پارت ۳۰۱
آروم آروم رفتم سمت جمع ، همین که نشستم روی صندلی مازیار یه فنجون چای رو گرفت طرفم
فنجون ازش گرفتم و تشکر کردم
یه نگاه به اطرافم انداختم گفتم ؛ پس سپیده و دایان کجا هستن ؟
مازیار گفت : سپیده دایان با کالسکه ش برده یکم دور بزنن
گفتم؛ خوبه
خانم کرامتی گفت : گندم جون شما جایی مشغول به کار هستین ؟
گفتم : نه متاسفانه
گفت : چون دایان پرستار داره فکر کردم جایی مشغولین
اخه الان دیگه جوونا همه دلشون می خواد کار کنن
مادر شوهرم گفت: بعله دیگه زمونه خیلی تغییر کرده
خانم کرامتی گفت : قبلنا دخترا کنار دست مادرشون آشپزی ، خیاطی ، گلدوزی ، بچه داری یاد میگرفتن
الان تا بهشون حرف بزنیم میگن یا درس داریم یا کار
اخه نازنین منم فعلا پاره وقت جایی مشغوله
گفتم : چقدر خوب ، آفرین بهش
خانم کرامتی گفت : نازنین اصلا اهل خونه نشستن نیست
میگه دوست دارم پا به پای شوهرم کار کنم
همون موقع نازنین و مهیار اومدن پیشمون
هر دوتا شون به منو مازیار سلام کردن
از جام بلند شدم رفتم طرفشون به هردوشون دست دادم و سلام و احوالپرسی کردم
نازنین گفت : درباره ی من صحبت می کردین ؟
شیوا گفت : بله ، مادرتون میگفتن شما دوست دارین شاغل باشین
نازنین روی صندلی کنار من نشست گفت : بله ، من اصلا نمیتونم بی کار بمونم
بی کاری کلافه م میکنه
شیوا گفت : تاحالا عروسای ما نیازی به کار و پول درآوردن نداشتن
ان شاالله که شما هم نیاز نداشته باشی
نازنین گفت: کار به زن استقلال میده برای همین کار کردن دوست دارم
چون هیچ کس از فردای خودش خبر نداره
شیوا گفت: وا یعنی ماها که کار نمی کنیم کنیز و برده ایم
نازنین گفت : جسارت نکردم
هرکس عقاید خودش داره
گفتم: منم با نازنین موافقم ، ولی خوب زندگی همیشه اون طور که آدم دلش میخواد پیش نمیره
منم کار کردن و درس خوندن دوست داشتم ولی خوب نشد
نغمه گفت: وای بی خیال بابا من که دلم برای مردا میسوزه چیه از صبح تا شب باید کار کنن
ما زنا کیف میکنیم همه ی وقتمون برای خودمونه
افسانه خندید گفت : خوشم میاد نغمه مثل خودم تنبله ، منم از کار کردن خوشم نمیاد
مادر شوهرم گفت: هر کی هر جور که دوست داره باید زندگی کنه
مهم خوشبختی و عاقبت بخیر ی
پدر شوهرم گفت : حسین جان ، محسن جان بیایین یه لحظه بشینین
حسین و محسن هر دو اومدن کنار پدر شون نشستن .
سید جلال گفت : مهیار جان ، نازنین خانم این مدت کوتاهی که با هم همصحبت شدین
نظرتون درباره ی هم چیه
به زمان بیشتری نیاز دارین یا بریم سر اصل مطلب ؟
نازنین یه نگاهی به پدرش کرد
آقای کرامتی با حرکت سر و اشاره به نازنین گفت: که حرفش بگه
نازنین صداشو صاف کرد یه نگاه به جمع انداخت گفت ؛
من با پدر و مادرم درباره ی این موضوع صحبت کردم
الانم به آقا مهیار گفتم
حالا که پرسیدین لازم میدونم کل خانواده در جریان باشن
سید جلال گفت : بگو دخترم
نازنین گفت : راستش من به مهریه اعتقادی ندارم
اگه قرار باشه این وصلت سر بگیره می خوام مهریه م ، مثل مهریه ی خانم فاطمه زهرا آب باشه و یک جلد قرآن و آیینه و شمعدون
ولی به جاش به صورت قانونی و محضری از همسر آینده م حق تحصیل ، حق کار ، حق طلاق و در آینده حق حضانت فرزند می خوام
جمع ساکت شد
از چهره ی همه کاملا معلوم بود که شوکه شدن
مازیار فوری از جاش بلند شد یه ببخشید گفت رفت سمت ساحل .
نگاهم روی مهیار خیره موند که انگار بهم ریخته بود
محسن و حسین و سید جلال داشتن با هم پچ ، پچ میکردن
شیوا گفت : وا نازنین جان اینا دیگه چه شرط و شروطیه
انگار داری میری میدون جنگ
نازنین گفت : نه اختیار دارین، هر دختری میتونه یه سری شرط و معیار داشته باشه
دوران آشنایی بر ای همین چیز است
آقای کرامتی گفت : والا من همین یه دختر و دارم
می خوام اونجور که دلش می خواد ازدواج کنه
برای همین هرچی بگه همونه
سید جلال گفت : بله شما حق دارین
نظر شما محترمه ، راستش ما یکم شوکه شدیم
انتظار مهریه بالا رو داشتیم ولی نه چنین شرط و شروطی
آقای کرامتی گفت : ولی مثل اینکه آقا زاده تون دلگیر شدن
چون جمع ترک کردن
به مهیار نگاه کردم که با استرس به دهن آقای کرامتی چشم دوخته بود
برای اینکه جو سنگین نشه گفتم : نه آقای کرامتی، این چه حرفیه چرا دلگیر بشه
مازیار ترجیح میده تصمیم گیری رو به عهده ی بزرگترا و خوده مهیار جان بذاره
خانم کرامتی گفت: یه وقت بی ادبی نشه ولی توی مراسم خواستگاری آقا مازیار خیلی پشت آقا مهیار در اومدن
انگار که زندگی و آینده آقا مهیار خیلی براشون مهمه
مادر شوهرم گفت : بله ، شما درست میگین، مازیار و مهیار من فاصله ی سنی زیادی ندارن
ولی مازیار همیشه حکم یه پدر برای مهیار داشته
خیلی بهم وابسته ان
مهیار از جاش بلند شد گفت : با اجازه تون برم به داداش بگم بیاد
گفتم: مهیار جان شما بشین من میرم بهش میگم
شما بشینین صحبت کنین
مهیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد
نشست سر جاش