2777
2789

پارت ۲۲۶


همون طور که با مازیار دور تالار میچرخیدم و با مهمونا سلام علیک میکردم


یهو چشمم خورد به خونواده ی افشار

نگاهم خیره موند روی رز که کنار پدرش مونده بود و دست پدرش گرفته بود و آروم آروم  میومد طرفمون


یه لحظه حس کردم زیر پاهام خالی شده

همه ی صداهای اطرافم برام گنگ و نا مفهوم  شده بود یاده حرفایی که بهم زده بود افتادم 


با صدای مازیار برگشتم طرفش با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : بله، با من بودی؟

گفت : خوبی گندم ، چی شد ه ؟

گفتم: چیزی نیست،  اونطرف نگاه کن ، خونواده ی افشار اومدن


دستش گذاشت روی شونه هام گفت : به خاطر حضور اونا حالت بد شده ؟

گفتم؛ چه اهمیتی داره

من که گفتم دوست ندارم ببینمشون


گفت : من که دلیل این حالت نمیفهمم

چرا یهو رنگت پریده


دلم می خواست بهش بگم که من همه چیز میدونم

ولی تمام توانم جمع کردم که جلو ی رز کم نیارم

چون اونی که باید شرمنده و خجالت زده میشد رز بود نه من

که البته اصلا اثری از خجالت توی چهره ش نبود

یه پیراهن کوتاه دکلته صورتی رنگ پوشیده بود و موهاش دور شونه ش ریخته بود


یه لبخند موزیانه و مرموز روی لب هاش بود


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : من خوبم مازیار


همون موقع آقای افشار با صدای بلند گفت : سلام جوونا

مازیار رفت سمت آقای افشار و لیدا خانم  بهشون دست داد گفت : خوش اومدین

مهرشاد و مژگان و هم به ترتیب بهش دست دادن سلام و احوالپرسی کردن

منم رفتم جلو با یه لبخند مصنوعی بهشون خو ش آمد گفتم

رز  اومد جلوتر کنار مازیار موند دستش طرف  مازیار دراز کرد گفت: خیلی بهت تبریک میگم مازیار جان ان شاالله

دایان جون داماد کنی


مازیار یه نگاه به رز انداخت یه نگاه به دستش

نگاه رز روی من بود


فوری برگشتم سمت مازیار گفتم ؛ وای عزیزم حواست کجاست ، رز دستش توی هوا خشک شد

مازیار با تعجب نگام کرد ، دستش برد سمت رز بهش دست داد آروم زیر لب گفت : ممنون


رز که سعی کرده بود با این حرکتش منو عصبی کنه تیرش خطا رفته بود و کلافه گی از چهره ش معلوم بود

با صدای بلند گفتم : آقای افشار لیدا خانم بفرمائید  اینطرف، اینجا بشینین

خواهش میکنم از خودتون پذیرایی کنین

اگه چیزی نیاز داشتین صدام بزنین



مازیار در حالی که سعی میکرد به زور جلوی خنده شو بگیره به من نزدیک شد

آروم زیر گوشم گفت: الحق که. زن خودمی

واسه همین چیز است که خیلی می خوامت

یه چشم غره بهش رفتم گفتم : برای تو دارم آقا مازیار


خندید گفت : گردنم از مو باریکتر

گفتم: میای بریم برقصیم ؟

گفت: چرا که نه

دستم گرفت ، رفتیم سمت پیست رقص

دیدن شادی و رقص اطرافیانمون مارو هم به وجد آورده بود


سعی کردم به خاطر اینکه شبمون خراب نشه اصلا به رز فکر نکنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۲۷


همونطور  که توی پیست رقص مشغول رقصیدن بودیم

متوجه اومدن خونواده ی کرامتی شدم

مادر شوهرم و پدر شوهر رفته بودن استقبالشون

تعارفشون کردن که دور یه میز بشینن


مهیار صدا زدم گفتم : آقا مهیار چشمت روشن

مهمونت اومد

مهیار نیشش تا بناگوشش باز شد گفت : من برم پیششون

گفتم : برو الان منو مازیارم میاییم

از بین جمعیت که همه مشغول رقص و هم خونی با خواننده بودن

مازیار پیدا کردم بهش اشاره کردم که  بیاد کارش دارم


اومد سمتم گفت: چی شده؟

گفتم: نازنین و خونواده ش اومدن بریم بهشون خوش آمد بگیم

گفت: باشه ، بریم.


با لبخند رفتیم سمت خونواده ی کرامتی باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم



مادر شوهرم گفت : شما جوونا چرا پیش ما موندین

یالا پاشین برین خوش بگذرونین


برگشتم سمت نازنین گفتم: نازنین جون پاشو بریم پیش بقیه


نازنین گفت : آخه من که کسی رو نمی شناسم


مهیار گفت: بیا بریم می خوام به دوستام معرفیت کنم


نازنین از جاش بلند شددنبال مهیار  رفت .


یهو صدای یوسف شنیدم که گفت : ای بابا حواستون کجاست خسته شدم بس که از وسط جمعیت مثل برف پاکن ماشین دستم اینور ، اونور کردم

که منو ببینین

اینجا چکار میکنین بیایین دیگه بچه ها صداتون میزنن


مازیار با خنده گفت : حیف از برف پاک کن ماشین

باز اون به درد یه کاری می خوره ولی تو نه


یوسف گفت :  بشکنه این دست که نمک نداره

از اول مراسم تا الان دیگه برام کمر نمونده بس که قر دادم


مازیار گفت : فقط به درد همین کارا می خوری

با خنده گفتم ؛ دلت میاد اینطوری نگو

یوسف گفت : امشب، شبه امیر ارسلان عموئه

اصلا حوصله ی بحث با توئه عصا قورت داده رو ندارم


دست منو گرفت دنبال خودش کشید گفت : بیا ، بیا بریم برقصیم اینو ولش کن 

مازیار با خنده گفت : بزغاله حواسم بهت هست

خوب قر بده

ترانه تا منو دید گفت : میبینم که جاری جدیدت اومده


گفتم : بعله اگه خدا بخواد


فرشته گفت : دختره ، خوشگله ولی انگار خیلی افاده ایِ


گفتم: نه ، اتفاقا دختر سر زبون دار و خونگرمی

ولی حس میکنم زیاد از این مجالس و دور همی ها خوشش نمیاد

بهاره گفت : پس چرا مهیار گیر داده به این

مهیار که باید با جارو خاک انداز از وسط مهمونیا جمع کرد


گفتم: والا چی بگم ، اولش مازیار برای خواستگاری رفتن بهش فشار آورد ولی بعدش دل مهیار گیر کرد


ترانه گفت : ان شاالله هر چی خیره پیش بیاد

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۳۲۸


سپیده همونطور ‌که دایان بغلش بود اومد سمتم گفت : گندم جون کاش کیک بیارین و مراسمی رو که باید انجام بشه،  انجام بدین

چون دایان کم کم داره بی قراری میکنه

گفتم : باشه ، الان هماهنگ میکنم


هر چی بین جمعیت چشم چرخوندم که مازیار پیدا کنم و بهش بگم که بگه کیک بیارن

پیداش نکردم


مهیار زد روی شونه م گفت : چی شده زن داداش؟


گفتم ؛ دنبال مازیار میگردم می خوام بره با خواننده برای آوردن کیک هماهنگ کنه


گفت : داداش رفت بیرون سیگار بکشه

من الان برای آوردن کیک هماهنگ میکنم


گفتم : باشه ، دستت درد نکنه


رفتم سمت محوطه ی تالار


از دور دیدم که مازیار با آقای افشار و رز توی آلاچیق نشسته


بدجور عصبی شده بودم 


رز تا چشمش به من افتاد گفت :  گندم جون اصلا  تحمل دوری مازیار نداریا !


مازیار برگشت طرفم گفت : چی شده عزیزم کاری داشتی؟


رفتم طرفش چسبیدم به بازوش  از عمد گفتم؛ دایان بی قراری میکنه

میشه بیای یکم بغلش کنی می دونی که تو رو میبینه آروم میشه


مازیار گفت : باشه ، حتما


از جاش بلند شد گفت : بریم


آقای افشار گفت: گندم جان خوب شد که اومدی به مازیارم گفتم ، دوشنبه شب ، با بچه های شرکت یه دور همی داریم

می خوام که شما هم باشین


برگشتم سمت مازیار بهش نگاه کردم


رز گفت : مازیار خیلی جدی تصمیم گرفته که دیگه با ما کار نکنه

برای همین می خواییم این روزای باقی مونده رو حسابی ببینیمتون


توی دلم از اینکه مازیار به افشار گفته بود که قصد ادامه ی همکاری باهاش نداره خوشحال بودم

با لبخند برگشتم سمت مازیار گفتم : عزیزم  اگه خودت دوست داری توی مهمونی شرکت کنی منم همراهیت میکنم


مازیار یه نگاه بهم انداخت با غرور خاصی به افشار گفت : ان شاالله اگه بشه خدمت می رسیم


افشار گفت : پس من منتظرتونم، درسته نمی خوای با من کار کنی ولی میتونم با افراد بیشتری آشنات کنم 

مازیار گفت : تا ببینیم خدا چی می خواد


همون لحظه تلفن افشار  زنگ خورد

عذر خواهی کرد و رفت سمت دیگه ی محوطه مشغول صحبت شد


رز پاکت سیگارش درآورد گرفت طرف مازیار گفت ؛ سیگار؟

مازیار گفت : نمی کشم

دست منو گرفت دنبال خودش کشید سمت ورودی تالار


یکم که از رز دور شدیم آروم زیر گوشم گفت : دمت گرم دختر


تا اومدم چیزی بگم

یهو یوسف دیدم که با دایان میاد طرفمون

تا رسید به ما گفت " همه چی خوبه ؟

خوش میگذره ؟


دوتایی دل می دین قلوه میگیرین


با خنده گفتم : آره همه چی عالی

گفت: بیایین بگیرین این بچه تون یک سره بابا ، بابا میکنه


مازیار دایان بغل کرد همونطور که می رفت سمت تالار  گفت : چی شده پسرم ، بابا رو می خواستی

عمو یوسف اذیتت کرد

میکشمش، گوشاش میبرم ، وای به حالش

یوسف با تعجب بهش نگاه کرد گفت : بیا اینم عوض تشکر کردنش

آخرش آدم نمیشه

خداییش گندم عاشق چیه این شدی

خدا بهت صبر بده


با خنده گفتم : بیا ، بیا بریم حرص نخور

یهو نگاه یوسف افتاد به رز که زل زده بود به ما

گفت: میگم گندم این دختره چشه ؟ حس خوبی بهش ندارم


گفتم : گیر داده به مازیار


یوسف با عصبانیت نگاهش کرد گفت : غلط کرده

یعنی چی ؟

گفتم : یعنی همین که گفتم

گفت : مازیار بهت چیزی گفته

گفتم : هم مازیار هم خودش

با کلافه گی گفت : گندم گیج شدم درست حرف بزن ببینم داستان چیه ؟

خیلی سریع و سربسته قضیه رو برای یوسف تعریف کردم


یوسف گفت : من این مدل دخترا رو خوب میشناسم

باید روش کم بشه 

گفتم : من حس میکنم فهیمه خبرای خونه مون براش میبره

از جزئیات زندگیمون خبر داشت


گفت : حالا می خوای چکار کنی

تصمیم مازیار چیه

گفتم: من کاری نمیکنم

مازیار گفته توی اولین فرصت شراکتش باهاشون تموم میکنه

بعدشم تصمیم دارم فهیمه رو اخراج کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۲۹

یوسف گفت : تو مطمئنی کاره فهیمه س ؟

گفتم : نمی دونم صد درصد مطمئن نیستم .

من حدس میزنم توی این مدت با سپیده دم خور شده و از زیر زبونش حرف کشیده

چون خیلی رابطه شون خوبه


یوسف گفت : مازیار در جریان این قضیه هست ؟

گفتم؛ نه اصلا ،  حتی نمی دونه که با رز صحبت کردم

و ازم خواسته که جلوش طوری وانمود کنم که انگار نمی دونم چه چیزایی بینشون گذشته


یوسف گفت : گندم خودتم خوب میدونی مازیار روی مسائل ناموسی حساسه دست از پا خطا نمی کنه

پس ناراحت نباش ، مطمئن باش درست ترین تصمیم میگیره


سرم انداختم پایین با ناراحتی گفتم : امیدوارم

یوسف با عصبانیت گفت؛ سرت بگیر بالا ، اونی که باید سرش پایین باشه اون دختره ی هرزه س نه تو

گفتم : نمی دونم چرا اینقدر دلم آشوبه

یوسف گفت : چون این قضیه ، قضیه ی بی اهمیتی نیست

تو حق داری ناراحت باشی

ولی مطمئن باش مازیار حلش میکنه

گفتم: ان شاالله

گفت : من با مازیار صحبت میکنم که هر چی زودتر این مسخره بازی رو تموم کنه

تو اعصابت از سر راه نیاوردی

هر کی ندونه من یکی خوب می دونم که مازیار در کنار تمام خوبی هاش بدی هاشم بی نهایته

ولی گندم اون هر چی که باشه یه لحظه هم به عشقش نسبت به خودت شک نکن

خودت می دونی مازیار یا صفره یا صد

تو نهایت خواسته ش از این دنیایی

روی کمک منم هر وقت که لازم شد حساب کن

با لبخند به یوسف نگاه کردم


گفتم:  مرسی که هستی

همین که باهات حرف زدم احساس بهتری دارم


با خنده گفت : من که توی این  دنیا یه خواهر بیشتر ندارم

هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم

گفتم : می دونم

گفت : حالا دیگه بیا بریم داخل تالار

دنبال یوسف راه افتادم سمت تالار

******

دیدن بادکنک های رنگی و شمع و کیک دایان به وجد آورده بود

از ذوق و خوشحالی دست میزد و میرقصید


وقتی توی اون لحظه به دایان و مازیار و تمام آدمایی که دوستشون داشتم و اطرافم بودن نگاه میکردم فقط به این فکر میکردم قطعا خوشبختی چیزی جز این نیست


خدارو بابت همه ی داشته هام مخصوصا داشتن دایان شکر کردم


یهو با تغییر نور سالن و جیغ و هورای همه به خودم اومدم

نگاهم افتاد به مازیار که روبروم بود دستش سمتم دراز کرده بود


با بهت و تعجب بهش نگاه کردم با اشاره گفتم : چی شده ؟

گفت : افتخار میدی دختر مو خرمایی!


یهو با شنیدن آهنگی که پخش میشد متوجه همه چی شدم

آهنگ،  آهنگی بود که توی جشن عروسیم باهاش تانگو رقصیده بودیم

همون آهنگی بود  که وقتی مازیار سرباز بود بهش گوش میدادم و کلی از نبودنش دلم میگرفت :



کی اشکاتو پاک میکنه شبها که غصه داری

دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری

شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره

از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره


برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته

از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته

کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا

تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا


سپیده دایان از بغلم گرفت

یه قدم رفتم جلوتر  دستام گذاشتم توی دست مازیار


منو دنبال خودش کشید وسط پیست رقص

شروع کردیم به رقصیدن

از شدت هیجان و خوشحالی بغضم گرفته


این خوشحالی رو توی چشمای مازیارم میدم


با اشاره ی مازیار

بقیه ی دوست ها و زوج هایی جوونی که توی تالار بودن اومدن توی پیست رقص

همه با آهنگ هم خونی میکردن و میرقصیدن


دستم دور گردن مازیار حلقه کردم گفتم :  خیلی دوستت دارم

بابت همه ی لحظه های خوبی که برام درست میکنی ازت ممنونم


مازیار گفت : من هر کاری میکنم وظیفمه


گفتم : واقعا نمی دونم چه طوری برات جبران کنم


خندید گفت : گندم من نمی دونم آخر این دنیا کجاست

ولی ازت می خوام  تا همیشه با من باشی

اگه با من باشی و خونواده مون بزرگتر کنی

دیگه چیزی از این دنیا نمی خوام


یه قطره اشک از گوشه ی چشمم  سر خورد روی گونه هام

گفتم : کاش این لحظه ها هیچ وقت تموم نشه

وقتی اینقدر خوب و آرومی منم دیگه آرزویی ندارم



گفت :  من تمام سعی خودم برای خوب بودن میکنم

برای اینکه خوب باشم باید کنارم باشی

سرم گذاشتم روی شونه هاش گفتم : من جایی جز پیش تو بودن ندارم مازیار


محکم بغلم کرد ، اینقدر اون لحظه برام  دلچسب  بود

که از روشن شدن چراغ های تالار ناراحت شدم

دلم نمی خواست از بغلش بیام بیرون

با لبای آویزون گفتم : لعنتی الان وقت روشن شدن بود


مازیار با شیطنت بهم چشمک زد گفت : عزیزم جشن ما آخر شب تازه شروع میشه

اینا همه ش فرمالیته س .


آروم زدم به سینه ش گفتم : فرصت طلب


با خنده رفت سمت مهمونا و ازم دور شد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۰

آخر شب وقتی با مهمونامون خداحافظی میکردم

متوجه افشار شدم که کنار یوسف نشسته بود و با صدای بلند میخندید

از روی کنجکاوی بهشون نزدیک شدم

شنیدم که افشار به مازیار میگفت: مازیار جان چرا زودتر منو با این پسر آشنا نکرده بودی .


مازیار خندید گفت : هنوزم دیر نشده آدم هر وقت و هر جایی که با یوسف آشنا بشه یعنی بخت باهاش یار بوده

بس که دوست داشتنی

یوسف گفت ؛ مخلصم داداش


مژگان گفت: چه عجیب توی این مدتی که شناختمت متوجه شدم سخت با آدما اخت میشی ولی ظاهرا آقا یوسف خیلی برات عزیزه

مازیار گفت: یوسف رفیق دوران بچه گی منه

من زیاد عادت ندارم دایره ی دوستام بزرگ کنم

هر کی که دور اطراف من هست  همه شون معرفتشون بهم ثابت شده


رز گفت : با این حساب ما خیلی خوشبختیم که جز دوستای شما شدیم

مازیار گفت: البته ما شریکیم نه دوست


افشار شروع کرد به دست زدن گفت : آفرین پسر

برای همین ازت خوشم میاد هیچ وقت کارو با رفاقت قاطی نمیکنی


یوسف  نگاه معنا داری به رز انداخت گفت : و اینکه هر گز معرفت و فدای چیزی  نمی کنه



افشار برگشت سمت یوسف گفت: امشب از هم صحبتی باهات لذت بردم

ما دوشنبه شب توی خونه مون یه مهمونی داریم که مازیار و گندم جان هم دعوت هستن

شما و خانمتم تشریف بیارین


یوسف نگاهش به من که با فاصله ازشون  بودم افتاد آروم یه چشمک بهم زد

برگشت طرف افشار گفت : نیکی و پرسش؟

چشم با کمال میل خدمت می رسیم

 اولش تعجب کردم ولی 

حتما یوسف برای پذیرفتن دعوت افشار  و صمیمی شدنش دلیل داشت


******

مامان و بابا و عرفان جلوی در خونه پیاده کردیم


بابا گفت : ان شاالله عروسی دایان


مازیار گفت : مرسی.  دست شما هم درد نکنه واقعا سنگ تموم گذاشتین


مامان گفت: خواهش میکنم ما کاری نکردیم همه ش وظیفه بود


گونه ی عرفان بوسیدم گفتم:  مواظب خودت باش داداشی


با همه شون خداحافظی کردیم

و حرکت کردیم


مازیار گوشیش برداشت و شماره ی داوود گرفت و گوشی رو گذاشت روی بلند گو


بعد از چندتا بوق داوود جواب داد


مازیار گفت : داوود رسیدین خونه؟

داوود گفت : بله آقا .


مازیار گفت : امشب حواست به خونه باشه

با زهره برین اونور بخوابین

که دایان و سپیده تنها نباشن


داوود گفت : چشم آقا حواسم هست

شما نگران نباشین

مازیار گفت : شب بخیر


گوشی رو قطع کرد


با تعجب گفتم : مگه ما خونه نمی ریم؟


خندید گفت : نخیر سوپرایز ادامه داره


با ذوق گفتم : از دست تو

حالا سوپرایز بعدی چیه



گفت : هتل سفید کنار



از شدت هیجان و خوشحالی یه جیغ کوتاه کشیدم   بغلش کردم گونه شو بوسیدم


گفت : دختر چه خبرته باز من پشت فرمونم تو از این کارا کردی



گفتم : آخه همه ش تقصیر خودته

خوب ذوق زده شدم


می دونی که چقدر  هتل سفید کنار دوست دارم


گفت : بله می دونم برای همینم میریم اونجا


با هیجان گفتم : مازیار تو بهترین ، بهترین شوهر دنیایی


گفت : واقعا؟

گفتم : آره واقعا


گفت : پس ثابت کن

گفتم : چشم روی چشمم


گفت؛ چشمت بی بلا دختر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۱


دوییدم سمت اتاقمون


مازیار گفت : هیس دختر،  نصفه شبه یکم آرومتر


رفتم سمت مازیار دستش کشیدم گفتم : یالا ، عجله کن   می خوام اتاقمون ببینم


مازیار به در یکی از اتاق ها اشاره کرد گفت ؛ همینه ، خودشه


در اتاق باز کرد رفتیم داخل


 رفتم داخل اتاق

چند دور  ، دور خودم چرخیدم

خودم پرت کردم روی تخت گفتم : وای من عاشق اینجام

اصلا اینجا به من آرامش میده


مازیار رفت سمت پنجره گفت : بیا منظره رو ببین


با اینکه خونه ی خودمونم روبه دریا بود ولی  اون منظره برام یه چیز دیگه بود


رفتم سمت پنجره گفتم : اینجا خیلی قشنگه


مازیار پرده رو کاملا زد کنار

گفت :  پس تا دلت می خواد از این طبیعت لذت ببر


گفتم : موافقم ولی قبلش دلم می خواد یه دوش بگیرم و لباسام عوض کنم


به چمدون کوچیکی که کنار تخت بود اشاره کرد گفت : وسایلات اونجاست


با خنده گفتم : مثل همیشه فکر همه چی رو کردی


گفت: بعله ما اینیم دیگه

گونه شو بوسیدم گفتم : هر چی که هستی خیلی خوبی



لباسام برداشتم رفتم سمت حموم

***********

از حموم که اومدم بیرون دیدم مازیار کنار پنجره روی صندلی نشسته

روی میز پر از تنقلات و بطری نوشیدنی بود

با خنده گفتم : فکر همه جارو کردی

گفت : پس چی


حوله رو دور موهام پیچیدم خودم پرت کردم روی مبل گفتم :

از بس که رقصیدم کف پاهام درد میکنه


با اخم گفت : امشب  حرف از خسته گی نزن

که کلاهمون میره تو هم


با شیطنت گفتم :  خسته ام ولی نه برای شما  


از جاش بلند شد ، یه لیوان از نوشیدنیش سر کشید

لیوان گذاشت روی میز


سریع اومد طرفم


دستام به نشونه ی استپ گرفتم طرفش گفتم : چه خبرته یکم صبر کن


خم شد توی صورتم‌گفت : بسه ، به اندازه ی کافی صبر کردم

دیگه نمی تونم



دستم کشیدم روی صورتش ،

گفتم : منم دیگه صبرم تموم شده


دستام گرفت توی دستش شروع کرد به بوسیدن دستام


گفت : امشب باید یه شب خوب برای هردو تامون باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۲


موهام از جلوی صورتم کنار زد

با خنده گفت: چه طوری؟


یه چشمک بهش زدم گفتم : عالی


دستش سمتم دراز کرد گفت: پاشو


گفتم : وای نه نمی تونم ، بذار یکم استراحت کنم


صدای خنده ش بلند شد


با اخم گفتم : به من می خندی


گفت : نه ، من غلط کنم مگه تو خنده داری قربونت برم


صدای  در اتاقمون بلند شد


با تعجب گفتم : کیه ؟


مازیار گفت : پیشخدمت هتل


از جاش بلند شد

لباس هاش از روی مبل برداشت پوشید رفت سمت در


چند لحظه بعد دوباره اومد طرفم گفت : پاشو تنبل بیا برات شیر موز با کیک شکلاتی گرفتم

بیا بخور


فوری از روی تخت بلند شدم پتو رو پیچیدم دورم رفتم طرف میز


گفتم : وای این وقت شب اینارو بخورم که چاق میشم

اینا خیلی پر کالرین


گفت : گندم لطفا دیگه ادا ها رو بذار کنار ، حالا که دیگه قرص نمیخوری

از این به بعد باید خوب غذا بخوری

شنبه هم حتما میریم پیش دکترت

که  چکاپ بشی ، البته باید قبل قطع مصرف قرصت می رفتیم ولی حالا دیگه شد


همون طور با لبای آویزون نگاهش میکردم و به حرفاش گوش می دادم


یه تیکه از کیک برید با چنگال   گذاشت توی دهنم

گفت : نگران چی هستی ؟ این تصمیم اونقدر ها هم سخت نبود

ببین به همین راحتی دیکه از امشب قرص نخوردی


یهو زل زد توی چشمام گفت : وای گندم اگه همین روزا بهم خبر دوباره بابا شدن بدی

دیگه هر چی که تو بگی همونه


یه تیکه از کیک  با ولع خورد دوباره گفت: اصلا بشین فکر کن ببین هدیه چی می خوای؟

می خوای ماشینت عوض کنم یه چیز بهتر برات بخرم؟

یا بازم طلا می خوای


راستی یادته چند روز پیش گفتی دلت می خواد بری برای درست کردن کیک خامه ای  دوره ببینی

همین فردا برو ثبت نام کن

توی خونه نمون فکر و خیال الکی نکن

همه چی رو بسپر به من



همونطور دستم گذاشته بودم زیر گوشم و بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش میکردم


گفت : گندم بهت قول میدم اصلا اذیت نشی

تمام مسئولیتش خودم به گردن میگیرم

نمی ذارم تو اذیت بشی

تو فقط به دنیاش بیار 

نگام کرد دوباره گفت : نمی خوای چیزی بگی


گفتم : راستش نگرانم  ، دایان هنوز یک سالش نشده

دوباره بارداری و زایمان برام سخته

کاش یه چند سالی بهم وقت میدادی

گفت : دیگه کار از کار گذاشت

مثبت فکر کن ، مثبت حرف بزن

باشه عزیزم ؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : باشه


لیوان شیر موز گرفت طرفم گفت : بخور


به دستش اشاره کردم گفتم : پشت دستت شکلاتی شده


گفت: از بس که خوشحالم حواسم نیست چکار میکنم برم دستام بشورم

همین که رفت سریع از جام بلند شدم رفتم سمت کیفم که داخل زیپ مخفیش یه خشاب قرص جلوگیری پیدا کرده بودم برداشتم فوری یه دونه شو خوردم

برگشتم سر جام


توی دلم گفتم: امکان نداره من دوباره برات بچه بیارم

نمی خوام منو با بچه م تحت فشار بذاری

برای شرایط  زندگی ما که خاص و متفاوته، همین یه دونه بچه کافیه


چند لحظه بعد مازیار اومد طرفم گفت : بخور دیگه دختر


گفتم : اینقدر خوابم میاد که دهنم  باز نمیشه چیزی بخورم


گفت : از الان بگم تا صبح خبری از خواب نیست

با حالتی شبیه ناله گفتم: وای نه دیگه نمی تونم بیدار بمونم


با شیطنت خندیدگفت : چرا بیدار میمونی 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۳


توی حالت خواب و بیدار بودم صدای مازیار شنیدم ، که داشت با تلفن صحبت میکرد


چشمام باز کردم با حالت خواب آلودی گفتم : ساعت چنده؟


مازیار گوشی رو قطع کرد با خنده گفت  : ساعت یک و نیم


فوری بلند شدم نشستم روی تخت گفتم : وای یعنی ظهر شده



خندید گفت: بله خانم ،البته اینبار عذرت موجه چون تا پنج صبح بیدار بودی


گفتم ؛  خیلی بدی چرا بهم می خندی 


پیشونیم بوسید گفت : هیچی عزیزم 

پاشو بریم نهار بخوریم


گفتم : نمی ریم خونه؟


گفت : عجله ای نیست


امروزم که جمعه س کاری نداریم


گفتم : بعداز نهار بریم خونه دلم برای دایان تنگ شده


گفت : عجله نکن.  حالا  ، حالاها باهات کار دارم

با حرص بالش پرت کردم طرفش گفتم : به خدا نزدیکم بشی وای به حالت

گفت " شوخی کردم بابا

زود باش پاشو بریم یه چیزی بخوریم که خیلی گرسنمه


گفتم : منم خیلی گرسنمه  ، تو برو غذا رو سفارش بده منم زود میام


گفت : باشه

وقتی از اتاق رفت بیرون فوری رفتم سمت دستشویی دست و صورتم شستم


لوازم آرایشم برداشتم شروع کردم به آرایش کردن و مرتب کردن موهام


صدای زنگ گوشیم بلند شد به صفحه ی گوشی نگاه کردم شماره ی ترانه بود


گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم ترانه ؟

ترانه با لحن کشداری  گفت : سلااام خانم

خوش میگذره

گفتم : جای شما خالی

گفت :  صدات خوشحاله معلومه حسابی خوش گذشته

گفتم : بعله چه جورم

ترانه گفت؛ ان شاالله همیشه خوش باشین عزیزای من


گفتم : مرسی

گفت: مازیار پیشته ؟

گفتم : نه ، چه طور ؟

گفت : میگم گندم اون دختره  رز دیشب خیلی روی مخم بود

دلم می خواست بزنم له ش کنم

گفتم : چرا چی شده بود ؟

گفت: گندم ناراحت نشیا ولی خیلی تابلو به مازیار نخ میداد


مازیار خیلی خودش جمع و جور میکرد ولی دختره از رو نمی رفت

وسط پیست رقص همه ش خودش میچسبوند به مازیار


به خدا خیلی خودم کنترل کردم دلم می خواست موهای سرش دونه دونه بکنم

گفتم : یوسف چیزی بهت نگفته؟

گفت : نه ، چه خبر شده ؟

گفتم: این دختره گیر داده به مازیار

الان وقت ندارم برات تعریف کنم

یوسف در جریان ازش بپرس

گفت : این یوسفم که نم پس نمیده

وای گندم کاش دیروز می دونستم

به خدا حال دختره رو جا میاوردم

 دلم می خواد خفه ت کنم تو می دونی دختره گیر داده به شوهرت بعد دعوتش میکنی جشن

گفتم: من دعوت نکردم ، مازیار به خاطر موقعیت کاریش دعوتش کرد


با حرص گفت ؛ من بودم ، هم مازیار و هم دختره میزدم ناکار میکردم

می خوام صد سال سیاه کار نباشه

من از دست تو آخر. دق میکنم

تو چقدر صبوری


گفتم: ترانه تو خودت مازیار میشناسی نمی خواستم باهاش لج و لجبازی کنم


یه نفس عمیق کشید گفت: آره راست میگی

مازیار همونقدر که خوبه میتونه بدم بشه

ولی گندم یه چیزی رو خواهرانه بهت بگم اینا خونوادگی گیر دادن به مازیار

تورو خدا حواست به زندگیت باشه


گفتم : دارم تمام سعی خودم میکنم که مازیار ازشون دور کنم

دیگه بقیه ش با خداست


گفت: من از مازیار مطمئنم ولی ....


گفتم: ولی چی ؟

گفت: هیچی قربونت برم ، مواظب خودت و مازیار باش


گفتم : مرسی عزیزم

گفت: فعلا خدا حافظ

گفتم: خداحافظ

گوشی رو که قطع کردم دوباره فکرم مشغو ل شده بود

اینقدر رفتار رز تابلو بود که همه حس کرده بودن یه چیزایی هست

چندتا نفس عمیق کشیدم یکم آرومتر شدم

لباس پوشیدم رفتم سمت رستوران

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۴


در ساختمون که باز کردم رفتم داخل خونه

مریم خانم با لبخند اومد طرفم گفت: سلام خوش اومدی مادر


گفتم : سلام ، شما هنوز هستین ، نرفتین

گفت : چون شما نبودین، نتونستم دایان تنها بذارم

به آقا ز نگ‌ زدم گفتم خودم میمونم تا شما بیایین

به فهیمه بگه امروز نیاد .

گفتم: دستتون درد نکنه

گفت : ببینم دختر لپ هات حسابی گل انداخته معلومه دیشب خیلی خوش گذشته


با خجالت گفتم : مریم خانم از دست شما. حواستون به همه چی هست


گفت: آفرین دختر ، زن باید همینجوری باشه

همیشه تمام و کمالت برای مردت بذار


گفتم: چشم مریم خانم هر چی شما بگی

یه نگاه به در ساختمون انداخت گفت : آقا نیومدن؟


گفتم : توی حیاط با دا وود صحبت میکنن


دستم گرفت منو کشید سمت آشپزخونه گفت : بیا اینجا


گفتم ؛ چی شده؟


آهسته گفت : دیروز اون دختره ی ورپریده رز چشماش داشت از حدقه در میومد

وقتی میدید آقا اون طوری دورت می چرخه


وقتی دوتایی داشتین میرقصیدین از بس از حرص سیگار کشیده بود فکر کنم قلب وامونده ش نزدیک بود وایسته


ولی یه چیزی ذهن منو مشغول کرد

گفتم: چی ؟

گفت: مادرش همه ش دلداریش میداد

گمون کنم مادرش قضیه رو میدونه

با تعجب گفتم.: لیدا خانم !

فکر نکنم

یعنی می دونه دخترش به یه مرد متاهل گیر داده و دلداریش میده ؟

گفت : دختر تو چه ساده ای.  اینا میدونن تورشون خوب جایی پهن کردن


با اخم گفتم : نه مریم خانم اشتباه میکنی

افشار خیلی خیلی مرد ثروتمندی

مازیار از نظر مالی یک سوم اموال افشارم نداره

خیلی آدمای پولدار تر و بهتر اطرافشون هست


مریم خانم شونه هاش انداخت بالا گفت : نمی دانم گندم جان خدا کنه فکر من غلط باشه


گفتم: دایان کجاست ؟

گفت : توی اتاق سپیده س

گفتم : من میرم  ببینمش دلم براش یه ذره شده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۵


دوشنبه از صبح وقتی بیدار شدم  همه ش عصبی و کلافه بودم

برای اینکه یکم آروم بشم


دایان لباس پوشوندم ، نشوندمش توی کالسکه ش رفتم پیاده روی .


سعی کردم به چیزی فکر نکنم و فقط با دایان خوش بگذرونم


چیزی که این وسط منو اذیت میکرد رفتار و واکنش متفاوت مازیار نسبت به حرف و حدیث های پیش اومده بود

حرص و طمع پول انگار چشماش کور و گوشاش کر کرده بود

خودش میگفت : چون این ماجرا براش بی ارزشه بهش فکر نمی کنه و تنها چیزی که براش مهم ، پیش رفت توی کار و زندگیشه

هر بارم که باهاش حرف میزدم فقط ازم می خواست صبور باشم و بهش اعتماد کنم


همه ش به حرفای دیشبش فکر میکردم

که سر میز شام وقتی صحبت میکردیم بهم‌گفت که : شاید شراکتش با افشار بهم نزنه ولی بهش بگه دلیل اینکه نمی خواد باهاشون کار کنه رفتار رز هستش


مثل همیشه تا من اعتراض کرده بودم عصبی شده بود و می خواست حرف ، حرف خودش باشه


گفته بود اگه بخواد باهاشون ادامه بده شرط می ذاره که رز باید فاصله ش  حفظ کنه


یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :  نمی دونم هر چی که می خواد بشه


مشغول بازی با دایان بودم

که مازیار بهم زنگ زد


جواب دادم گفتم : بله مازیار ؟

گفت : سلام کجایی

گفتم ،: سلام با دایان اومدن یکم قدم بزنم و خرید کنم‌


گفت : از صدات معلومه دلخوری


گفتم: خودت چه فکری میکنی ،تو زدی زیر حرفت


گفت: من هیچ وقت زیر حرفم نمی زنم.  بهت قول دادم توی اولین فرصت این قضیه تموم بشه الانم روی حرفم هستم

من نمی تونم کار و آینده م فدای  این مسخره بازیا کنم

گفتم : باشه ، هر تصمیمی می خوای بگیر

درضمن من امشب نمیتونم باهات بیام مهمونی فکرم نکنم به حضور من نیازی باشه


با عصبانیت گفت : گندم کشش نده

یه جوری رفتار نکن که به عقلت شک کنم


گفتم : اتفاقا شک کن چون دیگه قاطی کردم

گفت : من بدون تو جایی نمیرم

امشبم باید اونجا باشم

چون برام منفعت مالی داره

پس باید بیای

گفتم : اگه نیام‌؟


گفت : نذار قاطی کنم ، نمی خوام اذیتت کنم

گفتم : اذیت بالاتر از این

گفت : گندم به خدا خنده م میگیره چطور ذهنت درگیر این چیزا میکنی وقتی میدونی این قضیه برای من مسخره س



گفتم : بحث من رز نیست من احساس خوبی به این خانواده ندارم


گفت؛ افشار یوسف و ترانه رو دعوت کرده اونا هم میان


پس تنها نیستی

با عصبانیت گفتم: من نمیام


با صدای بلند گفت : تو بیجا میکنی نیای

ببین چطوری با خودم میبرمت


گوشی رو قطع کرد



گوشی رو با حرص انداختم توی کیفم

گفتم : یه جوری حرف میزنه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

به جهنم هرکاری میکنی ، بکن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۶


ساعت نزدیک هفت بود که صدای ماشین مازیار شنیدم


اسباب بازی های دایان از وسط پذیرایی جمع کردم


رفتم سمت آشپزخونه  فرنی ای رو که برای دایان پخته بودم

آوردم نشستم روی زمین

مشغول غذا دادن به دایان بودم

که اومد داخل


دایان که تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه بره

خودش به مازیار رسوند


مازیار بغلش کرد بوسیدش گفت : سلام پسر بابا


اومد طرفم گفت : دایان بابایی انگار مامانت با من قهر ه


یه قیافه ی جدی به خودم گرفتم انگار که حرفش نشنیدم

خم شد گونه مو بوسید گفت : قهری ؟

گفتم : چه فرقی میکنه

گفت : یالا پاشو این بچه بازی ها رو تموم کن

بریم بالا آماده بشیم

باید دنبال یوسف و ترانه هم بریم

ظرف غذا رو برداشتم رفتم سمت آشپزخونه گفتم ؛ من جایی نمیام

مازیار با صدای بلند گفت : سپیده خانم ، سپیده خانم

سپیده فوری از اتاقش اومد بیرون گفت : سلام ، چیزی شده ؟

مازیار گفت : سلام ‌ . نه صداتون زدم که دایان ببرین پیش خودتون

سپیده دایان گرفت ،رفت سمت اتاق


مازیار اومد توی آشپزخونه گفت؛  چرا لج میکنی ؟

با بغض گفتم : دوست ندارم بیام جایی که منو احمق فرض میکنن

گفت : بسه تو رو خدا من از این خاله زنک بازی ها متنفرم


گفتم : همین که گفتم : من جایی نمیام میخواستم از آشپزخونه برم بیرون

که محکم بازوم گرفت  گفت: نمی خوام اذیتت کنم

حالا که تصمیم گرفتیم دوباره بچه دار بشیم تو باید توی آرامش باشی

منو عصبی نکن گندم یه وقت یه کاری میکنم بعدا پشیمونی برام میمونه

گفتم : خوبه خودت میدونی من باید توی آرامش باشم

اونوقت اینطوری منو تحت  فشار میذاری

اصلا اشتباه کردم حرفت گوش کردم نباید مصرف قرص قطع میکردم


منو گرفت توی بغلش گفت : هیس !

آروم باش دختر

چرا اینقدر زودرنج شدی

اینطوری نکن من عذاب وجدان میگیرم


من فقط می خوام باورم کنی

این خواسته ی زیادی


تو زن من و مادر پسر می  آخه کی بالاتر از تو برای من توی این دنیا وجود داره


با بغض گفتم: به خدا بهت اعتماد دارم

ولی وقتی رز میبینم اذیت میشم

از فرصت استفاده کردم و یکم پیاز داغش زیاد کردم

گفتم : اصلا از کجا معلوم من همین الان حامله نباشم

اگه به خاطر فشار عصبی بلائی سر بچه م بیاد تو خودت می بخشی


مازیار با حرص کوبید به دیوار گفت : اینطوری نگو حس میکنم آدم عوضی ای هستم ، اصلا 

باشه. همونطور که قبلا تصمیم گرفته بودم شراکتم با افشار بهم میزنم

 همین امشب دیگه اب پاکی رو میریزم روی دستش

بهش میگم فردا صبح حساب کتابمون انجام بدیم اونو به خیر و مارو به سلامت


با خوشحالی گفتم : واقعا


نگام کرد گفت : دیگه نبینم ناراحت باشیا ، مخصوصا الان که قراره دوباره بابا بشم

دیدی دکترتم گفت : خداروشکر همه جوره روبراهی فقط باید استرس کنار بذاری

راستی ویتامین هات خوردی ؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : آره


دوباره بغلم کرد گفت : قول بده که امشب ارامشت حفظ کنی باشه ؟

گفتم : باشه 


گفت : من میرم بالا دوش بگیرم

بی زحمت یه چایی برام دم کن

گفتم : باشه


همین که رفت ، از خوشحالی شروع کردم به بشکن زدن و رقصیدن 

یه لحظه عذاب وجدان گرفتم

ازاینکه اون فکر میکرد من دیگه قرص نمیخوری  حتی منو برای مراقبت قبل از بارداری هم دکتر برده بود ولی من یواشکی قرص میخوردم

اما با این فکر که فعلا صلاح کار همینه خودم آروم کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۷


یوسف در خونه رو باز کرد برامون دست تکون داد

با صدای بلند گفت : ترانه عجله کن بچه ها رسیدن


از ماشین پیاده شدم ، با یوسف سلام و احوالپرسی کردم

رفتم روی صندلی عقب نشستم



یوسف دوباره رفت داخل  خونه دنبال ترانه


نگاهم به آیینه جلوی ماشین افتاد دیدم مازیار خیره نگاهم میکنه


از توی آیینه یه چشمک بهم زد گفت : خوبی؟

با لبخند گفتم: آره


صدای پیامک گوشیش بلند شد

چند لحظه ای به گوشیش نگاه کرد

با عصبانیت گوشی رو پرت کرد روی داشبورد


گفتم: چیزی شده ؟


از ماشین پیاده شد

شروع کرد به سیگار کشیدن و قدم زدن


یوسف و ترانه اومدن سمت ماشین سوار شدن


برگشتم سمت ترانه گفتم : سلام ، خوبی

کجا موندی؟

گفت : وای از شانسم زیپ لباسم خراب شد

مجبور شدم عوضش کنم  برای همین طول کشید


مازیار سوار ماشین شد گفت : خوبی ترانه؟

ترانه گفت ؛ مرسی ممنون


یوسف گفت : حرکت کن داداش دیر شد

گفتم : باید بریم دنبال مهیار ؟

مازیار گفت : آره


ترانه گفت : مهیار تنها میاد ؟

نازنین همراهش نیست ؟


مازیار گفت : امروز مهیار توی حجره پکر بود

فکر کنم بینشون شکرآب شده


یوسف گفت : اگه با هم نمی سازن بهتره همه چی الان تموم بشه


مازیار گفت: آره.  منم امروز بهش همین گفتم‌

خودشم انگار دیگه تمایلی به ادامه ی این رابطه  نداره

ولی انگار از دختره خوشش اومده بود

گفتم،: انصافا نازنین دختر خوب و خوشگلی بود

حیف شد


مازیار با پوزخند گفت :  همینه دیگه فقط کافیه زنا بفهمن

مردا دلشون گیر کرده


یوسف گفت : آخ،  آخ گفتی داداش


ترانه با خنده گفت : چقدر دل شماها پر بود


مازیار یه نگاه معنا داری از توی آیینه به من انداخت گفت :  دیگه کار از این حرف ها گذشته


با تعجب نگاهش کردم

نگاهش دزدید و به جاده  خیره شد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۸

حرکت کردیم سمت  خونه ی پدر شوهرم . 


ماشین جلوی پای مهیار نگه داشت

مهیار سوار شد سلام کرد گفت : چقدر دیر کردین

یوسف گفت : از دست این خانما

یعنی میشه سر وقت جایی رفت ؟

ان شاالله در آینده تو هم به  همین درد دچار میشی


مهیار گفت : بی خیال ، همین که شما گرفتار شدین بسه


گفتم : چی شده،  با نازنین تموم کردین  ؟


گفت :  یه جورایی


گفتم: اشکالی نداره

ان‌شا الله خیره


یه آه از ته دلش کشید گفت : هر کاری کردم نشد

دنیاش با من فرق داشت

نمی خوام در آینده اذیت بشه


ترانه گفت : بهترین کار میکنی

زن و شوهر باید  همو بفهمن



مهیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : آره درست میگی

ولی بدجور بهش عادت کرده بودم

به شوخی زدم به بازوش گفتم: الهی برای دلت بمیرم داداش که عاشق شده بودی


خندید گفت " کی من ؟

یوسف گفت ؛ نه من !

اینقدر دنبال دختره موس موس کردی برات طاقچه بالا گذاشت


از من به تو نصیحت نباید به زنا رو داد

ترانه از پشت زد روی شونه ی یوسف

یوسف آروم گفت : خانم تو جدی نگیر می خوام بهش

دلداری بدم

صدای خنده مون بلند شد

مازیار گفت : این یه بار استثناعا باهات موافقم بزغاله


با حرص گفتم؛ مازیار !؟


گفت : جوابت باشه برای بعد


از مدل نگاه کردن و حرف زدنش مطمئن بودم اتفاقی افتاده

ولی هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳۹


جلوی  ویلای افشار از ماشین پیاده شدیم

یوسف یه سوت کشداری زد گفت : اینجا رو ببین


مازیار با خنده گفت : چیه پسر زبونت بند اومده ؟


یوسف گفت: میگم می خوای برگردیم

به نظرتون مارو اینجا راه میدن


گفتم : خیلی هم دلشون بخواد


مهیار خندید گفت: بیا بریم داداش

اینجا همه آشنا هستن

یوسف زد پشت گردن مهیار گفت : همین کارا رو کردی که دختره رو پر دادی


مهیار با خنده گفت: جون داداش مثل خودت می خواستم توبه کنم



یوسف مهیار هول داد سمت در  گفت : راه بیفت اینقدر حرف نزن



همونطور که می رفتیم سمت در ورودی ویلا


مازیار اومد کنارم دستم گرفت


منو دنبال خودش کشید


گفتم : مازیار آرومتر،  نمی تونم تند راه بیام، پاشنه ی کفشم بلنده


زیر چشمی نگاهم کرد گفت : اون دیگه مشکل خودت


گفتم : چی شده؟ چرا همچین میکنی ؟


گفت :  ساکت شو چیزی نگو



تا اومدم جوابش بدم


افشار و لیدا  اومدن استقبالمون

سلام و احوالپرسی گرمی با ما کردن

تعارف کردن بریم داخل ویلا


رفتیم  داخل ویلا ،همه گی مبهوت زرق و برق و زیبایی دکوراسیون ویلا شدیم

حدود پنجاه شصت نفری توی ویلا بودن


یوسف گفت : استرسی رو که الان دارم سر کنکور نداشتم


مازیار گفت : عه بسه دیگه الان آبرومون میبری


همون موقع یه آقایی اومد طرفمون شروع کرد به حال و احوال کردن با مازیار و مهیار



منو ترانه و یوسف نشستیم


گفتم: اصلا از این مدل مهمونی ها خوشم نمیاد


یوسف گفت ؛ منم


گفتم : تو چرا اینقدر با افشار گرم گرفتی و دعوتش قبول کردی ؟

گفت: بعدا بهت میگم

ترانه گفت : بچه ها سخت نگیرین ، حالا که اومدیم بهتره خوش بگذرونیم


گفتم: آره،  منم موافقم


ترانه آروم زد به پام گفت : اونجا رو ببین رز داره میاد طرفمون


زیر لب گفتم : دختره ی پر رو


رز با یه لبخند مصنوعی  اومد کنارمون اول از همه دستش سمت یوسف دراز کرد گفت : سلام  خوش اومدین


یوسف خودش کشید عقب تر و به پشتی صندلی تکیه داد گفت:  ممنون


رز گفت : بهت نمیاد آدم معتقدی باشی دستم توی هوا خشک شد


یوسف  گفت :  نه آدم معتقدی نیستم ولی ترجیح دادم دستت توی هوا خشک بشه شاید خودت جمع و جور کنی


رز با حرص به منو ترانه نگاه کرد گفت : میبینم با توپ پر اومدین اینجا

حضور شماها خیلی مهم نبود

اونی که باید حتما میومد


از لحن صحبتش کاملا معلوم بود منظورش مازیار


یوسف از جاش بلند شد ، محکم بازوی رز گرفت گفت: من نه مثل مازیار مغرورم نه مثل گندم صبورم

من دخترای مثل تو رو زیاد دیدم یه روزی دخترایی شبیه تو برام حکم اسباب بازی رو داشتن


اگه اینجام دلیلش فقط  اینه که روی تورو کم کنم


رز  با عصبانیت دست یوسف کنار زد گفت : کاری نکن بگم مثل سگ از اینجا پرتت کنن بیرون

یوسف گفت : تو هم کاری نکن که مثل سگ پشیمونت کنم


 مازیار و مهیار اومدن طرفمون

رز خودش جمع و جور کرد با لوندی خاصی گفت : سلام ، اومدم بهتون خوش آمد بگم

مازیار فقط سرش به نشونه ی تایید تکون داد اومد کنارم روی مبل  نشست

دستش انداخت دور گردنم ، گونه مو بوسید


نگاهم روی رز خیره موند کاملا معلوم بود بهم ریخته


مهیار با خنده گفت : ببینم رز انگار زیاد روبه راه نیستی

شایدم به خاطر آرایش و مدل موهات که آشفته به نظر میرسی

داستان چیه ؟


رز با لبخند گفت : مشکل از چشمای خودته عزیزم وگرنه من مثل همیشه خوشگلم


یهو یوسف زد زیر خنده

رز گفت : حرف خنده داری زدم ؟

یوسف همونطور که میخندید   گفت: آره


از خنده ی یوسف منو ترانه هم خنده مون گرفت

حالا دیگه دلیل حضور یوسف فهمیده بودم 


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۰


رز برگشت سمت ترانه گفت : ببینم تو دختر عموی احسان نیستی ؟

ترانه گفت : آره. چطور


یه نگاه به ترانه انداخت یه نگاه به یوسف

با کنایه گفت : من خونواده ی شمارو خوب میشناسم

یکم از ازدواج شما دوتا تعجب کردم


ترانه با حرص لیوان شربت کوبید روی میز از جاش بلند شد گفت :  یکبار دیگه همچین اراجیفی ازت بشنوم حالت جا میارم فهمیدی


مازیار بلند شد رفت کنار ترانه گفت: آروم باش  


با تشر به رز گفت : شما همیشه اینطوری از مهموناتون پذیرایی میکنین ؟


رز  قیافه ی مظلومی به خودش گرفت گفت : به خدا منظوری نداشتم

اگه ناراحتت کردم ببخش الان از دوستات عذرخواهی میکنم


یوسف گفت : ما نیازی به  عذرخواهی تو نداریم

به دعوت تو هم اینجا نیستیم

خواهشا  از ما فاصله بگیر بذار خوش بگذرونیم


رز با حرص از ما دور  شد رفت سمت دوستاش


مازیار برگشت طرفمون گفت: ظاهرا امشب همتون ناراحتین

من یه صحبتی با افشار دارم ، میرم پیشش

برگشتم میریم


گفتم: باشه عزیزم برو

صحبت تو بکن بیا از اینجا بریم

هوای اینجا کلا سنگینه


مازیار همونطور که می رفت سمت افشار ، رز هم دنبالش راه افتاد

یوسف گفت ؛ خدا شاهده دلم می خواد یه بلائی سر این دختره بیارم


مهیار  همونطور که لیوان نوشیدنیش سر میکشید گفت : اونش با من،  من قبلا خوب حالش گرفتم

بازم میتونم


از لحن صحبت مهیار فهمیدم زیادی نوشیدنی خورده


گفتم: مهیار بسه ، این چه کاریه


یوسف لیوان نوشیدنی رو از دستش گرفت گفت:  دیگه نخور


مهیار گفت : چیه دوست ندارین حال این دختره رو براتون بگیرم



منم امروز حالم خیلی گرفته س دیگه از همه ی دخترا بدم میاد

چه کسی هم بهتر از این دختره رز،  که آدم همه ی حرصش سرش خالی کنه


یوسف گفت : هی پسر ساکت

چی میگی برای خودت


مهیار خندید گفت : خودشم می خواست

من کسی رو مجبور به کاری نمیکنم


البته اون منو نمی خواست داداشم می خواست چون من شبیه داداشم بودم

خواست که یه شب با من بگذرونه


من نمی خواستم با این خود شیفته باشم  ولی اونشب  مست بودم دست خودم نبود

وگرنه این کی باشه که آدم شبش باهاش بگذرونه


منو یوسف و ترانه با تعجب بهم نگاه میکردیم

باورم نمیشد رز تا این حد دختر کثیفی باشه


یوسف گفت : مهیار بسه.  دیگه ساکت شو

جلوی مازیار چیزی نگو بفهمه سرت میبره می ذاره روی سینه ت

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

وام ازدواج

michaelscofild | 30 ثانیه پیش

قیمت طلا

نفستونم4 | 37 ثانیه پیش
2791
2779
2792