2777
2789

پارت ۱۶۱

گفت : گندم جان نیازی نیست منو نصیحت کنی

اگه به من باشه دلم می خواد تا همیشه مادرم پیش خودم باشه چون پدرم کم بهش ظلم نکرده

ولی حیف که قبول نمی کنه


گفتم : همه ی زن و شوهرا ممکنه اختلاف هایی بینشون باشه

مثلا خوده تو به نظرت الان شوهر کاملی هستی ؟


همون طور که دست به کمر مونده بود چشماش ریز کرد نگام کرد گفت ؛ من ادعایی ندارم من هر چقدر که تو بگی میتونم شوهر عوضی ای باشم

ولی یه چیز مطمئنم من پدر بدی برای دایان نیستم

نیازی هم نیست غیر مستقیم بهم متلک بگی


گفتم : بازم بد برداشت کردی

خوب منم زن کاملی نیستم

همه ی پا بدی هایی داریم


با خنده گفت: تو فقط یه بدی داری زبون دراز و سرکشی


گفتم: حالا دیدی اونی که متلک میگه خودتی نه من


گفت : تو هنوز خیلی چیزا درباره ی زندگی شخصی من نمیدونی پس قضاوتم نکن

من سر سوزن دلم برای سید جلال نمیسوزه ولی هرگز راضی نیستم حتی یه خار توی پاهاش بره


گفتم : مازیار یکم سعی کن توی زندگیت گذشت داشته باشی

اینطوری بیشتر از همه خودت اذیت میشی


این کینه و غرور بیش از حدت باعث تلخ شدنت میشه

یکم انعطاف پذیر باش


با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

گفت : تو حرفای منو نمی فهمی گندمِ یکی یه دونه ی بابا


حس کردم یه بغضی توی صداشِ


گفت : هنوزم وقتی بابات صدات میزنه انگار تو  هم سنه  دایانی

یه جوری نوازشت میکنه انگار پنج سالته


چه طور ممکنه تویی که اینقدر محبت دیدی حرف منو بفهمی


آروم رفتم طرفش بازوش گرفتم گفتم : مازیار آروم باش


سریع دستش از دستم کشید بیرون

گفت : من نیازی به ترحم کسی ندارم


از اینکه کسی بخواد زورکی بهم محبت کنه بدم میاد


گفتم : ببخش سر صبح ناراحتت کردم . من فقط نگران بابات بودم

گفت : نباش !


نباش چون اون هیچ وقت نگران ما نبود


اون  توی زندگیش فقط نگران چندتا چیز بود


پولش ، تریاکش ، اون رفیقای عوضیش


بقیه ی چیزا مهم نبود .


بلند شد رفت سمت کمد، از توی وسایلا ی شخصیش یه چندتا جلد پاره شده ی دفتر در آورد


انداخت جلوم گفت: می دونی اینا چیه ؟

گفتم : جلد دفترن


گفت : آره،  جلد دفترن

می دونی چرا نگه شون داشتم ؟

بدون هیچ حرفی نگاهش کردم .


گفت: وقتی که می خواستم برم کلاس پنجم  این دفترا که  عکس بازیکن های فوتبال روش بود

تازه مد شده بود

آخرای شهریور بود یه روز با بابا رفته بودم حجره ش

مرتض پسر حسین اصغریان همسایه ی بابا اینا توی حجره ی پدرش بود

تا منو دید دویید طرفم به ساک توی دستش اشاره کرد گفت: مازیار بیا ببین چی خریدم


دفترا ش نشونم داد گفت : ببین همه شون عکس بازیکن های فوتبال روش داره

حتی مداد و پاکنشم طرح فوتبالی بود


با ذوق گفتم: اینا خیلی قشنگن

گفت : اینا رو از آقای اسبلانی خریدم بازم داشت

به بابات بگو برات بخره


با عجله دوییدم پیش بابام


با صدای بلند  گفتم :  با با ، بابا



گفت : چیه گنده بک با این قد و هیکلت بابا ، بابا میکنی


گفتم : بابا بیا ببین مرتضی چه دفترای قشنگی خریده

منم از اینا می خوام


بلند شد با عصبانیت اومد طرفم جلوی مرتضی زد زیر گوشم گفت : تو بیخود میکنی از اینا می خوای

اگه اینقدر بزرگ شدی که به من امر و نهی کنی که چی میخوای پس خودتم پول در بیار و بخر


من همون طور بهت زده از درد صورتم و خجالت زده از اینکه جلوی مرتضی کتک خورده بودم

سعی کردم جلوی اشکام بگیرم که نریزن


سرم دادم بالا ، سینه مو سپر کردم گفتم : باشه کار میکنم


زیر چشمی نگام کرد گفت : چی ؟


گفتم: باشه کار میکنم ولی به جاش شما هم باید بهم پول بدین

یه پوزخند زد

گفت: ده روز مونده به باز شدن مدرسه ها این ده روز هر روز صبح بلند میشی میای اینجا از داخل حجره تا انتهای اون خیابون جارو میکشی


گفتم : چشم ، ولی به جاش شما بابت این چندروز  به من چقدر پول میدین ؟


گفت :


دوهزارتومن


سریع توی ذهنم حساب کتاب کردم

با دوهزار تومن می تونستم چندتا  از این دفترا و مداد پاکن بخرم

گفتم: باشه من از فردا صبح میام


دست مرتضی رو گرفتم از حجره ی بابا اومدم بیرون


مرتضی با ناراحتی یکی از دفترا ش گرفت طرفم  گفت: بیا این مال تو


یه نگاهی به اون دفتر انداختم یه نگاهی به مرتضی


کاملا معلوم بود دلش برام سوخته

سرم گرفتم بالا گفتم : دمت گرم داداش من کار میکنم پول در میارم برای خودم میخرم



از زور ناراحتی و خجالت تا خوده خونه دوییدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۲


وقتی رسیدم جلوی در  خونه ، از شدت نفس ، نفس زدن قفسه ی سینه م بالا و پایین میشد


احساس می کردم بدنم داره آتیش میگیره


کف پاهام می سوخت

درو باز کردم رفتم نشستم روی ایوون

کفشام در آوردم. اینقدر سریع دوییده بودم کف پاهام تاول زده بود و قرمز بود.


پاهام گرفتم زیر آب سرد .

یکم که آروم شدم

به خودم گفتم : مازیار تو امسال برای خودت از همون دفترا میخری نگران نباش  


******


صبح خروس خون از خواب بیدار شدم

چشمام بد جور می سوخت یه نگاه با مهیار کردم

که کنارم خوابیده بود

دلم می خواست منم بخوابم ولی فکر اون دفترا و حرفی که جلوی بابا و مرتضی زده بودم خواب از سرم پروند


بلند شدم شروع کردم به لباس پوشیدن

مامان داشت نماز صبح میخوند تا منو دید با صدای بلند گفت : الله اکبر


برای اینکه از زیر سوال و جوابش در برم همون طور که نماز میخوند

گفتم : مامان نگران نباش دارم میرم حجره

بابا در جریانه

خداحافظ سریع از خونه  زدم بیرون


هوا تاریک بود یکم به اطرافم نگاه کردم

خوف برم داشته بود

تمام توانم جمع کردم تا خوده حجره دوییدم


همین که رسیدم  اقا رضا کارگر حجره تا منو دید گفت : پسر جون صبح به این زودی تو اینجا چکار میکنی

