2777
2789

پارت ۴۳۷


بعداز ظهر ساعت پنج بود که آماده ی رفتن پیش دکترم شدم


دایان بوسیدم،  به سپیده سفارش کردم که مواظب دایان باشه  

رفتم سمت حیاط که داوود ُ صدا بزنم  منو ببره دکتر


که دیدم  مازیار توی پارکینگ به ماشینش تکیه داده و سیگار میکشه .


با تعجب رفتم جلو گفتم: سلام ، اینجا چکار میکنی ؟


سیگارش انداخت پایین با پاهاش خاموشش کرد

نگام کرد گفت : اومدم خودم ببرمت دکتر


گفتم : لازم نبود بیای با داوود میرفتم


در ماشین برام باز کرد گفت: سوار شو


سوار شدم

خودشم نشست پشت فرمون،  ماشین روشن کرد برگشت طرفم نگاهم کرد گفت: استرس نداری ؟


با پوزخند گفتم : من دیگه جون سخت شدم


گفت: از اینکه تو رو اینطوری میبینم خیلی ناراحتم

کاش خوب بشی گندم


گفتم : مگه من چمه؟

مگه تو همیشه نمی خواستی من یه زن آروم و خونه دار باشم و حواسم به بچه و زندگیم باشه

البته خوب حق داری، الان بازم نمیتونم مهمترین نیاز تو رو برطرف   کنم

ولی نگران نباش از دکتر می خوام دارویی ، قرصی چیزی بده که بتونم زن خوبی برات باشم

اگه این قضیه درست بشه دیگه کلا میشم همونی که تو خواستی


از عصبانیت عضلات صورتش می لرزید

یه دستی به موهاش کشید گفت ؛ یعنی من تا این حد آدم مضخرفی هستم

یعنی تو فکر کردی من فقط تو رو به خاطر  ........


نذاشتم حرفش ادامه بده گفتم : راستش من دیگه درباره ی تو فکری نمیکنم

لطفا حرکت کن که بریم دیرم میشه


سرش به نشونه ی تایید تکون داد و حرکت کرد .

توی مسیر نه من حرفی زدم نه اون

جلوی مطب دکتر نگه داشت


گفتم : نیاز نیست تو بیای خودم میرم


چپ چپ نگاهم کرد گفت  : پیاده شو


از ماشین پیاده شدم ، دنبالم اومد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۳۸

وارد مطب دکتر که شدیم

یهو استرس شدید پیدا کردم

سعی کردم خودم کنترل کنم و آروم باشم

بعد از اینکه منشی اسمم صدا زد

از جام بلند شدم

یه نگاه به مازیار انداختم


نگاهم کرد ، دستم گرفت

گفت : برو من همین جا منتظرت می مونم


آروم آروم رفتم سمت اتاق دکتر


******


اون یک ساعتی که با دکتر حرف زده بودم برخلاف تصورم خیلی حالم بهتر کرده بود


هرچند که بازم همه ی حقیقت به دکتر نگفته بودم  ولی همون چیزایی هم که گفته بودم آرومترم کرده بود


به قطره های بارون پاییزی که روی سنگ فرش خیابون می بارید خیره شدم

هوای پاییز همیشه برام دوست داشتنی بود اما یه دلگیری خاصی هم برام داشت


با صدای مازیار به خودم اومدم که گفت: بریم بلوار یکم قدم بزنیم


گفتم : دوست ندارم خیس بشم


گفت: یعنی دوست نداری با من قدم بزنی؟


بهش نگاه کردم ، بعد از مدتها از خونه اومده بودم بیرون حالا که یکم حالم بهتر بود بدم نمیومد یه دوری بزنم


گفتم : باشه بریم


با لبخند گفت : دمت گرم دختر

****

همونطور که از  پله های بلوار می رفتیم پایین یهو دستش آورد طرفم دستم محکم گرفت توی دستش


به دریا خیره شده بودم

باد خنک پاییزی و بارونی که  نم نم می بارید منو برده بود به یه عالم دیگه


مازیار گفت : این هوا و این مدل قدم زدن منو یاده دوران دوستیمون میندازه


ناخودآگاه یه لبخندی اومد روی لبام گفتم: یادته وقتی سرباز بودی و میومدی جلوی مدرسه دیدنم، موقع هایی که ماشین بابات همراهت نبود ، سرگرمیمون قدم زدن توی خیابون سی متری بود ؟


مازیار که انگار از یادآوری خاطراتمون توسط من به وجد اومده بود با خنده گفت : آره،  کل این خیابون تو می خندیدی و شیطونی میکردی

وقتی برمی گشتم پادگان با خیال همون خنده ها و شیطنت هات روزها م میگذروندم

همه ش به خودم میگفتم پسر تاب بیار این روزا تموم میشه تو دوباره صدای اون خنده ها رو می شنوی

تحمل کن یه روزی همه ی شیطونی هاش برای خودت میشه


صداش بغض آلود بود یه لحظه فکر کردم گریه میکنه

نگاهش کردم یه دستی به بینی و چشماش کشید

چشماش قرمز بود ولی اثری از اشک نبود اصلا مگه ممکن بود یه همچین آدمی با این همه غرور گریه کنه


گفت : اینطوری نگاهم نکن ، گریه نمیکنم ، من بلد نیستم گریه کنم ، شاید اگه میتونستم حالم بهتر میشد

اصلا یادم نمیاد آخرین باری که گریه کردم کی بود

فقط می دونم که از یه وقتی فهمیدم اگه گریه کنم توی دل خیلی ها خالی میشه


یه لحظه انگار تمام دلخوری هام فراموش کرده بودم


سر جام موندم بازوش گرفتم گفتم:  پس دل خودت چی ؟


یه پوزخند زد گفت: من فقط یه جا به دلم حال دادم اونم تو بودی

تنها کاری که برای دلم کردم بودن با تو و داشتن تو بود

وگرنه من هیچ وقت برای دل خودم زندگی نکردم


چند قدم رفت جلوتر گفت: بریم روی سنگ های موج شکن بشینیم؟


گفتم : بریم

دنبالش رفتم

دستم گرفت از سنگ ها رفتیم بالا

به یه سنگ اشاره کرد گفت : بشین اینجا


نشستم

همونطور سرپا زل زده بود به دریا ، یه سیگار روشن کرد مشغول کشیدنش شد

با پک های عمیقی که به سیگارش میزد انگار می خواست بغض و ناراحتیش پنهان کنه


یهو گفت: گندم تا حالا بهت گفته بودم که من عاشق نقاشی ام ؟


گفتم ؛ نه


گفت : رفتیم خونه یادم بیار نقاشی هام بهت نشون بدم


با تعجب گفتم : مگه تو نقاشی میکنی ؟

گفت : الان نه ، یعنی خیلی ساله که چیزی نکشیدم

آخرین نقاشی هام مربوط به دوران خدمتمه

گفتم : خطت دیده بودم که خیلی قشنگه ولی هیچ وقت فکرش نمیکردم که نقاشی بکشی

گفت : من عاشق نقاشی و موسیقی ام

خیلی دلم می خواد دایان ساز بزنه


گفتم: خوب اگه اینقدر دوست داری چرا یاد نمیگیری


خندید گفت : دختر جون من وقت این کارارو ندارم ، این قرتی بازیا مال ماها نیست


چیزی نگفتم

دوباره ادامه داد گفت: من توی دبیرستان ریاضی خوندم

ولی همیشه دلم می خواست کنکور هنر بدم

ولی خوب قسمت نبود

گفتم : یه جوری حرف میزنی انگار ۶۰سالته

تازه ۶۰ ساله ها هم الان میرن دانشگاه


سرش انداخت پایین گفت : تو هنوز خیلی چیزا از من نمی دونی گندم

من توی این دنیا وقتی برای خودم ندارم


تا اومدم چیزی بگم

نشست روبروم

انگشت اشاره ش گذاشت روی لبام گفت : هیس! چیزی نگو


فقط نگاهش کردم


گفت : یه چیزی ازت می خوام

یعنی یه خواهشی ازت دارم


گفتم : چی می خوای ؟

گفت : میشه دوباره برام بخندی

شیطونی کنی

اذیتم کنی ، اصلا بازم یاغی بشو

اصلا لج کن

منو حرص بده

ولی اینطوری ساکت نباش


گندم تو تنها دارایی دل من توی این دنیایی

اگه دل من تو رو هم از دست بده دیگه امیدی برای زندگی نداره

من بدم ، خیلی هم بدم

ولی نخواه منو تغییر بدی اما تو هم تغییر نکن

من عاشق تو شدم چون با من فرق داری

هرچقدر من سختُ گوشت تلخم تو شیرین و مهربونی

گندم هیچ کس و هیچ چیز توی این دنیا منو از پا نمیندازه جز نبود تو

من به تو بد کردم ولی تو خوب باش

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

‌پارت۴۳۹


بگو چکار کنم که این لبها بازم بخنده


سرم انداختم پایین


دستش گذاشت زیر چونه م سرم داد بالا گفت : نکن این کارُ ، یک ماهه درست و حسابی نگاهم نکردی

نمیذاری بغلت کنم  ، نوازشت کنم .......

انگار بغض توی گلوش نذاشت ادامه بده ، شاید اگه ادامه میداد اشکاش می ریخت

هر چی بود تا حالا اینطوری ندیده بودمش


دوباره از جاش بلند شد گفت : بگو چکار کنم لعنتی  


دل من خیلی سخته ولی از اولم جلوی تو کم آورد

باعث شد برای بودنت ، برای داشتنت کارهایی کنم که نباید میکردم


اولین بار بود اظهار پشیمونی میکرد


نمی دونم چرا از شنیدن این حرف یکم دلم آروم شده بود

گفتم:  چرا ازم عذر خواهی نمیکنی شاید حال هر دومون بهتر بشه


برگشت طرفم همونطور که از بالا نگام می کرد گفت:  این حرفُ توی این سال هایی که زن من شدی زیاد زدی

هر بارم بهت یه جواب دادم

آدم بابت کار اشتباه عذرخواهی میکنه

من اشتباه نکردم


با حرص بلند شدم گفتم: معتقدی کارت درست بوده ، این همه عذابم  میدی و راضی به درمانم نمیشی بعد میگی گندم بخند ، گندم خوب باش

مگه گندم آدم آهنیِ !


مگه گندم  سنگِ !


مگه گندم چوب خشکِ !


بازوم گرفت گفت: این حرف ها چه اهمیتی داره وقتی تو الان زن منو مادر بچه می


آروم زمزمه کردم بچه !


گفتم : تنها دلیل زندگی من توی این روزا بچمه


گفت: پس من چی ؟

یعنی توی دلت یه جای کوچیکم برای من نیست ؟


نگاهش کردم نمی دونستم چه جوابی بهش بدم

بگم نه ازت متنفرم که دروغ گفته بودم

بگم عاشقتم ، بازم دروغ گفته بودم


من این مرد با تمام سخت گیری ها و سخت بودن هاش

با تمام عذاب هاش دوست داشتم


گفتم : کاش بد بودی مازیار

کاش وقتی ازت دلگیر بودم خوبی ای نداشتی که دلم به موندن گرم کنه


توی این سالهایی که باهات زندگی کردم حسرت هیچ چیز نداشتم جز  ...‌...

پرید وسط حرفم گفت : بگو اون چیز چیه دختر

بگو تا نذارم حسرت بکشی


گفتم : حسرت اینکه قبول کنی زندگی ما نیاز به کمک داره



ببین من امروز رفتم پیش دکتر چقدر حالم بهتره


با پوزخند گفت : تو با من فرق داری

تو یکی مثل منو داری که بهش تکیه کنی

تو اگه حالت از اینم بدتر بشه مثل کوه پشتت میمونم و تورو به زندگی برمیگردونم


ولی من چی ، پشت من خالی گندم

گفتم: پس من چکاره ام ؟


گفت:  بسه دیگه نمی خوام درباره ش حرف بزنم .

به غیر از این کار بگو چی می خوای ، چکار کنم که به من برگردی

سرش انداخت پایین گفت؛ همه چیز نذار فقط پای هوس

دلم برات تنگ شده


دلم می خواست بهش بگم دل منم برات تنگه ولی نشد،  نتونستم بگم


گفتم : اگه تو واقعا اون طوری که ادعا میکنی دوسم داشتی

راضی میشدی یه قدمی برداری


کیفم  از روی سنگ ها برداشتم گفتم: بریم


دستم گرفت گفت: لج نکن

آوردمت اینجا حرف بزنیم آرومتر بشیم نه اینکه عصبی برگردیم

گفتم : من عصبی نیستم

گفت : بی خیال همه چی

میای بریم کافه ی مهران یه چایی قلیون بزنیم

گفتم: دایان منتظر ماست

گفت : نیست

گفتم : یعنی چی؟

گفت: هیچی بهش زنگ زدم باهاش حرف زدم گفتم که ما دیرتر میریم پیشش


دستم گرفت منو دنبال خودش کشید

گفت : اخم ، ناراحتی،  دعوا ممنوع

توی این هوا یه چایی قلیون حال مارو جا میاره

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۰


این گردش و هواخوری چند ساعته تا حدودی حالم بهتر کرده بود

ساعت نزدیک ده شب بود که برگشتیم خونه


از توی حیاط به ساختمون نگاه کردم

چراغا خاموش و همه جا سوت و کور بود

گفتم حتما دایان و سپیده خوابیدن

آروم آروم رفتم سمت ساختمون

مازیارم دنبالم اومد

رفتم داخل ، کیف و لباسم گذاشتم روی مبل دستام شستم رفتم طرف اتاق سپیده


کسی توی اتاق نبود

گفتم حتما بالا توی اتاق دایان خوابیدن

آروم آروم از پله ها رفتم بالا در اتاق دایان باز کردم بازم کسی نبود

با وحشت مازیار صدا زدم

هراسون از اتاق اومد بیرون گفت ؛ چیه ؟ چی شده؟

با استرس گفتم : دایان و سپیده نیستن

نکنه دایان حالش بد شده

نکنه اتفاقی افتاده

تورو خدا یه کاری بکن

گوشیت کو ؟

گوشیت بیار به سپیده زنگ بزنیم


دوتا دستام گرفت گفت : چه خبرته دختر آروم باش

دایان و سپیده جای بدی نیستن

با تعجب نگاهش کردم گفتم: یعنی چی ؟ کجا رفتن ؟

گفت: شب خونه ی مریم خانم میمونن

گفتم : چرا ؟

گفت: من اینطور خواستم


با حرص کوبیدم به سینه ش گفتم : تو چطور آدمی هستی

مگه من مادر دایان نیستم

نباید بدونم بچه م کجا میره

تو به چه حقی بچه مو فرستادی جای دیگه

اصلا چرا این کار کردی


گفت : هیس ! ساکت!

چه خبرته

چرا صدات میبری بالا

مگه با غریبه ها فرستادمش

می دونی دایان سپیده و مریم خانم دوست داره باهاشون راحته

حتما  کلی بهش خوش گذشته و الانم خوابه

گفتم: نخیر ، یالا همین الان منو ببر خونه ی مریم خانم می خوام پسرم بیارم خونه


گفت : آروم باش گندم

ما جایی نمیریم

گفتم : تو نیا به درک خودم میرم


گفت : این چه مدل حرف زدنه


انگشت اشاره مو به نشونه ی تهدید گرفتم طرفش گفتم : هر کاری می خوای بکنی بکن ولی حق نداری پسرم از من دور کنی


دستم پس زد گفت : اولا منو اینطوری تهدید نکن

اینو فراموش نکن دایان پسر منم هست

اسم فامیل منو یدک میکشه از گذشت و پوست و استخوان و رگ و ریشه ی منه

تو فقط به دنیاش آوردی


پس پاتو بیشتر از گلیمت دراز نکن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۱

دوما خواستم امشب با هم تنها باشیم

برای همین فرستادمشون اونجا


گفتم : تنها باشیم ؟!

اصلا چرا تنها باشیم؟

من نمی خوام با مردی مثل تو تنها باشم



گفت : یعنی چی ؟

گفتم.: صاف توی چشمام نگاه میکنی میگی که من فقط دایان به دنیا آوردم با بغض گفتم یعنی این بچه از خون و جون من نیست

فقط پسر توئه

فقط مال توئه

من به عنوان مادر حقی ندارم


با ناراحتی نگاهم کرد گفت : ببخشید یه چرتی گفتم

ناراحت نشو  


منو بغل کرد گفت : اینقدر خودت اذیت نکن

حال و روزت اصلا خوب نیست


گفتم : اگه می خوای آروم باشم بریم دنبال دایان


گفت: خودت میدونی دایان الان خوابه

صبح اول وقت میاد خونه


یه نگاه به ساعت انداختم ، درست میگفت حتما الان خوابیده بود

رفتم سمت اتاقش گفتم " من امشب اینجا می خوابم


مازیار با کلافه گی گفت: بسه ،


بسه گندم دیگه صبرم سر اومده


دستم گرفت منو برد سمت اتاقمون

گفت : جای تو اینجاست نه توی اتاق دایان


گفتم: داد و فریاد راه ننداز

سرم درد میکنه


اومد طرفم  جلوی پام ، زانو زد نشست


با تعجب نگاهش کردم


گفت : با من این کار نکن

من تحمل بی توجهی های تو رو ندارم .

چرا به همه فکر میکنی به جز من .


دستم گرفت گفت: خواهش میکنم بیشتر از این منو تحت فشار نذار

اونوقت بازم  سگ میشم ، قاطی میکنم ، کارایی رو میکنم که نباید بکنم

درسته که خیلی ازش عصبانی بودم ولی دوست نداشتم مردی رو که همیشه مغرور و محکم دیده بودم به این حال و روز در بیارم


خم شدم دستش گرفتم بلندش کردم

گفتم:  حال و احوال رابطه ی ما خوب نیست

تا الان همه ش میجنگیدم که همه چی درست بشه ولی الان دیگه از پا در اومدم

از من چه توقعی داری


منو گرفت توی بغلش ، همونطور که بدنم لمس میکرد گفت : دیگه تحمل ندارم

یک ماهه نذاشتی بهت دست بزنم

چی بگم که آرومت کنه

بگم غلط کردم

بگم شکر خوردم

بگو چکار کنم



گفتم: کاری رو که من ازت می خوامُ خودت خوب میدونی


با عصبانیت نگاهم کرد رفت سمت پاتختی با لگد زد به قاب عکسمون

گفت: حقت این بود که یه شوهر خیانت کار داشته باشی

وقتی میبینی اینطور منت کشی میکنم هوا برت میداره

با تمسخر گفتم: مرسی که با زنای هرزه نمیپری


گفت : مسخره کن ، اگه منم این همه لی لی به لالات نمیذاشتم

مثل زنای دیگه که دنبال شوهرشون موس موس میکنن

تو هم دنبال من موس موس میکردی


می دونی اگه بخوام میتونم مجبورت کنم که با من باشی


چند لحظه مکث کرد گفت : ولی نمی خوام این کار کنم

دلم می خواد که تو هم منو بخوای


اومد طرفم شروع کرد به بوسیدنم

آروم گفتم : ولم کن

گفت : خواهش میکنم گندم

منو اینطوری تحت فشار نذار

گفتم : نمی تونم ، ولم کن


گفت : غلط کردم اذیتت کردم ، تو رو خدا دیگه تحمل ندارم

خیلی اذیت میشم .

نمی تونم خودم کنترل کنم

حالم خوش نیست


با گریه گفتم: نمی تونم ، به خدا نمی تونم


ازم فاصله گرفت

تمام عضلات صورتش از عصبانیت می لرزید

صورتش قرمز بود .

بدنش انگار گر گرفته بود


سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : اینبار تا تو بهم اجازه ندی کاری نمیکنم

نمی خوام بیشتر از این تو رو از خودم نا امید کنم


اینقدر مرد هستم که خودم کنترل کنم و منتظر زنم بمونم


در اتاق باز کرد رفت بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۲

بعد از اونشب برخلاف روزها و شب های یک ماه اخیر مازیار نه دیگه بابت فاصله گرفتن های من بداخلاقی میکرد نه اصراری به راضی کردنم داشت .

گاهی از حال و  احوالش می فهمیدم که چه قدر اذیت میشه

ولی پیش خودم فکر کردم شاید همین بهانه ای بشه برای پذیرفتن درمان


بازم انگار یه روزنه ای برای امیدواری پیدا شده بود


ولی اینبار فقط مازیار نبود که به درمان نیاز داشت منم نیاز به کمک  داشتم

هر دوی ما سعی میکردیم به خاطر تداوم زندگیمون و شادی و آرامش دایان نقش بازی کنیم


اون روزا همین که دیگه تنشی بین منو مازیار نبود آرومم میکرد

بعد از سال ها انگار به آرامش رسیده بودم

شاید تحمل این شرایط برای من آسون بود ولی مازیار روزای سختی رو می گذراند

اما حتی یک بارم نگفت که درمان میپذیره


این قضیه ناراحتم میکرد و منو از بهتر شدن شرایط زندگیم نا امید میکرد


*******


روز قبل که  نغمه بهم زنگ زده بود تا مارو برای تولد ماهک دعوت کنه ازش عذرخواهی کردم و بهش گفته بودم که یکم کسالت دارم و احتمالا نمی تونیم بریم


نغمه با دلخوری ازم خواسته بود که حتما باید برم

مازیار به خاطر اینکه منو تحت فشار نذاره ، تصمیم گیری رو به عهده ی خودم گذاشته بود

ولی وقتی  فکر کردم تصمیم گرفتم که بریم چون هم از علاقه ی مازیار به برادر زاده هاش خبر داشتم

هم می دونستم دایان عاشق جشن تولده


پیراهن لیمویی رنگم که بلندیش تا پایین زانوم بود از کمد در آوردم

گرفتم جلوی خودم و توی آیینه به خودم نگاه کردم

دلم می خواست لباسم یه رنگ شاد باشه

به نظرم مناسب اومد


بعد از اینکه آرایشم تموم شد لباسم پوشیدم


موهام بالای سرم جمع کردم

چندتا  از تار موهام ریختم توی صورتم


رژ لبم پر رنگ تر کردم


با لبخند توی آیینه به خودم نگاه کردم

خیلی وقت بود اینطور به خودم نرسیده بودم


یه جفت کفش پاشنه بلند سفید از کمدم برداشتم

پوشیدم


در اتاق باز شد ، مازیار اومد داخل اتاق


بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم


جوابم نداد


برگشتم طرفش دیدم زل زده به من

گفتم: چیزی شده ؟


گفت ؛ اره ، خیلی خوشگل شدی


یه لبخند کمرنگ نشست روی لبام


گفتم : ممنون


اومد طرفم،  گوشواره م که دستم بود ازم گرفت

گفت بده من برات بندازمشون


سرش به گوشم نزدیک کرد

گفت : چه آرایش خوشگلی؟

چه بوهای خوبی  هم  میدی؟


نگاهم ازش دزدیدم


سرم برگردوند طرف خودش


صدای نفس هاش میشنیدم


خودشم حسابی خوش تیپ کرده بود

یه پیراهن چهار خونه سبز و سفید با شلوار  کتان سفید پوشیده بود

عطر همیشه گیش زده بود


سعی کردم خودم جمع و جور کنم ، که یه وقت بند آب ندم


سریع پشتم کردم بهش که برم سمت میز آرایشم


بازوم گرفت منو برگردوند طرف خودش

گفت : چرا فرار میکنی ؟


به چشم هاش نگاه کردم

صورتش قرمز بود


با صدای آهسته  گفتم : فرار نمیکنم


دستش کشید روی لبام سرش آورد پایین که منو ببوسه


آروم هولش دادم عقب


یه جوری با حسرت نگاهم کرد

سرش انداخت پایین رفت سمت در

گفت : منو دایان توی ماشین منتظرتیم

از اتاق رفت بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۳

نغمه با خوشرویی اومد جلوی در  استقبالمون

گفت : خوش اومدین ، راه گم کردین

چه عجب شما به ما افتخار دادین


مازیار جعبه ی شیرینی رو داد دست نغمه ، باهاش روبوسی کرد گفت : شرمنده زن داداش

به خدا خیلی درگیرم


محسن اومد گفت؛ شماها که دیگه ستاره سهیل شدین

دستم بردم جلو بهش دست دادم گفتم : داداش حالا اجازه میدین بیاییم داخل یا نه ؟


محسن با خنده گفت : قدمت روی چشم عروس خانم


دایان با ذوق دویید طرف پدر مازیار گفت: سلام سید جلال

دلم خیلی برات تنگ شده بود

محسن گفت : این پدرسوخته رو ببین یعنی ما اینجا کشک بودیم


دایان اومد طرف محسن گفت : ببخشید عمو

محسن بغلش کرد بوسیدش


حسین با خنده گفت : این پدر صلواتی میدونه پسر یکی یه دونه ی خونواده ی سید جلاله براش دلبری هم میکنه

شیوا گفت :  دایان که چشم و چراغ خونواده ی ماست

ولی از کجا معلوم بچه ی بعدی گندم و مازیارم پسر نباشه

افسانه گفت : ای بابا بسه دیگه

از کجا معلوم شاید منو نغمه هم دوباره بچه دار شدیم اینبار پسر آوردیم

نغمه با خنده گفت : من غلط کنم همین دوتا دختر برای هفت پشتم بسه

فاطمه خانم گفت : ول کنین تورو خدا

بچه دختر و پسر نداره

هردوتاشون رحمت و نعمت هستن


مهیار از اتاق اومد بیرون گفت : خوشم میاد که کلا اصلا منو به حساب نمیارین

خودم بهتون قول میدم چندتا کاکل زری قد و نیم قد براتون بیارم

حسین گفت " فکر نکنم از تو آبی گرم بشه

بین پسرای سید جلال انگار فقط مازیار  به پدرش کشیده

ماها هیچ کدوم عرضه نداشتیم


صدای خنده ی جمع بلند شد


حسین گفت : والا به خدا راست میگم

ماشاالله سید جلال یه سال درمیون یه پسر توی دامن مامان گذاشته


فاطمه خانم با چشم غره گفت : آخه شماها چرا اینقدر بی حیایین


محسن گفت : شانس آوردیم مهیار هنوز زن نگرفته

وگرنه شما تنهایی رو میدین بازم دست به کار میشدین


دوباره همه شروع کردن به خندیدن


فاطمه خانم با حرص یه پرتغال برداشت پرت کرد طرف محسن گفت : آقا جلال هیچی به این شازده هات نمی گی؟


سید جلال خندید گفت : حرف حساب جواب نداره


اینبار همه با هم شروع کردن به دست زدن و خندیدن


****

بعداز اینکه لباسام عوض کردم رفتم کنار مادر شوهرم نشستم


فاطمه خانم دستش کشید پشتم گفتم : خوبی مادر ؟

دلم برات تنگ شده بود


با لبخند گفتم : ممنون

شما خوبین ؟


سید جلال گفت: چرا اینقدر لاغر شدی عروس ؟

گفتم : چیزی نیست خودم خواستم چند کیلویی وزن کم کنم


افسانه گفت : وای گندم من اگه هیکل تورو داشتم اصلا به رژیم فکرم نمیکردم


شیوا با خنده گفت : تو الان هفده  ساله که عروس خونواده ی مایی همیشه هم میگی رژیمی ولی ما تغییری نمی بینیم


فاطمه خانم گفت:   زبون به دهن بگیر دختر

افسانه کجاش چاقه؟


افسانه پشت چشمی نازک کرد گفت : شوهر خوب داشتن همینه دیگه

بس که حسین به من میرسه و هوام داره

با خنده به افسانه نگاه کردم یه چشمک بهم زد .

منظورش فهمیدم

گفتم: خداروشکر چی از این بهتر

خدا داداش حسین برات نگه داره


شیوا گفت: گندم یعنی منظورت اینه که داداش مازیارم خوب بهت نرسیده که تو لاغر شدی

تا اومدم چیزی بگم


مازیار اومد طرف شیوا گفت : از اینجا پاشو آبجی می خوام پیش زنم بشینم

یکم دیگه اینجا بشینی دعوا راه میندازی


فاطمه خانم گفت : قربون دهنت مادر


شیوا غر غرکنان از جاش بلند شد

با خنده گفتم : چکارش دارین

می دونین که هر چی سر زبونش باشه رو میگه

توی دلش چیزی نیست


شیوا گفت: گندم جون فقط تو منو درک میکنی


از طرز حرف زدن شیوا همگی خنده شون گرفته بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۴


ماهک صدای موزیک زیاد کرد گفت : مثلا امشب تولد منه

نمی خوایین برقصین


اومد طرف مازیار دستش گرفت گفت : عمو اول از همه شما باید با من برقصین


مازیار از جاش بلند شد ماهک بغلش کرد بوسیدش گفت : مگه میشه تولد تو که عشق عمویی نرقصید


ماهک با ذوق شروع کرد به رقصیدن

جمع هم  براشون دست میزد و همراهیشون میکرد


از صدای موزیک و صحبت های بقیه کلافه شده بودم

اصلا تحمل سرو صدا  نداشتم

منی که عاشق جمع و شلوغی و بزن برقص بودم

حالا تحمل هیچی رو نداشتم


از جام بلند شدم رفتم سمت دستشویی

حس کردم هر لحظه ممکنه از حال برم


یه مشت آب سرد پاشیدم روی صورتم

پاهام با آب سرد شستم

یکم  حالم  بهتر شده بود



رفتم کنار پنجره ی آشپزخونه

خنکی هوا آرومم کرد


نغمه اومد توی آشپز خونه گفت : خوبی گندم ؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

چند لحظه بعد فاطمه خانم و شیوا و افسانه هم اومدم داخل آشپزخونه


فاطمه خانم اومد طرفم گفت : چی شده مادر ، رنگ به رو نداری


با لبخند گفتم: چیزی نیست نگران نباشین


فاطمه خانم گفت : ببینم گندم نکنه خبراییه


شیوا با ذوق گفت : آره گندم !؟

نکنه یه کاکل زری دیگه تو راه داری


با اخم گفتم: نه بابا


نغمه گفت : دروغ که نمی گی

گفتم : نه دروغم کجا بود


یالا بیا شام بکشیم تا صدای مردا در نیومده


افسانه گفت: اگه بفهمیم مارو پیچوندی وای به حالت جاری جون


با خنده گفتم: باشه



****

سر میز شام مازیار کنارم نشست

شروع کرد به غذا کشیدن برام


ازش تشکر کردم


گفتم : لطفا حواست به دایان باشه

آروم کنار گوشم گفت: حالت خوبه ؟

گفتم: آره

گفت : هر وقت که دوست داشتی میتونیم بریم

نمی خوام اذیت بشی


گفتم : باشه ، ممنون


******

بعداز شام همونطور که مشغول کمک و جمع کردن ظرف ها بودم متوجه سنگینی نگاه مازیار شدم


زیر چشمی نگاهش کردم


ظرف ها رو برداشتم رفتم سمت آشپزخونه


موقع برگشتن توی راهرو  یهو مازیار دیدم

گفتم : چیزی می خوای ؟

دستم گرفت منو دنبال خودش کشوند


آروم گفتم : چی شده؟ چکار میکنی ؟



در تراس باز کرد رفتیم روی تراس

بدون هیچ حرفی یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن


گفت : گندم تنبیه من تموم نشد ؟


گفتم: الان وقت این حرفاست ؟


گفت : زمان و مکان از دستم در رفته

منو از این حال و روز در بیار


زل زدم توی چشماش گفتم : شاید اینبار تو باید قدمی بر داری


بهم نزدیک شد

با عصبانیت دستش کشید روی لبام گفت : پاک کن اینو


چیزی نگفتم

رفتم طرف در


گفت: نرو گندم


برگشتم نگاهش کردم بدون هیچ حرفی رفتم سمت پذیرایی


کنار بقیه نشستم

ولی توی دلم آشوب بود

خودمم از این وضعیت خسته بودم

باید هر چی زودتر خودم جمع و جور میکردم

امید به خوب شدن  و تغییر مازیار غیر ممکن بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۵


روزها پشت هم میگذشتن و من توی این مدت فهمیده بودم واقعا زمان میگذره و منتظر چیزی نمیشه  

اول و آخر باید خودم به فکر زندگیم و حال و روزم باشم


علاوه بر اوضاع نا به  سامان منو مازیار دیگه این روزا فهمیده بودم که یه مشکلات خیلی جدی ای پیدا کرده


شبا اکثرا تا دیروقت حجره میموند‌

وقتی میومد خونه از حال روزش می فهمیدم که ‌خیلی نوشیدنی خورده


وضعیت مهیارم بهتر از مازیار نبود

مرتب دفتر و دستَک و سند و جواز دستشون بود


سه هفته ای هم میشد که سید جلال و فاطمه خانم رفته بودن رامسر و توی ویلای ما مونده بودن

