این بعد فقط موفقیت هات جشن بگیریم


البته خودت می دونی من به این جشن های خشک و خالی رضایت نمیدم

اومدی انزلی دست پر میای

که یه صفایی بکنیم

مازیار با خنده گفت : چشم داداش به روی چشم



ترانه گفت : بچه ها  من همین روزا یه برنامه ای میذارم که مهیار و خواهر همکار یوسف همو ببینن

مازیار گفت: دمت گرم

برین به سلامت

مواظب خودتون باشین


رفتم طرف  نوا و ترانه باهاشون روبوسی کردم

سوار ماشین شدن و رفتن


مازیار با لبخند بغلم کرد گفت : بریم پیش بقیه

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت۵۷۲


مهمونامون یکی یکی خداحافظی میکردن و می رفتن


فاطمه خانم گفت: سید جلال قصد رفتن نداری .


سید جلال گفت: چرا

موندم که بقیه برن تا با بچه ها حرف بزنم


مازیار نشست کنار مادرش گفت:  چیزی شده ؟


مادرش گفت ؛ نمی دونم والا


سید جلال گفت : نه چیزی نشده .

من می خواستم درباره ی موضوعی باهات صحبت کنم


مازیار گفت : بفرمائید گوش میدم


سید جلال گفت : فقط عصبانی نشو بذار حرفم تا آخر بزنم


مازیار با نگرانی گفت: ای بابا بگین قضیه چیه

اینطوری بیشتر کنجکاو شدم


سید جلال سرش انداخت پایین گفت :  خدارو شکر که تونستی دوباره  برای خودت حجره بخری و آقای خودت بشی

حالا که آب ها از آسیاب افتاده

بدهی همه ی طلبکارها رو هم صاف کردی

نه سری هست نه صدایی

بیا خونه مون بفروش یه جای کوچیکتر برای منو مادرت رهن کن

بقیه ی پول بردار یه وامی دست  و پا کن

یه خونه برای خودت بخر


مازیار خواست چیزی بگه که سید جلال پرید وسط حرفش گفت: بابا جان نه نگو

بذار وقتی توی چشم های زن و بچه ت نگاه میکنم

از خجالت آب نشم

زنت حقش این خونه و زندگی نیست

از خانمیش که چیزی نمیگه

بیا قبول کن نذار بیشتر از این خار بشم



مازیار گفت:  تمام این مشکلات به جون خریدم که چراغ حجره و خونه ی پدرم خاموش نشه


چراغ روشن خونه ی پدرِ که برای بچه عزت میاره


همین که شما و مامان و خونه تون پا برجا باشه

یعنی تهِ  آبرو


حالا ما پسرا هیچی فکر شیوا رو بکن

شما زمانی خار میشی که  دامادت توی این سن و سال بیاد در خونه ی اجاره ای شما رو باز کنه

شایدم دوتا کُلُفت بار دخترت کنه که چی

بابات و داداشات بدجور از اسب افتادن شاید از اصلم بیفتن


فاکتور بگیر سید جلال

دور فروش خونه و حجره

و عزت و احترام بچه هات مخصوصا آبجیم فاکتور بگیر

تا زنده ای اون خونه باید چراغش روشن باشه


سید جلال با شرمندگی به من نگاه کرد گفت : عروس این شوهرت از بچگی خط منو نمیخوند


تو یه جوری حرف منو حالیش کن


گفتم: بابا جون مازیار بیراه نمیگه

دیگه چیزی که شده

در ضمن من با این خونه هیچ مشکلی ندارم

همین که یه سقف بالای سرمون هست  الهی شکر


سید جلال از جاش بلند شد اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت: شیر مادرت حلالت عروس


برگشت طرف فاطمه خانم گفت : پاشو بریم خانم


مهیار و فاطمه خانم بلند شدن

دنبال سید جلال رفتن

منو مازیارم تا جلوی در بدرقه شون کردیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۷۳


از خستگی نمی تونستم دیگه راه برم


یکم خونه رو مرتب کردم

بقیه کارها رو گذاشتم برای روز بعد


رفتم طرف اتاق دایان دیدم مازیار کنار دایان دراز کشیده

تا منو دید گفت:  خسته نباشی


با لبخند گفتم ممنون

بهم اشاره کرد گفت : بیا اینجا


رفتم طرف تخت منم  کنارشون دراز کشیدم

گونه ی دایان که خواب بود بوسیدم

با خنده گفتم: این قدر امروز شیطونی کرده که از خستگی خوابش برده


مازیار دستش دور منو دایان حلقه کرد گفت :  خیلی دوستتون دارم

گفتم : ما هم همینطور


گفت : یه چیزی بگم ؟

گفتم: جانم بگو

گفت : هیچ وقت فکر نکن اینکه کل دارو ندارمُ گذاشتم پای بدهی سید جلال یا اگه الان پیشنهاد سید جلال برای فروش خونه ش قبول نکردمُ گفتم اینطوری عزت و آبروی خواهر برادرم از بین میره

