پارت ۱۷۵
در ماشین باز کردم سوار شدم
گفتم : سلام بچه ها
ترانه با ذوق برگشت سمت صندلی عقب ماشین
بهم دست داد گفت : سلام خوبی گندم
چقدر دلم برات تنگ شده بود
گفتم : منم همینطور
یوسف گفت : سلام ، چه طوری ؟
با خنده گفتم : تا همین چند دقیقه پیش که تورو ندیده بودم خوب بودم
گفت : عجب پررویی هستی تو
گفتم : چیزی که عوض داره گله نداره
یوسف گفت: ای خدا ، اون مازیار پدر صلواتی داره اونوره آب ، با جمیله و سکینه حال میکنه
اونوقت من باید اینجا با این دوتا سرو کله بزنم
آخه این انصافه؟
ترانه با خنده گفت : حالا چرا جمیله و سکینه ؟
گفت: خانم نمی دونی دیگه اونجا همه عَربن
خوب از همین اسما میذارن
با خنده گفتم : خدا خیرت بده یوسف به خدا این چند روز خیلی افسرده بود الان تنها چیزی که منو میخندونه دیدن قیافه ی توئه
یوسف گفت : می شنوی چی میگه ترانه خانم ؟
یعنی من دلقکم
گفتم: بلانسبت دلقک
یوسف گفت : اینطوری زبون درازی کردی پسره تو رو گذاشت رفت
ترانه گفت : راستی گندم ، مازیار با کی رفته ؟
گفتم: با رُز
یوسف از آیینه یه نگاه بهم انداخت گفت : با دختر افشار؟
گفتم؛ میشناسیش ؟
گفت : آره
ترانه با تعجب گفت : رز کیه ، افشار کیه ؟
یعنی مازیار با یه دختر رفته دبی ؟
یوسف گفت : میبینی این ناکِسِ دو دَره بازُ
حالا اگه من با یه دختر میخواستم برم تا سر سه راه خمام ( یکی از شهرای گیلان ، که بین رشت و انزلیه)
دمار از روزگار من در میاورد چه برسه به دبی !
ترانه با آرنج کوبید به پهلوی یوسف گفت ؛ تو غلط کردی
مگه من مردم که تو با دخترا جایی بری
یوسف گفت : عه ترانه جان نگو این حرفُ تو چرا بمیری
الهی این مازیار بمیره که وقتی هستش یه جور بین ما دعوا میندازه وقتی هم نیست یه جور دیگه
گفتم : بی تربیت به شوهر من چکار داری
ترانه برگشت عقب نگام کرد گفت : گندم جدی میگی مازیار با یه دختره رفته
گفتم : آره، دروغم چیه؟
ترانه با حرص گفت : خدایا این دختر چقدر صبوره
از دست تو گندم دلم میخواد خفه ت کنم
حتما دختره خوشگلم هست ؟
یوسف گفت : اوه! یه چیز میگم یه چیز می شنوی
ترانه محکم زد به بازوی یوسف گفت : به خدا الان حرص مازیارم سر تو خالی میکنما
یوسف گفت : بابا شما به منه ننه مرده چکار دارین
به خدا من اینجا پیش شما هستم اونی که داره عشق و حال میکنه اون بی پدر مازیاره
ترانه گفت : نمی دونم یا من زیادی حساسم یا تو زیادی بی خیالی گندم
فقط می دونم اگه الان یوسف جای مازیار بود من از شیش ناحیه به هم گره ش زده بودم
یوسف خیلی جدی گفت : آره اگه من بودم باید این کار میکردی ولی داداشم مازیار دست از پا هم خطا نمی کنه
ترانه گفت ؛ والا اینطور که تو از مازیار حرف میزنی انگار حضرت یوسفه !!!
یوسف خندید گفت: باور کن ترانه ،حضرت یوسف باید جلوی مازیار لنگ بندازه
به جون خودت اونوقتا که مجرد بودیم فکر می کردم این دم و دستگاهش مشکل داره .
کلا نا توانه
از وقتی که دایان به دنیا اومده مرد بودن مازیار به من ثابت شده
وگرنه قبل از اون باورش نداشتم
منو ترانه زدیم زیر خنده
گفت : به خدا چندبار که شب پیشش خوابیدم خوف برم داشته بود
که نکنه یه وقت فقط به زنا تمایل نداره یه بلائی سرم بیاره
دیگه منو ترانه از قیافه و طرز حرف زدنش نمی تونستیم جلوی خنده مون بگیریم
گفت : بچه ها به خدا جدی میگم به خودشم گفته بودم
ماشاالله قد و هیکلشم که درشت از فکر اینکه یهو به آدم تجاوز کنه آدم میگُر خید
تا اینو گفت : خنده ی ترانه اوج گرفت
ولی خنده روی لبای من ماسید
یوسف یهو مکث کرد متوجه شد که چی گفته
نگاهش توی آیینه خیره موند روی من
یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم خودم بی تفاوت نشون بدم
یوسف خودش جمع و جور کرد
گفت : ولی بچه ها جدا از شوخی
مازیار اگه میخواست خانم بازی کنه ، دستش باز بود
باور کنین الان انگار رز با عُذرا
دختر بَنی خیاط رفته دبی نه با مازیار
بس که این بشر کبریت بی خطره
دیگه نتونستم جلوی خنده مو بگیرم گفتم : یوسف تو رو خدا یه کم ساکت شو دلم درد گرفت
اخه تو این اسما رو از کجا میاری
عذرا دختر بنی خیاط! ؟
ترانه گفت ؛ اره به خدا منم دل درد گرفتم
اگه مازیار بفهمه چیا پشت سرش گفتیم
یوسف گفت : الهی خدا منو برای شما نگه داره
بلند گفتم : الهی امین