مازیار میگفت: فرستادمشون اونجا که یکم استراحت کنن

ولی من خوب می دونستم که داستان چیز دیگه ست


تا اینکه یه روز عصر مازیار برخلاف روزهای اخیر ساعت شش اومد خونه


دایان که از دیدن مازیار حسابی ذوق کرده بود دویید طرفش


مازیار دایان بغل کرد بوسیدش گفت : بابایی امروز یکم حالم خوب نیست

نمی تونم باهات بازی کنم اگه میشه برو با خاله سپیده بازی کن


سپیده که متوجه حال و روز مازیار شده بود

فوری دایان برد بالا توی اتاقش


رفتم طرفش کیف و کتش ازش گرفتم گفتم : خوبی ؟

چیزی شده ؟


گفت: حسین و محسن توی راه هستن  میان اینجا


گفتم: ای وای چرا زودتر خبر ندادی

شام  آماده کنم


گفت: فقط حسین و محسن میان

گفتم ؛ خوب چرا نگفتی افسانه و نغمه و بچه ها بیان


گفت : ما باید درباره ی موضوعی با هم حرف بزنیم

فقط منو محسن و حسین و مهیار


با تعجب نگاهش کردم

توی تمام این سالهایی که باهاش زندگی کرده بودم اولین باری بود  که اینطور می دیدمش


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم: باشه

حال و روزت آشفته س

برو یه دوش بگیر

منم چایی دم کنم  و یکم وسایل پذیرایی روی میز بچینم


اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت : ممنون

رفت بالا

صدای زنگ خونه بلند شد

به آیفون نگاه کردم

مهیار بود

در باز کردم


چند دقیقه بعد مهیار اومد داخل

چهره ش بد جور دمغ بود


رفتم جلو سلام کردم


با یه لبخند مصنوعی جواب سلامم داد ‌


بازوش گرفتم آروم کشیدمش سمت آشپزخونه

با صدای آهسته گفتم : چه خبر شده مهیار؟

چرا همه تون آشفته این ؟


مهیار سرش انداخت پایین گفت ؛ گندم از من چیزی نپرس

من نمی تونم بهت دروغ بگم از طرفی هم اگه داداش بهت حرفی نزده حتما صلاح نیست


گفتم : وای بیشتر نگرانم کردی

به خدا الان سکته میکنم

خدای نکرده کسی مریض شده

مامان و بابا خوبن؟


مهیار گفت : نگران نشو زن داداش

خداروشکر همه سالم و سلامتیم

موضوع مربوط به کار و بازاره


یه نفس عمیق کشیدم گفتم: خوب خداروشکر

سلامتی باشه بقیه چیزا حل شدنی


صدای مازیار از بالای پله ها شنیدم که گفت: گندم کسی اومده؟


مهیار از آشپزخونه رفت بیرون گفت: سلام داداش من اومدم


مازیار  اومد طرفم مهیار یکم پچ پچ کردن


من خودم زدم به اون راه و مشغول چیدن میز شدم


چند دقیقه ای که گذشت دوباره صدای زنگ خونه بلند شد


در و باز کردم گفتم: داداش حسین و داداش محسن اومدن



مازیار اومد استقبالشون


بعداز سلام و احوالپرسی

گفتم: با اجازه تون من میرم پیش دایان

از جام بلند شدم رفتم سمت پله ها

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۶


بد جور کنجکاو شده بودم

رفتم سمت اتاق خودمون یکمم در باز گذاشتم

سعی کردم از اون بالا به حرفاشون گوش‌ بدم بلکه یه چیزایی دستگیرم بشه

عادت به فضولی نداشتم ولی به خاطر حال و روز اخیر مازیار بدجور نگران بودم


هر چی که بود مطمئن بودم  اتفاق های خوبی قرار نیست بیفته


کل خونواده ی مازیار تن صدای بلندی داشتن

یعنی در حالت عادی وقتی همه یه جا جمع میشدن صحبت میکردن

دیگران فکر میکردن قطعا اونجا دعواست


به خاطر بلند صحبت کردنشون یه چیزایی رو میشنیدم


محسن با کلافه گی گفت :  حرف زور نزن از وقتی که یادم میاد ما از این ماجراها داشتیم



مازیار گفت: من حرف گذشته رو نمیزنم بحث من الانه


حسین گفت : اینو توی گوشت فرو کن ما الان همه مون زن و بچه داریم دربرابرشون مسئولیم


مازیار گفت : سید حسین یعنی اونا رو به حال خودشون رها کنیم

بانک می خواد برای مزایده دست به کار بشه


محسن گفت:  من بدون موافقت نغمه حتی صد هزار تومن هم نمی تونم خرج کنم‌


سید حسین گفت : من با رئیس بانک صحبت میکنم ببینم میتونم  جریان مزایده رو ماست مالی کنم  


محسن گفت : خونه رو درست کنی بقیه چیزا چی


مازیار با  عصبانیت گفت : منظورت چیه محسن

یعنی  بره زندون  همه چی درست میشه


محسن گفت : چرا به من میتوپی من یه کارمند م ماهی پنج شش تومن درآمدمه

تازه تونستم یه خونه  برای خودم بسازم

یه ماشینم زیر پامه

شرایط تو و حسین و مهیار با من فرق داره


حسین گفت : محسن یه جوری میگی انگار ما ثروتمندیم

برای چی دروغ میگی  و پنهان کاری میکنی

تو که با برادر زنت توی رشت زدی توی کار بساز و بفروش

به ما نمی گی میترسی چشمت بزنیم یا حسادتت کنیم

محسن اینبار با صدای بلندتر گفت : با برادر زنم شریک شدم که شدم ، مگه باید به شماها جواب پس بدم


حسین گفت : ما نخواستیم جواب پس بدی حداقل الکی جلوی ما ننه من‌غریبم بازی در نیار

بگو مرد نیستم بدون اجازه ی زنم نمی تونم کاری کنم


محسن گفت : سید حسین احترام خودت نگه دار

وگرنه یادم میره برادر بزرگترمی



مهیار گفت : باز ما دور هم جمع شدیم و دعوا شد

یعنی ماها نمی تونیم  مثل بچه ی آدم با هم صحبت کنیم


محسن گفت : آقا مهیار ببخشید اگه خاطرتون مکدر شد یادمون نبود شما ته تغاری و عزیز کرده هستین


ما مثل شما یه داداش مازیار پشتمون نبود که بریم دانشگاه و خوش گذرونی بعدشم بدون دردسر صاحب حجره و پول و ماشین بشیم


مهیار گفت : دلت پره چرا سر من خالی میکنی


مازیار گفت : یه دقیقه آروم باشین

محسن چته برای چی به همه میتوپی

محسن گفت : چه توپیدنی، اگه اون چندرغاز پولی که برای شراکت با برادر زنم بهم دادی ازم می خوای ، به خودم می گفتی نیاز به این جارو جنجال نبود .


حسین گفت : مازیار تو بهش پول دادی ؟


مازیار گفت : الان جای این حرف ها نیست

ما اینجاییم  برای حل یه مشکل دیگه


محسن گفت : آره،  مازیار به من دویست میلیون  پول داده

قرار شد بعداز پایان کار و پیش فروش واحدها بهش برگردونم


مهیار  با پوزخند گفت : نمردیم و معنی  چندغازم فهمیدیم


محسن گفت : دهنت ببند تا نزدم توی دهنت


حسین با عصبانیت گفت :

مازیار من مثل تو حاتم طائی نیستم که دویست تا بدم برادرم اخرشم زبونش برام دراز باشه

یا بذارم ته تغاری خونواده با پولم عشق و حال کنه

حتی بیش از اندازه نمی تونم دست پدر مادرم بگیرم

از هیچ کسم ترسی ندارم

مثل محسنم از زنم حساب نمیبرم


مازیار گفت : یعنی می خوایین دست روی دست بذارین

دیگران نمیگن چهار تا گردن کلفت داره اونوقت عاطل و باطل شده



چند لحظه  سکوت برقرار شد

دوباره مازیار گفت: پنج شنبه دست زن و بچه هاتون بگیرین بریم رامسر

هم یه آب و هوایی عوض میکنیم

هم اونجا  حرف میزنیم ببینیم چه طوری باید این  گند کاری رو جمع کنیم


دیگه چیزی نشنیدم فقط از شنیدن صدای در متوجه رفتنشون شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۷


سریع رفتم سمت پنجره به حیاط نگاه کردم

حسین و محسن هر کدوم سوار ماشین هاشون شدن و رفتن


مهیار و مازیار آروم آروم برگشتن سمت ساختمون


فوری از اتاق رفتم بیرون


از بالای پله ها دیدم که مازیار روی مبل نشسته  و سرش بین دستاش گرفته بود


رفتم طرفشون گفتم : الان براتون شام گرم میکنم


مهیار گفت : نه زن داداش من می خوام برم


مازیار گفت: کجا می خوای بری

مامان اینا که نیستن

همینجا بمون


مهیار گفت : نه داداش می خوام برم یکم تنها باشم

فکرم درگیره


مازیار دستش دور گردن مهیار حلقه کرد گفت: تو غصه ی چیزی رو نخور

همه چی درست میشه

الانم لازم نکرده بری

پاشو بریم شام بخوریم



مهیار ، مازیار بغل کرد گفت : داداش دمت گرم

تو دلت خیلی بزرگه

من اگه جای تو بودم دویست هزار تومنم به محسن نمی دادم چه برسه به ....


مازیار پرید وسط حرفش گفت : جای این حرفا توی خونه نیست

منو‌محسن توی حجره مرد و مردونه با هم صحبت کردیم


مهیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد


********

بعد از شام

مهیار گفت : با اجازه تون من میرم بالا بخوابم

شب تون بخیر


بعداز رفتن مهیار

برگشتم طرف

مازیار گفم؛ خیلی خسته ای   ، پاشو برو بالا

من برم شیر گرم کنم برات بیارم

کمکت میکنه راحت تر بخوابی



گفت : آره،  دلم یه نوشیدنی گرم می خواد

من میرم بالا یه چندتا حساب کتاب دارم باید انجامش بدم

از جاش بلند شد رفت بالا



رفتم سمت آشپزخونه و شیر گرم کردم


سه تا لیوان شیر گذاشتم توی سینی و رفتم بالا


چندتا ضربه به در زدم مهیار صدا زدم


مهیار گفت: جانم گندم ؟

گفتم : میتونم بیام تو؟

گفت : آره بیا


رفتم داخل اتاق دیدم کنار پنجره سرپا مونده و سیگار میکشه


با اخم گفتم: نکش اون لعنتی رو

تو و داداشت چی از این سیگار می خوایین


با پوزخند گفت : داداش گفته بود اگه بهش عادت کنم دیگه کارم تمومه ولی من بهش گوش نکردم


لیوان شیر گذاشتم روی پاتختی گفتم : برات شیر آوردم بخور آرومت میکنه


گفت : فقط یه زن خانم مثل خودت لایق داداشم بود که

خدا قسمتش کرد


با خنده گفتم ؛ چوب کاری میکنی منو


دیدم چندتا قطره اشک از گوشه ی چشمش ریخت پایین


از دیدن اشک هاش حالم منقلب شد

سینی رو گذاشتم روی پاتختی رفتم طرفش گفتم: چی شده مهیار ؟


اب دهنش قورت داد گفت : زن داداش این روزا بیشتر مراقب داداش باش

هیچ کس جز خودت نمی تونه آرومش کنه


مطمئنم کسی کمکش نمی کنه و اون بازم تنهایی جر  مارو میکشه


گفتم ؛ دوست ندارم به اصرار بفهمم ماجرا چیه

ولی خودتم می دونی توی مشکلات مربوط به خونواده تون مازیار همیشه درست ترین تصمیم میگیره

مطمئن باش چون پای خونواده ش وسطه  اون تصمیم هر چی که باشه حمایتش میکنم


مهیار اومد نزدیکتر دستش گذاشت روی شونه ام گفت : مرسی که تنهامون نمی ذاری


گفتم : فعلا بگیر بخواب به چیزی فکر نکن

شب بخیر

گفت : شبت بخیر


سینی رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون


هم زمان با من سپیده هم از اتاق دایان اومد بیرون


گفتم : دایان خوابید

گفت : آره خیلی وقته


گفتم : اینقدر مشغول شدم اصلا یادم رفت دوباره بهش سر بزنم



سپیده گفت : خودتون نگران نکنین شامش کامل خورد

کلی بازی کردیم

اخرشم از خسته گی خوابش برد


گفتم : باشه، ممنون

گفت : منم دیگه دارم میرم توی اتاقم بخوابم

شب تون بخیر

گفتم : شب بخیر

خوشحال میشم پیجم 

رفتم توی اتاق خودمون

مازیار هنوز مشغول حساب کتاب بود


گفتم : دیگه دیر وقته اینارو جمع کن

بیا بگیر بخواب


گفت: آره واقعا خسته ام

لیوان شیر گرفتم طرفش


لیوان گرفت، ازم تشکر کرد


رفتم طرف کمدم شروع کردم به عوض کردن لباسام


همونطور که شیرش می خورد بهم نگاه می کرد

گفتم؛ چیه ، چیزی شده ؟


گفت : نه،  چیزی نشده

دلم می خواد نگاهت کنم

کار این روزای من شده فقط نگاه کردن و حسرت خوردن


سرم انداختم پایین چیزی نگفتم


گفت : خودم کردم که لعنت بر خودم باد

از جاش بلند شد

رفت سمت کمدش

یه دفتر از توی کمدش درآورد گرفت طرفم گفت: ابن همون دفتر نقاشی منه که بهت گفته بودم


دفتر ازش گرفتم

وقتی بازش کردم دهنم از تعجب باز مونده بود

نقاشی هاش بی نهایت زیبا بود

چند صفحه ای که رفتم جلو تر

یه نقاشی دیدم که طرحش یه دختر بود

یه دختر که موهاش جلوی صورتش پوشونده بود.

زیر نقاشی تاریخ و ساعت و اسم من  نوشته شده بود


گفتم : چرا اینجا اسم من نوشته شده


گفت: به ساعتش نگاه کن !


نگاه کردم و خوندم :  ساعت ۳:۲۸ دقیقه صبح


گفت : اونشب من نگهبان بودم

درست وسط کوه

برف سنگینی باریده بود

یعنی تبریز هر وقت که برف می بارید سنگین می بارید

از سرما تمام بدنم یخ کرده بود

صدای زوزه ی باد پیچیده بود توی کیوسک نگهبانی

حتی نمی تونستم چشمام ببندم

دلم خیلی هواتو کرده بود

همیشه یواشکی با خودم سر پست هام قلم و کاغذ میبردم

یا می نوشتم یا میکشیدم

اینقدر دلم برات تنگ شده بود که خواستم نقاشیت کنم

چشمام بستم تصورت کردم و کشیدمت


با لبخند گفتم : ولی اینجا که چهره ی من معلوم نیست

فقط موهام ریخته توی صورتم


نگاهم کرد گفت : نقاشی تو کار من نبود گندم!


هر کاری کردم نتونستم بکشمت

چشمات  ، نگاهت ، گونه ات ، بینیت


دستش کشید روی لبام گفت : این لب ها

اون لبخندت


نه !

هیچ کدوم کشیدنش کار من نبود

من اونشب فقط به کشیدن موهات قانع شدم .

اونشب عطر موهات منو آروم کرد

به خیال اینکه یه روزی مال خودم میشی اون شب و سر کردم


یه آه کشید دو باره  گفت : اونشب حتی فکرشم نمی کردم مال من بشی اما  نتونم داشته باشمت


تا اومدم چیزی بگم گفت : چیزی نگو گندم

من میرم توی تراس

تو بخواب

وقتی خوابیدی میام کنارت می خوابم

فوری رفت طرف تراس


من موندم و نقاشی توی دستم

یه نقاشی از گندم

گندمی که شاید دیگه الان اصلا وجود نداشت !

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۸

وسطای شب بود که احساس کردم سردم شده

همونطور سر جام رفتم عقب تر که بچسبم به مازیار

متوجه شدم سر جاش نیست


فوری بلند شدم نشستم به اطراف اتاق نگاه کردم نبود


به تراس نگاه کردم

دیدم توی تراس راه میره و سیگار میکشه


نمی دونستم این بی قراریش به خاطر  من بود یا به خاطر مشکلی که پیش اومده بود و من ازش بی اطلاع بودم


حرف های مهیار

ذهنم بدجور درگیر کرده بود

اینو فهمیده بودم هر چی که  بود مشکل مازیار ، مشکل مالی بود  


خوب می دونستم که مازیار تمام زور و قدرت خودش توی پولش میبینه

اگه خدای نکرده قرار بود دچار شکست مالی بشه ضربه ی بدی می خورد و ممکن بود از پا در بیاد


یه لحظه تصمیم گرفتم برم پیشش

ولی یکم که فکر کردم  متوجه شدم هر وقت که لازم باشه خودش با من صحبت میکنه

دوست نداشتم با سوال جواب های بیخود کلافه ش کنم


دوباره سر جام دراز کشیدم سعی کردم بخوابم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴۹

پنج شنبه صبح  همه گی با هم حرکت کردیم سمت رامسر


با اینکه پاییز بود ولی هوا گرم و آفتابی بود


منم که عاشق رامسر بودم و هر بار که قرار بود بریم  اونجا کلی ذوق می کردم


برای دایان که توی ماشین مهیار نشسته بود دست تکون دادم

گفتم: مهیار کمربندش ببند

نذار سرش از پنجره بیاره بیرون


مهیار گفت : باشه زن داداش

نگران نباش


از آیینه به پشت سرمون نگاه کردم

حسین و محسن هر کدوم با ماشین خودشون پشت ما بودن


با لبخند گفتم : چقدر کار خوبی کردی که دعوتشون  کردی ویلا حتما خیلی بهمون خوش میگذره

خیلی وقته با هم جایی نرفته بودیم .

گفت : ان شاالله که خوش میگذره


گوشیش در آورد شروع کرد به شماره گرفتن


بعداز چندتا بوق مادرش جواب داد


مازیار  با لوندی گفت : سلام فاطمه خانم

ویلا خوش میگذره

تعطیلات چطوره ؟


فاطمه خانم گفت : سلام مادر

خوبین ؟

توی راهین؟


مازیار گفت: بله فاطمه سلطان

دو ساعت دیگه پیش شماییم


فاطمه خانم گفت : بیایین دلم برای همه تون یه ذره شده


مازیار گفت :  بانو خانم برای نظافت ویلا اومد ؟


فاطمه خانم گفت؛ اره مادر


مازیار گفت : خرید ها رو انجام دادن

چیزی کم و کسر نیست؟

فاطمه خانم گفت : نه ، دستت درد نکنه الانم برای نهارتون یه چیز درست میکنم


مازیار گفت : نه مامان  ، زحمت نکش

به بچه ها قول دادم نهار براشون اکبر جوجه بگیرم

زنگ زدم سفارش دادم تا ما برسیم غذا رو میارن


فاطمه خانم گفت : باشه پسرم

مواظب خودتون باشین آروم بیایین


گوشی رو قطع کرد

برگشت طرفم نگاهم کرد

با لبخند جواب نگاهش دادم


همونطور که رانندگی میکرد دستم گرفت توی دستش

پشت دستم بوسید

گفت ؛ گندم خانمه ما امری ، اوامری چیزی نداره؟


گفتم : نه ممنون

گفت : حالت بهتره؟

گفتم: آره خیلی خوبم

مطمئنا این سفر دو روزه حالم بهترم میکنه


با خنده گفت: هر بار که میبرمت رامسر همین قدر ذوق داری


گفتم : آره می دونی که


گفت : بله که میدونم  شما هم می دونی که اون ویلارم به عشق خودت خریدم


یکی از آرزوهام اینه که توی همه ی شهر هایی که تو عاشقشی یه خونه  داشته باشیم


با ذوق گفتم: وای مازیار فکر کن اگه توی شیراز خونه داشته باشیم


با صدای بلند خندید گفت : الان نمی تونم ولی بهت قول میدم یه روزی حتما برات توی شیراز خونه خونه بخرم


گفتم : چقدر خوب میشه وقتی پیر شدیم،  تو بازنشست شدی و دیگه کار نکردی چندتا خونه توی شهرهای مختلف داشته باشیم

هر فصل بریم توی یکی از این خونه ها بمونیم


با لبخند نگاهم کرد چیزی نگفت


گفتم : چیه از حرفم خوشت نیومد

گفت : اولین باره که درباره ی پیری و آینده مون صحبت کردی

باورم نمیشه که زندگیمون تا اونجاها برنامه ریزی کرده باشی


خندیدم گفتم: بالاخره ما هم یه روزی پیر میشیم

دوباره دستم گرفت توی دستش

گفت : کنار تو همه چی خوبه حتی پیری

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵۰

اون روز که رسیدیم ویلا  اگرچه محسن و حسین یه جورایی دمغ بودن

ولی مازیار تمام تلاشش میکرد که به همه خوش بگذره

هراز گاهی بین خودشون پچ پچ هایی میکردن

ولی خبری از بحث و داد و دعوا نبود


آخر شب  وقتی مشغول جمع و جور کردن بودم

افسانه گفت : گندم جون امروز تو و مازیار واقعا زحمت کشیدین

خیلی به بچه ها خوش گذشته


نغمه گفت: گندم تو بیا اینور من خودم ظرف ها رو میشورم

گفتم: نه ظرف ها زیاد نیستن

افسانه منو کشید عقب گفت : بیا اینور منو نغمه دوتایی میشوریم

همون موقع مازیار اومد توی آشپزخونه گفت : اینجا چه خبره؟


گفتم : هیچی سر ظرف شستن

دعواست


مازیار رفت طرف افسانه ظرف ها رو ازش گرفت گفت : خواهش میکنم بفرمائید بیرون

امروز  و فردا کار کردن خانم ها ممنوعه


نغمه با خنده گفت : نگو که خودت می خوای ظرف بشوری


مازیار دستاش به علامت تسلیم برد بالا گفت : نه دیگه این یکی رو شرمنده ام

همه رو بذارین صبح بانو خانم میاد برای تمیز کاری


فردا نهارم میریم توی محوطه ی ویلا کنار دریا بساط کباب راه میندازیم

فردا تا لنگ ظهر آزادین بخوابین



افسانه گفت :  واقعا دست فاطمه خانم درد نکنه

خداییش بچه ها ما از شوهر شانس آوردیم


همون‌موقع حسین و محسنم اومدن توی آشپزخونه


محسن گفت : اینجا چه خبره ؟

حرف پسرای فاطمه خانم بود


نغمه رفت طرف محسن دستش دور بازوش حلقه کرد گفت : بله،  حرف خوبی های پسرای فاطمه خانم بود


مهیار از جلوی در آشپزخونه با صدای بلند گفت : ای خدا

ما هم هیچ کس نداریم ازمون تعریف کنه

حسین با خنده گفت :  بس که بی عرضه ای پسر ما همه مون هم  سن تو بودیم بچه داشتیم


مهیار با خنده گفت : حرفام در حد شوخی بود

من مجردی دارم حال میکنم


افسانه گفت : بیخود ، دیگه خودتم نخوای به زور زنت می دیم

مهیار گفت : والا داداشام آیینه ی عبرت منن

الهی فداشون  بشم موهاشون سفید شده

از دست شما سه تا جادوگرا

صدای اعتراض منو افسانه و نغمه،  بلند شد

مهیار همونطور که میخندید از آشپزخونه رفت بیرون


مازیار گفت : یالا دیگه برین بخوابین

ساعت   یک شبه


همه گی از آشپزخونه رفتیم بیرون

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز