پارت ۳۱۴
گلدون پر از آب کردم گل گذاشتم داخلش
یه آه از ته دل کشیدم گفتم : انگار نه انگار که همین امروز صبح پشت تلفن بابت حرفای دیشبش عذرخواهی کرده بود
بازم بهم گفته بود دروغگو
یعنی واقعا متوجه علاقه ی من به خودش نمیشد
فکرم رفت سمت افکار منفی
سعی کردم خودم و جمع و جور کنم
گلدون برداشتم رفتم بالا، گل گذاشتم روی پاتختی
گفتم: آقای بداخلاق غذا می خوری ؟
گفت : نه شام خوردم می خوام برم دوش بگیرم
گفتم : چایی که میخوری ؟
گفت : آره
گفتم : تو برو دوش بگیر منم برم پایین چایی برات بیارم
همونطور که می رفتم سمت آشپزخونه به حرفای مریم خانم فکر میکردم که گفته بود باید با دلبری کردن کاری کنم که مازیار از افشار جدا بشه و خدای نکرده سمت رز نره
با حرص لیوان کوبیدم روی میز گفتم : خوب این که تشویق و تحسین نداره یه مرد وقتی متاهل وظیفه شه که وفادار باشه
در حق من لطفی نکرده که تحسینش کنم
یکم فکر کردم دوباره گفتم : شاید مریم خانم درست بگه ، باید بیشتر حواسم بهش باشه
شاید بتونم کاری کنم که بی خیال کار با افشار بشه
از اینکه هر روز رزُ ببینه و مجبور باشم توی اغلب مهمونی باهاش چشم توی چشم بشم برام کار سختی بود
یاد جشن دایان افتادم که آخر هفته بود
خدایا چطوری به مازیار میفهموندم که چقدر از حضور اون خونواده عذاب می کشم
می دونستم اگه زیاد روی یه چیزی با فشاری کنم میفته روی دنده ی لج
یه نفس عمیق کشیدم یه لیوان چای ریختم برگشتم توی اتاقمون .
مازیار همونطور که جلوی آیینه موهاش خشک میکرد گفت : اخ اگه بدونی چقدر دلم برای دایان پدرسوخته تنگ شده
از صبح ندیدمش انگار خمارم
گفتم : می خوای برم بیارمش ؟
گفت : نه ، گناه داره بد خواب میشه فردا صبح می بینمش
به مهیار سپردم فردا جای من بار حجره رو تحویل بگیره
گفتم ؛ چرا ، خودت کجا میری ؟
گفت : هیچ جا ، می خوام ببرمتون خرید، مثلا آخر هفته جشن داریم
با لبای آویزون گفتم: آره جشن داریم
با تعجب نگام کرد گفت : چیه ؟ چرا قیافه ت شبیه پوکر شده
مگه خودت نمی خواستی جشن بگیریم
گفتم : چرا ولی ......
اومد طرفم دستم گرفت با خودش برد سمت مبل
نشست روی مبل منو نشوند روی پاهاش گفت : بگو ببینم دختر چی شده ؟
گفتم : هیچی ، بی خیال
گفت : عه می دونی از نصفه نیمه حرف زدن بدم میاد
گفتم : دلم می خواست یه جشن کوچیک با حضور افرادی که دوستشون دارم بگیرم
نه یه جشن بزرگ توی تالار با کلی بریز بپاش
گفت : دلیل ناراحتیت نمیفهمم
من همین یه پسرو دارم ، این اولین جشنیه
که براش میگیریم دلم می خواد سنگ تموم بذاریم
از روی پاهاش بلند شدم گفتم : باشه هر چی خودت صلاح می دونی
لیوان چاییش برداشت گفت : بی زحمت پاکت سیگارم از روی پاتختی بهم بده
رفتم سمت پاتختی پاکت سیگارش برداشتم رفتم سمتش
دستش سمتم دراز کرد که ازم بگیرتش
بدون توجه بهش نشستم روی مبل یه سیگار از توی پاکت درآوردم گذاشتم روی لباش
فندک روشن کردم گرفتم زیر سیگار
یه پک عمیق به سیگارش زد روشنش کرد
دود سیگار از دهنش داد بیرون گفت : بگو ببینم چته ؟
یه تابی به موهام دادم گفتم : هیچی
گفت: حسم میگه یه چیزایی هست که من ازش بی اطلاعم
گفتم؛ اره حست درست میگه
گفت : پس بگو تا بدونم
بهش نزدیکتر شدم
توی چشماش نگاه کردم گفتم :
کی می خوای باورم کنی ؟
یه پوزخند زد سرش گرفت بالا دود سیگارش اروم آروم از دهنش داد بیرون گفت : شاید هیچ وقت!
گفتم: ممکنه این شک باعث بشه که یه روزی دیگه دوسم نداشته باشی؟
گفت : هیچ وقت
سرم به گوشش نزدیک کردم آروم زیر گوشش گفتم : چقدر دوسم داری؟
گفت : خودت نمی دونی
گردنش بوسیدم گفتم : می خوام از خودت بشنوم
یهو با یه حرکت دستش برد پشت گردنم
منو محکم کشید سمت خودش گفت : خیلی دوستت دارم
لباش و به لبام نزدیک کرد
آروم هولش دادم عقب
از شدت هیجان دندوناش روی هم فشار داد گفت : چیه ؟ چرا همچین میکنی؟
یه چشمک بهش زدم گفتم : تو چقدر هولی
یکم صبور باش ، از جام بلند شدم رفتم سمت پنجره
پرده رو کنار زدم به دریا خیره شدم
از جاش بلند شد ، چراغ خاموش کرد اومد سمتم
از پشت بغلم کردم
سرش توی گودی گردنم فرو برد گفت : عطر تنت منو دیوونه میکنه گندم .
برگشتم طرفش دستم بردم سمت زیپ سویشرتش آروم زیپش باز کردم گفتم : امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود
سرش آورد پایین گفت " منم همینطور
دوباره برگشتم سمت پنجره ، پشتم کردم بهش
از پشت چسبید به من ، گفت: دختر با من بازی نکن
گفتم : چرا ، بازی که خیلی خوبه
گفت: پس ،بازی دوست داری ؟
سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : آره
گفت : باشه، پس بازی میکنیم
با یه حرکت بلندم کرد منو پرت کرد روی تخت
خودم گوشه ی تخت جمع کردم انگشت اشاره مو به نشونه ی تهدید براش تکون دادم گفتم : با من بازی نکن چون ممکنه ببازی
سویشرتش از تنش درآورد پرت کرد گوشه ی اتاق گفت : دختر جون تو می دونی من باخت توی کارم نیست
خیز برداشت طرفم
سریع از روی تخت بلند شدم