2777
2789

پارت ۳۱۲


دیگه پاهام جون نداشت،  سرم گیج میرفت


همونجا پایین پله ها نشستم


مریم خانم سریع با یه لیوان آب اومد طرفم گفت " بیا مادر ، بیا اینو بخور


حرفای این  دختره رو محل نده

آقا یه تُفم توی صورت این نمیندازه ،چه برسه به اینکه بخواد با این زبانم لال بخوابه


اراجیف اینو محل نده


اینقدر شوکه شده بودم که نمی تونستم حرف بزنم


مریم خانم چند قطره اب پاشید روی صورتم گفت : گندم  جان خوبی ؟

منو نترسون مادر

یکم حرف بزن ، خودخوری نکن

حرف بزن سبک بشی

اصلا می خوای گریه کن


گریه !

چقدر خوب بود هر وقت که آدم دلش میگرفت میتونست گریه کنه

ولی از موقعی که مازیار اون بلا رو سرم آورده بود نمی تونستم هر وقت که می خوام اشک بریزم


خیره به مریم خانم نگاه کردم گفتم: چقدر دنیا جای کثیفیه


گفت : قربان تو من برم ، دنیا کثیف نیست

این آدم هان که کثیفن


با گوشه ی روسریش اشکاش پاک کرد  گفت : یاده اون زنِ از خدا بی خبری که شوهر منو با خودش برد افتادم


گندم تو اشتباه منو نکن

من خیلی ساده از همه چی گذشتم


وگرنه من کجا و کلفتی خانه ی مردم کجا


آقا خیلی خوبه ، ولی امان از مکر و حیله ی زن فاسد


اگه یهو ، یه لحظه دل آقا بلرزه ، قبح این قضیه براش بشکنه

دیگه تمومه


گفتم: چکار کنم مریم خانم

اولین باره همچین دختر پررویی رو میبینم


گفت: خانم ، خودت گول نزن

می دونی خیلی ها چشمشون به آقاست


رز اولیش نیست


گفتم ؛ ولی این دیگه شورش در آورده

گفت : باید  با خوشگلی و زنانه گی خودت کاری کنی که آقا از خر شیطان بیاد پایین و دیگه با اینا کار نکنه

وگرنه هر چیزی ممکنه


این دختر مار خوش خط و خاله

بالا بری ،پایین بیای مرد بنده ی هوسشه


گفتم: مریم خانم تورو خدا منو نترسون

خودت میدونی مازیار کله شق تر از این حرفهاست

میگه به خاطر چشم و ابرو اومدن یه زن نمی تونم آینده م نابود کنم


گفت : نمی دونم فقط عقل ناقصم میگه با قهر و داد و بیداد چیزی درست نمیشه


نذار آقا بفهمه همه چیز میدونی که قبح همه چیز براش  بریزه


حالا که مَردت پشتتُ خالی نکرده ، حالا که نرفته پی هوسش تو هم بیشتر هواش داشته باش


از جام بلند شدم رفتم بالا

برگشتم سمت مریم خانم گفتم : لطفا به داوود زنگ بزنین که دیگه  بیان خونه بیرون هوا سرده دایان سرما می خوره


مریم خانم گفت : چشم همین الان زنگ میزنم


رفتم توی اتاق درو بستم

خودم پرت کردم روی تخت


سرم گذاشتم روی بالشِ مازیار .


بوی عطرش روی بالشش بود

همون عطری که دیگه تلخ نبود

گفته بود اینو کادو گرفته


یعنی اینو رز براش خریده بود ؟!

نه ، چنین چیزی ممکن نبود

رز خودش گفت که مازیار دست از پا خطا نکرده


یهو یاده حرفای رز افتادم

صحنه ای رو که به مازیار نزدیک شده بود رو تصور کردم

حتی فکرشم دیوونه م میکرد

تا حالا اینقدر نسبت به مازیار حس مالکیت نداشتم

دلم نمی خواست هیچ زنی غیر از خودم ببوستش یا حتی دستاش بگیره

مازیار هر چی که بود مال خودم بود فقط مال من


اما چطور رز همه چی رو می دونست

حتی درباره ی مسائل خصوصیمونم اطلاعات داشت


فکرم رفت سمت فهیمه ، یعنی اون خبرچین بود

ولی چطور ممکن بود توی این مدت کوتاه این همه اطلاعات داشته باشه

هیچ کس غیر از مریم خانم توی خونه نمی دونست که مازیار گاهی توی رابطه اذیتم میکنه

یه بارم سربسته با ترانه درد دل کرده بودم

هر چی فکر میکردم عقلم به جایی نمی رسید


یاده تهدید رز افتادم که گفته بود یه روزی منو از اینجا میندازه بیرون

یه پوزخند زدم گفتم: دختره ی احمق

تو هنوز مازیار نشناختی


درسته خیلی بد اخلاقه ولی آدم بی غیرتی نیست

هرگز مازیار با زن و بچه ش چنین کاری نمی کنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱۳


صدای ماشین مازیار که شنیدم

فوری رفتم سمت آیینه یه دستی به موهام کشیدم

شیشه ی عطرم برداشتم دوباره عطر زدم

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : نمی دونم کار درست چیه

فقط باید کاری کنم که مازیار بی خیال کار با افشار بشه


با عجله از اتاق رفتم بیرون ،

رفتم سمت در ورودی ساختمون

سایه ی مازیار دیدم که به در نزدیک شد

همین که درو باز کرد بدون هیچ حرفی خودم پرت کردم توی بغلش


خندید گفت : دختر چی شده؟ ترسیدم

نگاش کردم گفتم : مگه چیزی هست توی این دنیا که تو ازش بترسی

گفت : خودت چی فکر میکنی


به دسته گل توی دستش اشاره کردم  با ذوق گفتم : وای این مال منه ؟

گل گرفت طرفم گفت : مال خوده خودته

رفتم روی پنجه گونه شو بوسیدم گفتم : ممنون

برم اینو بذارم توی گلدون


همین که برگشتم برم ، دستم گرفت گفت : کجا ؟ بیا اینجا ببینم

منو کشید سمت خودش

دستش گذاشت زیر چونه م سرم یکم داد بالا

خیره توی چشمام نگام کرد


گفتم : چیه؟ چی شده؟

گفت؛ من فقط از یه چیز توی این دنیا میترسم

اونم اینه که نداشته باشمت

البته این فقط در حد یه فکره چون روزی که کنارم نباشی فقط روز مرگ منه

که دیگه ای چاره ای نیست باید رهات کنم و برم زیر خاک


یه قطره اشک از چشمام سر خورد روی گونه م


گفت : گندم اگه بمیرم ناراحت میشی؟

دستش از  زیر چونه م برداشتم گفتم : این چه حرفی که میزنی

الان موقع این حرفاست


خندید گفت : شوخی کردم بابا

می خواستم ببینم چقدر دوسم داری

گفتم : اگه میپرسیدی بهت میگفتم

گفت : حالا بگو بدونم


گفتم : نمی تونم بهت یه عدد بگم فقط میدونم اگه نباشی انگار هیچی نیست ، دنیا برام تموم میشه


منو محکم کشید طرف خودش دستش دور کمرم حلقه کرد

لباش گذاشت روی لبام شروع کرد به بوسیدنم

دیگه برام مهم نبود که الان کجام و ممکنه کسی مارو ببینه

دسته گل از دستم افتاد پایین

دستم دور گردنش حلقه کردم

همراهیش کردم

محکم بغلم کرده بود

با اینکه استخونام درد گرفته بود ولی دلم نمی خواست از بغلش بیام بیرون

بعد از چند لحظه

سرش به گوشم نزدیک کرد گفت :   تو دروغگوی خوبی نیستی

دستاش از دور کمرم باز کرد

تا اومدم حرف بزنم ،دستش به علامت سکوت گذاشت روی بینیش

گونه مو بوسید گفت : من میرم دوش بگیرم

رفت سمت پله ها

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۳۱۴

گلدون پر از آب کردم گل گذاشتم داخلش

یه آه از ته دل کشیدم گفتم : انگار نه انگار که همین امروز صبح پشت تلفن بابت حرفای دیشبش عذرخواهی کرده بود

بازم بهم گفته بود دروغگو

یعنی واقعا متوجه علاقه ی من به خودش نمیشد

فکرم رفت سمت افکار منفی

سعی کردم خودم و جمع و جور کنم

گلدون برداشتم رفتم بالا،  گل گذاشتم روی پاتختی

گفتم: آقای بداخلاق غذا می خوری ؟

گفت :  نه شام خوردم  می خوام برم دوش بگیرم

گفتم : چایی که میخوری ؟

گفت : آره

گفتم : تو برو دوش بگیر منم برم پایین چایی برات بیارم

همونطور که می رفتم سمت آشپزخونه به حرفای مریم خانم فکر میکردم که گفته بود باید با دلبری کردن کاری کنم که مازیار از افشار جدا بشه و خدای نکرده سمت رز نره



با حرص لیوان کوبیدم روی میز گفتم : خوب  این که تشویق و تحسین نداره یه مرد وقتی متاهل وظیفه شه که وفادار باشه

در حق من لطفی نکرده که تحسینش کنم


یکم فکر کردم دوباره گفتم : شاید مریم خانم درست بگه ، باید بیشتر حواسم بهش باشه

شاید بتونم کاری کنم که بی خیال  کار با افشار بشه


از اینکه هر روز رزُ ببینه و مجبور باشم توی اغلب مهمونی باهاش چشم توی چشم بشم برام کار سختی بود

یاد جشن دایان افتادم که آخر هفته بود

خدایا چطوری به مازیار میفهموندم که چقدر از حضور اون خونواده عذاب می کشم


می دونستم اگه زیاد روی یه چیزی با فشاری کنم میفته روی دنده ی لج


یه نفس عمیق کشیدم یه لیوان چای ریختم برگشتم توی اتاقمون .


مازیار همونطور که جلوی آیینه موهاش خشک میکرد گفت : اخ اگه بدونی چقدر دلم برای دایان پدرسوخته تنگ شده

از صبح ندیدمش انگار خمارم

گفتم : می خوای برم بیارمش ؟

گفت : نه ، گناه داره بد خواب میشه فردا صبح می بینمش


به مهیار سپردم فردا جای من بار حجره رو تحویل بگیره


گفتم ؛ چرا ، خودت کجا میری ؟

گفت : هیچ جا ، می خوام ببرمتون خرید،  مثلا آخر هفته جشن داریم


با لبای آویزون گفتم: آره جشن داریم

با تعجب نگام کرد گفت : چیه ؟ چرا قیافه ت شبیه پوکر شده

مگه خودت نمی خواستی جشن بگیریم

گفتم : چرا ولی ......

اومد طرفم دستم گرفت با خودش برد سمت مبل

نشست روی مبل منو نشوند روی پاهاش  گفت : بگو ببینم دختر  چی شده ؟


گفتم : هیچی ، بی خیال

گفت : عه می دونی از نصفه نیمه حرف زدن بدم میاد


گفتم : دلم می خواست یه جشن کوچیک با حضور افرادی که دوستشون دارم بگیرم

نه یه جشن بزرگ توی تالار با کلی بریز بپاش

گفت : دلیل ناراحتیت نمیفهمم

من همین یه پسرو دارم ، این اولین جشنیه

که براش میگیریم دلم می خواد سنگ تموم بذاریم


از روی پاهاش بلند شدم گفتم : باشه هر چی خودت صلاح می دونی


لیوان چاییش برداشت گفت : بی زحمت پاکت سیگارم از روی پاتختی بهم بده


رفتم سمت پاتختی پاکت سیگارش برداشتم رفتم سمتش

دستش سمتم دراز کرد که ازم بگیرتش

بدون توجه بهش نشستم روی مبل یه سیگار از توی پاکت درآوردم گذاشتم روی لباش

فندک روشن کردم گرفتم زیر سیگار

یه پک عمیق به سیگارش زد روشنش کرد

دود سیگار از دهنش داد بیرون گفت : بگو ببینم چته ؟


یه تابی به موهام دادم گفتم : هیچی

گفت: حسم میگه یه چیزایی هست که من ازش بی اطلاعم


گفتم؛ اره حست درست میگه


گفت : پس بگو تا بدونم

بهش نزدیکتر شدم

توی چشماش نگاه کردم گفتم :

کی می خوای باورم کنی ؟

یه پوزخند زد سرش گرفت بالا دود سیگارش اروم آروم  از دهنش داد بیرون گفت : شاید هیچ وقت!

گفتم: ممکنه این شک باعث بشه که یه روزی دیگه دوسم نداشته باشی؟

گفت : هیچ وقت

سرم به گوشش نزدیک کردم آروم زیر گوشش گفتم : چقدر دوسم داری؟

گفت : خودت نمی دونی

گردنش بوسیدم گفتم :  می خوام از خودت بشنوم

یهو با یه حرکت دستش برد پشت گردنم

منو محکم کشید سمت خودش گفت : خیلی دوستت دارم

لباش و به لبام نزدیک کرد

آروم هولش دادم عقب


از شدت هیجان دندوناش روی هم  فشار داد گفت : چیه ؟ چرا همچین میکنی؟

یه چشمک بهش زدم گفتم : تو چقدر هولی

یکم صبور باش ، از جام بلند شدم رفتم سمت پنجره

پرده رو کنار زدم به دریا خیره شدم

از جاش بلند شد ، چراغ خاموش کرد اومد سمتم

از پشت بغلم کردم

سرش توی گودی گردنم فرو برد گفت : عطر تنت منو دیوونه میکنه گندم .

برگشتم طرفش دستم بردم سمت زیپ سویشرتش آروم زیپش باز کردم  گفتم : امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود


سرش آورد  پایین  گفت " منم همینطور

دوباره برگشتم سمت پنجره ، پشتم کردم بهش

از پشت چسبید به من ، گفت: دختر با من بازی نکن


گفتم : چرا ، بازی که خیلی خوبه


گفت: پس ،بازی دوست داری ؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : آره

گفت : باشه، پس بازی میکنیم

با یه حرکت بلندم کرد منو پرت کرد روی تخت

خودم گوشه ی تخت جمع کردم انگشت اشاره مو به نشونه ی تهدید براش تکون دادم گفتم : با من بازی نکن چون ممکنه ببازی


سویشرتش از تنش درآورد پرت کرد گوشه ی اتاق گفت : دختر جون تو می دونی من باخت توی کارم نیست

خیز برداشت طرفم


سریع از روی تخت بلند شدم

خوشحال میشم پیجم 


گفت : فرار نکن ، که هر جا بری میگیرمت  

شونه هام انداختم بالا 

گفتم؛ خوب بگیر


خندید گفت: دختر منو حریص نکن

نذار آمپر بچسبونم


یه خنده ی موزیانه کردم گفتم : خوب آمپر بچسبون


چشماش ریز کرد گفت : حرف بزن بگو چی می خوای  که اینطوری داری منو حالی بی حالی میکنی ؟


رفتم سمتش دستم بردم سمت یقه ی بلوزش

یقه شو گرفتم آروم کشیدمش طرف خودم

صدای ضربان قلبش میشنیدم 


گفت : چی می خوای گندم؟


زیر گوشش گفتم : تو رو می خوام

باید مال خوده،  خودم باشی


منو محکم گرفت توی بغلش

گفت : تو جون بخواه دختر


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱۵


موهام بالای سرم جمع کردم


لباسام از کنار تخت برداشتم 

از جام بلند شدم


برگشت سمتم نگام کرد گفت : کجا؟


گفتم : میرم دوش بگیرم


گفت: الان زوده ،  بمون


گفتم : من خیلی خسته ام


گفت : خسته تر از من؟


خندیدم گفتم : تو که کلا انگار آدم آهنی هستی


می خواستم از جام بلند شم

که محکم مچ دستم گرفت گفت : مگه با تو نیستم


گفتم: دستم ول کن ، دردم گرفت

منو کشید سمت خودش گفت؛ گندم  بگو امشب چته؟


گفتم : وا من که  چیزیم نیست


گفت: صدبار بهت گفتم من مو رو از ماست می کشم بیرون

درسته در مقابل تو  دست و پاهام سست میشه

ولی اینو به حساب حماقتم نذار

حرف بزن بگو ببینم چی باعث شده اینقدر مضطرب باشی


لباسام که توی دستم بود دوباره پرت کردم پایین تخت ،

رفتم طرفش

نیم خیز شدم توی صورتش


دستش کشید روی موهام گفت : حرف بزن بگو ببینم چی بهمت ریخته


گفتم: مازیار  راستش از وقتی جریان رز برام تعریف کردی

آرامش ندارم ، حالم خوب نیست

نه من زن شکاکیم  نه تو مرد خیانت کاری

ولی احساسم میگه اتفاق های بدی میفته

دلم می خواد دیگه اثری از رز و خونواده ش توی زندگیمون نباشه


دستش گذاشت زیر چونه م سرم گرفت بالا گفت : از چی میترسی؟


زل زدم توی چشماش گفتم : تا تو کنار منی از چیزی نمیترسم


برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم فهمیدم تا اینجا خوب پیش رفتم


گفت : پس مطمئن باش توی اولین فرصت که شرایطش فراهم بشه این خونواده رو از زندگیم حذف میکنم

ولی ازت می خوام تا اون موقع خانمی کنی ، به من اعتماد کنی


دستم گذاشتم روی صورتش گفتم:  مطمئنم مثل همیشه درست ترین تصمیم میگیری



دستم گرفت توی دستش پشت دستم بوسید

گفتم : مازیار خیلی خوبه که دارمت

وقتی اینطوری خوب و آرومی  

خیلی احساس امنیت میکنم



گفت ؛ حرفات باور کنم؟


تا اومدم حرف بزنم انگشت اشاره شو گذاشت روی لبم


گفت : هیس ! هیچی نگو

بذار همه چی همینطور خوب بمونه

گونه شو بوسیدم گفتم: باشه هر چی تو بگی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱۶


صبح با صدای موزیک از خواب بیدار شدم با قیافه ی خواب آلود  نشستم روی تخت گفتم:

اینجا چه خبره ؟


مازیار صدای موزیک  بلند تر کرد گفت : پاشو تنبل،  پاشو کلی کار داریم


به ساعت نگاه کردم گفتم " وای مازیار تورو خدا بذار بخوابم

ساعت هشت صبحه

ما تا چهار صبح بیدار بودیم

تو واقعا  خوابت نمیاد ؟

گفت؛ دختر جون من یک ساعت پیش از خواب بیدار شدم

رفتم کنار ساحل یکم دوییدم

نون تازه هم گرفتم

الانم می خوام برم دوش بگیرم بعدشم صبحانه بخورم

یالا پاشو، خواب بسه

خودم پرت کردم روی تخت ، پتو رو کشیدم سرم گفتم : اصلا چشمام باز نمیشه

تو برو صبحانه تو بخور

بذار تا ساعت ده بخوابم


گفت : تا سه میشمارم بیدار شدی که شدی ، اگه نه بیدارت میکنم .


گفتم : هر کاری میکنی بکن من خوابم میاد


شروع کرد به شمردن گفت :

یک !


بالش گذاشتم روی سرم که صداش نشنوم


گفت: دو !


دو نیم !


بیدار نمیشی ؟


جواب ندادم


گفت : خودت خواستی ، سه !


پتو و بالش از روم کشید کنار

منو بلند کرد


گفتم: چکار میکنی ؟


در حموم باز کرد منو گذاشت داخل وان

دوش آب باز کرد


گفتم: دیوونه چکار می کنی ، لباسام خیس شد الان یخ میزنم


گفت : خوب الان خودمم خیس میکنم که دوتایی یخ بزنیم


دوش گرفت طرف خودش گفت : خوبه ؟


با حالتی شبیه گریه گفتم : از دست تو کجا فرار کنم


خندید گفت: هیچ جا اول و آخرش باید بیای پیش خودم دختر


شیطنتم  گل کرد .دستام زدم به کمرم گفتم : پس که اینطور !


رفتم طرفش کشیدمش سمت وان

گفتم: یالا بیا اینجا ببینم


گفت :عه نکش ، لباسام گشاد میشه


گفتم : گشاد بشه به من چه


گفت : دختر زور نزن اگه من نخوام تو نمی تونی منو تکون بدی


گفتم: حداقل سعی خودم  میکنم


خودش ، خودش پرت کرد توی وان

شروع کردم به قلقلک دادنش

صدای خنده ش بلند شد


گفت : نکن ، به خدا بگیرمت وای به حالت


گفتم : فرار برای همین وقتا گذاشتن


تا اومدم از وان بیام بیرون منو گرفت

گفت : منو قلقلک میدی ؟


با لبای آویزون  و با لحن بچه گونه گفتم : این مبارزه عادلانه نیست ،  اخه ما قد و وزنمون یکی نیست

ولم کن


خندید گفت : پس چرا پررو بازی در میاری


گفتم: ببخشید


گفت : نشنیدم بلندتر


گفتم: ببخشید


گفت : یه بار دیگه


آروم کف ریشش از روی سکو  برداشتم پاشیدم روی صورتش


صدای دادش بلند شد


فوری از توی وان پریدم بیرون

با صدای بلند خندیدم


گفتم : پسره ی پررو بچه گیر آوردی؟


با خنده گفت : عجب نامرد ،بزنی هستی تو !


گفتم : یک هیچ به نفع من


گفت: باشه ، دارم برات

حیف که الان وقتش نیست

بقیه ش بمونه برای بعد


بیا زود دوش بگیریم بریم پایین


با خنده گفتم : باشه

هر چی شما بگی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱۷


همون طور که از پله ها می رفتیم پایین صدای زنگ خونه بلند شد


با تعجب گفتم : این موقع صبح کی میتونه باشه


مازیار رفت سمت آیفون ، گوشی رو برداشت گفت : بیایین تو


درو باز کرد


گفتم: کیه ؟


گفت :‌ خودت میبینی


مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون گفت : سلام صبحت بخیر گندم جان

گفتم : سلام ، صبح شما هم بخیر


مازیار گفت : مریم خانم میز صبحانه آماده ست


مریم خانم گفت: بله آقا


مازیار رفت سمت در ، درو باز کرد

صدای یوسف شنیدم که گفت : سلام به روی چون 

زهرمارت


با ذوق رفتم سمت در  با صدای بلند

گفتم "  سلام ، شما این وقت صبح اینجا چکار میکنین ؟


ترانه اومد طرفم با هم روبوسی کردیم گفت : برای صبحونه دعوت شدیم


گفتم : خوش اومدین


یوسف اومد طرفم بهم دست داد گفت : دیگه نهار و شام نمی صرفه مهمون دعوت کنین، برای همین صبحونه میگین بیاییم؟


با خنده گفتم : والا من  بی خبرم


گفت : خداییش چه طوری سر صبح با دیدن قیافه ی اخموی این ، روزتُ شروع میکنی


مازیار گفت : ببند اون دهنت بزغاله هر چی که باشه بهتر از تواَم


بیچاره ترانه از صبح تا شب باید وراجی های تو رو تحمل کنه


مریم خانم با خنده گفت: باز شما دوتا پریدین بهم


ترانه با خنده گفت : میبینی مریم خانم اینا عاقل نمیشن


مریم خانم گفت : اینطوری نگو ترانه خانم هر دوتای اینا ماهَن


یوسف گفت : فقط شما قدر مارو می دونی مریم خانم

این دوتا به درد هیچی نمی خورن


با  لبای آویزون  و با لحن کشداری گفتم: مازیار ببین چی میگه


مازیار گفت : یوسف هر چی گفت غلط کرد شما جدی نگیرین


یوسف گفت : داداش یه  نگاه به قد و هیکلت بنداز

زن ذلیلی بهت نمیاد


مازیار گفت : اصلا من دوست دارم با این قد و هیکلم زن ذلیل باشم به تو چه


رفتم طرف مازیار گونه شو بوسیدم گفتم : قربون شوهر مهربونم برم


یوسف برگشت سمت ترانه گفت : باز اینا شروع کردن

اگه بذارن این  صبحونه از گلومون بره پایین

با غر غر رفت سمت میز گفت : بذارین غذامون کوفت کنیم


با خنده گفتم : بیا ترانه ، بیا بریم غذا بخوریم


مازیار گفت: شما شروع کنین

من یه تلفن بزنم بیام


گفتم " به کی تلفن میزنی ؟

گفت: به مهیار


مهیار و نازنینم دعوت کردم .


با تعجب گفتم : واقعا؟


گفت : اشکالی داره؟


گفتم: نه چه اشکالی کار خوبی کردی

گفت : خواستم امروز یکم با هم بریم خرید و وقت بگذرونیم

گفتم : خیلی هم عالی

دست ترانه رو گرفتم رفتم سمت میز


ترانه گفت : قضیه مهیار و نازنین جدی شد

گفتم : خیلی نه ، سر فرصت برات تعریف میکنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱۸


مازیار اومد سمت میز ، کنار یوسف نشست گفت : مهیار و نازنین توی راهن

دارن میان


همون موقع سپیده با دایان از اتاق اومدن بیرون


از پشت میز بلند شدم رفتم سمتشون

دایان تا منو دید شروع کرد به ذوق کردن و گفتن یه سری کلمات نا مفهوم


بغلش کردم بوسیدمش گفتم: صبحت بخیر پسرم


سپیده گفت: سلام ، صبح همه گی بخیر


مازیار گفت : سپیده خانم بفرمائین سر میز


سپیده گفت ؛ ممنون اگه اجازه بدین اول صبحانه ی دایان بدم


مازیار گفت : غذاش بیارین

همین جا سر میز خودم بهش میدم


سپیده گفت ؛ چشم ، الان میارم


ترانه با ذوق اومد طرفم ، شروع کرد به بوسیدن  دایان

از بغلم گرفتش رفت سمت یوسف


گفت: یوسف تورو خدا نگاهش کن چقدر نازه


هر چی بزرگتر میشه بیشتر شبیه گندم میشه


یوسف دایان از بغل ترانه گرفت با لحن کشداری  گفت : سلااااام ، امیر ارسلانِ عمو


خداروشکر که تو شبیه بابات مثل  برج زهر مار نشدی


مازیار گفت : عه اینا چیه به بچه میگی


یوسف گفت: دو کلوم اومدم با برادر زاده م خصوصی صحبت کنم توی همینم دخالت میکنی


بگو حرصت گرفته داداشِ من ، من که تو رو میشناسم


مازیار گفت ؛ چی میگی برای خودت ؟


یوسف گفت : من که می دونم کجات داره میسوزه فقط نمی تونم به زبون بیارم


صدای خنده ی منو ترانه بلند شد


یوسف گفت : خداییش اگه منم بودم همون جام می سوخت


اخه ادم همچین قد و هیکلی داشته باشه بعد ژن آدم اینقدر معیوب باشه که بچه ی آدم اونم پسر ، یه سر سوزن شکل آدم نباشه


برگرد ، فوتش کنم داداش ، برگرد می دونم خیلی میسوزه


منو ترانه دیگه نمی تونستیم جلوی خنده مون بگیریم


مازیار گفت: بده بچه مو ، اصلا نمی خواد بغلش کنی

باز بی تربیت شدی


یوسف گفت : برو اونور بابا

مرده شور تو رو ببرن با اون بچه درست کردنت

آبروی مارو بردی


مازیار گفت : ترانه اینُ ساکت کن.


ترانه گفت: باور کن کاری از من بر نمیاد


سپیده با ظرف غذای دایان اومد سمت میز


مازیار بلند شد دایان نشوند روی صندلیش

ظرف غذا رو از سپیده گرفتم گفتم : مرسی عزیزم خودم غذاش میدم ، شما بشین صبحونه بخور


مازیار گفت : سپیده خانم لطفا بعد از صبحانه خودتون و دایان آماده بشین

می خواییم همه با هم بریم رشت ، خرید برای جشن اخر هفته

سپیده گفت : چشم حتما

با خوشحالی گفتم : آخ جون دایانم میبریم

مازیار گفت : بععله. اصل کار دایانه

خوشحال میشم پیجم 

‌پارت ۳۱۹


صدای مهیار پیچید توی خونه که گفت : صاحب خونه مهمون نمی خوای ؟


منو مازیار ف‌وری از جامون بلند شدیم رفتیم سمت مهیار


مازیار گفت : سلام خوش اومدین

در باز بود ؟


مهیار گفت : آره،  داوود داشت جلوی در تمیز میکرد


رفتم سمت نازنین و مهیار با هردوشون روبوسی کردم

گفتم : خیلی خوش اومدین

بفرمائید سر میز


مازیار گفت : نازنین خانم شما خوب هستین ؟


نازنین گفت : مچکرم ممنون


مهیار رفت سمت یوسف و ترانه بهشون دست داد سلام و احوالپرسی کرد

و به نازنین معرفیشون کرد


همه گی دور میز نشستیم


نازنین گفت ؛ گندم جون خونتون خیلی قشنگه

مخصوصا حیاطش خیلی بزرگ و با صفاست


گفتم : ممنون عزیزم،  چشمات قشنگ دیده


مازیار گفت : نازنین خانم تعارف نکنین بفرمائید از خودتون پذیرایی کنین


نازنین گفت : چشم حتما ممنون از دعوتتون

راستش وقتی مهیار بهم گفت که برای صبحونه خونه تون دعوت شدیم خیلی خوشحال شدم

فکر میکردم بابت صحبتای اون روزم ازم دلگیر باشین


مازیار گفت : نازنین خانم من  وظیفمه پشت برادرم باشم ، ولی نمی تونم براش تصمیم بگیرم

نه صحبتهای شما و نه هیچ کس دیگه نمیتونه باعث بشه من پشت داداشم خالی کنم


نازنین گفت: این حمایت شما به آدم دلگرمی میده


مازیار گفت : ممنون


به مهیار اشاره کرد که از نازنین پذیرایی کنه


مهیار تند تند برای نازنین غذا میکشید


یهو یوسف گفت : دم سید جلال گرم


همه برگشتیم نگاش کردیم


گفت : چیه ؟ چرا نگاه میکنین


با خنده گفتم: دیگه چی شده


گفت : عجب پسرای زن ذلیلی تحویل جامعه داده


مازیار با چشم و ابرو به یوسف اشاره میکرد که جلوی نازنین رعایت کنه


یوسف گفت : آهان باشه ، بقیه شو نمیگم


مهیار گفت : داداش یوسف راحت باش ، اگه خدا بخواد نازنین باید به جمع ما عادت کنه


ترانه گفت : آره ولی خوب یواش ، یواش

ان شاالله که از این بعد بیشتر نازنین جون میبینیم


نازنین گفت : می تونم یه سوال بپرسم


گفتم : جانم بپرس عزیزم؟

گفت : شماها خیلی وقته با هم دوستین ؟


گفتم : یوسف و مازیار دوستای قدیمی هستن

بعد از اینکه من با مازیار آشنا شدم یوسف شناختم بعدشم که یوسف با ترانه ازدواج کرد

دوستیمون خونوادگی شد


نازنین گفت :

پس شما و اقا مازیار با هم دوست بودین


گفتم : آره چند سالی هم دیگه رو می‌شناختیم


گفت : همه ش فکر می کردم اقا مازیار سنتی ازدواج کرده باشن


مازیار دستش کشید روی موهام گفت : نه ، ازدواج ما عاشقانه بود

یه لبخند مصنوعی زدم گفتم : آره همینطوره



نازنین گفت : راستش این که اینقدر با هم راحتین

و اینکه اکثرا ازدواج هاتون سنتی نیست

برام عجیبه

این راحتیتون بین اعضای خونواده هم برام جالبه

مثلا شما با برادر شوهراتون دست میدین روبوسی میکنین


یهو یوسف گفت : صلوات،  صاحبش اومد


نازنین با تعجب به یوسف نگاه کرد

بقیه مون خنده مون گرفته بود

به زور خودمون کنترل کردیم


مازیار گفت : راستش نازنین خانم ما به مسائل دینی خیلی معتقد نیست

ولی اهل بی بندباری هم نیستیم

متناسب با ظرفیت آدما باهاش برخورد میکنیم


گفتم: نازنین جون فکر کنم گذر زمان باعث بشه به این شرایط عادت کنین


نازنین گفت : گذر زمان خیلی چیزا رو حل میکنه


ولی احساس میکنم شاید این موضوع هیچ وقت برام حل نشه  من خودم به محرم و نامحرمی خیلی اعتقاد دارم


مهیار گفت: ولی به نظرم دین ما ، دین سخت گیری

مثلا میگه برادر شوهر به زن داداشش محرم نیست

در حالی که الان گندم و نغمه و افسانه برام با شیوا فرقی ندارن

من هرگز نمی تونم خدای نکرده حسی جز حس برادری بهشون داشته باشم


به نظرم حیا  توی روابط خیلی مهمه


نازنین گفت : خوب شاید تعریف تو از حیا با تعریف من جور نیاد


مهیار گفت: آره اینم هست


مازیار گفت: حالا غذا تون بخورین  ، کل امروز وقت داریم باهم  صحبت کنیم


نگاه منو ترانه بهم گره خورد

هر دومون از صحبت های نازنین تعجب کرده بودیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۲۰

گفتم : یوسف راستی تو امروز سر کار نرفتی ؟

یوسف گفت : چه کاری واجب تر از امیر ارسلان عمو

به عشق خودش مرخصی رد کردم


نازنین خندید گفت: امیر ارسلان کیه ؟


ترانه با خنده گفت : یوسف به دایان میگه امیر ارسلان


نازنین گفت : چه جالب،  ان شاالله ، خدا بهتون یه  پسر سالم و صالح بده

اسمشم بذارین امیر ارسلان


یوسف آروم زیر لب گفت : خدا فضول نمی خواد


یهو همه مون هول شدیم .


نازنین گفت : چیزی فرمودین؟

ترانه فوری گفت : تشکر کرد


مازیار چپ چپ به یوسف نگاه کرد

گفت " بچه ها حاضرین راه بیفتیم ؟

گفتم؛ من باید لباس بپوشم

گفت : پس عجله کن

سریع از جام بلند شدم گفتم: ترانه جان ، نازنین بهت می سپارم

تنهاش نذار تا من بیام


ترانه گفت : بله حتما.  نازنین جون بیا بریم اونور بشینیم یکم حرفای دخترونه بزنیم


یوسف گفت : آره آره برین ، برین اونور


نازنین بلند شد همراه ترانه رفت


گفتم: یوسف چکار میکنی ؟ ناراحت میشه


یوسف گفت : مهیار داداش این همه گشتی،  گشتی آخرش شد این ؟


مهیار خندید گفت : مگه چشه، دختر به این خوبی.


یوسف  با حرکت دست به مهیار اشاره کرد گفت ؛ خاک توی سرت با اون سلیقه ت

مازیار گفت : عه، بسه دیگه الان میشنوه


یوسف گفت : مهیار داداش این دختره از اون گیراست

دیگه خودت میدونی

مهیار یکم فکر کرد گفت: نمی دونم امروز اولین بار بود که این چیزا رو گفت .

مازیار گفت : داداش با یکی دوجمله که نمیشه نسخه پیچید باید بیشتر درباره ی این موضوع با هم صحبت کنین


گفتم: من دیکه رفتم حاضر بشم


یوسف گفت : فقط زود بیا ، آدم زشت ، زشته هر کاریم کنی خوشگل نمیشه

وقت مارو نگیر


با خنده گفتم: باشه

رفتم سمت پله ها

خوشحال میشم پیجم 

۳۲۱

همه گی توی حیاط جمع شدیم


مهیار گفت : سپیده خانم شما با ماشین ما بیایین


که گندم و ترانه توی ماشین داداش راحت تر بشینن


سپیده گفت : باشه من مشکلی ندارم

از چهره ی نازنین و زیر لب صحبت کردنش با مهیار فهمیدم که دوست نداره سپیده همراهشون باشه

فوری گفتم " نه مهیار جان

من می خوام دایان، کنار خودم باشه


دایانم به سپیده جون عادت کرده

ما با هم میاییم شما هم با نازنین جون بیایین


کلا مواقعی که مهیار با سپیده و ترانه و گاهی حتی با من صحبت میکرد کاملا متوجه تغییر رفتار نازنین میشدم


مهیار متوجه تغییر رفتار نازنین شده بود

با قیافه ی پکر گفت: باشه زن داداش پس بریم


سوار ماشین هامون شدیم و حرکت کردیم

یوسف گفت : از شوخی گذشته این دختره اصلا به مهیار نمیاد


مازیار گفت: آره امروز بیشتر نگران شدم

کلا فاز نازنین با ما فرق داره


گفتم : خوب اونم عقاید خودش داره نباید اون زیر سوال ببریم


ترانه گفت : یعنی مهیار میتونه خودش باهاش هماهنگ کنه


مهیار حتی  به نسبت مازیار خیلی پسر راحت تریه


گفتم : نمی دونم چی بگم

فقط امیدوارم یه تصمیم درست بگیرن


ترانه گفت: برای همین هیچ وقت از ازدواج سنتی خوشم نمیاد

ادم باید خودش شریک زندگیش پیدا کنه

گفتم: والا اینو باید به مازیار گفت که پاش کرد  توی یه کفش  که باید یه دختر خوب برای مهیار پیدا کنیم


مازیار گفت : ای بابا مگه خودتون دخترای اطراف مهیار ندیده بودین

من هدفم این بود که سرو سامون بگیره

یوسف گفت : داداش ازدواج که اجباری نمیشه

باید اجازه بدی موردش پیش بیاد

مازیار یکم فکر کرد گفت : ان شاالله  که این داستان ختم به خیر بشه

این پسره دلش گیر کرده


یوسف گفت : شما هم که خونواده گی دلتون یهو میچسبه دیگه ول نمیکنین

گندش در آوردین

اون از تو که گفتی یا گندم یا هیچ کس اینم از داداشت


گفتم: نه اینکه خودت دلت گیر نکرده بود

یوسف برگشت عقب یه نگاه به ترانه کرد گفت : دل ما هنوزم گیره

ترانه گفت : مرسی عزیزم


مازیار گردن یوسف گرفت گفت : برگرد جاده رو نگاه کن ببینم


یوسف گفت: حیف که سپیده خانم اینجاست وگرنه یه چی بهت میگفتم

سپیده خندید گفت: شما راحت باشین


ترانه گفت : ولش کن عزیزم ‌. این مازیارحسوده، حسودیش شده


مازیار از توی آیینه یه چشمک بهم زد

منم بهش چشمک زدم


ترانه گفت : آقای راننده لطفا حواست به جاده

مازیار با خنده گفت؛ چشم،  چشم


********

اون روز خیلی به همه مون خوش گذشت

تا آخر شب مشغول خرید و گردش بودیم


ولی از چهره ی مهیار و آشفته گیش معلوم بود که اوضاع براش خوب پیش نمیره


مازیار از اینکه مهیار آشفته میدید یه جورایی عذاب وجدان گرفته بود

همه ش سعی میکرد کاری کنه که به مهیار و نازنین خوش بگذره

ولی اینطور که پیدا بود این قصه سر دراز داشت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۲۲

پنج شنبه از صبح زود

توی خونه مون یه برو بیایی بود که هر کی  میدید فکر میکرد عروسی داریم .


با اینکه جشن توی تالار بود ولی مازیار حیاط  چراغونی کرده بود


داوود و دوتا دیگه از کارگرای حجره توی حیاط مشغول شستن میوه بودن



عزیز و مامانم و مادرشوهرم طبق رسم و رسوممون برای جشن  دندونی توی یه گوشه ی دیگه از حیاط  داشتن  برنج و عدس و کنجد تفت میدادن مادر شوهرم داشت اش دندونی میپخت


مریم خانم با منقل اسپند ش دور خونه می چرخید برای دایان آرزوی سلامتی میکرد


همونطور که دایان بغلم بود رفتم سمت آشپزخونه

فهیمه مشغول پختن نهار بود

گفتم ؛ فهیمه جون‌همه چی روبراهه ؟


گفت: بله خانم برای نهار زرشک پلو و فسنجون بار گذاشتم


گفتم : دست شما درد نکنه


صدای مازیار شنیدم که داشت بلند بلند با تلفن صحبت میکرد

رفتم سمت پله ها ، آروم آروم رفتم بالا

دایان تا مازیار دید

سعی کرد خودش پرت کنه توی بغل مازیار

با حالتی شبیه جیغ میگفت : بابا ، با با


مازیار همونطور که با تلفن صحبت میکرد

برای دایان شکلک در میاورد  

وقتی تلفنش تموم شد گفت : بده به من این پدرسوخته رو


دایان ازم گرفت شروع کرد به بازی کردن باهاش


گفتم : با کی صحبت میکردی ؟


گفت : با صاحب تالار صحبت میکردم یه مدل دیگه غذا به شام امشب اضافه کردم دوست ندارم کم و کسری ای باشه


رفتم طرفش خم شدم گونه شو بوسیدم گفتم : عزیزم استرس نداشته باش مطمئن باش همه چی عالی پیش میره و کلی غذا زیاد میاد


گفت: زیاد بیاد اشکالی نداره

فقط کم نیاد


گفت : پایین چه خبره همه چی روبراهه؟


گفتم: برو ببین توی حیاط  چه خبره

انگار عروسیه


خندید گفت : ان شاالله عروسیشم میگیریم


تلفنش زنگ خورد ، گوشی رو جواب داد گفت: جانم مهیار ؟


باشه دمت گرم داداش بعد بیا اینجا

قربونت ، فعلا خداحافظ


گفتم: مهیار بود؟

گفت : آره،  شیرینی ها رو گرفت برد تالار

تا ظهر میوه ها رم باید تحویل بدیم


با خنده گفتم : منم باید ساعت دو برم آرایشگاه


نوبتی هم باشه،  نوبت مادر دوماده


مازیار اومد طرفم گفت : من قربون دوماد و مادر دوماد میرم


منو محکم گرفت توی بغلش گفت ؛ واقعا ممنونم گندم


گفتم: بابت چی تشکر میکنی ؟

گفت : بابت اینکه باعث شدی من یه خونواده داشته باشم

خیلی خوشحالم که تو و دایان دارم

زندگی من با وجود شماها تغییر کرده

من خیلی عوض شدم گندم


دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم : مرسی که اینقدر بابای خوبی هستی

وقتی میبینم اینطوری برای دایان سنگ تموم میذاری کیف میکنم


گفت: گندم بیا همینجا قول بده که به زودی خونواده مون بزرگتر بشه

من دلم می خواد حداقل دوتا بچه ی دیگه هم داشته باشم .


با اخم گفتم: مازیار تورو خدا بی خیال این قضیه شو


دوباره بغلم کرد شروع کرد به بوسیدنم گفت : لطفا گندم ، خواهش میکنم

نمیخوام مجبورت کنم

دلم می خواد خودتم راضی باشی

لطفا از همین امشب اون قرصارو دیگه نخور

بذار شادیمون بیشتر بشه


گفتم: میشه بعدا درباره ش صحبت کنیم ؟


گفت: همیشه همینو میگی


گفتم : باور کن اصلا دوست دارم درباره ی این موضوع صحبت کنم



آروم زیر گوشم گفت : منو مجبور نکن که مجبورت کنم

من دلم می خواد یه دختر مو خرمایی و دلبر مثل خودت داشته باشم

بعدشم یه پسر دیگه که با دایان امپراطوری منو بگردونن

اینقدر بهشون حال میدم که کیف کنن


گفتم : اینقدر رویا پردازی نکن به داشته هات قانع باش

اگه شرایطش بود دوباره بچه دار میشیم


گفت : مگه شرایط ما چشه؟



خداروشکر همه چی به اندازه هست


وقتی یاده این میفتادم که چقدر به خاطر دایان منو تحت فشار گذاشته بود و گاهی برای تنبیه هم بچه مو ازم دور میکرد اصلا دلم نمی خواست دوباره بچه دار بشم


آروم گفتم : باشه روش فکر میکنم .


رفت سمت پاتختی ، قوطی قرصم برداشت گفت ؛ من اینو از الان میریزم دور

می خوام توی همین شبی که همه مون خوشحالیم به خودم وعده ی دوباره بابا شدن بدم


از استرس بدنم یخ کرده بود . رفتم طرفش گفتم: اینطوری منو تحت فشار نذار

دایان هنوز یک سالش نشده

من اذیت میشم


گفت : تا دومی به دنیا بیاد  دایانم بزرگتر شده

بچه ها باید هم سن و سال باشن که به درد هم بخورن


استرس و ناراحتیم که دید .

اومد طرفم دستام گرفت توی دستاش گفت : گندم از چیزی نترس من کنارتم

نمی دونست که دلیل ترسم خودشه

چیزی نگفتم : دایان بغل کردم رفتم پایین

خوشحال میشم پیجم 

پارت۲۲۳


همونطور که توی فکر خودم بودم از پله ها میومدم پایین

که با صدای عزیز به خودم اومدم


گفتم: جانم عزیز جون؟


گفت : چیه مادر چرا توی خودتی ؟

گفتم: چیزی نیست یکم  برای امشب استرس دارم

دلم می خواد همه چی خوب برگزار بشه

مامان از آشپزخونه اومد بیرون گفت : با این بریز بپاشی که شما کردین معلومه همه چی عالی میشه

گفتم : مامان کارت خاله و زن عمو اینا رو بهشون داده بودی ؟

من می خواستم  بهشون زنگم بزنم ولی یادم رفت

گفت : اشکالی نداره ، من بهشون کارت دادم


مازیار همونطور که از  پله ها میومد پایین گفت : عزیز خانم ، مامان جان خسته نباشید

خیلی زحمت کشیدین


مامان گفت : کاری نکردیم وظیفه مون بود


مازیار گفت: شما محبت دارین

دیگه بقیه کارارو بسپارین به فهیمه و مریم خانم

خودتون استراحت کنین که شب سرحال باشین


عزیز گفت : ما سر حال ، سر حالیم با وجود این وروجک ما حسابی انرژی میگیریم


مادر شوهرم اومد داخل پذیرایی گفت: خدا الهی وروجک هاشون زیاد کنه


عزیز گفت: ان شاالله


مامانم گفت : وای الان دیگه دوره زمونه عوض شده

همه یه بچه میارن و تمام


مادر شوهرم با خنده  گفت : ولی من بچه مو خوب میشناسم به یه دونه قانع نمیشه

مازیار نیشش تا بناگوشش باز شد


اصلا حوصله ی شنیدن این حرفا رو نداشتم

انگار عزیز متوجه شد گفت : ان شاالله هرچی خیره همون بشه



********

بعد از نهار دایان سپردم به سپیده  برای رفتن به آرایشگاه آماده شدم


مازیار گفت : گندم الان می خوای بری آرایشگاه؟


گفتم: آره


گفت: پس خودم میبرمت


گفتم باشه


با بقیه خداحافظی کردیم رفتیم سمت ماشین


مازیار فوری ماشین روشن کرد و حرکت کردیم


برگشت طرفم گفت : کارت چقدر طول میکشه ؟


گفتم : نمیدونم


گفت: هروقت کارت تموم شد زنگ بزن اگه تونستم میام دنبالت

اگه نه هم که داوود میفرستم دنبالت


گفتم : خودت اذیت نکن ،  با آژانسم میتونم بر میگردم


گفت: آخه دختر حیف نیست راننده گی یاد نمیگیری


گفتم : آخه یاد گرفتن راننده گی معایبی هم داره


گفت: مثلا چی ؟


گفتم : مثلا اینکه الان تو منو نمی رسوندی


با خنده نگام کرد گفت :  مار باید اون زبونت بگزه دختر


چشمام خمار کردم با یه حالت لوسی گفتم : مازیار دلت میاد


برگشت طرفم نگام کرد گفت : نه ، غلط کرده اون ماری که بخواد تورو بگزه

قربونت برم من


یه چشمک بهش زدم گفتم : الان شد


گفت : اون طوری نگام دختر


تا اومد بقیه ی حرفشُ بگه


یهو ماشین رفت توی یه چاله


با خنده گفتم: آخ چی شد؟


گفت: صدبار گفتم پشت فرمون  برای من ناز و ادا نیا

ببین کی کار دست خودم بدم


گفتم: مازیار عزیزم زشته ، اینقدر شل نباش

یا یه چشم و ابرو چرخوندن دست و پاهات گم میکنی


خندید گفت:  من اصلا دوست دارم در برابر تو شل باشم

حرف حسابت چیه؟

گفتم؛ هیچی


جلوی در آرایشگاه ماشین نگه داشت

خم شدم طرفش گونه شو بوسیدم گفتم: مرسی که منو رسوندی

گفت : خواهش میکنم ، وظیفه مون بود

باعث افتخاره راننده ی خانم باشیم


با اخم گفتم : راننده چیه تو عشق منی


در ماشین باز کردم که پیاده بشم


یهو دستم گرفت ، برگشتم نگاهش کردم گفتم : چی شد؟


گفت : می خوای نری گندم ؟


با شیطنت گفتم : چرا ؟

گفت : چون دلم خواست که نری

گفتم: ببخشید من باید برم امشب یه عالمه آدم منتظرن که ببینن مامان دایان چه شکلی شده


با اخم گفت: غلط کردن ، اینطوری نگو حسودیم میشه

اونوقت......

گفتم : اونوقت چی ؟

گفت: اونوقت مجبورم الان بدزدمت که امشب کسی تورو نبینه


با خنده گفتم : دزدم بودی من نمی دونستم

منو کشید طرف خودش

زل زد توی چشمام گفت : من برای این چشم ها جون میدم ، دزدی که چیزی نیست


آروم با لحن کشداری گفتم : اینطوری نگو میترسم


گفت : از چی میترسی دختر


آروم کنار گوشش گفتم : از تو


گفت : مگه من ترسناکم ؟


گفتم: خوب اگه منو بدزدی ترسناک میشی دیگه


دستم محکم توی دستش فشار داد گفت :  تو خیلی خوشگلی ولی دلم می خواد امشب اینقدر خوشگل تر بشی که نتونم ازت چشم بردارم


با شیطنت خندیدم گفتم: چشم آقا هر چی که شما بگی


پشت دستم بوسید گفت: برو به سلامت

از ماشین پیاده شدم به نشونه ی خداحافظی براش دست تکون دادم رفتم سمت ارایشگاه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۲۴


ساعت حدود هفت بود که داوود اومد دنبالم


فوری سوار ماشین شدم ، راه افتادیم سمت خونه

صدای زنگ گوشیم بلند شد ،

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم مازیار ؟

گفت : کجایی ؟

گفتم : با آقا داوود دارم میرم خونه

گفت : باشه ، منم آرایشگاه بودم کارم تموم شده الان میام خونه


گفتم : باشه میبینمت

گوشی رو که قطع کردم گفتم : آقا داوود چه خبر از خونه ؟

گفت ؛ مادرتون و مادربزرگتون و مادر آقا کارشون تموم شد

رفتن خونه که آماده بشم و برن تالار

منم با آقا مهیار بقیه ی وسایلارو بردیم تالار تحویل دادیم


گفتم: خوبه ، الان که رفتیم خونه

شما و زهره جونم سریع آماده بشین برین تالار

گفت : چشم حتما


*****

توی پارکینگ از ماشین پیاده شدم رفتم

سمت ساختمون ، همین که رفتم داخل

چشمم افتاد به دایان


با ذوق گفتم : الهی مامان قربونت بشه چه تیپی زدی


سپیده با لبخند بهم سلام کرد

گفت : دایان جون غذاش خورده ، به اندازه ی کافی هم خوابیده الان آماده س که بره جشن

گفتم : دستت درد نکنه سپیده جون

منم برم بالا لباس بپوشم الان مازیار می رسه

با هم میریم تالار

گفت: چشم ، الان منم آماده میشم


فوری رفتم بالا،  از توی کمدم لباسی رو که برای جشن خریده بودم در آوردم


یه لباس ماکسی نقره ای بود .


وقتی لباس پوشیدم توی آیینه یه نگاه خریدارانه به خودم انداختم

آرایش و مدل لباسم خیلی مجلل بود

انگار یه آدم دیگه غیر خودم توی آیینه می دیدم


گاهی وقتا که فکر میکردم میدیدم چقدر عوض شدم و دلم برای خودم و ساده گیم تنگ میشد

ولی امشب برخلاف همیشه دلم می خواست خیلی شیک و خاص به نظر برسم

دلم می خواست رز و خونواده ش منو اینطوری کنار مازیار ببینن


از اینکه رز ثروت پدرش به رخم کشیده بود عصبی بودم


دلم می خواست اینو بفهمه که من هر چی که هستم برای مازیار خواستنی ام


توی همین افکار بودم که در اتاق باز شد

از توی آیینه مازیار  توی چهار چوب در دیدم که دایان ت ی بغلش بود .


با حیرت نگام کرد گفت : گندم چقدر خوشگل شدی


با لبخند برگشتم طرفش گفتم : واقعا؟


اومد طرفم گونه مو بوسید گفت : تو خوشگل ترین مادر دنیایی


یه لحظه از نگاه خیره و متعجب ش خجالت کشیدم سرم انداختم پایین گفتم : اینطوری نگام نکن می کشم

با لحن شبطنت امیزی  گفت ؛ از من خجالت میکشی

گفتم : آره

گفت : حالا که چیزی نشده هر وقت که وقتش شد بعدا

خجالت بکش

با آرنجم زدم بهش گفتم : پررو نشو

دایان از بغلش گرفتم

گفتم: لباست بپوش بریم تالار

ما باید زودتر اونجا باشیم

زشته دیر برسیم


مازیار رفت سمت کمدش و شروع کرد به لباس پوشیدن


وقتی کارش تموم شد گفتم : بریم ؟

گفت: چند لحظه صبر کن

رفت سمت گاو صندوقش درش باز کرد یه چیزی رو برداشت اومد طرفم


با تعجب به دستش نگاه کردم گفتم : این چیه مازیار

گفت : برای تو و دایان هدیه خریدم

با لبخند گفتم: تو همیشه آدم غافلگیر میکنی

جعبه ی کادو رو باز کرد یه دستبند ظریف و خوشگل گرفت طرفم گفت: دوستش داری ؟

گفتم: این خیلی قشنگه مثل همیشه شیک و با سلیقه

دستم گرفتم‌بالا گفتم : زحمتش بکش

دستبند بست دور دستم ، دستم بوسید گفت : مبارکت باشه


دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم: خیلی دوستت دارم

حتی اگه حرفم باورم نکنی ولی دلم خواست که اینو بازم بهت بگم

چند ثانیه ای زل زد به چشمام گفت: حتی اگه دروغم بگی دوست دارم توی این لحظه باورش کنم


گندم خیلی خوشحالم که تو مادر پسر منی


حس کردم توی چشماش یه هاله ای از اشک جمع شده

اینقدر این جمله ش با احساس گفت : که منم بغضم گرفت


گفتم : حتی شده برای یه شب باورم کن

منم خیلی خوشحالم که تو پدر پسر منی

گفت : گندم به نظرت من بابای خوبیم ؟

گفتم : اینو همیشه هم بهت گفتم تو بهترین و مهربون ترین بابای دنیایی

گفت : به نظرت اگه دایان بزرگ بشه میتونه دوسم داشته باشه ، از من متنفر نمیشه ؟

گفتم: چرا باید ازت متنفر باشه وقتی تو با تمام وجودت برای خوشبختیش تلاش میکنی


گفت : بهت قول میدم تا زنده ام نذارم آب توی دل  دایان تکون بخوره


گفتم : من مطمئنم

رفت سمت دایان بغلش کرد بوسیدش

از توی جعبه یه دستبند کوچولو و قشنگ در آورد بست دور دست دایان

گفت : مبارکت باشه بابایی


وقتی دستبند دور دست دایان دیدم یکم خجالت کشیدم

از اینکه مجبور شده بودم دستبندش بفروشم و پول وکیل بدم ناراحت شدم ولی فقط خدا می دونست که من دنبال راهی برای نجات زندگیم بودم


مازیار نگام کرد کرد گفت: بریم ؟

با لبخند گفتم : بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۲۵


صدای موزیک و جیغ و سوت کل فضای تالار پر کرده بود

دایان برخلاف همه ی بچه ها که از شلوغی و صدای بلند موزیک کلافه میشن حسابی خوشحال بود و از دیدن چیزهای جدید و افراد جدید ذوق زده بود

هر کی می خواست بغلش کنه راحت میرفت توی بغلش


با خنده به سپیده گفتم: خدا کنه تا آخر شب همین طور باشه


سپیده گفت : نگران نباشین

اگه بی قراری کنه میبرمش توی اتاق طبقه ی پایین می خوابونمش

مهم عکس هاش بود که عکاس همه رو گرفت

گفتم : اره، ولی دلم می خواد تا موقع آوردن کیکم بیدار باشه

گفت : سعی میکنم بیدار نگه ش دارم

گفتم: ممنون


با صدای مازیار برگشتم طرفش گفتم : جانم عزیزم ؟

گفت : گندم جان یه سری از فامیل هات اومدن که باهاشون سلام و احوالپرسی نکردیم بیا بریم بهشون خوش آمد بگیم


گفتم : باشه  عزیزم بریم ، دستم دور بازوش حلقه کردم و دنبالش راه افتادم

از دیدن خاله هام و دایی هام و عمو و عمه هام ذوق زده شده بودم

خیلی وقت بود که ندیده بودمشون


از اینکه کنارم بودن احساس خوبی داشتم

عمو رسول برگشت سمت مازیار گفت : آقا مازیار شما که تا حالا مارو قابل ندونستین نیومدین تهران پیش ما ولی ما دعوت شما رو قبول کردیم و اومدیم جشن گل پسرتون


مازیار همونطور که دست به سینه جلوی عمو رسول مونده بود گفت : عمو جان باور کنین شرایط کاری من طوریه که زیاد نمیتونم جایی برم

شما به ما افتخار دادین ، قدم روی چشمای ما گذاشتین


عمو رسول دستش گذاشت روی شونه ی مازیار گفت: جوون تعریفت زیاد شنیدم

داداشم خیلی ازت راضیه

مازیار گفت : پدرجان لطف دارن


بابا گفت : تعریفی هستی پسرم


عمو رسول گفت : هشتم فروردین عروسی کیوانِ

اینبار دیگه هیچ عذر و بهانه ای رو نمی پذیرم باید حتما بیایین


با خوشحالی گفتم : واقعا عمو؟ چه طور اینقدر عجله ای

عمو رسول اخم کرد گفت : کیوان و سحر یک ساله عقد کردن

گفتم : یک سال شد ؟

عمو گفت : بس که بی معرفتی کلا همه چی یادت رفته

رفتم طرف عمو رسول گونه شو بوسیدم گفتم : عمو قول میدم حتما ، حتما عروسی کیوان بیام مگه نه مازیار ؟


 نگاهم افتاد به مازیار که داشت خیره نگام میکرد

یهو متوجه شدم که چی گفتم

خو ب می دونستم از اینکه بدون مشورتش قولی بدم خوشش نمیاد

مازیار گفت : تا ببینیم خدا چی می خواد

با اجازه تون عموجان ما بریم به بقیه ی مهمونا خوش آمد بگیم


عمو گفت: برین پسرم


مازیار بهم‌اشاره کرد که همراهش برم

فوری رفتم کنارش آروم گفتم : ببخشید حواسم نبود

همینجوری یه چیزی گفتم


گفت : دیگه درباره ش صحبت

نکن

گفتم : ناراحت شدی


بدون اینکه نگام کنه گفت: امشب هیچی نمیتونه ناراحتم کنه

با خنده گفتم : خوب خداروشکر

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز