پارت ۳۲۹
یوسف گفت : تو مطمئنی کاره فهیمه س ؟
گفتم : نمی دونم صد درصد مطمئن نیستم .
من حدس میزنم توی این مدت با سپیده دم خور شده و از زیر زبونش حرف کشیده
چون خیلی رابطه شون خوبه
یوسف گفت : مازیار در جریان این قضیه هست ؟
گفتم؛ نه اصلا ، حتی نمی دونه که با رز صحبت کردم
و ازم خواسته که جلوش طوری وانمود کنم که انگار نمی دونم چه چیزایی بینشون گذشته
یوسف گفت : گندم خودتم خوب میدونی مازیار روی مسائل ناموسی حساسه دست از پا خطا نمی کنه
پس ناراحت نباش ، مطمئن باش درست ترین تصمیم میگیره
سرم انداختم پایین با ناراحتی گفتم : امیدوارم
یوسف با عصبانیت گفت؛ سرت بگیر بالا ، اونی که باید سرش پایین باشه اون دختره ی هرزه س نه تو
گفتم : نمی دونم چرا اینقدر دلم آشوبه
یوسف گفت : چون این قضیه ، قضیه ی بی اهمیتی نیست
تو حق داری ناراحت باشی
ولی مطمئن باش مازیار حلش میکنه
گفتم: ان شاالله
گفت : من با مازیار صحبت میکنم که هر چی زودتر این مسخره بازی رو تموم کنه
تو اعصابت از سر راه نیاوردی
هر کی ندونه من یکی خوب می دونم که مازیار در کنار تمام خوبی هاش بدی هاشم بی نهایته
ولی گندم اون هر چی که باشه یه لحظه هم به عشقش نسبت به خودت شک نکن
خودت می دونی مازیار یا صفره یا صد
تو نهایت خواسته ش از این دنیایی
روی کمک منم هر وقت که لازم شد حساب کن
با لبخند به یوسف نگاه کردم
گفتم: مرسی که هستی
همین که باهات حرف زدم احساس بهتری دارم
با خنده گفت : من که توی این دنیا یه خواهر بیشتر ندارم
هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم
گفتم : می دونم
گفت : حالا دیگه بیا بریم داخل تالار
دنبال یوسف راه افتادم سمت تالار
******
دیدن بادکنک های رنگی و شمع و کیک دایان به وجد آورده بود
از ذوق و خوشحالی دست میزد و میرقصید
وقتی توی اون لحظه به دایان و مازیار و تمام آدمایی که دوستشون داشتم و اطرافم بودن نگاه میکردم فقط به این فکر میکردم قطعا خوشبختی چیزی جز این نیست
خدارو بابت همه ی داشته هام مخصوصا داشتن دایان شکر کردم
یهو با تغییر نور سالن و جیغ و هورای همه به خودم اومدم
نگاهم افتاد به مازیار که روبروم بود دستش سمتم دراز کرده بود
با بهت و تعجب بهش نگاه کردم با اشاره گفتم : چی شده ؟
گفت : افتخار میدی دختر مو خرمایی!
یهو با شنیدن آهنگی که پخش میشد متوجه همه چی شدم
آهنگ، آهنگی بود که توی جشن عروسیم باهاش تانگو رقصیده بودیم
همون آهنگی بود که وقتی مازیار سرباز بود بهش گوش میدادم و کلی از نبودنش دلم میگرفت :
کی اشکاتو پاک میکنه شبها که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری
شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره
برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته
کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا
تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا
سپیده دایان از بغلم گرفت
یه قدم رفتم جلوتر دستام گذاشتم توی دست مازیار
منو دنبال خودش کشید وسط پیست رقص
شروع کردیم به رقصیدن
از شدت هیجان و خوشحالی بغضم گرفته
این خوشحالی رو توی چشمای مازیارم میدم
با اشاره ی مازیار
بقیه ی دوست ها و زوج هایی جوونی که توی تالار بودن اومدن توی پیست رقص
همه با آهنگ هم خونی میکردن و میرقصیدن
دستم دور گردن مازیار حلقه کردم گفتم : خیلی دوستت دارم
بابت همه ی لحظه های خوبی که برام درست میکنی ازت ممنونم
مازیار گفت : من هر کاری میکنم وظیفمه
گفتم : واقعا نمی دونم چه طوری برات جبران کنم
خندید گفت : گندم من نمی دونم آخر این دنیا کجاست
ولی ازت می خوام تا همیشه با من باشی
اگه با من باشی و خونواده مون بزرگتر کنی
دیگه چیزی از این دنیا نمی خوام
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد روی گونه هام
گفتم : کاش این لحظه ها هیچ وقت تموم نشه
وقتی اینقدر خوب و آرومی منم دیگه آرزویی ندارم
گفت : من تمام سعی خودم برای خوب بودن میکنم
برای اینکه خوب باشم باید کنارم باشی
سرم گذاشتم روی شونه هاش گفتم : من جایی جز پیش تو بودن ندارم مازیار
محکم بغلم کرد ، اینقدر اون لحظه برام دلچسب بود
که از روشن شدن چراغ های تالار ناراحت شدم
دلم نمی خواست از بغلش بیام بیرون
با لبای آویزون گفتم : لعنتی الان وقت روشن شدن بود
مازیار با شیطنت بهم چشمک زد گفت : عزیزم جشن ما آخر شب تازه شروع میشه
اینا همه ش فرمالیته س .
آروم زدم به سینه ش گفتم : فرصت طلب
با خنده رفت سمت مهمونا و ازم دور شد