گفتم : اومدم کار کنم

آقا رضا گفت : صبحونه خوردی پسرم

گفتم : نه

گفت : بیا بابا جون ، بیا اول با هم صبحونه بخوریم


اینقدر گرسنه م بود که بدون معطلی قبول کردم

رفتم کنارش نشستم

برام چایی شیرین و نون و پنیر درست کرد

یه دل سیر غذا خوردم

گفتم : دستت درد نکنه آقا رضا خدا به سفره تون برکت بده

من دیگه برم سر کارم


آقا رضا گفت : مازیار جان چرا اومدی کار کنی ؟ تو هنوز خیلی کوچیکی؟

گفتم : آقا رضا چند روز دیگه مدرسه ها باز میشن می خوام کار کنم پول در بیارم برای خودم وسایل مدرسه بخرم

آقا رضا گفت : خوب پدرت برات میخره

گفتم ؛ نه ، می خوام خودم پول در بیارم

آقا رضا پیشونیم بوسید گفت : تو خیلی مردی


*********

دسته ی جارو از قدم بلندتر بود

برای اینکه بتونم درست باهاش جارو بزنم

باید اون سفت میگرفتم توی دستام

نزدیک ظهر که کل اون حجره و اون خیابون جارو زدم و تموم شد

انگار دستام پینه بسته بود


رفتم پیش بابا گفتم : کار امروزم تموم شد می دونم برم خونه ؟

گفت ؛ فردا هم میای؟

گفتم: بله

گفت : آفرین مرده و قولش

اگه میخوای مرد باشی هیچ وقت زیر حرفت نزن

حرف مرد باید یکی باشه


عین اون ده روز هر روز کارم همین بود


کف دستم همه پر از آبسه شده بود .

ولی  وقتی روز آخر بابا دو هزار تومن گذاشت کف دستم تموم دردام یادم رفت


با ذوق دوییدم جلوی خونه ی مرتضی اینا

درشون زدم وقتی اومد بیرون

با یه غرور خاصی گفتم : من کار کردم پولم گرفتم میای با هم بریم دفتر بخرم


گفت : بذار به مامانم بگم بیام بریم

توی مغازه ی اسبلانی با ذوق سه مدل دفتر انتخاب کردم که عکس عابدزاده و علی باقری و مهدوی کیا روشون بود

یه مداد و پاکن فوتبالی هم برداشتم

پولش حساب کردم

یکم پولم اضافه اومدم فوری گذاشتمش توی جیبم گفتم : بمونه برای روز مبادا


از ذوق توی مسیر همه ش به ساک توی دستم و دفترام نگاه میکردم .

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۱۶۳


مامان توی آشپزخونه بود

با صدای بلند گفتم : مامان ، مامان بیا ببین چی خریدم

مامان گفت : سلام پسرم ، چه خبر شده مادر ؟

دفترارو از توی ساک در آوردم گفتم : با پولم اینارو خریدم


مامان گفت: مبارکت باشه پسرم


مهیار به دفترام نگاه کرد گفت : داداش چقدر دفترات قشنگن کاش بابا برای منم از همینا بخره


مامان تند تند دفترام جمع کرد گذاشت توی ساک گفت : بیا پسرم اینارو ببر بذار توی کمدت

مهیار با التماس به مامان گفت : میشه به بابا بگی برای منم از همین مدل دفتر بخره

مامان گفت : باشه بهش میگم


ظهر همین که بابا اومد مهیار دویید جلوی در گفت: سلام بابا

دیدی داداش چه دفترای قشنگی برای خودش خریده

منم امیال دارم میرم کلاس دوم دیگه بزرگ شدم میشه برای منم از همینا بخری


بابا گفت : اگه تو هم بزرگ شدی باید مثل داداشت بیای کار کنی برای خودت دفتر بخری وگرنه هر چی که من برات خریدم باید قبول کنی


با شنیدن این حرف بابا انگار آب یخ ریختن روم

یاد دسته ی بلند جارو افتادم که از خودم بلندتر بود حداقل دوبرابر قد مهیار بود

به دستام که آبسه زده بود نگاه کردم

به از دست دادن لذت خواب سر صبح به تاریکی هوا که صبحا باعث ترسم میشد


فوری بلند شدم رفتم طرف مهیار گفتم : داداش من دیگه بزرگ شدم این دفترا مناسب سن من نیست

من اینا رو میدم به تو

مهیار با خوشحالی بغلم کرد


بابا با خنده گفت : آهای پسر من اون پول دادم به خودت که برای مدرسه ت خرید کنی

من دیگه پول مفت ندارم بهت بدم


با اینکه دلم داشت برای اون دفترا ضعف میرفت گفتم اشکالی نداره اونارو میدم به مهیار من یکم دیگه پول دارم با اونا برای خودم دفتر  میخرم


مازبار اینجای حرفش که رسید یه اه از ته دلش کشید گفت : آخ گندم اگه بدونی اون سال چه حسرتی  روی دلم موند!


شاید به نظرت خیلی مسخره باشه

ولی باقی مونده ی پولم نرسید که دیگه از همین دفترا بخرم چندتا دفتر شکری معمولی خریدم

آخر سال‌ تحصیلی جلد اون دفترا رو کندم که یادگاری نگه ش دارم


هربار که مهیار بازشون میکرد که داخلشون بنویسه با حسرت نگاهش می کردم ولی همه رو ریختم توی دلم


می دونی دلم از چی می سوخت از اینکه اگه بابا میخاست میتونست صدتا کارتن از اون دفترا برامون بخره


ولی نمیخرید خسیسم نبود فقط انگار مارو دوست نداشت


دوباره رفت سمت کمد از توی یه جعبه چندتا دفتر برداشت اومد طرفم

گفت : دوسه سال پیش رفتم مغازه ی اسبلانی که  برای حجره فاکتور و کاربن بگیرم یهو چشمم افتاد به این دفترا


دیگه عکس روشون عابدزاده و مهدوی کیا و....نبود ولی دلم خواست بخرمشون

ببین چندتا برای خودم خریدم

ولی ............



سیگارش روشن کرد شروع کرد به کشیدن


دوباره ادامه داد گفت : ولی هیچ لذتی برام نداشت


اون دفترا توی اون سن و سال برام با ارزش بودن

نه الان



راستی از همون موقع دیگه  به سید جلال  نگفتم بابا


من الان پولم از سید جلال خیلی بیشتره ، خیلی هم به دادش رسیدم.

خیلی از خراب کاری هاش جبران کردم

ولی هرگز از من نخواه ببخشمش یا باهاش مدارا کنم


رفتم کنارش نشستم ، سرم گذاشتم روی شونه ش

گفتم: یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟


گفت: بگو


گفتم : نمی ترسی به خاطر رفتارت با من یه روزی دایانم نسبت به تو همچین حس نارضایتی ای داشته باشه


برگشت طرفم ، دستش گذاشت زیر چونم گفت :

یعنی چون من عاشق مادر دایانم ممکنه یه روزی از من بدش بیاد ؟


با بغض گفتم: تمام بدنم به خاطر دیشب درد میکنه

دایان همیشه بچه نمی مونه یه روزی خیلی چیزا رو درک میکنه

متوجه رفتار های خاص تو میشه


دستاش گذاشت دو  طرف صورتم ، از حرص تمام عضلات صورتش می لرزید و دندوناشو بهم فشار میداد

گفت: این  یه راز بین منو  تو


من شوهرتم تو باید هر جور که من می خوام با من باشی


دیگه هیچ وقت پای دایان وسط روابط خصوصیمون نکش


گفتم: هیچ متوجه شدی با گذشت زمان  تمایلاتت وحشیانه تر شده ؟

تو می دونی این یه اختلاله


سرش انداخت پایین گفت : دیگه چیزی نگو


گفتم : شریک شدن توی بازی هات برام خیلی سخته

گاهی تا حد مرگ‌ ازت میترسم


آروم گفت: حواسم هست گندم مواظبم چکار میکنم .


راستش من یکم توی این زمینه تحقیق کردم و مطلب خوندم

خودم می خواستم سر وقت باهات حرف بزنم


گفتم : یعنی راه چاره ای پیدا کردی ؟


پیشونیم بوسید گفت : آره


با خوشحالی دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم: باورم نمیشه مازیار .

این اولین باره که به فکر راه چاره افتادی

می خوای بری پیش دکتر ؟

گفت:  بعدا حرف میزنیم

الان دیگه بریم پایین ساعت ده شده

بریم صبحونه بخوریم


گفتم : باشه بریم


بلند شدم دستم دور بازوش حلقه کردم رفتیم پایین.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۴

دو روز از صحبتای بین منو مازیار گذشته بود ولی هیچ حرفی از راه حلی که پیدا کرده بود نمی زد.  

منم پیش خودم فکر  کردم که حتما می خواد درمان قبول کنه ، از این بابت کلی خوشحال بودم

چون اولین باری بود که مازیار از راه چاره صحبت میکرد .


به خودم گفتم : اگه مازیار درمان بشه من واقعا چیزی توی این دنیا کم ندارم


همون طور که با خودم فکر می کردم صورت دایان نوازش میکردم

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : امیدوارم به خاطر تو هم که شده پسرم ، بابا قبول کنه که درمان بشه .


با صدای سپیده به خودم اومدم گفت :  خوابش برد ؟

گفتم : آره،  ولی خیلی گریه کرد

گفت :  نگران نباشین احتمالا به خاطر دندونش بی قراری میکنه


گفتم: آره حتما ، بعداز ظهر میبرمش پیش دکترش


گفت : آره اگه ببرینش برای خارش لثه و دل دردش بهتون دارو میده


گفتم : من میرم به مازیار زنگ بزنم بگم که حال دایان خوب نیست

تو اینجا پیشش بمون ممکنه بازم بیدار بشه

گفت : باشه، من همینجا کنارش میشینم


بلند شدم رفتم سمت تلفن ، شماره ی مازیار و گرفتم : بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : جانم گندم ؟


گفتم : سلام

گفت  : سلام ، چرا صدات گرفته

گفتم ؛ دایان یکم نا خوش احواله خیلی گریه کرد از گریه ش گریه م گرفته بود برای همین صدام گرفته

گفت:

چرا ؟ چی شده؟

گفتم : نمی دونم از صبح همه ش بی قراری میکنه


گفت :  نزدیک خونه ام ، نگران نباش . الان به دکترش زنگ میزنم


********

مازیار با عجله اومد سمت اتاق سپیده گفت ؛ دایان چی شده ؟


برگشتم طرفش گفتم : سلام ، اومدی ؟


گفت : آره

به دکتر دایان زنگ زدم

گفت : فعلا فقط بهش استامینوفن بدین تا بعداز ظهر بیارینش ببینمش

گفتم : بهش استامینوفن دادم


اومد کنار تخت دایان ، خم شد سرش بوسید گفت : پسر بابا کجات درد میکنه؟

گریه نکن بابایی بعداز ظهر میبرمت دکتر خوب میشی


گفتم : تازه خوابش برده

خدا کنه چند ساعتی بخوابه

اصلا غذا هم نخورده


گفت : پس بریم بیرون که از سرو صدامون بیدار نشه

گفتم : برو لباسات عوض کن بیا نهار بخوریم


از اتاق اومدیم بیرون،  مریم خانم گفت : بفرمائید  سر میز غذا حاضر ه

گفتم : ممنون مریم خانم

خودتونم بفرمائید غذا بخوریم


گفت : اگه اجازه بدین من دیکه برم امشب مهمان دارم

می خوام برم به کارام برسم


مازیار گفت : خسته نباشید مریم خانم .  

برای امشب کم و کسری ندارین

تعارف نکنین اگه چیزی نیاز دارین من در خدمتم

مریم خانم گفت ؛ نه آقا خدا به شما عوض بده همه چی به اندازه هست


مازیار گفت : پس برین به سلامت


بعداز رفتن مریم خانم ، همون طور که سر میز مشغول غذا خوردن بودیم


مازیار گفت: راستی گندم من امشب دارم میرم مسافرت کاری


گفتم: بازم میری مازندران


گفت: نه کارم مربوط به حجره نیست. میرم دبی


با تعجب گفتم : برای چه کاری میری ؟

گفت : مربوط به کارم با افشاره


گفتم : تو که گفتی توی سنگاچین دارین ساخت و ساز میکنین

اونوقت این چه ربطی به دبی داره ؟


قاشق و چنگالش پرت کرد توی بشقاب با عصبانیت نگام کرد گفت : یادم نمیاد هیچ وقت بابت کارم به تو توضیحی داده باشم

الان مشکل کجاست

یکم خودم جمع و جور کردم گفتم : مشکلی نیست فقط تعجب کردم


گفت : تعجب نکن

گفتم: آره واقعا تعجبم بی دلیلِ


اونبارم که رفتی عراق من لحظه  ی آخر فهمیدم


همون طور که غذاش میخورد گفت : با من توی حاشیه صحبت نکن

بگو حرف حسابت چیه

گفتم؛ هیچی عزیزم ، امیدوارم کارت خوب پیش بره


بلند شدم بشقابم برداشتم رفتم سمت آشپزخونه


بشقابم با حرص پرت کردم توی سینک ظرفشویی


توی دلم گفتم : تو هیچ کس غیر از خودت آدم حساب نمیکنی

حتی من که مثلا شریک زندگیتم


اصلا برو چه بهتر یه نفس راحت از دستت می کشم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۵


بعداز نهار گفت : من میرم بالا یکم میخوابم

ساعت چهار بیدارم کن دایان ببریم دکتر


گفتم : باشه برو


منم اینجا رو مرتب میکنم میام بالا

گفت : مگه زهره نیست ؟

گفتم : چرا ولی دوست دارم خودم کارم انجام بدم


گفت : هر جور راحتی من رفتم


بعد از رفتنش یکم خودم با کار مشغول کردم


از غرور بیش از حدش لجم در میومد ولی دوست نداشتم سر این مسائل باهاش بحث کنم


یکم که آروم شدم رفتم دیدم  خوابیده


یه پتو از کمد برداشتم کشیدم روش


کنارش دراز کشیدم .گوشیش برداشتم مشغول نت گردی شدم


یکم که گذشت دیدم یه پیام به گوشیش اومد

ناخواسته  دستم خورد و پیام باز شد

پیام از طرف رز بود

نوشته بود عزیزم شب فرودگاه میبینمت


از دیدن پیام شوکه شده بودم

مازیار درباره ی اینکه قراره با کی بره به من حرفی نزده بود .


گفتم: عجب دختر پررویی

انگار با پسر خاله ش صحبت میکنه

دوباره به خودم گفتم : من که مازیار میشناسم

این دختره جرات نداره پاش از گلیمش دراز تر کنه


ولی از مدل پیام دادنش اصلا خوشم نیومده بود


هر کاری ‌میکردم مثبت فکر کنم نمیشد .


می دونستم مازیار از جلف بازی بدش میاد ولی اینکه چطور به این دختر اجازه میداد با این لحن باهاش صحبت کنه برام عجیب بود .


با ناراحتی گوشی رو گذاشتم سر جاش


سعی کردم خودم آروم کنم از اینکه سر این چیزا باهاش بجنگم بدم میومد

*******

ساعت نزدیک چهار بود که بیدارش کردم


با چشمای نیمه باز نگام کرد گفت : اینجایی ؟

گفتم : آره

گفت : دایان بیدار نشد

گفتم : چرا چند بار رفتم پایین بهش سر زدم

بیدار میشه شیر میخوره بازم می خوابه


سریع بلند شد نشست روی تخت گفت : به سپیده بگو دایان آماده کنه

من یه دوش بگیرم بیام بریم پیش دکترش

گفتم : باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۶

از بالا سپیده رو صدا زدم اومد سمت پله ها گفت : بله با من کاری داشتین ؟

گفتم: لطفا دایان لباس بپوشونین می خواییم ببریمش دکتر

گفت : چشم

برگشتم  توی شروع کردم به آرایش کردن


لباسامم برداشتم رفتم پایین.


رفتم سمت آشپزخونه،  چایی ساز روشن کردم

منتظر اومدن مازیار شدم


چند دقیقه بعد دیدم اومد داخل آشپز خونه

گفتم: بیا بشین برات چایی بریزم


گفت : دستت درد نکنه


دوتا چایی ریختم گذاشتم روی میز


صدای اس ام اس گوشیش بلند شد

به گوشیش نگاه کرد از برافروخته شدن صورتش متوجه شدم عصبانی شده


گفتم : چیزی شده


گفت : اینطوری نمیشه بعداز این مسافرت باید با افشار صحبت کنم بگم من آبم با زنا توی یه جوب نمیره من حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم


گفتم : چی شده

گفت : امشب دختر افشارم باید با من بیاد


خودم زدم به اون راه گفتم: خوب چرا ناراحتی ؟

گفت : چون این دختره حد و حدود خودش رعایت نمیکنه

الان برام پیام فرستاده انکار قراره بریم گردش

من اصلا از لحن صحبت این آدم خوشم نمیاد


با بی تفاوتی گفتم : خوب اگه دوست نداری باهاشون کار نکن


گفت : چیه انتظار داری به خاطر نازو عشوه های یه دختر سبک سر من از کارم بزنم ؟


گفتم؛ من شکایتی ندارم خودت حرفش وپیش کشیدی


گفت: گندم  دوست داری همراهم بیای ؟


گفتم :  چرا همچین حرفی میزنی

گفت : نمی دونم ، اصلا  این دختره رو میبینم حال و روزم بهم می ریزه


گفتم : اگه این دختره نبود بازم منو همراهت میبردی ؟

گفت : راستش این سه روزی که قراره اونجا باشم هر روزش قرار کاری دارم ، واقعا هیچ تایم خالی ای ندارم که بریم تفریح


تصمیم داشتم  عید با هم بریم


گفتم ؛ ولی تو که توی ایام عید موقع کارته ،هیچ وقت  مسافرت نمی رفتی


گفت : آره ولی دوست داشتم امسال بریم

خودت گفتی دوست داری توی عید بری دبی یا ترکیه ، چه می دونم بری کنسرت



گفتم : حالا با این اوضاع اومدن منم فایده نداره

تازه تو که بلیطم برام نگرفتی


گفت: اگه دوست داری همراهم بیای من ردیفش میکنم


گفتم : نه دلیلی نداره بیام


یکم نگام کرد گفت : مدل حرف زدنت میشناسم داری برام طاقچه بالا میذاری


لطفا به این مدل زندگی عادت کن

فکرت محدود نکن به کارای کوچیک

گفتم : ببخشید من سطح فکرم در همین حده


با حرص سوییچش از میز برداشت بلند شد گفت : یالا راه بیفت دکتر دیر میشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۷

دایان بغل کرد رفت سمت ماشین


گفتم : بچه م بی حاله نذارش روی صندلیش بده ش بغلم


دایان بغل کردم. شروع کردم به نوازش کردنش

بدنش گرم بود .


همین که حرکت کردیم ، گوشیش زنگ خورد .


یه نگاه به صفحه ی گوشیش انداخت گفت : الله اکبر ، خدایا به من صبر بده


گوشی رو گذاشت روی اسپیکر همون طور که راننده گی می کرد تلفنش جواب داد  گفت ؛ بله ؟


صدای رز پیچید توی گوشی گفت : سلام مازیار،  نه ببخشید آقا مازیار

با صدای بلند شروع کرد به خندیدن


مازیار گفت : سلام خانم افشار، کاری داشتین


گفت : امشب که پرواز داریم و فردا  هم فول تایم مشغول کاریم ولی پس فردا شب که وقتمون خالیه موافقی جایی رو رزرو کنم یکم تفریح کنیم


البته می دونم دوست ندارین با من تنها باشین منظورم تفریح گروهی بود

چندتا دیگه از دوستای مشترکمون توی همین تایم اونجا هستن

مازیار خیلی جدی و با صدای تقریبا بلند گفت : خانم افشار مثل اینکه شما در جریان نیستین ما برای چی داریم میریم مسافرت


ما برای کار می ریم نه تفریح


رز با صدای بلند خندید گفت : تو چقدر بچه مثبتی


مازیار با عصبانیت گفت : متاسفانه اگه به این نوع رفتارتون ادامه بدین مجبورم با پدرتون صحبت کنم

چون من توی کارم خط قرمزای خودم دارم .


گفت : میشه یکم ملایم تر رفتار کنی


با حرص به مازیار نگاه کردم

دلم می خواست یه چیزی بگم تا دختره ی بی شخصیت متوجه بشه که من دارم حرف هاش میشنوم

ولی غرورم اجازه نداد

به خاطر موقعیت مازیار سوسه اومدن دخترا رو براش زیاد دیده بودم ولی این دختر دیگه وقاحت از حد گذرونده بود


مازیار گفت : ادامه ی صحبت ما بی فایده س

بعداز این مسافرت باید  درباره ی یه سری از مسائل تصمیم هایی گرفته بشه ، اینطوری نمیشه ادامه داد .

گوشی رو قطع کرد


با حرص گفت: دختره ی بی پدر

هیچی از حیا سرش نمیشه کم مونده  بهم ........


یکم مکث کرد گفت : لعنت به شیطون ، خدایا به من صبر بده


اصلا چیزی نگفتم : انگار که حرفاش نمیشنیدم


گفت : چرا ساکتی ؟


با حرص نگاهش کردم


گفت: چیه دختر

گفتم : هیچی ، اگه یه پسر به من زنگ میزد این حرفا رو بهم میزد تو چکار میکردی


گفت: هِی مواظب باش چی میگی


گفتم : آره یادم نبود اونی که همیشه باید ساکت بشه و بپذیره منم

پس لطفا دیگه چیزی نگو


با کلافه گی گفت : گندم خودتم میدونی از  رز بالا تراشم  نمی تونن و نتونستن منو بازی بدن


طمع پول ، طمع کثیفه ی

این دختره برای اینکه  بتونه منو برای سرمایه گذاری بیشتر مجاب کنه برام نازو عشوه میاد فکر نکن عاشقم شده


دیگه نمی دونه هنوز از مادر زاده نشده که کسی بتونه منو بازی بده

من آدمی نیستم که برم دنبال هوسم

من فقط یه هدف دارم اونم پول در آوردن و پیشرفته


همون طور که راننده گی میکرد دستم گرفت پشت دستم بوسید گفت: خودتم می دونی من فقط دست و پاهام برای یه زن توی این دنیا میلرزه

اونم خودتی


آروم گفتم : من به تو اعتماد دارم. خوشمم نمیاد از این زنای گیر و آویزون باشم

ولی خوب قبول کن لحن صحبتش اصلا درست نیست


گفت : می دونم قربونت برم،  باور کن خودمم بیشتر از تو اذیت میشم

تو منو میشناسی فعلا باید  تحمل کنم

ولی خودتم‌می دونی من از این چیزا ساده نمی گذرم

من  ادعایی توی  دین و مذهب ندارم

ولی خودت می دونی به ناموس کسی چپم نگاه نمیکنم حالا هر چقدرم طرف مقابل آدم کثیفی هم باشه

خودت می دونی دل و دین و ایمان من اول تویی بعد این پدر سوخته که بغلته

یه تار موهای شما رو ، با دنیا عوض نمیکنم


دایان شروع کرده بود به غر غر زدن

مازیار نگاه میکرد یه سری کلمات نا مفهوم میگفت

مازیار با خنده گفت : بله بابایی حرفای بابا رو متوجه شدی

من عاشق تو و مامانتم گور پدر بقیه


دایان از اینکه مازیار باهاش حرف میزد ذوق میکرد میخندید


توی اون شرایط فقط دایان و شیرین کاری هاش آرومم میکرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۸


مازیار کنار داروخونه ماشین پارک کرد گفت : من برم داروهاش بگیرم بیام


گفتم : لطفا شیر خشک و پوشکم بگیر


گفت: باشه ، چیز دیگه ای احتیاج نداری ؟


گفتم: نه ممنون


دایان توی بغلم خوابش برده بود

همون طور که موهاش نوازش میکردم گفتم : الهی مامان قربونت بره ، خیلی درد داری؟


آقای دکتر گفت : چیزی نیست الان بابا داروهات میگیره بهتر میشی


بدون اینکه متوجه بشم اشکام ریخت روی گونه هام نمی دونستم از مریضی دایان ناراحتم یا از رفتن مازیار


اولین باری نبود که مسافرت کاری میرفت ولی اینبار خیلی بی قرار بودم


به دارو خونه نگاه کردم دیدم از در اومد بیرون


فوری اشکام پاک کردم چند تا نفس عمیق کشیدم دوست نداشتم اشکام ببینه


در ماشین باز کرد ، وسایلارو گذاشت روی صندلی عقب .

در جلو رو باز کرد سوار شد .


گفت : فکر کن ببین کار دیگه ای نداری ؟ چیزی نمی خوای ؟

به هر حال چند روزی نیستم

هر چند داوود هست به مهیارم سفارش کردم هرروز بهت  سر  میزنه


گفتم : یه جوری میگی انگار قراره بری چند سال بمونی

خوب همه ش سه روزه دیگه


نگام کرد  با تعجب گفت :  گریه کردی ؟

گفتم : نه ، گریه برای چی ؟

گفت: پس چرا چشمات  قرمزه؟


گفتم: هیچی ، خسته ام از صبح با دایان درگیر بودم

گفت : الان رفتی خونه یکم بخواب

گفتم : باشه،  

یه نگاه به ساعتش انداخت گفت وای ساعت  پنج شد .

من باید ساعت  هفت باید   رشت باشم . هنوز چمدونمم نبستم .



حرف رفتنش میشد دلم می خ است گریه کنم ولی خودم کنترل کردم


همین که رسیدیم خونه ، سپیده با عجله اومد جلوی در ساختمون گفت : اومدین؟


گفتم : آره. همون طور که گفته بودی به خاطر دندونش تب کرده بود

گفت : خوب خداروشکر که چیز مهمی نبود

نگران نباشین این مسائل برای بچه ها عادیه


دایان و داروهاش دادم به سپیده

مازیار گفت : گندم لطفا بیا کمکم

عجله دارم .


برگشتم طرف سپیده گفتم : لطفا داروهاش بهش بدین

گفت : چشم ، نگران نباشین


دنبال مازیار رفتم بالا .

با عجله چمدونش در آورد


گفت : لطفا برام سه دست پیراهن و شلوار و کراوات بذار

یه دستم لباس راحتی بذار


با طعنه گفتم : چشم


همون طور که لوازم اصلاح صورتش جمع میکرد زیر چشمی نگاهم می کرد

ولی اصلا به روی خودم نیاوردم همه لباساش با حرص تا می کردم میذاشتم توی چمدونش


همون طور که مشغول بودم یهو دستم گرفت!


خیره نگاهش کردم


گفت : چیه گندم ؟


بغضم ترکید رفتم طرفش سرم گذاشتم روی سینه ش

هر کاری می کردم نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم


با تعجب گفت : گندم !

چی شده دختر ؟

گفتم : هیچی نگو ، منم نمی خوام حرفی بزنم فقط یکم بغلم کن


گفت : من که بغلت کردم قربونت برم ، تو برای هر چیزی گریه نمیکنی ، اونم اینطوری

خوب با من حرف بزن


از بغلش اومدم بیرون،  اشکام پاک کردم گفتم : نه ، حرفی ندارم ، ببخش یکم احساساتی شدم

عجله کن یه وقت دیرت نشه


دستم گرفت کشوند طرف تخت

نشست روی تخت گفت : تا با من حرف نزنی هیچ جا نمی رم


گفتم: پاشو برو دیرت میشه

گفت : مهم نیست

گفتم: چرا مهمه ، کارت برات خیلی مهمه

دستاش گذاشت دوطرف صورتم گفت : به خاطر حرفای رز ناراحتی از اینکه با من میاد دلگیری ؟

با کلافه گی گفتم : من به رز چکار دارم

گفت: خوب پس چی ؟

نگاهش کردم گفتم : دلم برات تنگ میشه ، از این‌که چند روز نمی بینمت ناراحتم


با صدای بلند شروع کرد به خندیدن


با حرص کوبیدم به سینه ش گفتم : به من می خندی؟


دستم گرفت منو کشید طرف خودش گفت: بیا اینجا ببینم دختر


خدایا شکرت نمردم دلتنگی این دختره رو هم دیدم .


گفتم : خیلی بدی مگه اولین باره که دل تنگت شدم

گفت : اولین باره به خاطر نبودنم گریه میکنی


گفتم : حالا لوس نشیا

گفت : دیر گفتی الان لوس شدم


گفتم : خیلی خوب دیگه پاشو راه بیفت دیرت میشه


گفت: قراره افشار من و رز برسونه فرودگاه


خودش میاد دنبالم


گفتم: باشه،  پس بیا بریم پایین ، یه چیزی آماده کنم بخور


گفت : گرسنه م نیست .



دوباره رفتم طرفش ،نشستم روی پاهاش گفتم : ببخش موقع رفتن ناراحتت کردم

از صبح خیلی کلافه بود


شروع کرد به نوازش کردن موهام

گفت : دلیل گریه تو دوست داشتم ولی نمی خوام دیگه اینطوری بی قرار ببینمت

من تو رو راحت به دست نیاوردم مطمئن باش به هیچ قیمتی از دستت نمیدم


دستم دور گردنش حلقه کردم شروع کردم به بوسیدنش


دستش دور کمرم حلقه کرد آروم دراز کشید روی تخت


یهو صدای گوشیش بلند شد


به گوشیش نگاه کرد گفت : لعنت به خروس بی محل


با خنده گفتم : یالا پاشو راه بیفت

گوشی رو جواب داد گفت : سلام قربان

چشم الان میام

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۹

با حرص بلند شد گفت : دختره کم بود حالا پدره هم گند میزنه به حس و حالم


کتش براش نگه داشتم که بپوشه


چمدونش برداشت ، رفت طرف در

دوباره برگشت طرفم ، محکم بغلم کرد پیشونیم بوسید

گفت : خیلی مواظب خودت دایان باش

منم بوسیدمش گفتم : تو هم همینطور

همون طور که از پله ها میرفت پایین


بهش گفتم : مازیار من میخوام این سه روز که نیستی رو برم خونه ی بابام

برگشت نگاهم کرد گفت : نبود من تغییری توی قوانین  این خونه  ایجاد نمی کنه


هر جا میخوای برو ، شب برگرد خونه


گفتم : خوب اینطوری حداقل تنها نیستم


گفت : لطفا موقع رفتن بحث درست نکن

این همه آدم توی این خونه ست

اگه دوست داری بگو مامانت اینا بیان اینجا پیشت

ولی شما جات توی خونه ی منه


یه آه بلند کشیدم گفتم : خیلی خوب ، ظاهرا مرغت یه پا داره

فوری رفت طرف اتاق سپیده

در زد رفت داخل

دایان و بغل کرد بوسید

به سپیده سفارش کرد که مراقب دایان باشه


دایان از بغلش گرفتم تا جلوی در همراهش رفتم


درو که باز کردم دیدم ، افشار و لیدا و رز توی ماشین هستن

تا منو دیدن از ماشین پیاده شدن

تمام توانم جمع کردم که رفتارم عادی باشه


به هر سه نفرشون دست دادم سلام و احوالپرسی کردیم

لیدا دایان بغل کرد گفت : ماشاالله گندم جان پسرت شبیه خودته مثل ماه میمونه


رز گفت : ولی به نظرم کاملا شبیه مازیاره

ببخشید آقا مازیاره

آقای افشار با صدای بلند خندید گفت : رز عجیبه تو عادت نداری با کسی رسمی صحبت کنی 


با لبخند گفتم : منم مثل شما فکر میکنم خانم افشار

دایان شبیه پدرشِ

و از این بابت خیلی خوشحالم


مازیار دوباره بغلم کرد پیشونیم منو دایان بوسید

منم بوسیدمش گفتم : خیلی مواظب خودت باش

دوستت دارم .

مازیار قبل از سوار شدن برگشت طرفم با خنده یه چشمک بهم زد

دست دایان گرفتم براش دست تکون دادیم


وقتی ماشین دور شد انگار تمام غم های دنیا اومده بود توی دلم

با حرص گفتم: دختره نمک میریزه پدره هم بهش میخنده و تشویق میکنه 

عجیبه اینا چه جور ادمایی هستن 

دلم می خواست برم خونه ی بابام تا شاید کمتر به نبود مازیار فکر کنم ولی خوب این بر خلاف مقررات خونه مون بود .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۰

صبح فردای روزی که مازیار رفته بود به محض بیدار شدن وسایلا م جمع کردم که برم خونه ی بابام .

همون صبح تا غروبشم غنیمت بود .


مشغول آماده شدن بودم که گوشیم زنگ خورد

گوشی رو جواب دادم با ذوق گفتم : تویی مازیار ؟

گفت : آره عزیزم

گفتم : چه خبر؟

گفت : خبری نیست جز کار

گفتم: مارو نمی بینی خوشحالی

گفت ؛ گندم چرت نگو ، به خدا جاتون خیلی خالیه

حتما عید باید با هم بیاییم

گفتم : ان شاالله

گفت : راستی یادم رفته بود ازت بپرسم چی دوست داری برات سوغاتی بیارم؟


گفتم :  چیزی نمی خوام فقط خودت بیا

گفت : خودم که میام ، برای گرفتن طلبمم شده میام

گفتم : کدوم طلب ؟

گفت : همون که افشار گند زد بهش

خروس بی محل شد

با صدای بلند خندیدم گفتم :  تو واقعا بی جنبه ای

من فقط داشتم ماچت میکردم

گفت : عزیزم همیشه همه چی از یه بوس کوچولو شروع میشه


گفتم: باشه ، تو بیا

بدهیمم صاف میکنم

گفت : من دیگه باید برم

خودم با سلیقه ی خودم برات سوغاتی میارم . بازم اگه خودت یا دایان چیزی نیاز داشتی بهم بگو

گفتم : دستت درد نکنه

برو به کارت برس

ولی اون وسطا هر وقت بیکار شدی فقط به من فکر کن

با صدای بلند شروع کرد به خندیدن گفت : چشم روی چشمم

خداحافظ

*******

لباسم پوشیدم ، دایان بغل کردم رفتم پایین


سپیده ساک دایان گرفت طرفم گفت : همه ی وسایلاش جمع کردم

گفتم : ممنون

راستی اگه دوست داری میتونی بری مرخصی چون من زودتر از ساعت هشت نمیام خونه


سپیده گفت : باشه ممنون

پس من با اجازه تون امروز میرم خرید

فقط ببخشید من برای محکم کاری باید به آقا مازیار پیام بدم و بگم که شما نیستین منم دادم‌میرم بیرون

گفتم: مشکلی نیست ، بهش پیام بده

خودش در جریان که میرم خونه ی پدرم

سپیده سر دایان بوسید گفت : دایان کوچولو دلم برات تنگ میشه زود بیا

گفتم : فعلا خداحافظ تا شب

گفت: خدا نگه دار



داوود تا منو دید اومد جلو ساک ها رو از دستم گرفت

زهره گفت " گندم جون شب ساعت چند میای ؟ شام بپزم؟

گفتم ؛ نه عزیزم خونه ی بابام شام میخورم ساعت نه ، ده شب میام خونه .

گفت : باشه ، مواظب خودت باش

برگشتم طرف داوود گفتم : منو که رسوندین خونه ی پدرم


میتونین با ماشین برین برای خودتون بگردین

داوود گفت : دست شما درد نکنه خانم ، ولی ماشین شما دست من امانته

گفتم: این چه حرفیه آقا داوود شما برای ما خیلی عزیز هستین ماشین چیز قابل داری نیست


با خنده ادامه دادم گفتم : امشب زهره رو به خودت می سپارم می خوام حسابی بهش خوش بگذره

زهره اومد طرفم ، گونه مو بوسید گفت : آخه تو چقدر ماهی .گند م جون ، حواست به همه چی هست

گفتم : خوبی از خودته عزیزه دلم

داوود در ماشین باز کرد سوار شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۱


جلوی خونه ی بابام از ماشین پیاده شدم

داوود گفت : شما برین من وسایلاتون میارم


زنگ درو زدم

در که باز شد رفتم داخل

مامان تا منو دید با ذوق گفت ؛ سلام ، شما اینجا چکار میکنین ؟


گفتم : مهمون سرزده نمی خوایین؟

مامان گفت : چرا نمی خواییم قدمتون روی چشم


داوود جلوی در با صدای بلند گفت : یاالله


گفتم : بفرما آقا داوود ، وسایلارو بذارین روی ایوون


داوود اومد داخل به مامانم سلام کرد . وسایلام گذاشت روی ایوون برگشت طرفم گفت: امری نیست گندم خانم ؟

گفتم : نه ! شب هر وقت با زهره خواستین برگردین خونه بیایین دنبالم

گفت : چشم روی چشمم

کاری داشتین زنگ بزنین

گفتم : حتما ، خدا نگهدار

مامان دایان از بغلم گرفت گفت: بیا بالا مادر


وسایلام از روی ایوون برداشتم بردم داخل

خودم پرت کردم روی مبل گفتم : وای چقدر سنگین بودن


مامانم با خنده گفت : مازیار لوست کرده یکی ساکتُ برمیداره ، یکی بچه تو نگه می داره،  یکی کار خونه تو میکنه

تنبل شدی

با خنده گفتم : تو مادر می یا مادر شوهرم؟

گفت : خدا به کسب و کار این پسر برکت بده .

شیر مادرش حلالش ، من که ازش راضیم،  دخترم خوشبخت کرده

یه نفس عمیق کشیدم توی دلم گفتم ؛ دلت خوشه مادر ، از هیچی خبر نداری

بلند شدم رفتم سمت اتاق گفتم ؛ میرم لباسام عوض کنم


گفت : برو مادر

راستی امروز نهار خاله اینا میان اینجا

با ذوق گفتم: واقعا ؟

پس چرا عزیز نیومده ؟

گفت : عزیز توی راهه

گفتم : اگه می دونستم میرفتم دنبالش

دلم براش یه ذره شده


لباسام عوض کردم برگشتم توی پذیرایی داروهای دایان از ساکش بیرون آوردم  

مامان گفت : اینا چی هستن ؟

گفتم: به خاطر دندونش حالش خوب نبود بردیمش دکتر


مامان گفت : الهی به سلامتی و راحت دندون در بیاره


گفتم ؛ ممنون


مامان گفت : راستی گندم ، نمی خوای براش جشن دندونی بگیری ؟

گفتم : الان باید بگیرم ؟


مامان گفت : وقتی اولین دندونش در اومد

گفتم: چرا فکر خیلی خوبیه

مازیار برگشت حتما باهاش حرف میزنم


مامان گفت ؛ مگه مازیار کجاست ؟

گفتم : رفته دبی


مامان گفت : کی رفت ؟

گفتم : دیشب

گفت : خوب چرا نیومدی اینجا

گفتم : دایان عادت کرده شبا باید کنار سپیده باشه

وگرنه بی قراری میکنه

برای همین نمی تونم شب جایی بمونم

مامان گفت : چقدر بد

بچه باید به مادرش وابسته باشه نه پرستارش

برای اینکه حرف عوض کنم بلند شدم رفتم طرف آشپزخونه گفتم : نهار چی داریم ؟

مامان گفت : فسنجون با انار مسما

گفتم : چقدرم عالی

دستت درد نکنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۲

سفره ی نهار روی ایوون انداختیم

اواخر زمستون بود ولی اون روز هوا آفتابی بود و باد گرم می وزید


عزیز گفت : هر لحظه ممکنه جو هوا برگرده و بارون بگیره


با ذوق گفتم : من عاشق این هوام


مامان و خاله هم داشتن توی آشپزخونه غذا می کشیدم



منو نسیم و نسرین مشغول چیدن سفره شدیم همون طور که ظرفارو میبردیم بگو بخند می کردیم

شوهر خاله  با خنده  گفت : آهای دخترا  کار کنین بازیگوشی رو بذارین کنار .

گفتم : شوهر خاله ، بابا کجاست ؟

گفت :  بابات و عرفان و دایان دارن توی کوچه فوتبال  بازی میکنن


با تعجب گفتم : فوتبال !

عزیز با صدای بلند خندید گفت : اگه بدونی نوه چقدر شیرینه گندم

الان بابات داره کیف میکنه


با خنده گفتم: برم ببینم چه خبره

رفتم توی کوچه دیدم

بابا دایان بغل کرده

و دنبال توپ بدو بدو میکنه

دایانم ذوق می کرد غش غش میخندید

گفتم : بابا تا حالا ندیده بودم فوتبال بازی کنی


همونطور که نفس نفس میزد اومد طرفم گفت :  تازه چندتا گلم به عرفان زدیم


دایان از بغلش گرفتم گفتم : بیایین ، سفره رو پهن کردیم


********

بعداز نهار ، مامان و خاله دست به کار شدن برامون آش ترش بار گذاشتن


منو نسیم و نسرین و عرفان رفتیم توی حیاط داشتیم والیبال بازی میکردیم که عزیز صدام زد گفت : گندم جان مادر  گوشیت زنگ میخوره

رفتم طرفش گوشی رو ازش گرفتم  دیدم مازیار ه

فوری جواب دادم گفتم : جانم ؟

مازیار گفت: سلام خانم

گفتم : سلام  ، خوبی ، چه خبر ؟

گفت؛ خبری نیست الان اومدم هتل استراحت کنم شب برای شام یه قرار کاری دارم


گفتم : خسته نباشی

گفت : چه سرو صدایی میاد

گفتم : اومدم خونه ی مامانم

گفت : خوب کاری کردی

دایان چه طور ه؟

گفتم : دایانم خیلی خوبه بابا همه ش باهاش بازی میکنه

گفت: بعدا دوباره زنگ میزنم باهاش صحبت میکنم

گفتم " باشه

گفت : من بدم یکم بخوابم

گفتم: برو عزیزم

گفت : راستی شب قبل از ساعت ده برگرد خونه

گفتم : باشه ، حواسم هست

گفت ؛ آفرین دختر خوب فعلا خداحافظ

گفتم : خدا حافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۳


سه روز از رفتن مازیار گذشته بود

منتظر تماسش بودم که بهم خبر بده کی پرواز داره

نزدیک ظهر بود که زنگ زد

گفت : ساعت هفت صبح می رسه تهران


وقتی گوشی رو قطع کردم از خوشحالی روی پاهام بند نبودم

انگار مدت هاست که ندیدمش


با ذوق مریم خانم صدا زدم


مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون گفت : چی شده گندم جان ؟

گفتم : فردا ظهر مازیار می رسه انزلی

می خوام غذای مورد علاقه شو درست کنین

یکم مکث کردم گفتم : نه شما زحمت نکشین خودم برای فردا آشپزی میکنم


مریم خانم با صدای بلند خندید گفت :  دل توی دلت نیستا

معلومه خیلی ذوق داری


گفتم : مریم خانم سربه سرم نذار

اخلاق نداره ولی وقتی نیست انگار یه چیزی گم کردم به بهانه گیری هاشم عادت کردم


مریم خانم اومد کنارم نشست گفت : عشق همینه قربان تو من بشم

گفتم : نه من عاشق نیستم

دلمم نمی خواد باشم

ولی خیلی دوسش دارم

مریم خانم  یکم نگام کرد گفت: روزای اولی که عروسی کرده بودین و من تازه اومده بودم توی خونه ی شما  همه ش توی دلم میگفتم : زندگی این دوتا دوام نمیاره

آخرش این دختر ول میکنه میره

ولی هر چی گذشت و بیشتر شناختمت فهمیدم خدا تورو فرستاده که جفت آقا باشی

تو  واقعا فرشته ای گندم به جان علی اصغر م که نمی خوام دنیا باشه تو رو مثل الهه ی خودم دوست دارم

این خط این نشان خدا یه روزی جواب صبر تو رو بهت میده دختر جان


گفتم : دیگه لایق این همه تعریف نیستم

گفت: هستی ، الان دیگه دخترا تعهد حالیشون نمیشه اون قدیما بود زنا می سوختن و میساختن

من چند ساله توی زندگی شما هستم

قربان جد آقا برم ، نمی خوام بی حرمتی کنم ولی حقیقت باید گفت ، این سید اولاد پیغمبر خیلی خوبه ، خیلی مرده ولی گفتن باهاش صبر ایوب می خواد

گاهی میگم خدا چه صبری به این دختر داده

درسته پیر و کور شدم ولی هر چی باشه یه زنم

نگاه الانت به آقا با نگاه روزای اولی که عروس خانه ش شده بودی فرق داره

تو میگی عاشق نیستی ولی من میگم عاشق شدی


نگاه تو هم مثل نگاه آقا به تو شده

گفتم : نمی دونم شاید حرف شما درست باشه

هر چی  که هست می دونم من به خونه و زندگیم خیلی وابسته شدم

بعداز اومدن دایان انگار رویاها م فراموش کردم

وقتی دایان بهم میخنده و مازیار آرومه انگار دنیا رو دارم ..


گفت : یادته اونوقتا هم بهت میگفتم مادر که شدی دیگه همه ی زندگیت میشه اولادت

دایان انگار تورو به این زندگی چفت و بست کرد


گفتم : آره،  کاش گفت شما بشه و خواست خدا یه روزی صبرم جواب بده و مازیار به آرامش برسه

مریم خانم دستاش گرفت سمت آسمون گفت : الهی امین


با خنده برگشت طرفم گفت : به قول بابات ، آشپز بانو جان فردا نهار چی می خوای برای شوهرت بپزی

غذای مورد علاقه ی آقا  که فسنجان و باقالی پلو با ماهیچه س


یکم فکر کردم گفتم: اصلا هر دوتاش میپزم

مریم خانم گفت : پس کنارش زیتون پرورده و ماست بورانی هم بذار که دیگه حسابی سنگ تمام گذاشته باشی

گفتم : حتما . فقط زحمت بکشین اگه چیزی کم و کسر داریم لیست کنین بدین داوود بره خرید

مریم خانم بلند شد گفت : به روی چشمم

گفتم " چشمتون بی بلا .

******

مشغول بازی با دایان بودم که صدای زنگ تلفن خونه بلند شد

رفتم سمت تلفن گوشی رو جواب دادم

گفتم: بله ؟

صدای ترانه پیچید توی تلفن گفت : سلام

گفتم : سلام ترانه ، خوبی ؟

گفت : مرسی فدات شم تو چه طوری ؟

گفتم : ممنون ما خوبیم ، چه خبر؟ یوسف چه طور ه؟


صدای یوسف شنیدم که گفت : همین که تورو نمی بینم خوبم


از حرفش خنده م گرفت گفتم: عجب بی معرفتی هستی تو


یوسف گفت : والا تو اخلاق نداری معلوم نیست چه کار کردی آخر این پسره تو رو گذاشت رفت دبی

اونجا هم که همه هذه جمیله الجدا

فتبارک الله احسن و الخالقین


گفتم : ترانه ترجمه کن این چی میگه


ترانه همون طور که میخندید گفت : نمی دونم هر وقت تو فهمیدی منم میفهمم


یوسف گفت : تو نفهمیدی جون عمه ت

هی دیوونه این تورو پیچونده رفته دبی عشق و حال

گفتم: جرات داری جلوی خودش این حرفا رو بزن

گفت : نه ، دروغ چرا در اون حد آدم قوی ای نیستم .

این شوهر تو شبیه غول برره میمونه

ادم جرات نداره زباد سربه سرش بذاره


گفتم : پس باید بهم رشوه بدی خبر چینی نکنم

گفت : باشه جهنم ضرر امشب شام مهمون من فقط بفهمم دهن لقی کردی وای به حالت


خوشحال میشم پیجم 


این شوهر تو شبیه غول برره میمونه

ادم جرات نداره زباد سربه سرش بذاره


گفتم : پس باید بهم رشوه بدی خبر چینی نکنم



ترانه گفت:  زنگ زدم بگم امشب شام بیا با ما بریم بیرون

گفتم: به چه مناسبت؟

یوسف با صدای بلند گفت : جشن نبود مازیاره

یه نفس راحت بکشیم


گفتم : دلت میاد ! اینطوری نگو .


گفت : اون الان با تنبون نصف آستین و عینک آفتابی لب ساحل نشسته آب پرتقال میخوره

تو اینجا داری براش بال بال میزنی


از طرز حرف زدنش خنده م گرفته بود با صدای بلند میخندیدم

گفت : بخند خواهر بخند که می دونم همه ش از غصه س


گفتم : ترانه دو دقیقه این شوهرت ساکت کن

بگو شب قراره کجا بریم ؟


ترانه گفت : به خدا ساکت کردنش محاله ، دیشب کلی سربه سر مازیار گذاشته


گفتم: خدا بهت صبر بده خواهر


یوسف گفت : ترانه خانم بذار منم برم دبی اونوقت قدر منو میدونی

ترانه گفت : گندم ساعت نه آماده شو میاییم دنبالت

گفتم: باشه میبینمتون

گوشی رو قطع کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۴


ساعت نزدیک نه بود که لباسام پوشیدم،  دایان بغل کردم

سرش بوسیدم گفتم : پسر خوبی باش،  غذاتو بخور

مامان زود میاد.


سپیده گفت : اگه اجازه بدین می خوام اول ببرمش حموم بعد غذاش بدم


دوباره دایان بوسیدم گرفتمش طرف سپیده گفتم : هر جور که راحتین همون کار بکنین


سپیده دایان گرفت گفت : اگه یه موقع آقا مازیار زنگ زدن از شما پرسیدن چی بگم؟


گفتم : بگو با یوسف و ترانه رفته بیرون


گفت : باشه چشم .

*******

کفشام پوشیدم ، آروم  آروم قدم زدم رفتم سمت در حیاط


یه لحظه نگاهم خیره موند روی ماشین مازیار که توی پارکینگ بود .

نا خودآگاه رفتم سمت ماشین

چشمم خورد به آویز روی آیینه ی ماشینش

اونوقتا که تازه ماشین خریده بود

سفارش داده بود براش یه آویز با طرح اسم هر دوتامون درست کنن

روز اولی که اینو روی آیینه ی ماشینش دیدم با خنده گفتم: این چیه اینجا آویزون کردی

شبیه ماشین پیرمردا که کلی تسبیح و زنجیر از آیینه  ماشینشون

آویزونه

با خنده گفته بود:  نگاه به ریخت و قیافه م نکن


من زود بزرگ شدم ، الانم اگه بخوای درست حساب کنی من باید توی دوران پیری باشم

من جوونی نکردم


با اخم نگاش کردم گفتم : اینطوری نگو ، تو هنوز برای این حرفا خیلی خیلی جوونی


یهو زده بود زیر اواز،  داشت میخوند :


نمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونی


تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور


توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست


اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد

اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش



یادمه برگشت طرفم  نگام کرد گفت : گندم می دونم زندگی کردن با من خیلی سخته

ولی توی زندگی با من مرد باش

کم نیار


قبول دارم خیلی بدم ولی اینو باور کن هیچ کس توی این دنیا اندازه ی من نمی خواد ت ***


بازم زور دلتنگی به زوره من چربیده بود نتونستم جلوی اشکام بگیرم

از مرور و یادآوری خاطرات احساساتی شده بودم



مریم خانم راست میگفت : اون اوایل خیلی سعی می کردم لج مازیار در بیارم ،  سعی میکردم جلوش کم نیارم و کاراش تلافی کنم ، گاهی که کم میاوردم دنبال راه فرار میگشتم

ولی حالا انگار منم با بد و خوب این زندگی خو گرفته بودم


دوباره یه نگاه  به آویز روی آیینه انداختم   زمزمه کردم :  گندم و مازیار


شاید به قول مریم خانم ، خدا ما رو جفت هم خلق کرده بود


با خنده گفتم : سرنوشت چه بازی هایی کرد با گندم و مازیار .

*****



صدای بوق ماشین یوسف پیچیده بود توی کوچه .


فوری چشمام پاک کردم رفتم سمت در .


داوود صدام زد گفت : گندم خانم  

برگشتم گفتم : بله

گفت : بیرون تشریف میبرین؟

گفتم : بله ، چه طور

گفت : بی ادبیه خانم اگه اجازه بدین من شمارو هر جا میرین می رسونم آخه این موقع شب تنها درست نیست برین اگه آقا بفهمه برام بد میشه



گفتم : نگران نباش آقا داوود ، یوسف و ترانه اومدن دنبالم با اونا میرم بیرون


داوود گفت : پس اگه آقا زنگ زدن بگم با اونا هستین

یه نفس عمیق کشیدم گفتم: بله همینطور بگین


داوود گفت : ببخشیدا خانم ، دیگه خودتون اخلاق آقا رو می دونین از من به دل نگیرین

گفتم : نه ، مشکلی نیست

من رفتم

گفت : خدا به همراهتون به سلامت

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز