پارت ۲۷۵
همونطور که دراز کشیده بودم مشغول بازی با دایان شدم
دایان اسباب بازی هاش توی اتاق پخش کرده بود و با ذوق باهاشون بازی میکرد
از آشپزخونه سرو صدا میومد
انگار مازیار مشغول کاری بود
چند لحظه بعد دیدمش که با یه ظرف کمپوت و یه شیشه شیر اومد طرفمون
ظرف کمپوت داد دستم گفت : این خدمت شما
رفت طرف دایان گفت : اینم برای پسر تپل مپلی خودم .
دایان چهار دست وپا خودش به مازیار رسوند
مازیار بغلش کرد شیشه رو گذاشت توی دهنش
گفت: چیه چرا نگاه میکنی بخور دیگه
گفتم: اصلا نمیتونم بخورم
گفت : ناز نکن دیگه ، اینو بخور تا شام آماده کنم
گفتم : غذا توی یخچال هست
گفت : نه ، امشب می خوام بساط کباب راه بندازم
گفتم : چیه؟ خوش اخلاق شدی ؟
گفت : من همیشه خو ش اخلاقم
گفتم: خوشم میاد از رو نمیری
دایان شیرش که خورد ، مازیار بلند شد دوباره رفت سمت آشپزخونه
صدای آواز خوندنش بلند شد
داشت می خوند :
به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا
اونقدر امشب مستم كن كه بشم دور از دنیا
بده جامی ای ساقی كه بسازم با دردام
ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه
غم عشق و رسواییم دیگه از كی پنهونه
رفتم توی فکر ، یعنی چی ؟
نه به فاصله گرفتنش از من
نه به روی خوش نشون دادنش به رز
نه به مهربون شدن الانش
شایدم ریگی توی کفشش بود
هر چی که بود باید حفظ ظاهر می کردم
*******
با سیخ های کباب از آشپزخونه اومد بیرون
رفت سمت اتاق سپیده
گفتم اونجا چکار داری ؟
گفت : می خوام برم کاپشن دایان بیارم
گفتم : کاپشن چرا؟
گفت : می خوام پدر ، پسری کباب درست کنیم
گفتم: بیرون خیلی سرده
همونطور که از اتاق میومد بیرون گفت : این پسره منه
شیر مرده
هیچیش نمیشه
مگه نه بابایی
دایانم با صدای بلند بهش میخندید
گفت : آفرین پسرم ، اصلا به مامانت نکشیدی
همه ش غش میکنه
گفتم : خیلی بی ادبی من کجا همه ش غش میکنم
گفت : چی بگم ، تو رو به من انداختن، با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
با حرص بالشم پرت کردم طرفش
گفت : بیا دست بزنم داری
تا اومدم چیزی بگم ، دایان بغل کرد گفت : بدو بابایی ، بدو بریم تا دستش به ما نرسیده
فوری رفت توی تراس .
از جام بلند شدم ، رفتم سمت تراس
دیدم دایان نشونده روی مبل همان طور که براش شعر می خوند و شکلک در میاورد داشت کباب درست میکرد
از کاراش خنده م گرفته بود
چند دقیقه بعد دیدم برگشت داخل پذیرایی
دایان گذاشت کنارم گفت : الان کبابا آماده میشه
اومدم
سفره رو بچینم
گفتم : همون میز توی آشپزخونه رو بچین
گفت: نخیر ، امشب باید همینجا روی زمین سفره بندازیم
با یه سفره و پارچ دوغ و سبزی خوردن و نون برگشت توی پذیرایی
گفت : اینارو بچین تا من برم بشقاب ها رو بیارم
سفره رو پهن کردم وسایلا رو چیدم روش
بشقاب ها و لیوان ها رو گذاشت روی سفره دویید سمت تراس
چن لحظه بعد با سیخ کباب ها برگشت گفت : دایان بابا بیا ببین چه کردم
اول از همه یه لقمه برای من گرفت
گفت : بیا اینو بخور
لقمه رو از دستش گرفتم گفتم: دایان نمی تونه کباب بخوره
گفت : غذاش گرم کردم
یکمم بهش کباب میدیم
غذای دایان گذاشت جلوش
دایان با ذوق حمله کرد به غذاش. دست و صورتش کثیف شده بود
اینقدر خوشحال بود میخندید که ما هم از خنده ش خنده مون گرفته بود .
*********
بعد از غذا گفتم : وای مازیار دایان ببین ، اینو چه طوری تمیز کنیم
گفت: باید ببریمش حموم
گفتم : موافقم
دایان بغل کرد گفت : ای پدر سوخته پاشو بریم حموم
رفتن سمت حموم
منم رفتم سمت اتاق سپیده برای دایان حوله و لباس آماده کردم
اینقدر صدای جیغ و خنده هاشون بلند بود که رفتم ببینم توی حموم چه خبره
دیدم مازیارم با دایان توی وان پر از آب و کف نشسته و بازی میکنه
گفتم: اومدی بچه رو حموم بدی یا خودتُ
گفت : اشکالی نداره دوتایی حموم میکنیم
رفتم روی لبه ی وان نشستم شروع کردم به آب پاشیدن روی دایان
یه لحظه فکر کردم کاش همیشه اوضاع همینطور بود
فقط ما بودیم و این خونه فارغ از قوانین خاص مازیار