دلیلش اینه که خونواده مو به تو و دایان ترجیح میدم

باور کن که همچین چیزی نیست

فقط اگه توی اون وضع دست پدرم نمیگرفتم

خونواده م  کلا نابود میشد



گفتم: چرا فکر کردی من همچین فکری کردم؟

گفت : نمی دونم معمولا زن ها دوست دارن اولویت اول و آخر شوهرشون باشن


گفتم :  اینکه آدم طرف مقابلش بین دوراهی بذاره بگه یا من یا خونواده ت کار احمقانه ایِ


اونا هم از گوشت و پوست و استخون تو هستن

تو  در برابرشون مسئول بودی

خداروشکر که این قضیه ختم به خیر شد


من به تو اعتماد دارم مطمئنم همه چیز بهتر از قبل میشه


دستش گذاشت زیر گوشش با نیش باز نگاهم کرد گفت:  دختر بعدا به من میگی دیوونه

آخه  مگه میشه دیوونه ی  دختری مثل تو نشد


تو هم ظاهرت خوشگله هم باطنت


منم دستم گذاشتم زیر گوشم و نگاهش کردم گفتم : خوبی از خودتون آقا


مازیار  یه نگاه به دایان که خواب بود انداخت یه نگاه هم به من.

 سرش گرفت بالا گفت : اوس کریم دمت گرم

شکرت بابت این دوتا


با خنده از جام بلند شد گفتم

پاشو تا دایان از خواب بیدار نکردیم بریم بخوابیم

من دیگه دارم بیهوش میشم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۵۷۴


خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش می کردیم مازیار حجره ش باز کرد

اینقدر توی همون روزهای اول کارهاش عالی پیش میرفت که خودشم تعجب میکرد و معتقد بود که این چیزی جز معجزه نیست

مهیار و مازیار دوباره حسابی درگیر کار و حجره شده بودن


با اینکه مازیار سخت کار میکرد اما آرامش و رضایت از وضعیتش کاملا مشخص بود


توی یکی از همون روزها بود که ترانه بهم زنگ زد و ما رو برای مهمونی تولد یوسف دعوت کرد

و گفت تصمیم داره توی همون مهمونی مهیار با خواهر همکار یوسف که اسمش پریسا بود آشنا کنه

منم بابت لطفش ازش تشکر کردم و قرار شد که پنج شنبه همراه مهیار بریم خونه شون


******

ساعت حدود یازده شب بود که مازیار اومد خونه


در و که باز کردم براش شروع کردم به غر زدن


با خنده دستاش گرفت بالا گفت: آقا من تسلیمم هر چی بگی حق داری

با اخم گفتم: هر شب از شب قبل دیرتر میای . خوب کارم حد و اندازه داره


اومد طرفم گونه مو بوسید گفت : اول سلام

گفتم : علیک سلام


گفت : به خدا کلی کار داشتم

از صبح منو مهیار یه لحظه هم ننشستیم


یه نگاهی بهش انداختم گفتم:  برو لباس هات عوض کن

شام برات گرم کنم

گفت : دمت گرم دختر اگه بدونی چقدر گرسنمه


به خدا نهارم نخوردم



گفتم : ببین میتونی خودت از پا بندازی

گفت : خیالت راحت من هر چقدرم کارم بیشتر باشه سرحالتر و سالم ترم


همونطور که لباسش عوض میکرد گفت : دایان خیلی وقته که خوابیده؟


گفتم : آره.  بچه م دیگه قیافه ی تو رو فراموش کرده

دیگه به جای بابا باید عمو صدات بزنه


با خنده گفت : میدونستی وقتی غر میزنی خیلی خوشگل میشی


با حرص نگاهش کردم

گفت : راست میگم به خدا

تو با اخم ، بی اخم

با خنده ، بی خنده

همه جوره خوشگلی


گفتم: بیا شامت بخور

اینقدر زبون نریز


نشست پشت میز و شروع کرد به غذا  خوردن


همونطور که غذا میخورد درباره ی کارش صحبت میکرد


منم مشغول شستن میوه ها بودم


غذاش که تموم شد

بشقابش برداشت آورد گذاشت روی ظرفشویی گفت

مثل همیشه عالی بود


گفتم : نوش جونت


دستش از پشت دورم حلقه کرد

و شروع کرد به بوسیدنم


گفتم : ماچم میکنی که سرت غر نزنم


آروم کنار گوشم گفت : ماچت میکنم چون خیلی دوستت دارم


شیر آب بست

منو برگردوند طرف خودش گفت : امروز از صبح ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده


گفتم: وقتی نمیای خونه برای ما هم سخته

مخصوصا دایان خیلی بهونه تو میگیره

گفت : فقط دایان بهونه ی منو میگیره !؟

یعنی دل تو برام تنگ نمیشه


با لحن کشداری گفتم ؛ حالااااااااا


دستاش گذاشت دوطرفم روی کانتر  گوشش آورد جلو  گفت حالا چی ؟


گفتم: برو اونور ازم حرف نکش


گفت : نچ ، نمیرم کنار


با خنده دستاش پس زدم که رد بشم


گفت ؛ دختر می دونی تا من نخوام نمی تونی بری

یالا سریع اعتراف کن که دلت برام تنگ میشه یا نه ؟


گفتم : اگه دنبال اعتراف گرفتنی

سخت در اشتباهی من اعتراف بکن نیستم


گفت : چرا اعتراف میکنی!

میگی که چقدر دل تنگم بودی


با خنده گفتم : واقعا خودشیفته ای


دستش دور کمرم حلقه کرد منو چسبوند به خودش گفت : حتی اگه دلتم برام تنگ نمیشه ولی شده به دروغ هم بگو دلتنگمی


با لحن خشک و جدی ای گفت : فهمیدی؟


خنده روی لبام ماسید فقط نگاهش کردم


دوباره گفت : باید دلت برام تنگ بشه


گفتم : آروم کمرم درد گرفت .

چکار میکنی؟

گفت: هر کاری که دلم بخواد

یه نگاهی به اتاق دایان انداختم

دستاش گرفتم گفتم : بریم توی اتاق

اینجا جاش نیست

ممکنه یه وقت دایان بیدار بشه


دستم گرفت دنبال خودش کشید

همین که وارد اتافمون شدیم

دستم محکم کشید پرتم کرد روی تخت

در اتاق بست و قفل کرد


تیشرتش از تنش درآورد

گفت : پنج ثانیه وقت داری که لباسی تنت نبینم وگرنه همه ش پاره میشه

شروع کرد به شمردن

یک !

دو !


با تعجب یه نگاه به لباسام کردم یه نگاه به مازیار

گفتم : چرا ؟

که یهو گفت: فرصتت تموم شد

حمله کرد طرفم


بلوزم از یقه گرفت کشید و پاره ش کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۷۵


گفتم : چکار میکنی

صبر کن

گفت : نمی تونم 

گفتم : یکم آروم باش


گفت : چیزی نگو گندم


تا اومدم حرف بزنم دستش گذاشت جلوی دهنم اینقدر دهنم فشار داد که حس کردم نمیتونم نفس بکشم

برای اینکه فشار دستش بیشتر نشه

دیگه دست و پا نزدم آروم و بی حرکت نشستم روی تخت


زل زد توی چشمام گفت :  دستم بردارم سر و صدا نمیکنی؟


با حرکت  سر گفتم: نه


دستش از جلوی دهنم برداشت


گفت: یکم تحمل کنی تمومه

باشه؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

چراغ خاموش کرد اومد طرفم


*********

از روی تخت بلند شدم یه نگاهی به لباس های پاره شدم  که اطراف تخت  افتاده بود انداختم


پتوی روی تخت برداشتم پیچیدم دورم

رفتم طرف آشپزخونه

از داخل کابینت یه کیسه زباله برداشتم

برگشتم سمت اتاقمون

لباس های پاره شده مو برداشتم ریختم داخل کیسه زباله


رفتم روبروش هنوز نفس نفس میزد و صورتش خیس عرق بود 

 دستم طرفش دراز کردم گفتم " یالا بده!


سرش بلند کرد زل زد توی چشمام گفت : چی ؟

چی رو بدم؟


گفتم: مزد امشبمُ


با تعجب نگاهم کرد

رفتم طرف میز آرایشم

لوازم آرایش روی میز برداشتم همه رو ریختم داخل کیسه زباله

گفتم: دیگه اینارو نمی خوام

فردا می خوام برم برای خودم لوازم آرایش و لباس جدید بخرم


از جاش بلند شد کیفش باز کرد کارتش درآورد


گرفت طرفم گفت : برو بخر دختر

هرچی که می خوای بخر اصلا  از هر کدوم دوتا دوتا بخر


تمام بغض و خشمم ریختم توی خودم طوری تظاهر کردم که انگار اصلا ناراحت نیستم



مازیار پاکت سیگارش برداشت

نشست روی صندلی سیگارش و روشن کرد گفت : خوشم اومد

این شد حرف حساب


تو با دل من راه بیا درعوض بعدش هر چی که می خوای ازم بخواه


دندونام از حرص روی هم فشار دادم گفتم : باشه

فردا میرم هرچی که دلم خواست میخرم

نیشش تا بناگوشش باز شد گفت: بخر دختر

تو نخری کی بخره


تو فقط لب تر کن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۷۶


یه نگاهی بهش انداختم گفتم :  واقعا ناراحت نمیشی از اینکه بابت روابطمون دارم ازت پول میگیرم


شونه هاش انداخت بالا گفت : نه، چرا ناراحت بشم

تو زن منی باید برات خرج کنم


گفتم: اگه می خوای بابت این کار پول بدی  

چرا اینقدر منت منو میکشی

می دونی با این پولایی که حاضری خرج کنی میتونی زن های رنگارنگی رو تجربه کنی



با عصبانیت از جاش بلند شد یه قدم برداشت طرفم 

گفت: چی میگی ؟


گفتم : همین که شنیدی

تو می خوای بابت اینکه یکی هم خوابه ت بشه پول بدی

منم میگم میتونی ابن پول برای زنای دیگه خرج کنی


اومد طرفم داد زد توی صورتم گفت: فکر کردم آدم شدی

فکر کردم عقل اومده توی سرت

ولی نه انگار کلا دیوونه شدی


زل زدم توی چشماش گفتم : آقا مازیار این کارا پولی نیست دلیِ

ولی تو هر بار می خوای بعد از وحشی بازیت بهم پول و کادو بدی بلکه وحشی بازی هات جبران بشه


گفت :  کشش نده گندم . حرف های تکراری نزن


گفتم: شایدم اصلا منو یه زن خراب میبینی



تا اینو گفتم  دستش برد بالا گفت: خفه شو


صورتم گرفتم جلو گفتم :  خجالت نکش  بیا بزن


محکم کوبید به در کمد


کارتش محکم گرفتم توی دستم گفتم : باشه فردا میرم هر چی که می خوام میخرم

ولی هنوزم روی حرفم هستم فقط یه زن خراب بابت هم خوابی پول میگیره


با سر محکم کوبید به کمد گفت : منو روانی نکن


گفتم: دیگه جوش نزن

آروم باش

من وظیفه مو انجام دادم پولمم گرفتم


گفت: خفه شو گندم


گفتم: چشم خفه میشم

حوله مو برداشتم رفتم سمت حموم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۷۷


صبح وقتی دایان از خواب بیدار شد

بهش گفتم : که دوتایی میریم گردش


دایان  با ذوق دویید طرف اتاقش آماده شد


منم لباس هام پوشیدم

کارتی رو که دیشب از مازیار گرفته بودم برداشتم

یه نگاهی بهش انداختم توی دلم گفتم : برای اینکه بتونم با تو ادامه بدم باید خودم بزنم به پوست کلفتی

دیگه برای تغییرت تلاشی نمیکنم


دست دایان و گرفتم و رفتیم


**********

ساعت نزدیک دو بود

که منو دایان رسیدیم خونه

همین که جلوی آپارتمان از ماشین پیاده شدیم


مازیار دیدیم که داشت ماشینش پارک میکرد


دایان گفت : آخ جون بابا اومده


دوتایی رفتیم طرفش

طوری وانمود کردم که انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده درست مثل خودش!


تا مارو دید گفت ؛ سلام . از کجا میایین ؟


دایان پرید توی بغلش


دایان بغل کرد بوسیدش اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت : باز بی خبر رفتی بیرون


حرف عوض کردم گفتم : وای اگه بدونی چقدر خسته ام

دایان بذار پایین

این وسیله ها رو از دستم بگیر



یه نگاهی به ساک های توی دستم انداخت گفت : پس این اس ام اس های پشت هم بابت خرید های تو بود


من اصلا بازشون نکردم

گفتم: اشکالی نداره فاکتور همه ی اینا رو گرفتم

بهت میدم که حساب کتاب دستت باشه

در آسانسور برام باز کرد

رفتم تکیه دادم به در واحدمون گفتم : زود باش درو باز کن

پاهام درد گرفته


فوری در با کلید باز کرد


دایان دویید سمت اتاقش گفت

من میرم با اسباب بازی های جدیدم بازی کنم


خودم پرت کردم روی مبل گفتم : برو پسرم


یه نگاهی بهم انداخت گفت: خسته نباشی


گفتم: سلامت باشی


گفت : با این حساب امروز نهار نداریم


گفتم : چرا مگه میشه بی نهار بمونیم

توی راه زنگ زدم غذا سفارش دادم الان میرسه

دایانم خیلی گرسنشه

یه نگاه معنا داری بهم انداخت گفت : دستت درد نکنه زحمت شد

خودم زدم به اون راه گفتم : نه بابا چه زحمتی


صدای زنگ آیفون بلند شد

گفتم: اهان غذا رسید

بی زحمت برو غذا رو بگیر

پولشم پرداخت کن

دیگه کارتت موجودی نداشت که پول پرداخت کنم


با تعجب نگاهم کرد گفت : موجودی نداشت ؟

مطمئنی؟

گفتم : آره عزیزم

موجودی گرفتم

حدود دوازده هزار  تومن توی کارتت مونده


گفت: واقعا؟


گفتم: آره.  ناراحت شدی؟

آخه خیلی خریدهام زیاد بود

حالا بعداز نهار بهت نشون میدم چی خریدم


گفت : نه چرا ناراحت بشم

فدای سرت

هر چی خریدی مبارکه


من برم غذا رو بگیرم


گفتم: برو عزیزم



وقتی رفت ، با کلافه گی نشستم روی مبل

مثلا می خواستم حرصش در بیارم ولی انگار نه انگار

اصلا براش مهم نبود اون همه پول خرج کرده بودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۵۷۸


همون طور که مشغول غذا خوردن بودیم گفتم راستی یادته

اونشب که مهمونی داشتیم

بهم گفتی یه چیزی که خیلی خوشحالم میکنه رو ازت بخوام


قاشق چنگال گذاشت توی بشقابش زل زد بهم



گفتم : اون طوری نگاه نکن

بحث دکتر رفتن نیست


گفت : خوب پس

غیر از این هر چی باشه قبوله


یه تیکه از جوجه کباب با چنگال برداشت گرفت طرفم گفت: بگو ببینم چی می خوای دختر


چنگال ازش گرفتم گفتم : می خوام گواهی نامه بگیرم


با ذوق گفت : آفرین

چی باعث شد چنین تصمیمی بگیری؟


دایان گفت : مامان یعنی دیگه میتونی ماشین راه ببری


با خنده گفتم : امیدوارم


مازیار گفت: حتما میتونی


گفتم: راستش قبلا داوود بود هر جا می خواستم منو میبرد

بعد اینکه انزلی شهر کوچیکی بود خیلی جاها پیاده میرفتم

ولی اینجا واقعا لازمه که بتونم رانندگی کنم


مازیار گفت : حتما . همین فردا برو آموزشگاه ثبت نام کن

گواهی نامه تو گرفتی

ماشین عوض میکنم هر ماشینی دوست داشتی برات میخرم


گفتم : نه بابا لازم نیست

گفت : من که بهت گفتم این ماشین مال تو ئه

اگه عوضش کردم برای این بود که مجبور بودم یه مدت باهاش کار کنم



گفتم : این ماشین دیگه مال خودت

در عوض روزی که رانندگی یاد گرفتم یکی از اون خوشگلاش برام بخر


با خنده گفت : اهان می خوای من به همین ۴۰۵ قانع بشم

در عوض برای تو یه چیز توپ بخرم


گفتم : آفرین منظورم خوب متوجه شدی


با صدای بلند خندید گفت: باشه چشم روی چشمم

شما رانندگی یاد بگیر ماشینم برات میخرم


از جام بلند شدم گفتم من میرم خریدهام جابه جا کنم

رفتم سمت اتاق نشستم روی تخت

به ساک خریدهام نگاه کردم

اصلا براش مهم نبود که من فقط به فکر پول گرفتن و خرج کردن باشم

هر چی میگفتم بدون چون و چرا قبول کرد


اینطوری بیشتر خودم حرص می خوردم



همونطور که توی فکر بودم صدای مازیار شنیدم که گفت : یعنی چی؟ این چه کاریه ؟


صدای دایان بلند شد که گفت : من اصلا این غذا رو دوست ندارم


مازیار گفت : اینکه دوست نداری دلیل نمیشه این رفتار داشته باشی

فعلا این غذا روی میزِ

شما هم باید همین بخوری و از ما تشکر کنی


از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت میز

دایان بشقاب غذاش خالی کرد  روی میز گفت: من دیگه نمی خورم

لیوان نوشابه رو سر کشید محکم کوبید روی میز که باعث شد نصف نوشابه بریزه



مازیار با عصبانیت 

گفت : همین الان سریع بابت رفتار زشتت عذرخواهی کن


دایان با اخم نگاهش کرد

گفتم : دایان این چه کاری

خودت گفتی جوجه سفارش بدم


دایان با عصبانیت گفت: حالا دیگه میگم من اینو دوست ندارم نمی خورم اصلا به تو چه


مازیار گفت : بچه ی بی ادب

همین الان برو توی اتاقت


دایان گفت : نخیر نمیرم


مازیار با عصبانیت از جاش بلند شد زد روی میز گفت :  گفتم برو توی اتاقت تا بیشتر عصبی نشدم

تا موقعی هم که متوجه اشتباهات نشدی نیا بیرون



دایان که از دیدن قیافه ی عصبانی مازیار ترسیده بود


رفت طرف اتاقش گفت : من میرم ولی دیگه دوستت ندارم

تو اصلا بابای خوبی نیستی


دویید رفت توی اتاقش در بست


با تعجب به مازیار نگاه کردم گفتم : چرا همچین کرد



با صدای بلند گفت: بس که بهش بها دادیم

پر رو شده

آروم گفتم : ولش کن بچه س

یه وقت هایی ناسازگاری میکنه


رفتم طرف میز مشغول مرتب کردن میز شدم



خوشحال میشم پیجم 

پارت۵۷۹


آروم گفت: تو بهش درمورد من حرفی زدی

گفتم : من باید بهش چی بگم؟


می خواستم برم سمت آشپزخونه که بازوم‌گرفت گفت : راستش بگو

دایان یه جوری گفت که دوستم نداره انگار که ازم متنفره

گفتم: حالت خوبه

من به یه بچه ی پنج شش ساله چی میتونم درباره ت بگم

اصلا مگه چیزی میفهمه

گفت : پس چرا گفت دیگه دوسم نداره

یعنی چیزی دیده یا شنیده


با کلافه گی گفتم: من چه می دونم

برو از خودش بپرس


گفت : همه ش تقصیر توئه

بس که سر چیزای بی اهمیت به من بی محلی میکنی این بچه فهمیده که داستان چیه


گفتم: سر چیزهای بی اهمیت؟!؟!


اره خوب راست میگی واقعا بی اهمیته

همین دیشب اینقدر اذیتم کردی که هنوز لگنم درد میکنه

بعد میگی موضوع بی اهمیت


گفت : هیس ساکت صدات بیار پایین

حالا ده بار با دل تو راه میام یه بارم تو به دل من باش

بسه چقدر منت میذاری


گفتم : واقعا پررویی


رفتم طرف آشپزخونه و مشغول کار شدم

******

مازیار کلافه دور پذیرایی قدم میزد


گفتم : چرا اینقدر میچرخی سرم  گیج رفت

گفت : اولین باره دایان چنین حرفی بهم زد .


گفتم : برای اینکه سرش داد زدی اونم ترسید

یه چیزی گفت


گفت: یعنی دیگه الان ازم میترسه؟

من که خیلی کم دعواش میکنم

واقعا کارش درست نبود

گفتم: ای بابا خوب همه بچه هاشون دعوا میکنن

گفت : ولی من نمی خوام ازم بترسه


با حالت طلبکارانه ای نگاهش کردم

گفت : چیه دختر ؟

چرا همچین نگاهم میکنی ؟


گفتم: جالبه پسرت نباید ازت بترسه ولی من .......

پرید وسط حرفم گفت : زن باید از شوهرش حساب ببره

اونم زنی مثل تو


گفتم: ببخشید  مگه من چکار کردم؟


با لحن تمسخر آمیزی گفت : هیچی !


فقط  می خواستی قضیه ازدواج بپیچونی ولم کنی

وقتی شوهرت روی تخت بیمارستانه

آرابیرا میکنی توی خیابون ها میچرخی

با پولای من پشت سرم توطئه میکنی میری سراغ وکیل


با دشمنم نقشه ی ازدواج مجدد منو و طلاق خودت میکشی


بازم بگم یا بسه ؟!!!!!


گفتم: تورو خدا بسه

حوصله ی شنیدن حرف های تکراری ندارم


روی مبل لم دادم چشمام بستم

خوشحال میشم پیجم 

دوست ها و مخاطب های عزیزم 

تصمیم گرفتم یه مدت کوتاهی ننویسم 

یکم به استراحت نیاز دارم 

ان شاالله یه مدت دیگه پر انرژی بر میگردم و دوباره نوشتن شردع میکنم 

😘😘😘😘

خیلی دوستتون دارم ممنون بابت تمام محبتی که نسبت به من داشتین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸۰


صدای باز شدن در اتاق دایان شنیدم

چشمام باز کردم دیدم که مازیار رفت داخل اتاق دایان


از جام بلند شدم که برم سمت اتاق خودمون یکم بخوابم


موقع رد شدن از کنار اتاق دایان صدای مازیار شنیدم که به دایان گفت  :   دایان بابایی با من قهری؟


دایان با ناراحتی گفت : بله قهرم


مازیار گفت: اگه با صدای بلند باهات صحبت کردم دلیلش این بود که رفتارت خیلی بد بود

دایان یکم مکث کرد گفت :  بله شما درست میگین

ّروی کارم فکر کردم  

معذرت می خوام


مازیار بغلش کرد بوسیدش گفت: منم معذرت می خوام که داد زدم


حالا بگو ببینم بابا رو دوست داری یا نه ؟


دایان گفت: من هم شما رو هم مامان گندم اندازه ی یه دنیای بزرگ دوست دارم


مازیار گفت : منو مامان گندمم خیلی خیلی دوستت داریم


حالا بیا همینجا یکم کنار هم بخوابیم


دایان گفت : چشم بابا دراز بکش می خوام بغلت کنم 


آروم رفتم سمت اتاقمون روی تخت دراز کشیدم


چشمام بستم به این فکر کردم که مازیار هر چقدر برای من بد بوده ولی برای دایان پدر فوق العاده ای بوده

همین باعث میشد

که بیشتر بتونم بداخلاقی هاش تحمل کنم


**************


خوشحال میشم پیجم 

مشغول مرتب کردن قفسه ی کتاب هام بودم که دایان گوشیم گرفت طرفم گفت : مامان گوشیت جواب بده

زن عمو  نغمه زنگ زده

گوشی رو جواب دادم گفتم: جانم نغمه جان

نغمه گفت : سلام گندم خوبی

گفتم: سلام عزیزم. خودت خوبی بچه ها خوبن

گفت: ما خوبیم عزیزم

راستش من اومدم رشت خونه ی مامانم

بچه ها بهانه ی دایان گرفتن


گفتم : خوب بیایین اینجا

گفت ؛ نه عزیزم بعداز چند هفته اومدم به مامان اینا سر بزنم

اگه اجازه میدی محسن بیاد دنبال دایان بیارتش اینجا

با بچه ها بازی کنه

گفتم: آخه اینطوری مزاحمت میشه

گفت : نه بابا این چه حرفیه

گفتم : باشه پس من دایان آماده میکنم . داداش محسن  بیاد دنبالش


دایان با ذوق گفت: اخ جون میرم پیش دختر عموها


گوشی رو قطع کردم گفتم : دایان بذار بیام بهت لباس بدم بپوشی


همونطور که میرفتم سمت اتاق دایان  شماره ی مازیار گرفتم

بهش گفتم که قراره دایان با محسن بره

********

بعداز رفتن دایان پیش خودم فکر کردم که حالا دایان نیست بهترین فرصت برای اینکه برم پیش مهرناز   ناخون هام لمینت  کنم


دوباره شماره ی مازیار گرفتم که بهش اطلاع بدم ولی جواب نداد

براش اس ام اس نوشتم که من دارم میرم پیش مهرناز


فوری اسنپ گرفتم رفتم 


******

همین که رسیدم آرایشگاه و مهرناز دیدم با کلافه گی گفتم دختر مگه جا قحطی بود هلاک شدم تا رسیدم


مهرناز با خنده گفت: تا سالنم آماده بشه مجبورم یه مدت اینجا کار کنم .

گفتم : زود باش کار منو راه بنداز که تا برگردم فکر کنم نصف شب شده


مهرناز به ناخون کارش اشاره کرد گفت: طناز جون اول کار این غر غرو راه بنداز


طناز با خنده به صندلی کنار میزش اشاره کرد گفت : بیا گندم جون بیا بشین عزیزم


وقتی کار ناخونم تموم شد

مهرناز گفت: گندم حالا که تا اینجا اومدی بیا یه دستی به پوست و موهاتم بکشم

خیلی وقته نیومده بودی پیشم


یه نگاهی به ساعتم انداختم هنوز وقت داشتم

مهرناز درست میگفت این مدت اخیر برای اینکه زیاد برای مازیار خرج نتراشم خودم کلا فراموش کرده بودم

توی دلم گفتم: حالا که هر بلائی سرم میاره، بعدش می خواد با پول دهنم ببنده پس منم پولاش خرج میکنم


برگشتم طرف مهرناز گفتم: بذار اول یه زنگ به پسرم بزنم  بعدش دیگه در اختیار توام هر کاری خواستی بکن


بعداز صحبت با نغمه خیالم از بابت دایان جمع شد چون قرار بود محسن بچه ها رو شام ببره بیرون

قرار شد هر وقت کارم تموم شد خودم برم دنبال دایان


گوشیم گذاشتم توی کیفم و رفتم طرف مهرناز گفتم : ریش و قیچی دست خودت ببینم چکار میکنی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸۱

اینقدر مشغول صحبت و بگو بخند با مهرناز و طناز و بقیه ی مشتری های اونجا شدم که دیگه حواسم به گوشیم نبود
وقتی کارم تموم شد یه نگاهی به ساعت انداخت با تعجب گفتم : وای ساعت نه و نیم شد
دیگه باید برم
مهرناز گفت: ای بابا یه جوری میگی انگار ساعت دو شبه
گفتم "  پسرم گذاشتم پیش جاریم باید برم دنبالش
بی زحمت زنگ بزن آژانس برام ماشین بفرسته
رفتم سمت گوشیم
دیدم شارژ باطری گوشیم تموم شده
گفتم : ای بابا این چرا خاموش شد
طناز گفت؛ بیا اینجا بزنش به شارژ
چند لحظه ای موندم تا گوشیم یکم شارژ بشه
همین که گوشیم روشن کردم دیدم پشت سر هم برام پیام اومد که چندین تماس بی پاسخ از مازیار داشتم

اصلا فکر نمی کردم که این همه بهم زنگ بزنه
چون این روزا اینقدر سرش شلوغ بود که کلا یادش میرفت به من زنگ بزنه
مخصوصا که قرار بود باشگاه هم بره
خوب می دونستم این همه زنگ زدن و جواب ندادن من باعث عصبانیتش شده
شماره شو گرفتم ولی قبل از اینکه تماس  برقرار  بشه گوشی رو قطع کردم
ترسیدم که داد و فریاد راه بندازه
فوری شماره ی نغمه رو گرفتم گفتم که میرم دنبال دایان

فوری گوشی رو از شارژ درآوردم خاموش کردم که بعدا به مازیار  بگم گوشیم کلا خاموش بوده و متوجه تماس هاش نشدم

مهرناز صدام زد گفت : که ماشین رسیده
سریع لباسم پوشیدم ازشون خداحافظی کردم رفتم سمت خونه ی مادر نغمه
*****
جلوی خونه ی مادر نغمه از ماشین پیاده شدم
از راننده خواهش کردم منتظرم بمونه

رفتم دنبال دایان
دوتایی فوری سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم سمت خونه

همین که رسیدیم ماشین مازیار جلوی در آپارتمان دیدم

با تعجب به ساعت نگاه کردم
گفتم ساعت نزدیک یازدهه
این چرا خونه ست

دست دایان گرفتم سریع رفتیم داخل خونه
همین که در واحدمون باز کردم چشمم افتاد به مازیار که روی مبل لم داده بود و سیگار میکشید
با صدای بلند گفتم : سلام خ‌ونه چکار میکنی
هر وقت میرفتی باشگاه ساعت دوازده میومدی خونه
جوابی نداد
دایان دویید طرف مازیار

مازیار بغلش کرد گفت : سلام بابایی
بهت خوش گذشت
دایان گفت : آره بابا
با عمو محسن شام رفتیم بیرون
مازیار گونه شو بوسید گفت
پسرم دیگه وقت خوابه برو مسواک بزن بخواب
دایان گفت : چشم بابایی رفت سمت دستشویی
کفش های خودم و دایان
گذاشتم توی جا کفشی درو پشت سرم بستم

نگاهم افتاد به مازیار که میومد سمتم
آروم گفتم : خوبی ؟

اومد روبروم یکم نگاهم کرد

دستش آورد طرف صورتم یه لحظه جا خوردم خودم یکم کشیدم عقب
گفت : چی شد ترسیدی ؟
فقط نگاهش کردم
دستش محکم کشید روی لبم  گفت: این وقت شب با این سر و وضع کجا بودی ؟
گفتم : یعنی چی کجا بودی ؟
بهت گفتم میرم آرایشگاه
گفت : من اگه این وقت شب یه زن و با این آرایش ببینم فکر میکنم .....
با حرص کوبید به دیوار گفت : خدایا به من صبر بده

از سوزش لبام
دستم گذاشتم روی لبم  

اینقدر دستش محکم کشیده بود روی لبم که گوشه ی لبم پاره شد و خون اومد

رفتم سمت میز یه دسمال کاغذی برداشتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸۲ 

لبم پاک کردم گفتم : گوشیم خاموش شده بود

مهرناز سالنش عوض کرده برای همین طول کشید


در حالی که سعی میکرد تن صداش کنترل کنه   گفت :  گوشیت چرا خاموشه

گفتم : شارژش تموم شده بود

گفت : همین !

گوشیم شارژ نداشت !


با این سر و وضع این وقت شب اومدی خونه خیلی راحت میگی گوشیم شارژ نداشت



گفتم " بسه کشش نده

باشه معذرت می خوام کارم اشتباه بود .حق داری نگران شدی

ولی خوب چکار کنم هنوز به اینجا عادت نکردم حواسم به شلوغی و ترافیک نبود

ببخش دیر شد

الان زود شام آماده میکنم

گفت : نمی خواد خانم یه وقت ناخون هات خراب میشه

اصلا با این سرو وضع حیف بری توی آشپز خونه  

زنگ زدم برامون غذا بیارن

با ناراحتی نگاهش کردم تا اومدم چیزی بگم

دایان از دستشویی اومد بیرون


مازیار آروم کنار گوشم گفت : جلوی بچه ساکت شو چیزی نگو


دایان گفت : بابا میای یکم بغلم کنی ؟

مازیار گفت " بله حتما بابایی

همراه دایان رفت توی اتاقش


منم رفتم سمت اتاقمون توی دلم به خودم بد و بیراه میگفتم

گفتم : دختره ی خنگ تو که اخلاق اینو می دونی چرا حواست به گوشیت نبود

لباسام عوض کردم

نشستم روی لبه ی تخت


از استرس و ناراحتی سر درد گرفته بود

دراز کشیدم چشمام بستم

تازه چشمام گرم شده بود که با باز شدن در اتاق یهو از خواب پریدم

با وحشت به مازیار نگاه کردم

اومد طرفم دستم کشید گفت : یالا پاشو ببینم


گفتم : چکار میکنی

دستم درد گرفت


به مانتو و روسریم که روی تخت بود اشاره کرد گفت : مگه بهت نگفته بودم خوشم نمیاد این رنگی مانتو بپوشی


گفتم : تو گفتی اینارو برای گشت و گذار توی خیابون نپوشم

منم از اینجا تا آرایشگاه با ماشین رفتم با ماشین برگشتم


رفت سمت پاتختی سیگارش برداشت روشن کرد با حالت عصبی در فندکش باز و بسته میکرد تند تند پشت هم پلک میزد انگار زیر لب چیزی رو با خودش تکرار میکرد

اولین بار بود که این حالت ها رو ازش می دیدم بد جور ترسیده بودم


یهو خیز برداشت طرفم

خودم توی کنج دیوار جا کردم با وحشت نگاهش کردم

گفت : از کجا بدونم راست میگی

دایانم همراهت نبود ، گوشیتم خاموش بود

اینطوری خوشگلم کرده بودی


گفتم ؛ چی میگی ؟

این حرفها چیه

منظورت  چیه ؟


همه ی عضلات صورتش می لرزید پیشونیش خیس عرق بود

هر از گاهی پلک چشم چپش میپرید


دستم گذاشتم روی سینه ش گفتم : آروم باش

انگار حالت خوب نیست


دستم پس زد گفت : خفه شو

ادای آدمهای نگران در نیار


دختره بیشعور بگو کجا بودی؟

داد زد گفت : حرف بزن من دارم دیوونه میشم


گفتم : تو به من شک داری

با مشت و لگد کوبید به در کمد گفت : صدبار گفتم برای من چیزی به اسم شک وجود نداره


گفتم : پس چرا این چیزارو میگی

خودت می  دونی من پیش مهرناز بودم

گفت : دروغ میگی

تو داری یه کارایی میکنی

یه مدته هر چی میگم بی چون و چرا قبول میکنی

شب پیش موقع رابطه بدجور آسیب دیدی  اما بعدش خیلی راحت ازم پول گرفتی رفتی خرید

راستش بگو چی توی سرت میگذره

بگو وگرنه اینبار دستت رو بشه خودم با دستای خودم میکشمت

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792