پارت ۴۳۸
وارد مطب دکتر که شدیم
یهو استرس شدید پیدا کردم
سعی کردم خودم کنترل کنم و آروم باشم
بعد از اینکه منشی اسمم صدا زد
از جام بلند شدم
یه نگاه به مازیار انداختم
نگاهم کرد ، دستم گرفت
گفت : برو من همین جا منتظرت می مونم
آروم آروم رفتم سمت اتاق دکتر
******
اون یک ساعتی که با دکتر حرف زده بودم برخلاف تصورم خیلی حالم بهتر کرده بود
هرچند که بازم همه ی حقیقت به دکتر نگفته بودم ولی همون چیزایی هم که گفته بودم آرومترم کرده بود
به قطره های بارون پاییزی که روی سنگ فرش خیابون می بارید خیره شدم
هوای پاییز همیشه برام دوست داشتنی بود اما یه دلگیری خاصی هم برام داشت
با صدای مازیار به خودم اومدم که گفت: بریم بلوار یکم قدم بزنیم
گفتم : دوست ندارم خیس بشم
گفت: یعنی دوست نداری با من قدم بزنی؟
بهش نگاه کردم ، بعد از مدتها از خونه اومده بودم بیرون حالا که یکم حالم بهتر بود بدم نمیومد یه دوری بزنم
گفتم : باشه بریم
با لبخند گفت : دمت گرم دختر
****
همونطور که از پله های بلوار می رفتیم پایین یهو دستش آورد طرفم دستم محکم گرفت توی دستش
به دریا خیره شده بودم
باد خنک پاییزی و بارونی که نم نم می بارید منو برده بود به یه عالم دیگه
مازیار گفت : این هوا و این مدل قدم زدن منو یاده دوران دوستیمون میندازه
ناخودآگاه یه لبخندی اومد روی لبام گفتم: یادته وقتی سرباز بودی و میومدی جلوی مدرسه دیدنم، موقع هایی که ماشین بابات همراهت نبود ، سرگرمیمون قدم زدن توی خیابون سی متری بود ؟
مازیار که انگار از یادآوری خاطراتمون توسط من به وجد اومده بود با خنده گفت : آره، کل این خیابون تو می خندیدی و شیطونی میکردی
وقتی برمی گشتم پادگان با خیال همون خنده ها و شیطنت هات روزها م میگذروندم
همه ش به خودم میگفتم پسر تاب بیار این روزا تموم میشه تو دوباره صدای اون خنده ها رو می شنوی
تحمل کن یه روزی همه ی شیطونی هاش برای خودت میشه
صداش بغض آلود بود یه لحظه فکر کردم گریه میکنه
نگاهش کردم یه دستی به بینی و چشماش کشید
چشماش قرمز بود ولی اثری از اشک نبود اصلا مگه ممکن بود یه همچین آدمی با این همه غرور گریه کنه
گفت : اینطوری نگاهم نکن ، گریه نمیکنم ، من بلد نیستم گریه کنم ، شاید اگه میتونستم حالم بهتر میشد
اصلا یادم نمیاد آخرین باری که گریه کردم کی بود
فقط می دونم که از یه وقتی فهمیدم اگه گریه کنم توی دل خیلی ها خالی میشه
یه لحظه انگار تمام دلخوری هام فراموش کرده بودم
سر جام موندم بازوش گرفتم گفتم: پس دل خودت چی ؟
یه پوزخند زد گفت: من فقط یه جا به دلم حال دادم اونم تو بودی
تنها کاری که برای دلم کردم بودن با تو و داشتن تو بود
وگرنه من هیچ وقت برای دل خودم زندگی نکردم
چند قدم رفت جلوتر گفت: بریم روی سنگ های موج شکن بشینیم؟
گفتم : بریم
دنبالش رفتم
دستم گرفت از سنگ ها رفتیم بالا
به یه سنگ اشاره کرد گفت : بشین اینجا
نشستم
همونطور سرپا زل زده بود به دریا ، یه سیگار روشن کرد مشغول کشیدنش شد
با پک های عمیقی که به سیگارش میزد انگار می خواست بغض و ناراحتیش پنهان کنه
یهو گفت: گندم تا حالا بهت گفته بودم که من عاشق نقاشی ام ؟
گفتم ؛ نه
گفت : رفتیم خونه یادم بیار نقاشی هام بهت نشون بدم
با تعجب گفتم : مگه تو نقاشی میکنی ؟
گفت : الان نه ، یعنی خیلی ساله که چیزی نکشیدم
آخرین نقاشی هام مربوط به دوران خدمتمه
گفتم : خطت دیده بودم که خیلی قشنگه ولی هیچ وقت فکرش نمیکردم که نقاشی بکشی
گفت : من عاشق نقاشی و موسیقی ام
خیلی دلم می خواد دایان ساز بزنه
گفتم: خوب اگه اینقدر دوست داری چرا یاد نمیگیری
خندید گفت : دختر جون من وقت این کارارو ندارم ، این قرتی بازیا مال ماها نیست
چیزی نگفتم
دوباره ادامه داد گفت: من توی دبیرستان ریاضی خوندم
ولی همیشه دلم می خواست کنکور هنر بدم
ولی خوب قسمت نبود
گفتم : یه جوری حرف میزنی انگار ۶۰سالته
تازه ۶۰ ساله ها هم الان میرن دانشگاه
سرش انداخت پایین گفت : تو هنوز خیلی چیزا از من نمی دونی گندم
من توی این دنیا وقتی برای خودم ندارم
تا اومدم چیزی بگم
نشست روبروم
انگشت اشاره ش گذاشت روی لبام گفت : هیس! چیزی نگو
فقط نگاهش کردم
گفت : یه چیزی ازت می خوام
یعنی یه خواهشی ازت دارم
گفتم : چی می خوای ؟
گفت : میشه دوباره برام بخندی
شیطونی کنی
اذیتم کنی ، اصلا بازم یاغی بشو
اصلا لج کن
منو حرص بده
ولی اینطوری ساکت نباش
گندم تو تنها دارایی دل من توی این دنیایی
اگه دل من تو رو هم از دست بده دیگه امیدی برای زندگی نداره
من بدم ، خیلی هم بدم
ولی نخواه منو تغییر بدی اما تو هم تغییر نکن
من عاشق تو شدم چون با من فرق داری
هرچقدر من سختُ گوشت تلخم تو شیرین و مهربونی
گندم هیچ کس و هیچ چیز توی این دنیا منو از پا نمیندازه جز نبود تو
من به تو بد کردم ولی تو خوب باش