2777
2789

پارت ۳۰۰

سریع رفتم سمت اتاق سپیده در زدم گفتم " سپیده جون آماده این ؟

سپیده با دایان از اتاق اومد بیرون گفت : بله ما حاضریم

مازیار دایان از بغلش گرفت گفت : بریم دیر شد


*******

جلوی ویلا  از ماشین پیاده شدیم

زنگ درو زدیم

از سر وصدا یی که میومد  معلوم بود که همه توی محوطه ی ویلا هستن

چند لحظه بعد در باز شد

حسین گفت : سلام چه عجب پیداتون شد

مازیار گفت : ببخش آقا داداش دیگه خودت خانما رو میشناسی

حسین با خنده گفت : بعله، بیایین داخل،  خوش اومدین

رفتم جلو بهش دست دادم گفتم داداش واقعا تقصیر من بود که دیر شد

گفت ؛ فدای سرت ، حالا که دیگه اومدین

حسین دایان از مازیار گرفت و مشغول سلام علیک با سپیده شد

سریع رفتیم سمت جمع  ، تا مارو دیدن شروع کردن به گلایه .

شیوا گفت " چه عجب بابا میگفتین گاو ی گوسفندی چیزی قربونی می کردیم

گفتم : سلام به همگی ، ببخشید همه ش تقصیر منه

پدر شوهرم خندید گفت : بابا بذارین از راه برسن بعد شروع کنین

با خانم کرامتی و آقای کرامتی احوال پرسی گرمی کردم

گفتم : نازنین جان و مهیار کجا هستن ؟

مادر شوهرم با ذوق گفت : کنار ساحل دارن قدم میزنن

گفتم : چقدر عالی

افسانه از داخل ویلا اومد طرفم گفت : سلام گندم جون خوش اومدی

ببخش عزیزم مشغول کار بودم ،

با هم روبوسی کردیم

گفتم : باعث زحمت شدیم

گفت: نه عزیزم این چه حرفیه  برو داخل لباس هات عوض کن

گفتم : چشم الان میرم

افسانه و مازیار مشغول حال و احوال بودن که من  رفتم سمت ویلا

رفتم داخل یکی از اتاق ها مشغول مرتب کردن لباس و آرایشم بودم که گوشیم زنگ خورد


یه نگاه به صفحه ی گوشیم انداختم شماره ناشناس بود

جواب دادم گفتم : بله ؟

صدایی که پیچید توی تلفن برام آشنا بود یکم فکر کردم یادم اومد ، صدا، صدای رز بود

گفت : سلام گندم جون 

سعی کردم عصبانیت و خشمم کنترل کنم گفتم: سلام ، بفرمائید

گفت : ببخش بی موقع مزاحمت شدم ؟

گفتم: مشکلی نیست  ، کارتون بفرمائید

گفت : گوشی مازیار خاموش.  کار واجب باهاش داشتم

گفتم: آقا مازیار وقتی گوشیش خاموش میکنه یعنی نمی خواد کسی مزاحمش بشه

گفت : وا گندم جون حالا من شدم مزاحم

چیزی نگفتم

گفت : اگه پیشته، یه لحظه گوشی رو بده بهش

گفتم: مهمونی هستیم الانم پیشم نیست

گفت : حالا که مازیار پیشت نیست می خواستم یه چیزی بهت بگم

یهو توی دلم خالی شد.

گفتم : لطفا هر چی می خوای بگی سریع تر بگو باید برم

گفت؛ میشه یه قرار بذاریم همو ببینیم ؟

گفتم : چرا ؟

گفت: باید یه چیزی بهت بگم

گفتم : خوب الان بگو

گفت : نمیشه .

گفتم : من نمی تونم بیام

گفت: یعنی مازیار اینقدر سخت گیره که اجازه نمیده تنها بیای

با حرص گفتم : نه چه ربطی داره

گفت : باید چیزهای مهمی رو بدونی 

بدجور دلم می خواست حالش بگیرم ،وسوسه شدم 

پیش خودم فکر کردم که میرم هر حرفی زد ضایع ش میکنم بلکه خودش بفهمه من همه چیز میدونم و بی خیال جلف بازی هاش بشه

گفتم : باشه ، کی کجا بیام؟

گفت : یه ساعتی که مازیار نیست بگو من بیام خونه تون


توی دلم گفتم ؛ عجب دختر پررویی

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : خبرت میکنم


گوشی رو که قطع کردم از ناراحتی دستام می‌لرزید

سعی کردم خودم آروم کنم .

ذهنم درگیر شده بود یعنی می خواست توی چشمام نگاه کنه بگه به شوهرت پیشنهاد دادم

هر چی بود باید می فهمید که با ابن کار نمیتونه بین مارو بهم بزنه و من از اون زنایی نیستم که خودم ببازم

باید خیلی محکم جلوش در میومدم

چون به مازیار اعتماد داشتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰۱


آروم آروم رفتم سمت جمع ، همین که نشستم روی صندلی  مازیار یه فنجون چای رو گرفت طرفم

فنجون ازش گرفتم و تشکر کردم

یه نگاه به اطرافم انداختم گفتم ؛ پس سپیده و دایان کجا هستن ؟

مازیار گفت : سپیده دایان با کالسکه ش برده یکم دور بزنن

گفتم؛ خوبه

خانم کرامتی گفت : گندم جون شما جایی مشغول به کار هستین ؟

گفتم : نه متاسفانه

گفت : چون دایان پرستار داره فکر کردم جایی مشغولین

اخه الان دیگه جوونا همه دلشون می خواد کار کنن


مادر شوهرم گفت: بعله دیگه زمونه خیلی تغییر کرده

خانم کرامتی گفت : قبلنا دخترا کنار دست مادرشون آشپزی ، خیاطی ، گلدوزی ، بچه داری یاد میگرفتن

الان تا بهشون حرف بزنیم میگن یا درس داریم یا کار

اخه نازنین منم فعلا پاره وقت جایی مشغوله

گفتم : چقدر خوب ، آفرین بهش

خانم کرامتی گفت : نازنین اصلا اهل خونه نشستن نیست

میگه دوست دارم پا به پای شوهرم کار کنم

همون موقع نازنین و مهیار اومدن پیشمون

هر دوتا شون به منو مازیار سلام کردن

از جام بلند شدم رفتم طرفشون به هردوشون دست دادم و سلام و احوالپرسی کردم

نازنین گفت : درباره ی من صحبت می کردین ؟

شیوا گفت : بله ، مادرتون میگفتن شما دوست دارین شاغل باشین

نازنین  روی صندلی کنار من نشست گفت : بله ، من اصلا نمیتونم بی کار بمونم

بی کاری کلافه م میکنه


شیوا گفت : تاحالا عروسای ما نیازی به کار و پول درآوردن نداشتن

ان شاالله که شما هم نیاز نداشته باشی


نازنین گفت: کار به زن استقلال میده برای همین کار کردن دوست دارم

چون هیچ کس از فردای خودش خبر نداره


شیوا گفت: وا یعنی ماها که کار نمی کنیم کنیز و برده ایم


نازنین گفت : جسارت نکردم

هرکس عقاید خودش داره


گفتم:  منم با نازنین موافقم ، ولی خوب زندگی همیشه اون طور که آدم دلش میخواد پیش نمیره

منم کار کردن و درس خوندن دوست داشتم ولی خوب نشد


نغمه گفت: وای بی خیال بابا من که دلم برای مردا میسوزه چیه از صبح تا شب باید کار کنن

ما زنا کیف میکنیم همه ی وقتمون برای خودمونه


افسانه خندید گفت : خوشم میاد نغمه مثل خودم تنبله ، منم از کار کردن خوشم نمیاد


مادر شوهرم گفت: هر کی هر جور که دوست داره باید زندگی کنه

مهم خوشبختی و عاقبت بخیر ی


پدر شوهرم گفت : حسین جان ، محسن جان بیایین یه لحظه بشینین

حسین و محسن هر دو اومدن کنار پدر شون نشستن .


سید جلال گفت : مهیار جان ، نازنین خانم این مدت کوتاهی که با هم همصحبت شدین

نظرتون درباره ی هم چیه

به زمان بیشتری نیاز دارین یا بریم سر اصل مطلب ؟

نازنین یه نگاهی به پدرش کرد

آقای کرامتی با حرکت سر و اشاره به نازنین گفت: که حرفش بگه

نازنین صداشو صاف کرد یه نگاه به جمع انداخت گفت ؛


من با پدر و مادرم  درباره ی این موضوع صحبت کردم

الانم به آقا مهیار گفتم

حالا که پرسیدین لازم میدونم کل خانواده در جریان باشن

سید جلال گفت : بگو دخترم 


نازنین گفت : راستش من به مهریه اعتقادی ندارم

اگه قرار باشه این وصلت سر بگیره می خوام مهریه م ،   مثل  مهریه ی خانم فاطمه زهرا آب باشه و یک جلد قرآن و آیینه و شمعدون

ولی به جاش به صورت قانونی و محضری از همسر آینده م حق تحصیل ، حق کار ، حق طلاق و در آینده حق حضانت فرزند می خوام

جمع ساکت شد 

از چهره ی همه کاملا معلوم بود که شوکه شدن

مازیار فوری از جاش بلند شد یه ببخشید گفت  رفت سمت ساحل .

نگاهم  روی مهیار خیره موند که انگار بهم ریخته بود

محسن و حسین و  سید جلال داشتن با هم پچ ، پچ میکردن



شیوا گفت : وا نازنین جان اینا دیگه چه شرط و شروطیه

انگار داری میری میدون جنگ

نازنین گفت : نه اختیار دارین،  هر دختری میتونه یه سری شرط و معیار داشته باشه


دوران آشنایی بر ای همین چیز است


آقای کرامتی گفت : والا من همین یه دختر و دارم

می خوام اونجور که دلش می خواد ازدواج کنه

برای همین هرچی بگه همونه


سید جلال گفت : بله شما حق دارین

نظر شما محترمه ، راستش ما یکم شوکه شدیم

انتظار مهریه بالا رو داشتیم ولی نه چنین شرط و شروطی


آقای کرامتی گفت : ولی مثل اینکه آقا زاده تون دلگیر شدن

چون جمع ترک کردن


به مهیار نگاه کردم که با استرس به دهن آقای کرامتی چشم دوخته بود

برای اینکه  جو سنگین نشه گفتم : نه آقای کرامتی،  این چه حرفیه چرا دلگیر بشه

مازیار ترجیح میده تصمیم گیری رو به عهده ی بزرگترا و خوده مهیار جان بذاره


خانم کرامتی گفت: یه وقت بی ادبی نشه ولی توی مراسم خواستگاری آقا مازیار خیلی پشت آقا مهیار در اومدن

انگار که زندگی و آینده آقا مهیار خیلی براشون مهمه

مادر شوهرم گفت : بله ، شما درست میگین،  مازیار و مهیار من فاصله ی سنی زیادی ندارن

ولی مازیار همیشه حکم یه پدر برای مهیار داشته

خیلی بهم وابسته ان


مهیار از جاش بلند شد گفت : با اجازه تون برم به داداش بگم بیاد


گفتم: مهیار جان شما بشین من میرم بهش میگم

شما بشینین صحبت کنین


مهیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد


نشست سر جاش


خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

فوری رفتم سمت ساحل


دیدم مازیار روی یه تنه ی درخت نشسته و به دریا زل زده


پک های عمیق و پشت سر همش به سیگار نشونه ی عصبانیت و ناراحتیش بود


آروم رفتم کنارش نشستم



یه نگاه بهم انداخت گفت:  جمع ترک کردم چون نخواستم حرفی بزنم که داستان بشه


مهیار گلوش پیش این دختره گیر کرده



گفتم: اینکه چیزی نگفتی کار درستی بود


ولی ترک کردن جمع کار خوبی نبود



گفت : از زنای  مدعی و حراف خوشم‌ نمیاد عصبیم میکنن



گفتم: نازنین نه مدعیه ، نه حراف  فقط  یه دختر مستقله



گفت :  تو هم خیلی دلت می خواست اینطوری باشی


گفتم : حالا که نشدم


گفت : بابتش خیلی ناراحتی ؟


گفتم: من گله ای ندارم


الانم بحث منو تو نیستیم


پاشو بریم پیش بقیه ، مهیار می خواست بیاد دنبالت من گفتم‌ خودم میرم


می دونی بهت وابسته س پس مثل همیشه پشتش باش



سرش به نشونه ی تایید تکون داد


دستش گرفتم با هم رفتیم سمت جمع



آقای کرامتی تا مازیار دید گفت : سید مازیار چی شد از ما دلگیر شدی ؟


مازیار گفت : نفرمایید قرآن من کاره ای نیستم


سید جلال و داداشای بزرگترم هستن


دستش گذاشت روی دوش مهیار گفت : از همه مهمتر شاه دوماد خودش هست




مهیار گفت : داداش این چه حرفیه


نازنین گفت : آقا مازیار صحبتای منو به حساب بی ادبیم نذارین به من حق بدین


منم تضمین می خوام


مازیار یه نگاه به نازنین انداخت گفت : معمولا برای معامله ها تضمین میدن


یه کارایی هست که دلیه


یعنی یهو دلت میگه انجامش بده ، اعتماد کن



با اینکه ما همیشه سرمون توی دودوتا چهار تا بوده


ولی خوب می دونیم ازدواج یکی از همون کارای دلی



بازم میگم‌من تصمیم گیرنده نیستم


ولی اگه الان میگفتین دوهزارتا سکه مهر می خواستین


به داداشم میگفتم اگه دلت باهاشه، قبول کن


چون زن نازش به مهریه شه


 به طلاشه


ولی این که یه کاره ازین شرطای عجیب گذاشتین برای من غیر قابل هضم بود


ولی بازم تصمیم گیرنده مهیاره

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰۲


نازنین گفت : من همه ی اینارو به آقا مهیار گفتم

ایشونم گفتن : نیاز به فکر کردن دارن

مازیار گفت : نازنین خانم من روی همه ی حرفایی که توی جلسه ی خواستگاری زدم

فکر نکنین با صحبت هایی که الان شد  چیزی تغییر کرده


نازنین گفت : شما رفتین نشد من بقیه ی حرفم بگم

مازیار گفت : بفرمائید ما سراپا گوشیم


سپیده یه نفس عمیق کشید گفت : آقا مهیار گفتن با اینکه چندتا شغل رسمی و اداری براشون پیدا شده بود ترجیح داده بودن توی بازار بمونن چون اینطوری  درآمد بیشتری  دارن


ولی من ترجیح میدم‌که همسرم یه شغل رسمی و اداری داشته باشه

منم درکنار ش کار کنم

دوتایی زندگیمون بسازیم

درضمن ترجیح میدم توی یه خونه ی اجاره ای زندگیمون شروع کنیم تا توی خونه ی برادرشون


چهره ی مازیار کاملا برافروخته شده بود. قشنگ متوجه میشدم که به زور آرامشش حفظ میکنه

یه نگاه به مهیار انداخت

مهیار سرش انداخت پایین


مازیار با صدایی که کاملا  از لرزشش معلوم بود گفت :  فکر مبکنم مهیار اینقدر بزرگ شده

که دیگه نیازی به حمایت من نداشته باشه ، مطمئنم اگه بخواد میتونه از پس زندگیش بر بیاد

اول و اخر خودش باید تصمیم بگیره


شیوا گفت : وا نازنین جون یه جوری حرف میزنی انگار داداش مازیارم غریبه س

نگاه نکن سن و سالش از ما کمتره

دست همه مون به نوبت گرفته

افسانه گفت : نازنین جان اگه نگران اینی که یه وقت خدای نکرده توی زندگی از طرف مازیار منتی روی شما باشه باید بگم که اشتباه میکنی

‌همونطور که شیوا جون گفت : درسته مازیار پسر بزرگ خونواده نیست ولی یه جورایی ستون خونواده س

ما همه بزرگ و کوچیک همه جوره روش حساب باز میکنیم

من که به شخصه خیلی مدیونشم

الانم مطمئن باش با تمام وجودش برای مهیار کار انجام میده

مازیار گفت : زن داداش شما و نغمه برام فرقی با شیوا ندارین

اجازه بدین نازنین خانم هر جور که تمایل دارن پیش برن


نغمه گفت : نازنین جون باید یکم زمان بگذره تا شما متوجه صحبتای ما بشین


مادر شوهرم که دید جو سنگین شده گفت: ای بابا با شکم گرسنه چه وقت این صحبتاس

بذارین نهار بخوریم وقت برای صحبت زیاده

سید جلال گفت : آره والا ما که دلمون ضعف رفت

افسانه گفت : غذا حاضر ه الان میگم میز بچینن

همه گی سعی کردیم‌موضوع بحث عوض کنیم و بزنیم به شوخی و خنده که جو مهمونی سنگین نشه

ولی خوب می دونستم مازیار از شنیدن این حرفا چقدر آزرده شده 

ولی به خاطر مهیار سعی میکرد خودش خوب و آروم نشون بده

خوشحال میشم پیجم 

پارت۳۰۳


غروب بعد از رفتن خونواده ی کرامتی وقتی همه دور هم نشسته بودیم شیوا گفت: من از اول گفتم این دختره به دلم نشسته

دیدین تورو خدا دهنش باز کرد هر چی دلش خواست گفت


فاطمه خانم گفت :  راستش منم دلم یه جوری شد

فکر میکردم دختر آرومی باشه ولی شبیه انبار باروت میموند که هر لحظه ممکنه منفجر بشه


سید جلال گفت : بهر حال جنگ اول به از صلح آخر است


محسن گفت: والا ما از این چیزا توی خونوادمون نداشتیم ولی  خوب الان دیگه شرط و شروط دخترا فرق کرده

اگه منطقی فکر کنیم میبینیم چیز بدی نگفته



مازیار گفت : فعلا جلوی مهیار حرفی نزنین

سعی نکنین با حرفاتون منصرفش کنین

بزارین خودش تصمیم بگیره


نگاهم روی مهیار که کنار ساحل قدم میزد خیره موند

بر خلاف مازیار آروم و صبور بود

خیلی کم عصبانی میشد

اکثرا میخندید

تا حالا ازش بی ادبی ندیده بود

از ته دلم می خواستم یه ازدواج درست داشته باشه

دیدن ناراحتیش ، ناراحتم میکرد

*********


آخر شب وقتی برای رفتن آماده میشدیم

مازیار برگشت سمت مهیار گفت: پاشو بریم

مهیار گفت: کجا داداش ؟

مازیار گفت : شب بیا خونه ی ما

مهیار فوری از جاش بلند شد گفت : چشم داداش


برگشتم سمت افسانه گفتم : واقعا زحمت کشیدی

ان شاالله براتون جبران کنیم .  خیلی خوش گذشت

افسانه گفت : خواهش میکنم کاری نکردم

حسین گفت : زن داداش زود به زود به ما سر بزن نمون دعوتت کنیم بعد بیای پیشمون


با خنده گفتم : چشم،  شما هم بیایین پیشمون

با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰۴


توی پارکینگ از ماشین پیاده شدیم

سپیده دایان گرفت رفت سمت ساختمون .


دست مهیار گرفتم به شوخی گفتم: نبینم غمت داداش !


یه لبخند تلخ زد برگشت به مازیار که داشت ماشین جابه جا میکرد نگاه کرد گفت :

امروز خیلی جلوی داداش شرمنده شدم


گفتم : چرا ؟

گفت : نازنین حرفای خوبی نزد ، خوب میدونم که این حرفا چقدر مازیار عصبانی کرد


گفتم : ولی اون فقط نظرش گفت ، همه نمی تونن مطابق میل و خواسته ی مازیار رفتار کنن


تو ازدواج کنی الویتت باید بشه زنت ، نه داداشت و  خونواده ت


گفت : مگه داداش بعداز ازدواج مارو ول کرد که حالا من ولش کنم

گفتم : ولش نکن ، روابط مدیریت کن

گفت : گندم من نمیدونم تو چقدر از گذشته ی ما میدونی ولی داداشم خیلی جُر مارو کشیده

نمی خوام دلش بشکنم

اون موهای سفید روی سرش نه ژنتیکی نه ارثی

داداشم خودش پیر خونواده ش کرد

دیدی امروز توی جمع همه یه جورایی خودشون مدیون مازیار می دونستن

تا حالا دقت کردی محسن و حسین اصلا موهاشون سفید نشده

اصلا خودشون درگیر مامان و بابا نمیکنن


دیدی حتی توی جلسه ی خواستگاری کوچکترین حرفی برای حمایت از من نزدن


ولی بازم مازیار از خودش مایه گذاشت

گفتم: مهیار جان ، داداشت اینطوری احساس آرامش میکنه

اون به انتخاب خودش شماها رو حمایت میکنه

نیاز نیست عذاب وجدان داشته باشی

گفت : ولی درستم نیست نمک نشناس باشم

گفتم: الان تصمیمت چیه ؟

تا اومد حرف بزنه

مازیار رسید به ما گفت : بریم داخل دیگه چرا اینجا موندین

هوا سرد شده

سه تایی رفتیم داخل


مهیار خودش پرت کرد روی مبل

نشست

گفتم: الان بهت لباس راحتی میدم

سرش به نشونه ی تایید تکون داد


منو مازیار رفتیم بالا توی اتاق.

همونطور که لباس عوض میکردیم گفتم : مهیار زیاد روبراه نیست یه وقت باهاش بد صحبت نکنی


مازیار یه نگاه بهم انداخت گفت : نیاوردمش اینجا که حالش بد کنم

اون داداش منه ، یه تار موهاش به دنیا نمیدم

تا من زنده ام نمی خوام غمش ببینم


اگه دست روی این دختره گذاشته اگه دلش باهاشه

زمین و زمانم یکی بشه باید زنش بشه


گفتم : فکر کردم نظرت درباره ی نازنین عوض شده

گفت: راستش اره، ولی من قرار نیست باهاش زندگی کنم

مهیار باید خودش تصمیم بگیره

گفتم : آفرین،  فکر نمی کردم همچین آدم انعطاف پذیری باشی

فکر کردم مهیار آوردی اینجا که نظرش عوض کنی


گفت: نه ، امروز مهیار ، فردا دایان

دست روی هر دختری بذارن من مثل کوه پشتشونم

به شرط اینکه دخترا ، دخترای نجیبی باشن

نازنین زبون دراز هست ولی آمارش درآوردم توی نجابت چیزی کم نداره

همین کافیه برای اینکه اگه داداشم بخوادش

سر تا پاش طلا بگیرم


گفتم : وای خوش به حال عروس آینده ی منو تو

چه عروسی بیاریم ما

نیشش تا بنا گوشش باز شد گفت : بشین ببین برای دومادی دایان پدرسوخته چکارا که نمی کنم


گفتم: ان شاالله


یه دست لباس برای مهیار برداشتم رفتم پایین

خوشحال میشم پیجم 

پارت۳۰۵


مازیار با یه بطری نوشیدنی اومد سمتون

گفت : بیا داداش ، بیا  یکم با هم حرف بزنیم ببینیم دنیا دستِ کیه


مهیار یه نفس عمیق کشید

رفت روی زمین نشست


مازیارم کنارش نشست گفت :  گندم جان زحمت بقیه ی چیزا رو میکشی ؟


گفتم: باشه حتما

رفتم سمت آشپزخونه


******

با ظرف میوه و خوراکی ها برگشتم پیششون


گفتم: اگه صحبتاتون مردونه س من برم بالا بخوابم


مهیار گفت؛ ما که حرف پنهونی نداریم


به مازیار نگاه کردم بهم اشاره کرد که برم کنارش بشینم


رفتم کنارش نشستم

یه پرتقال برداشتم  مشغول پوست کندنش شدم


مازیار در بطری رو باز کرد

دوتا لیوان پر کرد

یکی از لیوانا رو  گرفت طرف مهیار گفت : بیا داداش  اینو بزن بعد بگو ببینم حرف دلت چیه ، چکار می خوای بکنی؟


مهیار لیوان  گرفت : یک سره سر کشید

بدون اینکه چیزی بگه به زمین خیره شد

مازیار دوباره لیوانش پر کرد

رفت نزدیک مهیار بغلش کرد گفت : چیه پسر

چرا اینقدر پکری؟


بگو چی می خوای

تو فقط اشاره کن بقیه ش با من!


من که نمردم تو اینطوری کز کردی یه گوشه


مهیار گردن مازیار بوسید گفت : دمت گرم داداش

من امروز جلو روت شرمنده شدم

تو همیشه به من حال دادی ولی امروز باعث شدم به خاطرم حرف بشنوی


مازیار لیوان نوشیدنیش سر کشید گفت :  مهیار اینو بدون هیچ کس و هیچ چیز توی این دنیا نمیتونه بین ما فاصله بندازه .

تو چه با من کار کنی چه نکنی تا همیشه داداش منی

الانم اینجام که ببینم دلت چی می خواد اگه دلت با این دختره فقط لب تر کن


مهیار  سرش انداخت پایین گفت : راستش تا الان با هر دختری که بودم

تا میدید که شرایطم روبراهه ، پول توی دست و بالم زیاد می چرخه سعی میکرد خودش بهم بچسبونه

ولی نازنین اولین دختری که چشمش به پولم نبود


تازه حاضر شد توی خونه ی مستاجری با یه حقوق کارمندی زندگی کنه


مازیار گفت : خوب اره اینم حرفیه ، اگه از این دیدم به ماجرا نگاه کنی میشه گفت نازنین چشم و دل سیره


ولی داداش من یه چیزی رو بهت میگم اینو آویزه ی گوشت کن زن جماعت مرد قدرتمند دوست داره

یه مردم برای اینکه قدرت داشته باشه باید پول داشته باشه

بقیه ی حرفا کشکه


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰۶

مهیار گفت : می دونم داداش برای همینم دلم نمی خواد کار توی بازار ول کنم

دیگه پول درشت درآوردن بهم مزه داده نمیتونم برم جایی زیر دست کسی باشم آخر ماه یه چیزی بندازن جلوم


مازیار گفت: تو دیگه باید خودت اینو به نازنین بفهمونی


مهیار گفت : داداش یه سوال بپرسم راستش میگی ؟


مازیار گفت: آره بپرس


گفت : اگه دختری که دوسش داشتی همچین چیزایی مثل حق طلاق ازت می خواست چکار میکردی


مازیار با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

گفت : اگه بخوام راستش بگم باید بگم که میزدم فک و دهن اون زنی رو اینطوری بخواد جلوی روی من بمونه رو میاوردم پایین

ولی تو با من خیلی فرق داری

داستان تو یه چیز دیگه س


تو نباید مثل من باشی

شاید داداش خوبی برات باشم ولی آدم خوبی نیستم


مهیار گفت: این چه حرفیه داداش،  از تو مرد تر ندیدم


مازیار یه آه از ته دل کشید گفت ؛ کی گفته هر کی مردتره ، بهتره

مرد بودن همیشه خوب نیست داداشِ من


من همیشه پشتت در اومدم ولی هیچ وقت نخواستم مثل من باشی


مهیار گفت : ولی من از خدامه شبیه تو باشم

مازیار گفت : می دونی چرا پام کردم توی یه کفش که الا و بلا تو باید بری دانشگاه؟


مهیار گفت : چرا داداش؟


گفت ؛ چون  الان دیگه زمونه عوض شده

هر کی که باشی،  هر چی که باشی آخرش ازت میپرسن چند کلاس سواد داری


من پول زیاد دارم ولی آخره،  آخرش یه آدم بی سوادم

همین گندم ‌ سر حرف که میشه یه جوری مدعی صحبت میکنه که انگار من کلا هیچی نمیفهمم

چرا؟

چون خانم سوادش بالاتره

چون مدل حرف زدن من با آقا مهندسا فرق داره


گفتم : وا مازیار این چه حرفیه!


انگشت اشاره شو به علامت سکوت گذاشت روی بینیش

برگشت سمت مهیار گفت : من تو رو بردم توی بازار ولی نذاشتم خلق و خوی بازار روت اثر بذاره


تو خیلی با من فرق داری منو جون به جونم کنی از کف همین بازار پاشدم

من هنوزم پاش بیفته لباس کارگری می پوشم با کارگرام کار میکنم

ولی تو توی حجره یه جوری میشینی که خط اتو پیرهنت خراب نشه

تو با من فرق داری داداش من

تو مثل من نباش

ببین چی می خوای ، صلاح کارت چیه همون انجام بده


مهیار گفت : یعنی اگه شرط ازدواج گندم با تو این چیزا بود بی خیال گندم میشدی ؟


مازیار برگشت سمت من نگام کرد گفت : من هیچ وقت بی خیال گندم نمیشدم

اون جوری که دلم می خواست به دستش میاوردم


اگه تو هم دلت با این دختره س بی خیالش نشو چون تا ابد توی دلت میمونه!


هر کاری که لازمه بکن


با تعجب به مازیار نگاه کردم با طعنه گفتم : هرکاری!


متوجه منظورم شد

گفت : همین الان شنیدی بهش گفتم مثل من نباشه

گفت : منظورم اینه

بهش پیشنهاد مهریه ی بالا بده

بهش بگو سه دونگ حجره و سه دونگ خونه  رو به نامش میکنی


مهیار  با تعجب گفت : خونه!

کدوم خو نه ؟!


مازیار دوتا سیگار روشن کرد یکی رو گرفت طرف مهیار گفت : حالا که این دختره گفته دوست نداره توی خو نه ی من باشه

من خونه رو سه دنگش به نام نازنین میزنم ، سه دنگش به اسم تو

اون پولی رو که قراره بابت اجاره به صاحب خونه بدی رو بده به من

کم کم پول خو نه رو با من تسویه کن


مهیار فوری گفت : نه داداش این دیگه زیادیِ

اون اولین خونه ای بود که خریده بودی اصلا دوست ندارم چنین کاری کنی

اونجا مال شماست

مازیار گفت : کی از تو نظر خواست پسر


عشقم کشیده خونه مو بفروشم

کی بهتر از داداشم


نگاه مهیار خیره موند روی من

انگار می خواست ببینه دلخور شدم یا نه


با اینکه از حرف مازیار شوکه شده بودم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم

با لبخند پیش دستی رو گرفتم طرف مهیار گفتم : بیا براتون میوه پوست کندم


مهیار پیش دستی رو ازم گرفت گفت : گندم باور کن من اصلا نمی دونستم داداش چنین تصمیمی داره


گفتم : مازیار هیچ وقت نسنجیده پیشنهادی نمیده

خونه رو بهت نمیبخشه قراره پولش خورد خورد بهش برگردونی


مهیار گفت : نمی دونم باید فکر کنم این کار از سرم زیاده

خیلی لطف بزرگیه داداش

اول حجره بعد ماشین حالا هم خونه



مازیار گفت " باشه تا هر وقت که می خوای فکر کن


گفتم : مهیار یه چیز بگم ؟

گفت: جانم بگو

گفتم : حتما متوجه شدی که نازنین محجبه س ، توی این زمینه با هم صحبت کردین ؟


گفت: راستش خیلی نه ولی خودمم توی فکر این موضوع بودم

من با پوشش نازنین مشکل ندارم ولی نمی دونم اون با آزادی من مشکل داره یا نه ؟

گفتم : درباره ی این موضوع جدی تر صحبت کنین

موضوع مهمیه

گفت : چشم ، حتما زنداداش


مازیار گفت : خلاصه داداش آوردمت اینجا که بهت بگم من همه جوره پشتتم


ببین دلت چی میگه


مهیار محکم مازیار بغل کرد گفت : چه جوری برات جبران کنم داداش


مازیار از جاش بلند شد گفت :

هیچی فقط آدم باش


گفتم : عه مازیار چی میگی؟

گفت : این کره خر می دونه چی میگم



خوشحال میشم پیجم 



مهیار بد صدای بلند خندید

مازیار گفت : بفرما من داداشم خوب می شناسم

پاشو پاشو دیگه بریم بخوابیم


گفتم : مهیار جان اتاق بالا آماده س هر وقت خواستی بخواب

مهیار گفت: دستت درد نکنه

می خوام یکم توی حیاط قدم بزنم بعد می خوابم

گفتم ؛ پس ما میریم بخوابیم شبت بخیر


گفت : شب تون بخیر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰۷


لباس خوابم پوشیدم ، رفتم جلوی آیینه نشستم شروع کردم به شونه زدن موهام


مازیار سیگارش توی جا سیگاری خاموش کرد گفت : بیا اینجا


رفتم کنارش روی تخت نشستم

برس مو رو از دستم گرفت

آروم شروع  کرد با شونه کردن موهام

گفت : وقتی بافت موهاتو باز میکنی ، چقدر موهات خوش حالت میشه

گفتم: آره،  خودمم خیلی این حالت موهام دوست دارم


همونطور که موهام شونه میکرد انگار رفته بود توی فکر


گفتم : مازیار امروز  خیلی اذیت شدی ؟

گفت :  چطور؟

گفتم : حس میکنم یکم پکری ؟


گفت : دوست ندارم مهیار توی این حال و روز ببینم


گفتم: به نظرت مهیار میتونه نظر نازنین عوض کنه ؟

گفت : اینو تو که یه زنی باید بهتر بدونی

سرم انداختم پایین گفتم : نمی دونم،  چون تا حالا کسی چنین پیشنهادهایی به من نداده


نگام کرد گفت: مگه مهریه ی تو کمه؟

فوری گفتم ؛ نه اصلا منظورم مهریه نبود


گفت : دختر  مگه تو خونه ، ماشین ، طلا نداری


گفتم : نه


با تعجب نگام کرد گفت : نه؟


گفتم : من حتی یه حساب بانکی به اسم خودم ندارم

همه ی این چیزایی که گفتی متل توئه نه من


گفت: دلیلش خودت میدونی نمی خوام با تکرارش ناراحتت کنم

ولی بدون همیشه سعی کردم و میکنم که چیزی کم و کسر نداشته باشی


از جام بلند شدم ،  شونه رو ازش گرفتم رفتم سمت آیینه


آرایشم پاک کردم برگشتم توی تخت

گفتم : خیلی خوابم میاد شبت بخیر


کنارم دراز کشید بغلم کرد

رفتم توی بغلش سرم گذاشتم روی بازوش گفتم: تو درباره ی من اشتباه فکر میکنی

اگه یه روزی کل ثروتتم به من بدی اگه بنا باشه برم یه سر سوزنم با خودم نمیبرم

اگه الانم بخوام برم بدون هیچی میتونم برم

ولی موضوع اینه که من دلم نمی خواد جایی برم

جای من کنار توئه،  من دوستت دارم

برگشت طرفم گونه مو بوسید گفت:  

اولا که تو هرگز ، هیچ وقت ، تحت هیچ شرایطی نمی تونی از کنار من بری 

اما ، خیلی دلم می خواد حرفات باور کنم

ولی قبول کن که نمیشه به یه آدم خائن اعتماد کرد

با حرص نگاهش کردم گفتم : این قدر این حرف تکرار نکن

گفت : هیس مراقب تن صدات باش

بالا بری ،پایین بری داستان همینه

تو می خواستی منو دور بزنی

من هرگز به آدمای خائن اطرافم اعتماد نمیکنم

سر تو هم دلم گیر کرد

یعنی هنوزم گیره

ناراحت نباش وقتی مُردم همه ی مال و اموالم میشه مال تو

ولی تا زنده ام یه سوزنم به اسمت نمیکنم چون میدونم همون میشه راه نجاتت با سرعت نور ازم دور میشی


چشماش بست آروم گفت : منم بی تو نمی تونم


دیگه حوصله ی بحث نداشتم

گفتم : باشه هر جور که دوست داری فکر کن

ولی بدون دنیا بالا و پایین زیاد داره

یه روزی خلاصه می فهمی نه به خاطر پولت باهاتم نه هرگز ترکت میکنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰۸

هر کاری میکردم خوابم نمیبرد

به خاطر قراری که با رز داشتم دلشوره داشتم


اگه مازیار می فهمید بازم پنهونی کاری انجام دادم خیلی عصبانی میشد

چند باری منصرف شدم گفتم : بهش زنگ میزنم و میگم نمی خوام ببینمش

ولی حس کنجکاوی ولم نمی کرد


گفتم؛ من که قرار نیست جایی برم اگه لو رفتم میگم خودش سرزده اومد


اینقدر به این موضوع فکر کردم تا خوابم برد


صبح همین که از خواب بیدار شدم به مازیار زنگ زدم که ببینم ظهر میاد خونه یا نه


همین که شماره شو گرفتم: فوری جواب داد

گفت : سحر خیز شدی خانم


گفتم: سلام ، صبحت بخیر

گفت : سلام عزیزم ، فکر کردم خوابی می خواستم دیرتر بهت زنگ بزنم

گفتم: چطور ؟ کاری داشتی ؟

گفت : بابت دیشب ازم دلگیری  ؟

گفتم: الان چند ساله که همه ش این حرفا رو بهم میزنی من دیگه عادت کردم


گفت : قربونت برم من از صبح که بلند میشم تا شب که چشمام روی هم میذارم تمام هدف آرامش و آسایش تو و دایانِ

من همه چیزم مال شماست

حالا فکر نکنم خیلی مهم باشه که ثبت و  سند و قانون چی میگه

گفتم: تو کلا حرف منو اشتباه متوجه شدی

منم تو ی این زندگی چیزی جز آرامش و آسایش نسبی نمی خوام

بهتره حرفای دیشب فراموش کنیم

گفت : حرف حساب جواب نداره

هر چی که شما بگی


با خنده گفتم : ظهر میای ؟

گفت : خیلی دلم میخواد بیام ولی الان نزدیک زنجانم


گفتم : اونجا چکار میکنی

گفت : برای  معامله  با یه باغ دار  اومدم اینجا

گفتم: باشه عزیزم مواظب خودت باش

گفت: می خوای قطع کنی ؟

گفتم : آره دیگه

گفت: قبلش یه بوس بده ببینم

با خنده گفتم : یعنی تو از پشت تلفنم ول کن نیستی


گفت ؛ هِی دختر جون همین دیشب زیر گوشت گفتم تو تا همیشه مال خودمی

شمرده ، شمرده گفت:

من !

یکی !

ول !

کنه!

تو !

نیستم


از پشت تلفن بوسیدمش گفتم : زود بیا دلم برات تنگ میشه


گفت : چشم به روی چشمم

کارم که تموم شد فوری بر میگردم

گفتم: تند رانندگی نکن فعلا 

خداحافظ

گفت ؛ خداحافظ

گوشی رو قطع کرد 

*****

گوشی رو که قطع کردم مردد بودم که به رز زنگ بزنم یا نه

به خودم گفتم : حرفای رز چه اهمیتی داره وقتی مازیار تمام حقیقت به تو گفته

ولی امان از حس کنجکاوی که حریفش نشدم


شماره ی رز گرفتم بعد از چند تا بوق تلفن جواب داد گفت : سلام گندم 

گفتم: سلام ، زنگ زدم بگم،  تا قبل از ظهر میتونی بیای اینجا


گفت : باشه حتما الان راه میفتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰۹


گوشی رو که قطع کردم  از جام بلند شدم رفتم سمت آیینه

یه نگاهی به خودم انداختم

دلم می خواست جلوی رز خوب به نظر برسم

رز واقعا دختر زیبایی و بود اندام بی نهایت جذابی داشت


هر کاری میکردم که خودم باهاش مقایسه نکنم نمیشد


یه ست شویشرت شلوار قرمز  از کمد برداشتم پوشیدم

دوست نداشتم خیلی  رسمی لباس بپوشم که انگار خیلی شخصیت مهمیه

موهام دم اسبی بالای سرم بستم

یه آرایش ملایم کردم


وقتی توی آیینه به خودم نگاه کردم صدام کلفت کردم ، چهره مو اخمو کردم  گفتم : هِی دختر تو خیلی خوشگلی


یهو از اینکه ادای مازیار درآورده بودم خنده م گرفت

وقتی جایی میرفت و خونه نمیومد واقعا دلم براش تنگ میشد

ولی امروز نبودش به نفع من بود

باید حسابی حال رز میگرفتم


****

همونطور که از پله ها می رفتم پایین با صدای بلند گفتم : مریم خانم  ،

مریم بانو کجایی؟


مریم خانم از گوشه ی پذیرایی اومد سمت پله ها گفت : سلام گندم جان اینجام کاری داشتی ؟

گفتم : سلام صبح تون بخیر

رفتم طرفش صورتش بوسیدم گفتم : نه کاریتون نداشتم فقط دلم براتون تنگ شده بود


مریم خانم چشماش ریز کرد گفت : دختر دیگه چه آتیشی سوزوندی که من باید هواتو داشته باشم

خودم زدم به مظلومیت با لبای آویزون گفتم: مریم خانم فقط همین یه بار

گفت : آخر تو سر منو به باد میدی

یه کاری میکنی آقا گوش منو بگیره، منو پرت کنه بیرون

گفتم : وای این چه حرفیه مریم خانم

مازیار خیلی شمارو دوست داره  


گفت : بگو ببینم جریان چیه

با صدای آروم گفتم: قراره رز بیاد اینجا

مریم خانم یکم فکر کرد گفت : کی؟ رز؟

گفتم: رز ، دختر افشار


مریم خانم گفت : اون آغوز مغز دختره  چرا می خواد بیاد اینجا(   آغوز یعنی گردو ، کنایه از آدم کم عقل )


با خنده گفتم: چی ؟

گفت : همون که شنیدی

والا من توی کارای آقا موندم اول که این سپیده ی شیر برنج هفت خط آورد اینجا الانم سرو کله ی رز پیداش شده

اگه آقا رو نمی شناختم میگفتم این مرد کرم و کاپیش داره ( کاپیش همون کرمه)


دوباره با صدای بلند خندیدم

گفت :

اهان بخند ، بخند تو مرد بد نداشتی وگرنه الان از هفت ناحیه این دختره رو کَپان( گره ) میزدی

گفتم ؛ وای مریم خانم دیگه نفسم در نمیاد،  خیلی خندیدم شما عصبی میشی واقعا بانمک میشی

لپ های مریم خانم از عصبانیت گل انداخته بود

گفت : من که دلیل این همه خونسردی تو رو نمیفهمم

گفتم : باور کنین خیلی ناراحتم برای همین به دختره گفتم که بیاد اینجا

ولی نمی خوام مازیار چیزی بفهمه

مریم خانم گفت : خانم جان دهن من که قرصه

ولی سپیده رو می خوای چکار کنی ؟

گفتم : می خوام بهش بگم دایان ببره پارک

گفت : باشه فکر خوبیه

به زهره داوودم می گیم به آقا چیزی نگن


گفتم: باشه ، پس من برم سراغ سپیده

بگم که دایان آماده کنه ببره پارک

مریم خانم گفت : باشه مادر برو

آروم آروم رفتم سمت اتاق سپیده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱۰

همونطور که با دایان بازی میکردم و میبوسیدمش به سپیده گفتم : مواظبش باش

سپیده دایان ازم گرفت گفت : چشم گندم جون نگران نباشین

سوار ماشین شد


آروم به داوود اشاره کردم

اومد کنارم گفت : جانم خانم چیشده؟

گفتم : آقا داوود سپیده رو رسوندی پارک همونجا منتظر بمون

هر وقت خواستین برگردین خونه یه زنگ بهم بزن


داوود گفت : چشم خانم حواسم هست

گفتم: برو به سلامت

داوود گفت : خداحافظ و رفت

*******

ساعت نزدیک یازده بود که صدای زنگ خونه بلند شد

مریم خانم رفت سمت آیفون گفت ؛ عفریته خانم اومد


گفتم: بی زحمت درو باز کنین

درو باز کرد گفت : هر چی لازم داشتین منو صدا بزنین

خودتون اصلا آشپزخونه نیایین که مثل اون دفعه دهن گشادش باز کنه به شما حرف بزنه

گفتم : باشه مریم خانم حرص نخور


مریم‌خانم دستم گرفت کشوند روی مبل گفت : شما اینجا بشینین  نرین  استقبالش


من خودم درو باز میکنم


گفتم : این دیگه چه کاریه


گفت: یکم عقلت به کار بنداز دختر ،تو خانم این خونه ای

بقیه باید برن استقبال مهمون نه شما


گفتم : این کارارو از کجا یاد میگیری مریم خانم؟

گفت : از توی فیلما

بدو بدو رفت سمت در ورودی ساختمون

از کارا و حرفاش خنده م گرفته بود


ولی سعی کردم یه قیافه ی جدی و محکم به خودم بگیرم

پاهام انداختم روی پاهام ، کنترل تلوزیون گرفتم دستم که مثلا دارم فیلم تماشا میکنم

چند لحظه بعد صدای مریم خانم شنیدم که گفت : گندم خانم ، خانم جان براتون مهمان آمده


با بی تفاوتی روم برگردوندم یه نگاه به رز انداختم گفتم: سلام 

گفت : سلام

مریم خانم گفت :  خانم جان امری ندارین

گفتم: بی زحمت دوتا چایی برامون بیارین

رز گفت : من قهوه میخورم

مریم خانم یه چشم غره به رز رفت با طعنه گفت : باشَد چشم !

یهو خنده م گرفت ولی ‌جلوی خنده مو گرفتم

به رز گفتم : بشین


رز نشست روی مبل ، کیفش باز کرد پاکت سیگارش درآورد گفت : اشکالی نداره که اینجا سیگار بکشم ؟

تا اومدم حرف بزنم دوباره گفت : ای وای یادم نبود تو سیگار نمیکشی ولی مازیار سیگاریِ

پس اشکالی نداره

سیگارش روشن کرد شروع کرد به کشیدن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱۱

گفتم: لطفا سریع تر صحبت هات  شروع کن چون ممکنه مازیار بیاد

یه لبخند مصنوعی زد گفت : مگه نمی دونی مازیار رفته زنجان


با تعجب نگاش کردم

گفت : چرا تعجب کردی من خیلی چیزا درباره ی مازیار می دونم اینا که چیزای پیش پا افتاده س

گفتم: اگه اومدی اینجا اراجیف تحویل من بدی لطفا پاشو برو

گفتی : حرف برای گفتن داری منم گفتم بیای که حرفات بشنوم


خندید گفت : خودت گول نزن من اینجام چون تو به مازیار شک کردی


خیلی محکم و جدی گفتم: ابدا ، مازیار همه چیز به من گفته

گفته که قصد و نیتت چی بوده


از جاش بلند شد اومد روی مبل کنار من نشست گفت :  گندم من خیلی چیزا راجع به تو هم می دونم

می دونم که تو توی این زندگی خیلی اذیت میشی

در واقع مازیار رفتارهای خاصی داره که باعث تنش بین شما میشه


گفتم: برام مهم نیست که اینارو از کجا میدونی فقط می خوام بدونم اینا چه ربطی به تو داره


گفت: اگه بخوای می تونم کمکت کنم که از دست مازیار راحت بشی

مهریه و حق تو از این زندگی بگیری بری دنبال آرزوهات

تو دختر آزادی هستی که توی زندون مازیار گیر افتادی

مازیار چون عاشقته خودخواهانه تو رو کنارش نگه داشته

با عصبانیت گفتم: این چرت و پرت ها چیه

مسائل خصوصی بین منو مازیار به کسی ربطی نداره

ما زن و شوهریم اتفاقا همون قدر که خودت می دونی مازیار عاشق منه، منم دوسش دارم

خندید گفت: برای همین رفتی پیش وکیل که ازش شکایت کنی


با کلافه گی گفتم : تو زاغ سیاه مارو چوب میزنی


گفت: گندم مگه تو عاشق درس و دانشگاه و کار کردن و استقلال نیستی

من میتونم کمکت کنم

با صدای بلند خندیدم گفتم : چه جالب اون وقت دربرابر کمکی که به من میکنی

ازم چی می خوای

گفت : تو هم به من کمک کن

گفتم: یعنی چی ؟

گفت : من از مازیار خوشم میاد

با عصبانیت از جام بلند شدم گفتم : دختر به وقاحت و حقارت تو ندیدم

لطفا از خونه ی من برو بیرون ، دیگه نمی خوام چیزی بشنوم


با آرامش گفت: من صحبتام تموم نشده

گفتم: اگه دوست داری همینجا بشین ولی من دیگه نمی خوام چیزی ازت بشنوم رفتم سمت پله ها

یهو با صدای بلند گفت : من حتی می دونم  تو و مازیار سر مسائل و روابط زناشوییتون  هم تفاهم ندارین

خوب می دونم مازیار چه گرایشی داره


از تعجب سر جام خشکم زد

این موضوعی نبود که همه درباره ش بدونن


برگشتم طرفش گفتم : چی میگی ؟

با پوزخند گفت: مثل اینکه یادت رفته من با شوهرت همسفر بودم


یهو دلم هُری ریخت توی دلم گفتم نه مازیار چنین کاری نمیکنه

وقتی سکوتم دید گفت : چی شد رنگ و روت پرید ترسیدی


گفتم: چیزی برای ترس نیست

من به شوهرم اعتماد دارم


گفت : نمی خوام  دروغ بگم اره مازیار به من پا نداده


توی دبی بعد از یه جلسه ی کاری  طوری وانمود کردم که زیادی مشروب خوردم و مستم

مازیار کمکم کرد

سعی کردم بهش نزدیک بشم ولی اون فکر کرده بود من مستم و چیزی حالیم نیست

برای همین بعدا دیگه چیزی رو به روم نیاورد

اصلا یه درصدم فکرش نمی کرد که  دلم گیرش باشه تا اینکه حدود ده پونزده روز پیش توی شرکت همه چیز بهش گفتم

اون روز بعداز ظهر کسی توی شرکت نبود فقط من بودم و مازیار

مازیار توی اتاق بابا مشغول کار بود

که رفتم سراغش ، از خسته گی دوتا دستاش گذاشته بود روی صورتش و سرش به صندلی تکیه داده بود

رفتم توی اتاق متوجه حضورم نشد


خوشحال میشم پیجم 

هر چی بهش نزدیکتر میشدم ،  بیشتر وسوسه میشدم 

من با پسرای زیادی بودم همه شون به خاطر پول پدرم و ظاهرم برام چاپلوسی میکردن  که با من باشن

ولی مازیار اولین مردی بود که هیچ کدوم اینا براش اهمیتی نداشت

مدت ها بود که به این فکر میکردم اگه یه مردی مثل مازیار داشتم دیگه چیزی از این دنیا نمی خواستم

حرف بابام توی سرم بود که گفته بود کاش چندین سال پیش مازیار دیده بودم

مامانم میگفت: جوون با عرضه ای ِ حتما اگه مجرد بود یکی از دخترام بهش میدادم

مژگان که متاهل بودم حتما مازیار برای من می خواستن

خودمم اینو می خواستم

گفتم : تیریِ توی تاریکی

رفتم کنار میز موندم

مازیار دستش از روی چشماش برداشت  نگام کرد گفت: چیزی شده؟


به برگه های توی دستم اشاره کردم گفتم : اینارو برات آوردم که بخونی

خم شدم که برگه ها رو بذارم  روی میز

صدای نفس هاش خوب میشنیدم

از عمد خودم بهش نزدیکتر کردم


یهو خودش کشید عقب


دیگه تحملم تموم شد دستم بردم سمت دستاش


اینجای حرفش که رسید با عصبانیت  به رز نگاه کردم گفتم : از خونه ی من برو بیرون دیگه نمی خوام بقیه رو بشنوم


رز گفت : وقتی دستاش گرفتم انگار دیوونه شد

از جاش بلند شد با عصبانیت با یه ضربه زد به وسائل روی میز

میز برگردوند روی زمین

رفت سمت در


حالم خرابتر از این بود که بذارم بره دنبالش رفتم

دوییدم سمت در ، درو بستم

گفتم : مازیار عصبانی نشو یه لحظه به حرفام گوش بده


رفتم سمتش که آرومش کنم

با تمام وجودش داد زد گفت : دست به من نزن از من فاصله بگیر

هر چی اون بیشتر داد میزد انگار من جری تر میشدم

بیشتر می خواستمش


بهش گفتم ؛ مازیار فقط یه شانس بهم بده

 فقط یکبار با من بودن تجربه کن اگه بازم منو نخواستی بی خیالت میشم


آروم شد ، رفتم طرفش کاپشنش از دستش گرفتم پرت  کردم روی مبل

رفتم روبروش چشم توی چشمش موندم

گفت : چی ازم می خوای ؟

گفتم : خودت می خوام

اگه با من باشی ، کنارم میتونی به خیلی چیزا برسی


گفت : رز حالت خوبه ؟ چیزی مصرف کردی ؟

گفتم: نه به خدا ، من خوبم اون روزم توی دبی مست نبودم

خودم زدم به مستی


گفت: من متاهلم،  بچه دارم


گفتم؛ من کاری به هیچی ندارم فقط تورو می خوام


خیره نگام کرد


رفتم نزدیک تر که ببوسمش دستش برد بالا با تمام قدرتش یه سیلی بهم زد 


پرت شدم یه گوشه 

گفت : من عادت ندارم روی زن دست بلند کنم 

ولی اینو زدم بلکه به خودت بیای و ناموست برای هر مردی به حراج نذاری 

از جام بلند شدم دوباره رفتم طرفش گفتم : تو هر مردی نیستی 

من تا حالا با هیچ مردی نبودم 

با پوزخند گفت : آره معلومه 

گفتم : می تونی امتحان کنی 

دوباره دستش برد بالا بالا ولی اینبار کوبید به دیوار 

گفت : تو لایق سیلی خوردنم نیستی 

 از شرکت زد بیرون

اینجای حرفش که رسید که صدای هق هق گریه ش بلند شد


یه جوری از ته دل زار میزد که انگار یکی از عزیزاش از دست داده


با نفرت نگاهش کردم گفتم : چرا اینارو به من گفتی

گفت : چون می خواستم باهات روراست باشم

مازیار منو نمی خواد ولی من اونو می خوام

شب و روزم قاطی کردم

همه ش بهش فکر میکنم

بعداز سیلی که بهم زد می خواستم به پدرم بگم شراکتش بهم بزنه ولی نتونستم

گندم من میدونم تو خونواده ی ثروتمندی نداری ولی پدر من خیلی داراست

هر چقدر که بخوای بهت میدم از زندگی مازیار برو تو اون دوست نداری


با پوزخند گفتم: این حجم از سبکسری تو اینقدر منو مات و مبهوت کرده که حتی نمی دونم باید چی بهت بگم که لایقت باشه

الان میفهمم که چرا مازیار دوست نداشت من با تو هم صحبت بشم چون میزان وقاحت تورو فهمیده بود

الانم بلند شو گورت گم کن از خونه م برو بیرون

ولی قبل از رفتن کنجکاو شدم که بدونم

به گفته ی خودت می دونی مازیار اخلاق و رفتار خاص داره ،  با نیشخند گفتم: حتی گرایشش توی روابط جنسی هم می دونی . تازه  در گوشتم زده چرا اینقدر اصرار داری باهاش باشی ؟


اشکاش پاک کرد سرش بالا گرفت گفت : چون من عاشق همین خصلت هاشم، همه ی اینایی که میگی برام جذابه و جز فانتزی های منه


گفتم: تو واقعا مریضی


کیفش برداشت گفت: من خیلی چیزای دیگه هم درباره ی شما میدونم

بدون من امروز اومدم اینجا که با هم صحبت کنیم

نمی خواستم در حق تو و پسرت ظلم بشه

مطمئن باش من مازیار  مال خودم میکنم

دعا کن از این خونه پرتت نکنم بیرون حداقل بذارم برای پسرت مادری کنی

یهو مریم خانم با عصبانیت از آشپزخونه اومد بیرون

دست رز کشید گفت : یک ساعته دارم به اراجیف تو گوش میدم

چشم هات باز کن خوب منو نگاه کن من مثل این دختر حیا ندارم

گیسات میگیرم از اینجا پرتت میکنم بیرون


یالا برو بیرون

رز برگشت طرفم گفت : تو همیشه اینقدر به کلفت هات رو میدی


با عصبانیت گفتم: حرف دهنت بفهم

در از اون طرفه

مریم خانم ولش کن بذار راهشو بکشه بره

رز فوری رفت سمت در گفت : یه روزی امروز یادت میارم

در محکم کوبید به هم رفت

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز