2777
2789

پارت ۲۷۴

برگشتم طرفش گفتم : لازم نبود قرارتو به خاطر من کنسل کنی من خوبم

چیزی نگفت ،  ماشین روشن کرد حرکت کرد سمت خونه

*****

همین که توی پارکینگ از ماشین پیاده شدیم

زهره بدو بدو اومد طرفم ، بغلم کرد گفت : خوبی گندم جون

گفتم؛  چیه چرا اینقدر هولی من حالم خوبه

گفت: به خدا داشتم از ترس میمردم

با اخم گفتم ، تو نباید استرس داشته باشی

برگشتم سمت داوود  که از داخل باغچه میومد طرفمون گفتم : آقا داوود چرا به زهره گفتی حالم بد شده

گفت : خودش از سرو صدا و صحبت های آقا متوجه شده بود


زهره رو بغل کردم بوسیدمش گفتم: نگران نباش عزیزم من حالم خوبه الان یکم بخوابم بهترم میشم

زهره گفت : گندم جون برات سوپ بپزم ؟

مازیار گفت: نه زهره خانم دست شما درد نکنه مگه قرار نشد از این به بعد شما کاری جز استراحت انجام ندی


فهیمه خانم هست اگه کاری باشه انجام میده

زهره گفت : باشه چشم ، اگه یه وقت خدای نکرده حالت بد شد خبرم کن

گفتم : باشه قربونت برم


مازیار برگشت سمت داوود گفت : داری چکار میکنی ؟

داوود گفت : داشتم یه دستی به باغچه میکشیدم

مازیار گفت : کار ول کن

سوییچ ماشین گندم خانم دستته؟

داوود گفت : بله آقا

مازیار گفت : ماشین بردار ، دست خانمت بگیر برین یکم خوش بگذرونین

داوود با لبخند گفت : چشم آقا دست شما درد نکنه

یه چشمک به زهره زدم گفتم  : برو خوش بگذره

مازیار اومد سمتم دستم گرفت منو دنبال خودش کشید


زیر لب گفتم : آدم  یه مریض اینطوری دنبال خودش میکشه ؟

برگشت طرفم گفت : چقدر غر میزنی

می دونی از زن غر غرو خوشم نمیاد


گفتم : خوب نیاد چکار کنم


گفت : تو قرار نیست کاری بکنی

منه بد بخت باید تحمل کنم


گفتم : تحمل نکن


دوباره برگشت نگام کرد

گفتم : هان چیه باز زل زدی به من

گفت : دارم تصور میکنم پیر بشی چه شکلی میشی

یه پیر زن غر غرو


با اخم دستم از دستش کشیدم بیرون رفتم داخل ساختمون

مازیار همونطور که با صدای بلند میخندید دنبالم اومد


فهیمه همین که مارو دید گفت  :

خانم حالتون چه طور ه ؟

گفتم : ممنون بهترم


مازیار گفت : فهیمه خانم شما میتونین برین

فهیمه گفت: خانم حالش خوب نیست

می تونم بیشتر بمونم کمکشون کنم

مازیار گفت : نه نیازی نیست ، دست شما درد نکنه

خودم هستم

فهیمه گفت : چشم ، پس من دیگه برم

مازیار گفت : برین به سلامت


سپیده همان طور که دایان بغلش بود از اتاقش اومد بیرون

رفتم طرفش دایان ازش گرفتم

سپیده گفت: بهترین؟

گفتم : آره خدارو شکر

مازیار اومد طرفم ، لپ دایان کشید گفت: چه طوری پسر بابا

دایان با ذوق خودش پرت کرد بغلش


مازیار همونطور که دایان می بوسید برگشت سمت سپیده گفت : سپیده خانم چند روز پیش ازم خواسته بودین هر وقت که شرایطش بود یه شب بهتون مرخصی بدم

امشب میتونین برین مرخصی فردا ظهر ساعت یک اینجا باشین

سپیده گفت : ولی الان توی این شرایط ، چطور دایان تنها بذارم

مازیار گفت : سپیده خانم دایان تنها نیست ، پدر و مادرش کنارش هستن

سپیده یکم خودش جمع و جور کرد گفت : ببخشید منظور بدی نداشتم چون گندم خانم حالش بد بود اینطور گفتم

مازیار گفت : نگران نباشین

میتونین برین

سپیده گفت : چشم پس من برم آماده بشم


گفتم : چه خبر شده، مهربون شدی

به همه مرخصی میدی


گفت: امشب دلم تنهایی می خواد

می خوام فقط سه تامون توی خونمون باشیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۵


همونطور که دراز کشیده بودم مشغول بازی با دایان شدم


دایان اسباب بازی هاش توی اتاق پخش کرده بود و با ذوق باهاشون بازی میکرد


از آشپزخونه سرو صدا میومد

انگار مازیار مشغول کاری بود


چند لحظه بعد دیدمش که با یه ظرف کمپوت و یه شیشه شیر اومد طرفمون

ظرف کمپوت داد دستم گفت : این خدمت شما

رفت طرف دایان گفت : اینم برای پسر تپل مپلی خودم .

دایان چهار دست وپا خودش به مازیار رسوند

مازیار بغلش کرد شیشه رو گذاشت توی دهنش

گفت: چیه چرا نگاه میکنی بخور دیگه

گفتم: اصلا نمی‌تونم بخورم

گفت : ناز نکن دیگه ، اینو بخور تا شام آماده کنم

گفتم : غذا توی یخچال هست

گفت : نه ، امشب می خوام بساط کباب راه بندازم

گفتم : چیه؟ خوش اخلاق شدی ؟

گفت : من همیشه خو ش اخلاقم

گفتم:  خوشم میاد از رو نمیری


دایان شیرش که خورد ، مازیار بلند شد دوباره رفت سمت آشپزخونه

صدای آواز خوندنش بلند شد

داشت می خوند :


به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا


اونقدر امشب مستم كن كه بشم دور از دنیا


بده جامی ای ساقی كه بسازم با دردام


ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه


غم عشق و رسواییم دیگه از كی پنهونه


رفتم توی فکر ، یعنی چی ؟


نه به فاصله گرفتنش از من

نه به  روی خوش نشون دادنش به رز

نه به مهربون شدن الانش

شایدم ریگی توی کفشش بود

هر چی که بود باید حفظ ظاهر می کردم

*******


با سیخ های کباب از آشپزخونه اومد بیرون

رفت سمت اتاق سپیده

گفتم اونجا چکار داری ؟

گفت : می خوام برم کاپشن دایان بیارم

گفتم : کاپشن چرا؟

گفت : می خوام پدر ، پسری کباب درست کنیم

گفتم: بیرون خیلی سرده


همونطور که از اتاق میومد بیرون گفت : این پسره منه

شیر مرده

هیچیش نمیشه

مگه نه بابایی

دایانم با صدای بلند بهش میخندید

گفت : آفرین پسرم ، اصلا به مامانت نکشیدی

همه ش غش میکنه

گفتم : خیلی بی ادبی من کجا همه ش غش میکنم


گفت : چی بگم ، تو رو به من انداختن، با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

با حرص بالشم پرت کردم طرفش

گفت : بیا دست بزنم داری

تا اومدم چیزی بگم ، دایان بغل کرد گفت : بدو بابایی ، بدو بریم تا دستش به ما نرسیده

فوری رفت توی تراس .


از جام بلند شدم ، رفتم سمت تراس

دیدم دایان نشونده روی مبل همان طور که براش شعر می خوند و شکلک در میاورد داشت کباب درست میکرد

از کاراش خنده م گرفته بود


چند دقیقه بعد دیدم برگشت داخل پذیرایی

دایان گذاشت کنارم گفت : الان کبابا آماده میشه

اومدم

سفره رو بچینم

گفتم : همون میز توی آشپزخونه رو بچین

گفت: نخیر ، امشب باید همینجا روی زمین سفره بندازیم


با یه سفره و پارچ دوغ و سبزی خوردن و نون برگشت توی پذیرایی

گفت : اینارو بچین تا من برم بشقاب ها رو بیارم

سفره رو پهن کردم وسایلا رو چیدم روش

بشقاب ها و لیوان ها رو گذاشت روی سفره دویید سمت تراس

چن لحظه بعد با سیخ کباب ها برگشت گفت : دایان بابا بیا ببین چه کردم

اول از همه یه لقمه برای من گرفت

گفت : بیا اینو بخور

لقمه رو از دستش گرفتم گفتم: دایان نمی تونه کباب بخوره

گفت : غذاش گرم کردم

یکمم بهش کباب میدیم

غذای دایان گذاشت جلوش

دایان با ذوق حمله کرد  به غذاش.  دست و صورتش کثیف شده بود

اینقدر خوشحال بود میخندید که ما هم از خنده ش خنده مون گرفته بود .

*********

بعد از غذا گفتم : وای مازیار دایان ببین ، اینو چه طوری تمیز کنیم


گفت: باید ببریمش حموم


گفتم : موافقم

دایان بغل کرد گفت : ای پدر سوخته پاشو بریم حموم

رفتن سمت حموم


منم رفتم سمت اتاق سپیده برای دایان حوله و لباس آماده کردم

اینقدر صدای جیغ و خنده هاشون بلند بود که رفتم ببینم توی حموم چه خبره

دیدم مازیارم با دایان توی وان پر از آب و کف نشسته و بازی میکنه

گفتم: اومدی بچه رو حموم بدی یا خودتُ

گفت : اشکالی نداره دوتایی حموم میکنیم

رفتم روی لبه ی وان نشستم شروع کردم به آب پاشیدن روی دایان

یه لحظه فکر کردم کاش همیشه اوضاع همینطور بود

فقط ما بودیم و این خونه فارغ از قوانین  خاص مازیار

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۲۷۶

دایان همونطور که شیرش میخورد چشماش گرم شده بود

گفتم : اینو ببین چه با مزه داره می خوابه

مازیار خندید گفت: والا اینقدر که بازی کردیم من الان دارم بیهوش میشم وای به حال این فسقلی

گفتم : ببرش بالا توی تختمون همونجا بخوابه

گفت : بیا امشب همینجا تشک بندازیم سه تایی بخوابیم

با تعجب نگاهش کردم گفتم ؛ واقعا ؟

تو که همیشه میگی روی زمین خوابت نمیبره

گفت : یه شب هزار شب نمیشه


به سینی چایی اشاره کرد گفت : چاییت بخور سرد میشه


بعداز این که چاییم خوردم بلند شدم گفتم: پس برو رخت خواب بیار

گفت : اگه حالت خوبه تو  بیا بالش ها رو بیار

گفتم : باشه

دوتایی رفتیم طبقه ی بالا


مازیار در کمد دیواری رو باز کرد

گفت: بیا بالش ها این زیرن

من تشک ها رو بلند میکنم تو بالش ها رو بردار

سرم خم کردم از زیر دستش رفتم داخل کمد

گفتم : تشک بلند  کن من برش دارم

دیدم بی حرکت مونده

برگشتم طرفش ،  موهام از صورتم زد کنار

گفت : امشب خیلی بهم خوش گذشت

همونطور که بین دستاش و کمد گیر افتاده بودم

سعی کردم نگاهم ازش بدزدم ، سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : به منم همینطور

دوباره برگشتم سمت رخت خواب ها گفتم: زود باش بیا اینارو ببریم یه وقت دایان بیدار میشه

یه قدم اومد جلوتر ، کاملا چسبیده بود به من

با اینکه پشتم بهش بود ولی میتونستم طرز نگاهش تصور کنم 


موهام جمع کرد توی دستش ، حس کردم هر لحظه سرش به گودی گردنم نزدیک تر میشه

نفسم انگار حبس شده بود

قلبم تند تند میزد

مثل کسایی که برای اولین بار قراره با هم باشن

چشمام بستم ، از یه طرف دلم براش تنگ شده بود از یه طرف صدای رز توی سرم بود

عقلم میگفت باید پسش بزنم ولی دلم چیز دیگه می خواست 

یهو موهام رها شد روی شونه هام

ازم فاصله گرفت آروم  گفت : تو بیا برو من خودم اینارو میارم


برگشتم طرفش

نگاهش کردم

حالت چهره ش عصبی شده بود

نمی خواست زیر حرفش بزنه

بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون

سریع رفتم پایین پیش دایان

چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم احساساتم کنترل کنم 

چند لحظه بعد با تشک و بالش و پتو اومد پایین

دایان گذاشتم وسطمون

کنارش دراز کشیدم

دستم کشیدم به صورتش

یکی از آرزوهام بود که هرشب کنار پسرم بخوابم

یه آه از ته دل کشیدم

مازیار گفت : چیه ؟ چرا اه میکشی

گفتم: کاش میشد همیشه توی خ‌ونه ی خودمون اینقدر راحت باشیم

گفت : حالا که نمیشه

گفتم : چرا ؟

گفت : میشه حرفای تکراری نزنیم


چیزی نگفتم

چراغ خاموش کرد

اومد سمت دیگه ی دایان دراز کشید

دستاش گذاشت زیر سرش به  سقف زل زد  گفت :

گندم ؟

گفتم : بله

گفت : چرا این کار با من کردی ؟

چرا رفتی پیش وکیل؟


گفتم : به نظرت الان دیگه برای صحبت کردن درباره ی این موضوع دیر نیست ؟

من همون روز سعی کردم دلیل کارم بهت بگم

ولی تو اجازه ندادی اصلا حرفام باور نکردی


گفت : باور نمیکنم چون با من روراست نیستی

گفتم : تو چی ؟ تو رو راستی ؟


گفت "  تا ده دوازده روز پیش اره

ولی الان یه چیزایی پیش اومده که تو ازش بی اطلاعی

من خیلی چیزا رو بهت نمی گفتم چون دلیلی نداشت تو بدونی

ولی اینبار چیزی رو ازت پنهون کردم که باید بدونی


برق از سرم پرید حتما به رز مربوط میشد

گفتم : چرا نمی خوای به من بگی

گفت : به خاطر تمام دروغ هایی که من گفتی

گفتم : تا کی ؟

گفت : تا به وقتش

پشتش کرد طرفم خوابید

باز من موندم و یه عالمه سوال

یعنی چی این وسط بود

نکنه مازیار!

نکنه یه وقت !

نمی تونستم حتی به زبون بیارمش

چشام بستم ، دایان بغل کردم سعی کردم که بخوابم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۷

نور آفتاب مستقیم به چشمام می تابید

به زور چشمام باز کردم

یه نگاه به ساعت روی دیوار پذیرایی انداختم ساعت ده بود


برگشتم سمت دایان دیدم سر جاش نیست

مازیارم نبود

یهو یادم اومد که سپیده هم نیست

با وحشت از جام بلند شدم گفتم : دایان ، دایان مامانی کجایی ؟

با صدای مازیار برگشتم طرفش گفت: نترس دختر دایان پیش منه

دستم گذاشتم روی قلبم گفتم : وای ترسیدم

گفت : دایان بیدار شده بود گرسنه ش بود صبحونه شو بهش دادم

پوشکشم عوض کردم

گفتم : دستت درد نکنه

تو چرا خونه ای؟

گفت : امروز حوصله ی کار و حجره رو نداشتم

گفتم: چه عجب یکم از کار دست کشیدی

گفت : پاشو دست و صورتت بشور

یه املت مشتی درست کردم با هم بخوریم


بعداز اینکه دست و صورتم شستم

دایان ازش گرفتم ، شروع کردم به بوسیدنش

گفتم: صبحت بخیر پسر گلم

دیشب پیش مامان خوابیدی

اخ که خوابیدن کنار تو چه کیفی داره


همونطور که با دایان بازی میکردم گفتم؛ پس مریم خانم کجاست؟

گفت : صبح بهش زنگ زدم گفتم نیاد

برای ظهر غذا داریم

فهیمه هم که ساعت دو میاد به بقیه ی کارا میرسه

گفتم: کار خوبی کردی


گفت : بیا صبحونه بخوریم من باید برم

گفتم : کجا ؟ تو که گفتی امروز نمیری سر کار

گفت : با افشار قرار دارم


اسم افشار که اومد دوباره افکار منفی اومد سراغم

ولی به روی خودم نیاوردم و مشغول خوردن صبحانه شدم


مازیار گفت " تو پاشو برو توی پذیرایی دایانم ببر من ظرفارو بشورم

گفتم : نمی خواد تو برو به کارت برس من کاری ندارم

خودم اینجا رو مرتب میکنم

گفت : نه تو حالت خوب نیست

گفتم : کار زیادی نیست

ظرفارو میچینم توی ماشین

یه دستی هم به آشپزخونه می کشم

بیکار بمونم حوصله ام سر میره

گفت " باشه پس من میرم کاری داشتی زنگ بزن

اومد طرفم سر دایان که توی بغلم بود بوسید اومد طرف من که گونه مو ببوسه یهو مکث کرد


منم خودم زدم به بی خیالی

دستش آورد سمت صورتم لپم کشید گفت : خدا خداحافظ

گفتم: خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۸

بعداز رفتن مازیار خودم مشغول کارو بازی با دایان کردم

سعی می کردم فکرم نره سمت افکار منفی

******

نزدیک ظهر بود که مازیار برگشت خونه


از همون لحظه ی ورودش به خونه حس کردم مضطربه

از حالت چهره ش میشد فهمید که عصبیِ

همه ش توی فکر خودش بود

با فهیمه مشغول چیدن میز نهار بودم که صدام زد

رفتم سمت پذیرایی گفتم ؛ با منی ؟

گفت : آره ، می خوام برم بالا یکم استراحت کنم 

گفتم : نهار نمی خوری؟

گفت: نه ، از خواب بیدار شدم می خورم

گفتم : باشه ، برو


صدای زنگ تلفن خونه بلند شد

رفتم سمت تلفن

شماره مادر شوهرم بود

گوشی رو برداشتم گفتم : جانم مامان جان ؟

مادر شوهرم گفت : سلام گندم جان ، خوبی مادر ؟

گفتم : ممنون شما چطورین ؟

گفت ؛ مهیار بهم گفت که انگار کمی کسالت داشتی

گفتم : آره، دیروز یهو سرم گیج رفت از حال رفتم


مادر شوهرم گفت : ببینم عروس نکنه خبراییِ؟


گفتم : نه ، هیچ خبری نیست

گفت : عروس دست ، دست نکن 

کی می خوای دوباره دل پسرم شاد کنی 

گفتم : وای مامان تو رو خدا بی خیال این جریان بشین 

گفت : چرا مادر ، خدارو شکر زندگیت کم و کسری نداره 

مازیارم که مثل پروانه دورت میگرده 

گفتم : مامان جون لطفا بحث عوض کنین 

با خنده گفت : الان بهتری؟

گفتم : بله خداروشکر

گفت : فردا شب برای شام خونواده ی کرامتی رو وعده گرفتیم

گفتم : خوب به سلامتی ، کار خوبی کردین

گفت : زنگ زدم ازت بپرسم به نظرت چی بپزم

والا جدیدا راه و رسم مهمون داری فرق کرده

قبلنا یه قیمه و قورمه ای ، مرغُ مسمایی چیزی میپختیم تموم

الان چه می دونم پیش غذا و دسر و هزار تا چیز دیگه هم هست

خندیدم گفتم :  شما هر چی بپزی عالی میشه

گفت : مادر دیدی خونواده ی کرامتی چه بریز و بپاشی کرده بودن

این مهیار پدرسوخته هم اَمون منو بریده میره میاد میگه فاطمه خانم سنگ تموم بذار


گفتم : نه بابا !  چه زن ذلیلی بود این من نمی دونستم

مادر شوهرم خندید گفت : پسرای من همه شون زن ذلیلن

گفتم : بله

گفت : مادر میگی چی بپزم؟

گفتم : والا چی بگم ، شما خودتون کدبانو هستین 

گفت : مادر جون تو جوونی ، امروزی هستی اگه قرار بود فردا شب همچین مهمونی داشته باشی چی میپختی عروس جان ؟

گفتم :  به نظرم باقالی پلو با ماهیچه و فسنجون و ته چین مرغ

با کشک بادمجون و سوپ شیر و ژله و تیرامیسو خوب باشه 


گفت ؛ باشه ، غذاها رو میپزم ولی دسر نمیتونم درست کنم

گفتم : شما نگران دسر نباشین اون با من

گفت : مرسی دختر قشنگم

میشه یکم زودتر بیای یه نگاهی به غذا هام بندازی و تزئیناتش انجام بدی

گفتم : چشم حتما روی چشمم

گفت : ببخشا دخترم ، فردا از صبح قراره شیوا هم بیاد کمکم

ولی سلیقه ی تو یه چیز دیگه س مادر

گفتم : چشم،  اصلا نگران نباشین

من خودم می رسونم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۹

بعداز اینکه گوشی رو قطع کردم رفتم سمت اتاق سپیده

در زدم گفتم: سپیده جان نهار آماده س ، مازیار نمیاد سر میز اگه دوست داری بیا با هم غذا بخوریم

سپیده گفت : باشه ، حتما الان میام

منو سپیده و فهیمه نشستیم سر میز و شروع کردیم به غذا خوردن

فهیمه و سپیده توی همین دوسه روزه خوب  با هم کنار اومده بودن

اونا حرف میزدن و میخندیدن منم به ظاهر همراهیشون میکردم

ولی فکرم پیش مازیار بود

دلم می خواست دلیل عصبانیتش بدونم

*****


عصر حدود ساعت پنج بود که از خواب بیدار شد

توی اتاق کنار شومینه لم داده بودم و کتاب میخوندم


از روی تخت بلند شد اومد طرفم .

‌کنارم دراز کشید سرش گذاشت روی بالشم


دستم حائل گذاشتم زیر گوشم نگاهش کردم گفتم:

چیزی شده؟


سرش به نشونه ی تایید تکون داد

گفتم : اگه دوست داری بگو چی شده

گفت: امروز به افشار گفتم دیگه نمی خوام باهاش کار کنم

با تعجب نگاهش کردم گفتم : چرا ؟

گفت: چراشو نپرس

گفتم : افشار چی گفت ؟

گفت: قبول نکرد ، گفت : به حضورم نیاز داره

بهم پیشنهاد سود و سهم بیشتر داد

گفتم : چرا افشار این کار میکنه ؟


از جاش بلند شد رفت سمت پاتختی پاکت سیگارش برداشت اومد کنار شومینه نشست سیگارش روشن کرد همونطور که به شعله های آتیش شومینه خیره شده بود گفت : افشار میگه به فکر و جسارت و قدرتم نیاز داره

میگه دیگه برای اینکه همچین تشکیلاتی رو بچرخونه پیر شده


گفتم : افشار دوتا دختر جوون و یه دوماد داره چرا از اونا کمک نمیگیره؟

گفت : مژگان دختر بی دست و پاییِ

رز م که معلوم نیست با خودش چند چنده ، گاهی حاله ، گاهی بی حال

به مهرشادم اعتماد نداره

میگه توی حساب ها دست میبره

برای همین رابطه شون خیلی خوب نیست

گفتم : الان می خوای پیشنهاد افشار قبول کنی ؟

گفت : می دونی اگه بشه چی میشه ؟

خیلی برای این کار ایده دارم


گفتم : تو که بهم نمی گی چرا می خوای پا پس بکشی ؟

نگام کرد گفت: به وقتش بهت می گم

گفتم: الان تصمیمت چیه؟

گفت : افشار تا بعداز عید بهم فرصت فکر کردن داده


دلم می خواست حالا که با من حرف زده بود

منم بهش بگم که پیام های رز خوندم

بهش بگم که دلم نمی خواد با افشار همکاری داشته باشه

ولی نگفتم

دلم می خواست خودش این قائله رو ختم کنه


از جام بلند شدم

گفت : کجا؟

گفتم : میرم برات غذا بیارم

نهار نخوردی

گفت : آره بیار همین جا بخورم

به آرامش و سکوت نیاز دارم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸۰

رفتم پایین همونطور که غذا رو گرم میکردم به حرف های مازیار فکر میکردم

مطمئن بودم که مازیار به خاطر پررویی رز می خواد این شراکت تموم کنه

پس این علاقه فقط یک طرفه از طرف رز بود


فهیمه اومد طرفم گفت : گندم خانم اجازه بدین کمکتون کنم

گفتم : نه عزیزم

خودم کارم انجام میدم

شما زحمت بسته بندی اون سبزی ها رو بکش

برای شامم بی زحمت کتلت درست کنین

گفت : چشم روی چشمم


سینی غذا رو برداشتم رفتم بالا

غذا رو گذاشتم جلوش شروع کرد به خوردن

بر خلاف همیشه که با اشتها غذا میخورد

بعداز دوسه قاشق بشقاب زد کنار

گفتم: همین ؟

گفت : اصلا اشتها ندارم

فکرم خیلی درگیره


برای اینکه از اون حال و هوا در بیاد گفتم: راستی خبر داری که مامانت برای فردا شب خونواده ی کرامتی رو دعوت کرده؟

گفت : آره می دونم

با منو حسین و محسنم هماهنگ که همه فردا شب اونجا باشیم

گفتم : بنده ی خدا مادرت خیلی دست پاچه شده ازم خواست فردا برم کمکش

گفت: یعنی چی؟

گفتم : چی یعنی چی ؟ گفت : برم یکم کمکش کنم 


با عصبانیت گفت ؛ مگه تو کلفت خونواده ی کرامتی هستی که بری براشون غذا بپزی

گفتم: وای حالت خوبه ، اونا مهمونن

جای غریبه نمیرم کمک ، خونه ی مادرته


گفت: خوشم نمیاد واسه دیگران دولا راست بشی

به مامانم میگم هر چی می خواد از رستوران براش سفارش میدم

گفتم : وای نه تورو خدا،  زشته الان فکر میکنه من گله ای کردم

گفت : بذار هر جور می خواد فکر کنه

گفتم : مهیار برام مثل عرفان میمونه خودم دوست دارم توی همچین شبی براش کاری انجام بدم

یکم فکر کرد گفت : واقعا خودت دلت می خواد فردا برای کمک بری ؟

گفتم : معلومه که آره ، مهیار هم برای من هم برای تو خیلی عزیزه ، این کمترین کاریه که میتونم براش انجام بدم 


گفت : اگه خودت دوست داری داستانش فرق داره

وگرنه نه تو نه مامانم نیاز نیست خودتون خسته کنین

گفتم : مامانت طفلک خیلی ذوق داشت یه وقت ذوقش کور نکنی

گفت : باشه،  حواسم هست

برای فردا شب یه لباس سنگین رنگین خوشگل بخر

می خوام با بقیه ی عروسای سید جلال فرق داشته باشی


با شیطنت گفتم : من که کلا با عروسای سید جلال فرق دارم 

گفت : بر منکرش لعنت، تو زن سید مازیاری 

می دونی که من آس پسندم 

یه چشمک بهش زدم گفتم : بععله ، شما که راست میگی

حالا کی باید بریم خرید ؟ 



گفت : همین الان 

گفتم: الان؟

گفت : آره

از جام پاشدم

گفتم  میرم آماده بشم

رفتم سمت آیینه شروع کردم به آرایش کردن


بلند شد اومد کنارم

دستش به پشتی صندلیم تکیه داد از توی آیینه نگام کرد گفت : درسته  تو کلا با عروسای سید جلال فرق داری!

 درسته  مهره ی مار داری!

درسته تونستی دل پسر بداخلاقه ی سید جلالُ ببری !


ولی!!!!!!؟؟؟؟


 بی نهایت سرکش و یه دنده ای 

با اخم گفتم : من ؟ 

سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : آره خوده تو 

ولی یادت نره اگه تو گندمی منم مازیارم 

تا ازم عذر خواهی نکنی اوضاع همین طور باقی میمونه 


یه ابروم دادم بالا گفتم : والا من که از همه چی راضیم

اونی که ناراضی باید یه کاری کنه

سرش تکون داد گفت : خواهیم دید خانمِ سید مازیار

رفت سمت کمد حوله شو برداشت گفت : میرم یه دوش بگیرم یکم سر حال بشم

گفتم : هِی پسر جون من اسم دارم، اسمم گندمِ نه خانم سید مازیار 

با خنده گفت : بخوای نخوای همینه 

رفت داخل حموم در و بست 

با صدای بلند شروع کرد به آواز خوندن 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸۱

از اینکه  تصمیم گرفته بود از افشار جدا بشه خیلی خوشحال بودم

توی دلم گفتم: بد نیست اگه این بازی رو تموم کنم

ولی یاده روزی که اومده بود توی دفتر وکیل افتادم و حرفایی که بعدش بهم زد، اون روزی که منو به درخت بسته بود و منو ترسونده بود 

بد جور سر دوراهی گیر کرده بودم

به خودم گفتم: حالا که خودش این بازی رو شروع کرده بد نیست منم کم نیارم شاید این قضیه براش درس عبرت بشه و توی رفتارش یه تجدید نظری بکنه

از جام بلند شدم همون طور که می رفتم سمت کمدم به خودم گفتم " گندم طاقت بیار،  اینبار دل به دلش نده بذار متوجه بشه اگه بدخلقی کنه از یه چیزهایی محروم میشه

می دونستم این کار برای زندگی مشترک خطرناکه و به روابط زناشویی آسیب میزنه

ولی خودش این بازی رو شروع کرده بود. نه من


توی همین افکار بودم که از حموم اومد بیرون

برگشتم طرفش گفتم " دایانم با خودمون ببریم؟

گفت : ببریم ، باید براش لباس بخریم

با ذوق گفتم : آخ جون ، می خواستم برم سمت در که دستش گذاشت روی دیوار راهم بست

گفت ؛ کجا ؟

گفتم : میرم به سپیده بگم دایان آماده کنه

اون یکی دستشم گذاشت روی دیوار

به دستاش که  بینشون گیر افتاده بودم نگاه کردم

دوباره قلبم شروع کرده بود به تپیدن

انگار نقطه ضعف منو می دونست

اروم گفتم :  این کارا برای چیه ؟


سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : پس ‌که تو با  اوضاع فعلی مشکلی نداری؟


برای اینکه حس و حالم لو ندم

خیلی راحت همونطور که توی چشماش زل زده بودم  گفتم : نه!


دستش گذاشت زیر چونه م سرم یکم داد بالا


سرش آورد جلو ، لباش نزدیک لبام بود 

قشنگ گرمای نفساش روی صورتم حس می کردم 


خودمم میل عجیبی بهش داشتم ولی نمی خواستم بند آب بدم

ولی توی دلم خوشحال بودم که کم آورده بود گفتم بازی رو بردی گندم

با غرور خاصی بهش چشم دوخته بودم

کارُ تموم شده می دونستم ، هر لحظه منتظر بودم که منو ببوسه و این بازی تموم بشه

یهو یه چشمک بهم زد گفت : تو دروغ گوی خوبی هستی،  ولی چشمات نه !

دستش از زیر چونه م برداشت

پشت کرد بهم رفت سمت کمدش

چند لحظه ای توی شوک رفتارش بود

سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم و خودم جمع جور کنم

بدون اینکه چیزی بگم درو باز کردم رفتم بیرون.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸۲

بدون هیچ حرفی لباسام برداشتم رفتم پایین


رفتم سمت اتاق سپیده در زدم

رفتم داخل

سپیده گفت : چیزی شده

گفتم؛ نه چطور ؟

گفت : آخه لپاتون گل انداخته

با تعجب گفتم : لپ های من؟

نه چیزی نیست

یکم دوییدم برای همونه

سپیده گفت : با من کاری داشتین؟

گفتم : بی زحمت دایان آماده کنین می خوایین بریم بیرون


گفت: باشه ، چشم الان آماده ش میکنم


چند دقیقه بعد با  دایان رفتم سمت پذیرایی

همون لحظه مازیارم از اتاق اومد بیرون


همونطور که از پله ها میومد پایین خیره شدم بهش


بلوز سفیدش با شلوار جین سورمه ایش هماهنگی خاصی داشت

موهاش به سمت پشت سرش شونه زده بود

از همون فاصله میشد بوی عطرش شنید


ولی بوی عطرش با همیشه فرق داشت

همین که رسید به آخرین پله بی اختیار رفتم سمتش

گفتم: بوهای جدید میشنوم

عطرت عوض شده ؟

گفت : آدما عوض میشن چه برسه به عطرها

گفتم : شیرین نمیپسندیدی؟

گفت : هدیه س ! هر چه از دوست رسد نیکوست 


چیزی نگفتم ، دایان گرفتم طرفش گفتم بغلش کن من پالتوم بپوشم


پالتوم پوشیدم

گفت : بریم ؟

گفتم : بریم

********

توی مسیر راه نا خودآگاه همه ش زیر چشمی بهش نگاه میکردم


انگار متوجه تغییر رفتار من شده بود

هراز گاهی یه لبخند کم رنگی که  با شیطنت همراه بود روی لباش می نشست


همه ش توی ذهنم لحظه ای رو که توی اتاق بهم نزدیک شده بودُ مرور می کردم

بوی عطرش دگرگونم کرده بود 

کنجکاو بودم بدونم این عطر از کی هدیه گرفته 

ولی غرورم اجازه نمی داد بپرسم 


توی فکر خودم بودم که گفت : اول کجا برم ؟


برگشتم سمتش گفتم: اول بریم برای دایان خرید کنیم چون ممکنه خوابش بگیره بد قلقلی کنه 

گفت : امشب تا هر وقت که مادر و پسر بخوایین من در خدمت شما هستم، بریم یکم خوش بگذرونیم


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸۳


ساک وسایلای خودم و دایان برداشتم

رفتم سمت در ، همین که می خواستم کفشم بپوشم مریم خانم صدام زد

گفتم: جانم مریم خانم ؟

گفت : گندم جان  بیا آقا زنگ زدن ، پشت خطن

وسایلام گذاشتم جلوی در ، سریع رفتم سمت تلفن

گوشی رو برداشتم گفتم : بله مازیار ؟

گفت : سلام ، هنوز خونه ای ؟


گفتم : سلام ، آماده شدم دارم میرم

گفت : لباسای منم با خودت ببر کارم تموم شد میام خونه ی مامان  لباس عوض میکنم

گفتم : باشه ، پس ظهر نمیای ؟

گفت : نه، غروب تا ساعت شیش خودم می رسونم خونه ی مامان

گفتم: باشه

گفت ؛ برو به سلامت کاری داشتی زنگ بزن


گفتم: باشه ممنون

گوشی رو قطع کردم ، سریع از پله ها رفتم بالا

رفتم سمت کمد مازیار،  لباساش جمع کردم

با عجله رفتم سمت در ورودی با صدای بلند گفتم : مریم خانم من رفتم

مریم خانم گفت : برو مادر ، خدا پشت و پناهتون

ساک هام برداشتم رفتم سمت ماشین

داوود تا منو دید گفت : وای خانم چرا صدام نزدین این همه ساک دست تنها بلند کردین

گفتم : سنگین نیست آقا داوود


داوود ساک ها رو ازم گرفت گذاشت توی ماشین

رفتم سمت زهره که گوشه ی حیاط با سپیده مشغول بازی با دایان بود

گفتم ؛ خوبی زهره جون ؟

گفت : بهترم گندم جون ، ولی تهوع امونم بریده

گفتم: سه چهار ماه اول عادی بعدش کم کم بهتر میشی

گفت : خدا از دهنت  بشنوه

گفتم : ویتامین هات به موقع بخور برای کنترل تهوع کمکت میکنه

گفت : آره،  حواسم هست میخورمشون

برگشتم سمت سپیده گفتم : بریم ؟

گفت : بریم

دایان از بغلش گرفتم رفتیم سمت ماشین

زهره گفت ؛ گندم جون ان شاالله که آقا مهیار خوشبخت بشن

همیشه به جشن و مهمونی

گفتم : فعلا که نه به داره نه به باره

این مهمونی ها برای آشنایی بیشتر ه

ممنون عزیزم

فعلا خداحافظ

گفت : خداحافظ

منو سپیده و دایان سوار شدیم

داوود گفت : برم خانم ؟

گفتم : بریم آقا داوود

خوشحال میشم پیجم 

‌پارت ۲۸۴


زنگ در رو زدم


شیوا از پشت آیفون گفت: سلام گندم جون بفرما داخل

درو باز کرد


همونطور که دایان بغلم بود رفتم داخل حیاط

سپیده و داوودم پشت سرم اومدن


مادر شوهرم و شیوا اومدن استقبالمون

با صدای بلند گفتم : سلام

مادر شوهرم گفت : سلام مادر خوش اومدین بفرمائید

اومد سمتم باهاش روبوسی کردم

سپیده هم شروع کرد به سلام و احوالپرسی


داوود ساک و وسایل هام برد گذاشت بالای پله ها

مادرشوهرم گفت : آقا داوود زهره جان چطوره ؟

داوود گفت : خداروشکر خوبه

مادر شوهرم  گفت : خیلی مواظبش باش

زهره کم و سن و سالِ

مادرم نداره ، باید هم شوهرش باشی هم مادرش

تا میتونی نازش بکش پسرم

اگه می خوای خدا ازت راضی باشه باید دل زنتو به دست بیاری

داوود همونطور که سرش انداخته بود پایین به حرفای مادر شوهرم گوش میکرد گفت : چشم خانم جان ، روی چشمم

حواسم بهش هست


مادر شوهرم یه قابلمه غذا رو گرفت طرف داوود گفت : اینو ببر برای زهره

داوود گفت : دست شما درد نکنه خانم چرا زحمت کشیدین

مادر شوهرم گفت : باقالی پلو با ماهیچه س برای زن باردار قوت داره

ببر براش بذار بخوره گوشت بشه بچسبه به تن خودش و بچه ش

داوود نیشش تا بناگوشش باز شد گفت : ممنون

برگشت طرفم گفت : خانم امری نیست ؟

گفتم: نه آقا داوود برین به سلامت

داوود با همه خداحافظی کرد رفت

شیوا اومد طرفم دایان ازم گرفت گفت : الهی عمه قربونت بره

پسر تپل ، مپلی من

همونطور که دایان ناز میداد از پله ها رفت بالا

منو سپیده و مادرشوهرمم دنبالش رفتیم

******

مادر شوهرم گفت: شیوا یکم بچه رو بده بغل من

خیلی وقته نوه مو ندیدم

شیوا گفت : نخیر من هنوز از  دیدنش سیر نشدم

با خنده گفتم : دعوا نکنین تا آخر شب وقت دارین باهاش بازی کنین

سپیده گفت : گندم خانم این ساک هارو ببرم توی اتاق؟

گفتم: عزیزم فقط وسائل خودت ببر

من بقیه رو میبرم

مادر شوهرم گفت : سپیده خانم اتاق روبرویی اتاق منه میتونین اونجا لباس عوض کنین

سپیده گفت : ممنون

بعداز اینکه سپیده رفت شیوا گفت :

خوشحال میشم پیجم 

ماشاالله هزار ماشاالله گندم جون هر جایی میری با آدمهات میری، یکی می رسونتت، یکی بچه تو نگه می داره 

داداشم فکر همه جارو کرده

به خدا عاقل تر و زن دوست تر از داداشم پیدا نمیشه


با خنده گفتم : بعله، هر چی خواهر شوهر بگه همون درسته


گفت : آفرین عروس ، از حق نباید گذشت تو هم خیلی ماهی

گفتم: شما لطف دارین ، خوبی از خودتون

مادر شوهرم گفت : یالا پاشین دخترا قربون صدقه ی هم نرین پاشین بریم آشپزخونه

من دارم از دلشوره هلاک میشم


شیوا گفت: وا مامان یه جور میگی دلشوره انگار شاه می خواد بیاد با لشکر ش

از الان می خوای به این دختره رو بدی پس فردا سوارمون میشه

با اخم گفتم : آبجی پشت سر ما هم از این چیزا میگی ؟

گفت : نه عزیزم من هر چی بخوام بگم توی روت میگم

گفتم : دست شما درد نکنه

خندید گفت: ولی گندم نمی دونم چرا این دختره به دلم نشسته

گفتم : چرا ، دختر خوشگل و مهربونی بود

در ضمن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که ظاهرا اومده


گفت : وای داداشای من کلا بد سلیقه ان

گفتم : مامان بیا ببین آبجی چی میگه

شیوا خندید گفت: نه به خدا منظوری نداشتم

مادر شوهرم اومد گفت : والا تو همین یه دونه خواهر شوهر برای این چهارتا عروس بستی

دختر یکم حرف خوب بزن

خندیدم گفتم : کاریش نداشته باشین مامان بذارین تا نغمه و افسانه نیومدن  راحت باشه


گفت: آره والا

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸۵

دنبال مادر شوهرم رفتم توی آشپزخونه

با تعجب گفتم : وای مامان این همه میوه و شیرینی برای چیه ؟

مادر شوهرم گفت: اینا کاره مازیاره

این بچه دستش به کم نمیره

انگار عروسی مهیاره


خندیدم گفتم : برای عروسی مهیار می خواد چکار کنه ؟

مادر شوهرم گفت : فکر کنم کل شهر چراغونی کنه

از بچه گیشون همینطور به هم وابسته بودن

شیوا گفت: مازیار با بقیه ی داداشام فرق داره

همیشه یه جور رفتار کرده که انگار پسر بزرگ خونواده س

همیشه حامی ما بوده

گفتم : خدا براتون حفظش کنه

مادر شوهرم گفت : الهی امین . اول برای تو بعد برای ما نگهش داره.

خدا به مالش برکت بده

مشغول صحبت بودیم

که در ورودی باز شد


صدای مهیار پیچید توی خونه گفت : فاطمه خانم کجایی ؟

مادر شوهرم گفت : اینجام مادر

مهیار اومد سمت آشپزخونه

تا مارو دید گفت: به به سلام

میبینم که حسابی مشغولین

اول رفت طرف شیوا پیشونیش بوسید گفت : چه طوری آبجی خانم

شیوا گفت : ببند اون نیشتو از  الان اینقدر خودت مشتاق نشون نده،  دختره دور بر می داره

مهیار گفت : خواهر شوهر بازی رو بذار کنار. من روی زنم خیلی حساسم

شیوا دسمال آشپزخونه رو پرت کرد طرفش گفت : پسره ی بی حیا

مهیار همونطور که میخندید اومد طرفم با هم روبوسی کردیم

گفت: زن داداش،  قربونت برم میخوام امشب سنگ تموم بذاری


با خنده گفتم : چشم روی چشمام


گفت : دمت گرم زن داداش


گفتم : مازیار حجره بود ؟

گفت : نه ، یک ساعت پیش گفت   میره جایی

غروب میاد اینجا

فکرم درگیر شد ، یعنی کجا رفته بود

سعی کردم آرامشم حفظ کنم که کسی متوجه دلشوره م نشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸۶

یه نگاهی به غذاها و دسر ها انداختم

گفتم : خداروشکر همه چی عالی شده

مادر شوهرم گفت : دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین

سپیده گفت : گندم جون چقدر با سلیقه اینارو تزیین کردی

گفتم : ممنون عزیزم

دایان خوابید؟

گفت : آره،  شیرش خورد خوابید

گفتم : ساعت چنده ؟

شیوا خودش پرت کرد روی صندلی گفت : ساعت شیش

مردیم از خسته گی

دیگه بریم یکم به خودمون برسیم

مادر شوهرم گفت : برین بشینین براتون چایی بریزم

یکم استراحت کنین

همه با هم رفتیم سمت پذیرایی


مهیار از حموم اومد بیرون همونطور که موهاش با حوله خشک میکرد گفت : عه ، چرا نشستین

کاراتون تموم شد؟

شیوا گفت : مامان این پسر تو جمع کن وگرنه یه کاری دستش میدم؟

با خنده گفتم : مهیار تو چقدر شلی پسر

با خنده گفت : خیلی معلومه؟

گفتم : بدجور

رفت سمت اتاقش با دوتا پیرهن برگشت سمت پذیرایی گفت ؛

میگم گندم به نظرت کدوم یکی از اینا رو بپوشم ؟

گفتم : اون سفیده رو بپوش

گفت : به نظرت این سورمه ایِ بهتر نیست ؟

گفتم : هر کاری میکنی بکن فقط دست از سرمون بردار

گفت : خیلی رفتارتون زشته

شیوا با حرص کوسن مبل پرت کرد طرفش گفت : از جلوی چشمام برو

مادر شوهرم و سپیده شروع کردن به خندیدن

مادر شوهرم گفت : اذیتش نکنین تورو خدا

گفتم : مامان ما کاریش نداریم اون مارو دیوونه کرده


صدای زنگ خونه بلند شد .

مهیار رفت طرف آیفون درو باز کرد

گفت : داداش اومد

گفتم : مازیاره ؟

گفت : آره

بلند شدم رفتم سمت در

درو باز کردم

مازیار دیدم که از در حیاط اومد داخل

تا منو دید گفت : سلام

گفتم : سلام چقدر دیر کردی

گفت: کار داشتم نشد زودتر بیام


باهم رفتیم داخل، با صدای بلند به همه سلام کرد

مادر شوهرم گفت : سلام به روی ماهت پسرم

شیوا رفت سمت مازیار بغلش کرد باهم روبوسی کردن

شیوا گفت : داداش خوب شد که اومدی

بیا یکم این زن ذلیل جمع کن

مازیار با خنده گفت : چی شده؟

شیوا گفت : هیچی آقا اینجا میگرده میگه زنم، زنم


یکم دیگه حرف بزنه یه چیزی نثار زنش میکنم


مازیار گفت :  دیگه نشنوما شیوا خانم!


این عروس ، عروسِ ته  تغاریِ ماست

هرکی بهش حرف بزنه با خودم طرفه

شیوا گفت : وا داداش!

مازیار رفت سمت مهیار بغلش کرد

مهیار گفت : دمت گرم داداش خوب حالش گرفتی


شیوا گفت : خیلی بی تربیتی مهیار 

شیطونه میگه همین الان پاشم برم خونه 

مازیار رفت طرف شیوا بغلش کرد گفت : قربون خواهر حسود خودم برم 

جای شما روی سر ماست 

شیوا با خنده گفت : حالا درست شد ، تنها دختر این خونه منم 

مازیار برگشت طرفم گفت : دایان کجاست ؟

گفتم : توی اتاق خوابیده 

سپیده گفت : الان خوابید شب میتونه یکم بیشتر بیدار بمونه 



مازیار گفت :   خوبه ، اینطوری کلافه نمیشه 

یه نگاه به ساعت کرد دوباره گفت : ساعت نزدیک هفته پاشین آماده بشین

ممکنه مهمونامون بیان

برگشت طرفم گفت: لباسام کجاست ؟

گفتم: ساکمون توی اتاق مهیاره

بریم لباسات بهت بدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸۷

ساک لباساش گرفتم طرفش گفتم: بیا ‌لباسات اینجاست


خودمم ساکم باز کردم

شومیز دامنی رو که روز قبل خریده بودم در آوردم


شروع کردم به عوض کردن لباسام

یهو دیدم مازیار  نشسته روی تخت نگام میکنه

گفتم: چیه ؟ لباسات بپوش یه وقت مهمونا میرسن

گفت : موندم تو بری بیرون بعد بپوشم

گفتم : چرا ؟

گفت ؛ خوب دیگه ، یهو ممکنه از دیدنم منقلب بشی

با پوزخند گفتم: چی ؟

گفت : همون که شنیدی

گفتم : تو چرا اینقدر اعتماد به نفست بالاست

از جاش بلند شد یه چرخی زد گفت : خداییش این قد و هیکل تعریفی نیست

قد بلند ، بدن شیش تیکه

دیگه چی می خوای تو ؟

گفتم : می خوای یکم درباره ی قیافه ت که با یه من عسلم نمیشه خوردت حرف بزنی ؟

گفت : عزیزم صدبار گفتم: این چهره ی عبوس و اخمم نشونه ی جذابیتمه

با حرص رفتم جلوش دستام زدم به کمرم گفتم ؛ من اصلا هیچ جا نمیرم همینجا میمونم


یالا لباسات عوض کن

ساکش باز کردم لباساش گرفتم طرفش

با صدای بلند خندید گفت: وای دختر معلومه خیلی تحت فشاری

اره دیگه حقم داری مرد به این جذابی داشته باشی و بی نصیب بمونی


رفتم نزدیکش شروع کردم به باز کردن دکمه ی پیراهنش گفتم : پسره ی مغرور پررو

یالا لباسات عوض کن

گفت : باشه ، باشه آروم باش


پیراهنش در آورد گفت : میگم گندم نمی خوای یه ببخشید کوچیکم بگی


بهم چشمک زد گفت : اگه بگی همینجا یکم لباس پوشیدنمون طول میدیم


محکم کوبیدم به سینه ش گفتم: واقعا بچه پررویی

دیگه همینم مونده بود

این همه آدم اون بیرون، اونوقت من با تو  اینجا آره


خندید گفت:  بگو تو هم دلت می خواد! 


گفتم :  اصلا،  همچین فکری رو از سرت بیرون کن

ازت عذر خواهی نمیکنم چون مقصر تویی

اصلا هم دلم چیزی نمی خواد


با حرص ساک از دستم کشید گفت : یالا برو اونور، روتو کن سمت دیوار می خوام لباسام عوض کنم

گفتم: پس تو هم برگرد منم می خوام لباس بپوشم

گفت: حتما بر میگردم ، چیه فکر کردی می خوام تورو دید بزنم

گفتم : نه که من کشته مرده ی دید زدن تو ام 


رفت سمت دیوار پشتش کرد به من  همونطور که زیر لب غر میزد شروع کرد به لباس پوشیدن

به زور خنده مو کنترل کرده بودم ، از قیافه و رفتارش خنده م گرفته بود 

منم برگشتم سمت دیوار  گفتم : اینور نگاه نکنیا

 گفت : چیز نگاه کردنی ای نیست 

شروع کردم به پوشیدن لباسام 


رفتم جلوی آیینه شروع کردم به آرایش کردن

از توی آیینه دیدم که داره نگام میکنه

گفتم : چیه باز زل زدی به من؟

گفت : به تو نگاه نمیکنم دارم به این بلوز دامنِ نگاه میکنم

خیلی خوشگل و خوش رنگه

برگشتم سمتش  با حرص گفتم : پس من چی ؟ یعنی من خوشگل نشدم؟


یکم نگام کرد با اکراه گفت : 

چرا !

هِی!

خوبی !


با طعنه گفتم : قیافه ت تابلوئه ، هر وقت خوشگل میشم حسودیت میشه این شکلی میشی


یهو سریع  بلند شد  اومد طرفم

چند قدمی رفتم عقب تر

اومد نزدیکم،  چشم توی چشمم وایستاد بازوم گرفت گفت: سبز خیلی بهت میاد

هر لحظه فشار دستش روی بازوم بیشتر میشد

با ناله گفتم: آخ دستم!

یهو دستم ول کرد با کلافه گی یه دستی به موهاش کشید

کراواتش از روی تخت برداشت گرفت طرفم گفت : اینو برام ببند

چپ چپ نگاهش کردم 

بدون هیچ حرفی کراوات ازش گرفتم.

یقه ی لباسش مرتب کردم شروع کردم به گره زدن کراواتش

سنگینی نگاهش روم بود هراز گاهی چشمم به چشماش که خوب می دونستم چشه میفتاد


دست چپ آورد بالا با انگشت شصتش محکم کشید روی لبم

رژ لبم پاک کرد گفت : اینو کم رنگش کن ، من حرف زدم باید پای حرفم بمونم که اگه نمونم برای تو هم بد میشه

فوری از اتاق رفت بیرون


نمی دونستم خوشحال باشم از اینکه به خاطر حرفی که زده بود لااقل امشب اذیتم نمی کرد چون دیگه بعد از این همه مدت از حالت نگاه و رفتارش متو جه فکرای توی سرش میشدم  یا ناراحت باشم بابت فاصله ای که بینمون افتاده بود

شروع کردم به مرتب کردن اتاق و وسایلامون .

همه چی رو گذاشتم سر جاش از اتاق رفتم بیرون

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز