2777
2789

پارت ۱۷۵

در ماشین باز کردم سوار شدم

گفتم : سلام بچه ها


ترانه با ذوق برگشت سمت صندلی عقب ماشین


بهم دست داد گفت : سلام خوبی گندم

چقدر دلم برات تنگ شده بود


گفتم : منم همینطور

یوسف گفت : سلام ، چه طوری ؟


با خنده گفتم : تا همین چند دقیقه پیش که تورو ندیده بودم خوب بودم

گفت : عجب پررویی هستی تو


گفتم : چیزی که عوض داره گله نداره


یوسف گفت: ای خدا ، اون مازیار  پدر صلواتی داره اونوره آب ، با جمیله و سکینه حال میکنه

اونوقت من باید اینجا  با این دوتا سرو کله بزنم

آخه این  انصافه؟


ترانه با خنده گفت : حالا چرا جمیله و سکینه ؟


گفت: خانم نمی دونی دیگه اونجا همه عَربن

خوب از همین اسما میذارن


با خنده گفتم : خدا خیرت بده یوسف به خدا این چند روز خیلی افسرده بود الان تنها چیزی که منو میخندونه دیدن قیافه ی توئه


یوسف گفت : می شنوی چی میگه ترانه خانم ؟

یعنی من دلقکم


گفتم: بلانسبت دلقک


یوسف گفت : اینطوری زبون درازی کردی پسره تو رو گذاشت رفت


ترانه گفت : راستی گندم ، مازیار با کی رفته ؟


گفتم: با رُز


یوسف از آیینه یه نگاه بهم انداخت گفت : با دختر افشار؟


گفتم؛ میشناسیش ؟

گفت : آره

ترانه با تعجب گفت : رز کیه ، افشار کیه ؟

یعنی مازیار با یه دختر رفته دبی ؟

یوسف گفت : میبینی این ناکِسِ دو دَره بازُ

حالا اگه من با یه دختر میخواستم برم تا سر سه راه خمام ( یکی از شهرای گیلان ، که بین رشت و انزلیه)

دمار از روزگار من در میاورد چه برسه به دبی  !


ترانه با آرنج کوبید به پهلوی یوسف گفت ؛ تو غلط کردی

مگه من مردم که تو با دخترا جایی بری


یوسف گفت : عه ترانه جان نگو این حرفُ تو چرا بمیری

الهی این مازیار بمیره که وقتی هستش یه جور بین ما دعوا میندازه وقتی هم نیست یه جور دیگه  


گفتم : بی تربیت به شوهر من چکار داری


ترانه برگشت عقب نگام کرد گفت : گندم جدی میگی مازیار با  یه  دختره رفته

گفتم : آره،  دروغم چیه؟


ترانه با حرص گفت : خدایا این دختر چقدر صبوره

از دست تو گندم دلم میخواد خفه ت کنم


حتما دختره خوشگلم هست ؟


یوسف گفت : اوه! یه چیز میگم یه چیز می شنوی


ترانه محکم زد به بازوی یوسف گفت : به خدا الان حرص مازیارم سر تو خالی میکنما


یوسف گفت : بابا شما به منه ننه مرده چکار دارین

به خدا من اینجا پیش شما هستم اونی که داره عشق و حال میکنه اون بی پدر مازیاره


ترانه گفت : نمی دونم یا من زیادی حساسم یا تو زیادی بی خیالی گندم

فقط می دونم اگه الان یوسف جای مازیار بود من از شیش ناحیه به هم گره ش زده بودم


یوسف خیلی جدی گفت : آره اگه من بودم باید این کار میکردی ولی داداشم  مازیار دست از پا هم خطا نمی کنه


ترانه گفت ؛ والا اینطور که تو از مازیار حرف میزنی انگار حضرت یوسفه !!!


یوسف خندید گفت: باور کن ترانه ،حضرت یوسف باید جلوی مازیار لنگ بندازه


به جون خودت اونوقتا که مجرد بودیم فکر می کردم این دم و دستگاهش مشکل داره .

کلا نا توانه

از وقتی که دایان به دنیا اومده مرد بودن مازیار به من ثابت شده

وگرنه قبل از اون باورش نداشتم


منو ترانه زدیم زیر خنده


گفت : به خدا چندبار که شب پیشش خوابیدم خوف برم داشته بود

که نکنه یه وقت فقط به زنا تمایل نداره یه بلائی سرم بیاره


دیگه منو ترانه از قیافه و طرز حرف زدنش نمی تونستیم جلوی خنده مون بگیریم


گفت : بچه ها به خدا جدی میگم به خودشم گفته بودم



ماشاالله قد و هیکلشم که درشت از فکر اینکه یهو به آدم تجاوز کنه آدم میگُر خید


تا اینو گفت : خنده ی ترانه اوج گرفت

ولی خنده روی لبای من ماسید


یوسف یهو مکث کرد متوجه شد که چی گفته


نگاهش توی آیینه خیره موند روی من

یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم خودم بی تفاوت نشون بدم


یوسف خودش جمع و جور کرد


گفت : ولی بچه ها جدا از شوخی

مازیار اگه میخواست خانم بازی کنه ، دستش باز بود


باور کنین الان انگار رز با عُذرا

دختر بَنی خیاط رفته دبی نه با مازیار

بس که این بشر کبریت بی خطره


دیگه  نتونستم جلوی خنده مو بگیرم گفتم : یوسف تو رو خدا یه کم ساکت شو دلم درد گرفت

اخه تو این اسما رو از کجا میاری

عذرا دختر بنی خیاط! ؟


ترانه گفت ؛ اره به خدا منم دل درد گرفتم

اگه مازیار بفهمه چیا پشت سرش گفتیم


یوسف گفت : الهی خدا منو برای شما نگه داره

بلند گفتم : الهی امین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۶

مشغول غذا خوردن بودیم که گوشی یوسف زنگ خورد


جواب داد گفت : جونم حاجی؟

بععله انجام وظیفه کردم

تو اونجا خوش باش

نمی دونم مازیار بهش چی گفت : که یوسفم گفت " اره بابای ترانه هم به تو سلام میرسونه

ترانه گفت : بازم شماها گیر دادین به بابای من


یوسف گفت: چکار کنم خانم این از وقتی رفته اونور آب خیلی بی ادب شده الان به رُز میگم دعواش کنه


گفتم ؛ وای به حالت یوسف خلاصه کارت به من گیر میکنه


یوسف گوشی رو گرفت طرفم گفت : بیا ببین حاجی چی میگه


گوشی رو گرفتم گفتم : جانم مازیار ؟


گفت : سلام  ، خوبی؟ حالا دیکه بدون ما میری خوش گذرونی

گفتم : اینقدر جات خالیه

گفت : راست میگی

گفتم: آره به خدا همه ش ذکر و خیره توئه

یوسف و ترانه با صدای بلند خندیدن

یوسفم الکی سرفه می کرد که مثلا غذا ت ی گلوش گیر کرده .

مازیار گفت : چی شد؟ چرامیخندین؟

گفتم : هیچی ، این یوسف مسخره بازی در میاره،

مازیار گفت : دلم خواست که الان  اونجا باشم

گفتم: اشکال نداره عزیزم ان شاالله اومدی یه  قرار

میذاریم چهارتایی می ریم بیرون


یوسف با صدای بلند گفت : برو خودت گیر بیار تو الان اونجا چشمات داره برق میزنه مارو می خوای چکار

مازیار گفت: به چرت و پرتا ی اون گوش نکن

به خدا امروز فقط دو سه ساعتی وقت پیدا کردم رفتم یکم خرید کردم

گفتم : می دونم عزیزم .

دیگه ان شاالله فردا میای

گفت : آره عزیزم فردا ظهر پیشتم

گفتم : کاری نداری

گفت: نه ، خیلی مواظب خودت باش،  دوستت دارم

گفتم ؛ منم همینطور . فعلا خداحافظ

یوسف صداش نازک کرد گفت : بوس ، بوس


گوشیش گرفتم طرفش گفتم: واقعا لوسی

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۱۷۷


صبح ساعت نه با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم .


خواب آلود نشستم روی تخت

یه نگاه به ساعت روی پاتختی انداختم گفتم : بلند شو گندم

تنبلی رو بذار کنار .



سریع بلند شدم ، تختم مرتب کردم .

رفتم سمت آیینه موهام جمع کردم بالای سرم

لباس راحتی هامو پوشیدم

دست و صورتم شستم

رفتم پایین .


مریم خانم و زهره مشغول نظافت بودن تا منو دیدن  با خنده گفتن ؛ سلام صبح بخیر .

گفتم: سلام به روی ماهتون


مریم خانم گفت : کبکت داره خروس می خونه ها


گفتم : آره،  چه جورم

شما ها صبحونه خوردین ؟


مریم خانم گفت : نه من تازه رسیدم

داوود رفته نون بخره

گفتم : پس اول با هم صبحونه بخوریم بعد شما نظافت کنین منم آشپزی میکنم

مریم خانم گفت ؛ چشم خانم جان

گفتم : چشمتون بی بلا


داوود درو باز کرد اومد داخل گفت: سلام بفرمائید اینم دوتا نون کنجدی

زهره رفت طرفش نون ازش گرفت

گفت : دستت درد نکنه

رفتیم سمت آشپزخونه ، زهره میز صبحونه رو آماده کرد

منم برای همه چای ریختم

همون طور که مشغول غذا خوردن بودیم

داوود یه نگاه به ساعتش کرد گفت : دیرم شد

زهره گفت ؛ کجا میری ؟

گفت : آقا زنگ زدن گفتن ماشین ببرم کارواش

مثل اینکه قراره امشب با گندم خانم برن جایی .


گفتم: کی به شما گفت ؟

گفت : دیروز غروب

گفتم: نمی دونم ، قرار بود آخر هفته بریم رامسر

ولی فکر کنم دیگه نشه که بریم چون احتمالا خسته س


داوود گفت :  به من که اینطور گفتن


آخرین قلب چایی مو خوردم از پشت میز بلند شدم

گفتم: من برم سراغ کارام

********

ساعت دوازده و نیم  بود که برای آخرین بار غذا هام چشیدم

گفتم :  خوب همه چی عالی شده


دیگه برم دوش بگیرم ‌.


مریم خانم گفت: برو مادر ، خسته شدی

من اینجام حواسم به غذا ها هست

گفتم : دستتون درد نکنه


قبل از اینکه برم بالا رفتم کنار دایان که توی پذیرایی مشغول بازی بود

توپش برداشتم نشستم روبروش گفتم : بیا اینجا مامانی بیا بازی کنیم

دایان چهار دست و پا خودش به من رسوند .

دوباره توپ پرت کردم یه طرف دیگه گفتم : بدو مامان برو بیارش

دایان با ذوق رفت  دنبال توپ .

با دستش توپ هول داد طرف من

گفتم : آفرین پسرم توپ بازی رو یاد گرفتی

همون طور که مشغول بازی با دایان بودم

برگشتم طرف سپیده گفتم : همه ی  داروهاش سر وقت بهش دادی ؟

سپیده گفت : آره،  میبینین که خدارو شکر دیگه درد نداره


گفتم : دستت درد نکنه


گفت : وظیفه م بود .


گفتم : من دیگه می خوام برم بالا دوش بگیرم

لطفا شما هم لباسای دایان عوض کنین

گفت: چشم حتما الان غذاش میدم بعد لباساش عوض میکنم


گفتم: ممنون

بلند شدم رفتم بالا .

یه نگاه به ساعت انداختم چیزی به اومدن مازیار نمونده بود .


حوله مو برداشتم رفتم سمت حموم سریع دوش گرفتم

اومدم بیرون

موهام با سشوار خشک کردم

یه پیراهن مشکی از توی کمد برداشتم

گرفتم جلوی خودم توی آیینه به خودم نگاه کردم

گفتم : این نه ، بهتره یه رنگ شادتر بپوشم .

یه پیراهن لیمویی که دلم بلندیش تا زیر زانوهام بود رو انتخاب کردم پوشیدم


موهامم باز گذاشتم ریختم  دور شونه م


یه قسمت از موهای جلومُ  فر کردم ریختم توی صورتم


عطر مورد علاقه ی مازیار زدم

یه جفت صندل روفرشی سفید پام کردم .


برای آخرین بار توی آیینه آرایش و لباس و موهام چک کردم


گفتم:  عالی شدی گندم .

همون طور که قربون صدقه ی خودم میرفتم .


صدای زنگ خونه بلند شد

با عجله رفتم بیرون

از بالای پله ها گفتم : کی بود مریم خانم .؟


مریم خانم با خنده گفت : مژده گونی بده ، آقا اومده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۸


از خوشحالی یه جیغ کوتاه کشیدم دوییدم سمت در ورودی ساختمون

درو باز کردم.

مازیارُ د‌یدم پریدم توی بغلش  ، اونم منو محکم بغل کرد


گونه شو بوسیدم با لبای آویزون  گفتم : سلام ، خیلی دلم برات تنگ شده بود

می خوای عصبانی بشی ، بشو ولی دیگه حق نداری تنهایی بری جایی .


با خنده گفت : نه عصبانی نمیشم . پدر خودمم از دلتنگی در اومد


پیشونیم ماچ کرد گفت : خوبی ؟

گفتم : الان عالیم


گفت : دایان کجاست؟

گفتم : الان میارمش.


تا اومدم برم سمت اتاق سپیده دیدم دایان چهاردست و پا تند تند داره خودش می رسونه سمت ما

با صدایی شبیه جیغ زدن با ذوق به مازیار نگاه میکرد یه سری چیزای نامفهوم میگفت


با تعجب گفتم : مازیار دایان ببین .  صدات میزنه.


مازیار روی پنجه ش نشست گفت: بدو بابایی ، بدو بیا


دایان خودش به مازیار رسوند

تا مازیار بغلش کرد شروع کرد به مکیدن صورتش

مازیار تند تند ماچش ‌کرد گفت : پسر قشنگم ، تو هم دلت برای من تنگ شده بود


تو واقعا منو دوست داری؟


وقتی باهاش حرف میزد ، دایانم از ذوق جیغ میکشید


مازیار با خوشحالی گفت : گندم نگاش کن این به خاطر من داره خوشحالی میکنه


گفتم : آره،  خوب باباشی ، دوستت داره بهت وابسته س


نگام کرد گفت: راست میگی؟

گفتم : دیوونه دروغم چیه


گفت : این یعنی من بابای خوبی بودم ؟

گفتم: یه درصدم شک‌نکن تو بهترین پدر دنیایی


همون طور که دایان بغلش بود اومد طرفم ، منو بغل کرد گفت : مرسی گندم

مرسی که دایان به دنیا آوردی

از داشتن هر دوتا تون خوشحالم


مریم خانم یه تک سرفه کرد

گفت : سلام آقا

ببخشید دیگه دل من طاقت نیاورد توی آشپزخونه بمونم .

خوبی آقا؟ رسیدن به خیر

دل ما برای شما تنگ شد خونه بدون شما صفایی نداره


مازیار با خنده گفت : سلام مریم خانم ، شما محبت دارین

باور کنین منم دلم برای شما تنگ شده بود


راستی مریم خانم چه بوهای خوبی میاد

معلومه سنگ تموم گذاشتی


مریم خانم گفت ،: من که نه گندم جان خیلی زحمت کشیدن


مازیار برگشت نگاهم کرد گفت: دختر تو واقعا اینبار متعجبم کردی .


یه چسمک بهش زدم با لبخند گفتم: کاره دل تعجب نداره .


اومدم برم سمت آشپزخونه که مچ دستم گرفت

منو برگردوند سمت خودش لباش گذاشت روی لبام


مریم خانم گفت : آقا میگم می خوایین بچه رو بدین به من شما راحت باشین


مازیار با صدای بلند خندید گفت : نه می خوام دایان ببینه که چقدر خاطر مادرش می خوام .


مریم خانم گفت: الهی که همیشه همینطور بخندین

دیگه واجب شد براتون اسپند دود کنم

مازیار گفت: آره آفرین مریم خانم

همیشه کارت درسته

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۸

گفتم : برو یه دوش بگیر بیا نهار بخوریم


نشست روی مبل یکی از چمدون هاش باز کرد

یه جعبه ی بزرگ ازش در آورد گفت: دایان بابایی بیا ببین برات چی خریدم

با ذوق گفتم : این چیه

گفت : آدم آهنیه

با خنده گفتم: بازم برای خودت اسباب بازی خریدی؟

گفت : نه بابا بذار باطری هاش وصل کنم خیلی باحاله هم شعر میخونه هم میرقصه

چند تا دیگه اسباب بازی هم خریده بود

دایان از دیدن چیزای رنگی رنگی ذوق میکرد

همون موقع سپیده از اتاقش اومد بیرون

گفت: سلام ، آقا مازیار رسیدن به خیر ، خسته نباشید


مازیار از جاش بلند شد گفت : سلام ، ممنون.

شما خوب هستین؟


سپیده گفت : مگه میشه کنار این پسر شیرین آدم باشه و خوب نباشه

خدا براتون حفظش کنه خیلی دوست داشتنیه

مازیار گفت: شما لطف دارین

از چمدونش یه بسته در آورد گرفت طرف سپیده گفت؛ چیز کوچیک و ناقابلی

بابت تشکر به خاطر تمام زحمتایی که برای دایان میکشین


سپیده گفت : دست شما درد نکنه شرمنده کردین من هر کار میکنم وظیفه س


مازیار گفت : ناقابله

سپیده بسته رو گرفت دوباره تشکر کرد


مازیار گفت : سپیده خانم لطفا زحمت بکشین این اسباب بازی های تازه رو برای دایان بشورین .الان همه رو میکنه توی دهنش

سپیده گفت : چشم حتما



مازیار با صدای بلند گفت : مریم خانم پس اسپندت کو ؟


مریم خانم گفت: اومدم آقا

همون طور که منقل اسپند دستش بود اومد طرفمون گفت :


 اسفند و اسفند دونه

 اسفنـد سی و ســـــه دونـــــــه


 هر دونه‌ای یه خونـه

 بسوزه چَشم حسود و حسد و بیگونه


مازیار گفت : دمت گرم مریم خانم


یه بسته رو گرفت طرف مریم خانم گفت : ناقابله ، یه هدیه کوچیکه


مریم خانم گفت: بازم شما منو شرمنده کردین .


مازیار گفت : دشمنتون شرمنده باشه


خوب داشتی میخوندی مریم خانم

اسپندو اسپند دونه

.......

مریم خانم تند تند اسپند دور سر مازیار و دایان می چرخوند با هم شعر میخوندن


با خنده گفتم: مریم خانم پس من چی فقط اونارو چشم میزنن


مریم خانم گفت:  ای وای مادر تو رو یادم رفت

اومد طرفم منقل دور سر منم چرخوند


گفتم : دست شما درد نکنه

دیگه بریم نهار آماده کنیم


مازیار دو تا بسته ی دیگه رو از چمدونش درآورد گفت: اینا مال زهره و داووده

اینجا بمونه اومدن بدم بهشون .


گفتم: سوغاتی های همه رو دادی پس من چی ؟


گفت : خوب خودمُ  برات سوغاتی اوردم


آروم گفتم : من قربون این سوغاتی تپل مپلی برم


گفت ،: تپل مپلی چیه دختر ؟

همه ش عضله س به حاصل‌ ده سال ورزش کردن میگی تپل مپلی !


با خنده گفتم ،: باشه قربون سوغاتی عضله ای خودم برم


گفت: خدا نکنه


بیا بریم بالا سوغاتی هات بهت بدم

همون طور که از پله ها می رفتیم بالا ، مازیار گفت : مریم خانم زهره و داوود صدا بزنین

نیم ساعت دیگه همه با هم غذا میخوریم

میخوام دور هم باشیم

مریم خانم از توی آشپزخونه گفت : چشم آقا

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷۹


دنبال مازیار رفتم توی اتاق ، گفتم : تو برو حموم من لباسات برات آماده میکنم .


گفت بذار اول سوغاتی هات بهت بدم


گفتم: دست شما درد نکنه راضی به زحمت نبودم آقا

با خنده گفت : بله در جریانم


یه چمدون دیگه رو باز کرد

چند دست لباس و لوازم آرایش برام خریده بود


با ذوق گفتم : دستت درد نکنه اینا خیلی ز یادن توی زحمت افتادی


گفت : تنها کاری که اونجا آرومم میکرد خرید کردن برای تو و دایان بود

چند دست لباسم برای اون پدرسوخته  خریدم


گفتم:  تو واقعا مهربونی

یکم خوش اخلاق ترم بشی عالی میشی


گفت " دیگه پر توقع نباش !


با خنده گفتم: چشم بلند شدم رفتم سمت میز آرایشم

مشغول چیدن لوازم آرایش های

جدیدم بودم که از پشت بغلم کرد


با لبخند از توی آیینه نگاهش کردم

دیدم یه شیشه عطر دستشه ،

عطر و پاشید روی گردنم آروم کنار گوشم گفت : اینم برای تو خریدم

وقتی تستش کردم عطرش مستم کرد مثل عطر موهات

مثل چشمات ، مثل لبات


برگشتم طرفش ، دستم دور گردنش حلقه کردم



گفت : چقدر رنگ لیمویی بهت میاد


گفتم: ممنون .


گفت : بعداز نهار یکم می خوابم ساعت چهار ، چهارنیم حرکت میکنیم میریم رامسر


گفتم : چرا عجله داری ؟

خوب یه وقت دیگه میریم الان خسته ای


گفت: چون خسته ام می خوام بریم

یه آخر هفته ی دونفره میتونه حالم خوب کنه

گفتم : باشه هر چی که تو بگی


رفتم سمت در دوباره برگشتم طرفش گفتم : نمیشه دایانم ببریم ؟

گفت : تو که جواب میدونی چرا می پرسی؟

چیزی نگفتم درو باز کردم رفتم پایین .

**********

بعد از نهار مازیار، دایان از سپیده گرفت گفت : امروز بعداز ظهر پیش خودمون می خوابه


سپیده گفت: چشم هر جور راحتین

گفتم : شما برین بالا من یکم‌اینجارو روبراه کنم میام


داوود گفت : آقا دست شما درد نکنه هم بابت نهار هم بابت هدیه ها مارو شرمنده کردین


مازیار گفت :  این چه حرفیه داوود .  دشمنت شرمنده باشه

من باید ازت تشکر کنم این چند روز همه ی مسئولیت خونه روی دوش تو بود


داوود گفت : اختیار دارین وظیفه س

با اجازتون اگه امری نیست من برم


مازیار گفت : ماشین کارواش بردی ؟

داوود گفت : بله آقا ، دیروز بردم

مازیار گفت: پس دیگه کاری ندارم . برو به کارای خودت برس


مریم خانم یواشکی با تشر به من گفت : تو وسط دست و پا چکار میکنی

الان موقع کار کردن نیست

یالا برو پیش شوهرت


زهره گفت : آره گندم جون شما برو من به عمه کمک میکنم


سپیده که متوجه صحبتای ما شده بود گفت : گندم خانم منم هستم .شما بفرمائید استراحت کنین .


گفتم : آخه.....

مریم خانم دستم گرفت از آشپزخونه آورد بیرون گفت : بدو دختر جان . بدو برو بالا شوهرت الان خسته ی راهه

برو پیشش


با خنده گفتم : بلدیا مریم خانم


لباش گاز گرفت با  لهجه ی گیلکی گفت :  عَه ناخوشی کُره بیدین ! ( این دختر بلا رو ببین)

سریع رفتم بالا

در اتاق باز کردم دیدم

مازیار روی تخت دراز کشیده دایانم گذاشته کنارش ، موهاش نوازش میکرد


دایانم همون طور که تند تند  پستونک میخورد  سرش به سینه ی مازیار تکیه داده بود

چشماش مست خواب شده بودم


آروم رفتم کنار دایان دراز کشیدم منم بغلش کردم .

نفهمیدم کی خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۰

با سرو صدای دایان و مازیار بیدار شدم

چشمام باز کردم گفتم مثلا من خوابم


دایان اومد طرفم با دستش آروم میکشید روی صورتم که مثلا نازم میکنه

محکم بغلش کردم گفتم : پسر مهربانم مامان ناز میکنی ؟

تند تند ماچش می کردم

مازیار گفت : پس من اینجا چکار ه ام منو تحویل نمیگیرین

برگشتم طرفش دستام باز کردم بهش اشاره کردم که بیاد توی بغل

فوری خودش پرت کرد روی تخت توی بغلم

با صدای بلند گفتم : چه خبره یواش تر

استخونام ترکید

گفت : خودت گفتی بیام بغلت

گفتم : عزیزم می خوای بیای حساب قد و وزنتم بکن

دستم بردم لای موهاش آروم آروم نوازشش کردم

دایان خودش انداخت روی ما با صدای بلند جیغ میکشید

میگفت : نَ نَ نَ

مازیار گفت : ببینم دختر این چی میگه


با خنده گفتم: نمی دونم اولین باره میشنوم

گفتم :  دوباره همدیگه رو بغل کردیم

بازم دایان با جیغ خودش پرت کرد طرفمون

گفتم : من فهمیدم انگار حسودی میکنه

گفت : نخیر حسادت نکرده این پدر سوخته مثل خودم غیرتیه

گفتم: باشه بابا همون که خودت میگی

دایان بغل کردم گذاشتم وسطمون

دوتایی شروع کردیم به بوسیدنش

صدای خنده ی دایان کل فضای اتاق پر کرده بود

اون لحظه انگار زمان متوقف شده بود فقط ما بودیم و خوشبختی

توی دلم گفتم: خدایا شکرت

پایدار بودن این آرامش خواست دلم بود .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۱


زیپ ساکم بستم گفتم : خوب من کارم تموم شد .


مازیار گفت : بریم ؟


گفتم : بریم


ساکم برداشت دوتایی از پله ها رفتیم پایین


مازیار رفت طرف مریم خانم گفت : ببخشید باعث زحمت شدیم

ولی شما اینجا باشین خیالم جمع تره

ان شاالله براتون جبران کنم


دایان بغل کردم بوسیدم

دلم نمی خواست ازش جدا بشم

اگه مازیار راضی میشد که دایانم  همراهمون بیاد خیالم راحت تر بود


رفتم طرف مریم خانم بغلش کردم اروم در گوشش گفتم : جون شما و جون دایانم


مریم خانم گونه مو بوسید گفت : مثل چشمام مراقبشم خیالت راحت .


مازیار گفت : راستی گندم به مامانت زنگ زدی ؟

گفتم : نه یادم رفت از همونجا بهش زنگ میزنم

گفت : نه دیگه بهش زنگ بزن دیگه گوشی هامون خاموش کنیم


گفتم : این چه کاریه

شاید کاری پیش بیاد ، دایان اینجاست

خدای نکرده شاید مریض بشه


مازیار با کلافه گی گفت : گندم فقط دو ساعت و نیم تا اینجا فاصله داریم


این همه آدم کنار دایان هستن .

گفتم: نمی دونم چرا دلم آروم نمیگیره

مریم خانم خندید گفت : آقا مادر همینه دیگه

شما تا فردا صبحم بگی گندم دلش اینجا میمونه


مازیار اومد طرفم دایان ُ ازم گرفت بوسیدش داد به سپیده

گفت : یالا راه بیفت دیر شد


سپیده که نگاه نگرانم دید گفت : گندم خانم نگران نباشین

من هیچ کاری جز نگه داری از دایان ندارم

خیالتون راحت

گفتم: ممنون


مازیار گفت : ما دیگه رفتیم خداحافظ همگی

آروم گفتم خداحافظ ، دنبال مازیار رفتم سمت در .


داوود تا مارو دید،  دویید سمتون سوییچ گرفت طرف مازیار گفت : بفرمائید

باکشم پر کردم

مازیار  گفت : آقا داوود آخر این ماه دست زهره خانم بگیر دوتایی برین مشهد


داوود گفت : فعلا شرایطش نیست ان شاالله هر وقت آقا طلبید میریم

مازیار دستش گذاشت روی شونه ی داوود گفت : آقا طلبیده


برگشت سمت زهره گفت : کم کم چمدونت ببند زهره خانم ده روز دیگه مسافری

زهره با ذوق گفت: دست شما درد نکنه . خدا از بزرگی کمتون نکنه

زهره رو بغل کردم گفتم : حواست به دایانِ  من باشه

گفت : برو خیالت راحت .



مازیار در ماشین برام باز کرد گفت : بیا بریم دیر شد

برگشتم پشت سرم و نگاه کردم

مریم خانم و سپیده و دایان جلوی در ورودی نگاهمون می کردن براشون دست تکون دادم


فوری سوار شدم


همین که حرکت کردیم زهره یه کاسه آب ریخت پشت سرمون ‌.


مازیار با خنده گفت : یعنی الان هر کی مارو ببینه فکر میکنه کجا داریم می ریم .



گفتم : بدجنس نباش خوب دست خودم نیست .

انگار  قلبم اینجا گذاشتم دارم میرم

مازیار با اخم گفت : دیگه کم کم دارم عصبانی میشم

ای بابا پس من اینجا چه کاره ام


با خنده گفتم : از الان تا زمانی که برگردیم من تمام و کمال در خدمت شما هستم

خندید گفت : آفرین این شد

گوشیم در آوردم گفتم : پس به مامانمم زنگ بزنم که یه وقت نگران نشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۲


ساعت نزدیک نه شب بود که رسیدیم رامسر


با ذوق گفتم: من عاشق این شهرم

اینجا هیچ وقت برام تکراری نمیشه

مازیار گفت : می دونم برای همین آوردمت اینجا

ولی یه مسافرت اساسی از من طلب داری


گفتم : یه چیز بگم مسخره م نمیکنی ؟

گفت : نه چرا مسخره کنم ؟

گفتم : باور میکنی من ایران گردی رو به مسافرت خارج از کشور ترجیح میدم

ارزومه کل ایران و جاهای تفریحی شو بگردم


گفت: تعجب نکردم تو کلا با همه فرق داری

بهت قول میدم هر جارو که دوست داشتی ببینی،  ببرمت


همون طور که راننده گی میکرد دستام گذاشتم روی دستاش گفتم : می خوام یه اعتراف کنم


گفت: می دونی من دیوونه ی اعترافاتم بگو دختر


گفتم: وقتی نیستی اصلا انگار هیچی نیست

باور میکنی دلم برای گیر دادنای الکیتم تنگ شده بود

حالا خوبه کلا فقط چهار روز نبودی

اگه بیشتر بود من هلاک میشدم


با خنده گفت : پس ببین من چی می کشم که نه ساله هلاکتم


گفتم : راستی اصلا یادم رفت بپرسم اونجا کارا خوب پیش رفت

چه طوری با رز سرو کله زدی ؟


قیافه  ش توی هم شد گفت : تورو خدا  اسم اون دختره ی

جلف پیش من نیار

به خدا اگه خواهر من بود یه جوری آدمش میکردم که همه انگشت به دهن بمونن


گفتم: حالا خدارو شکر که نسبتی باهات نداره

گفت : آره واقعا،  اصلا ولش کن

دیگه حرفش نزن


راستی دوست داری رستوران شام بخوری یا شام بگیریم بریم ویلا .


گفتم : هر چی

که تو بگی همون کار می کنیم

گقت: پس بریم یه چیز بگیرم بریم ویلا


گفتم : باشه  چشم‌

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۳

نزدیک ویلا بودیم ، من با هیجان از پنجره ی ماشین بیرون نگاه میکردم

گفتم " من توی هر فصلی از سال میام اینجا ، عطر پرتقال و نارنج ها رو حس میکنم .


شیشه پنجره رو کشیدم پایین ، چون نزدیک دریا بودیم  باد سردی می وزید


مازیار گفت : هوا سرده مریض میشی

گفتم: آدم نمی تونه از این آب و هوا بگذره


مازیار با خنده گفت : دختر تو که خودت بچه ی شمالی اونم انزلی

گفتم : هر شهری قشنگی خودش داره


یکم که رفتیم جلوتر یهو مازیار شیشه ی پنجره رو کشید پایین گفت : سلام عمو عزیز


عمو عزیز با خنده دستش برد بالا گفت : سلام سید


مازیار ترمز کرد ماشین نگه داشت .

عمو عزیز بدو بدو اومد طرف ماشین


مازیار بهش دست داد گفت : چه طوری پهلوون؟

عمو عزیز گفت : کدوم پهلوون دیگه آخرای عمر منه پیرمرده

مازیار با خنده گفت : آخرین باری که باهات کشتی گرفتی بهم ثابت کردی که دود از کنده بلند میشه

عمو عزیز با صدای بلند خندید

دوتا پرتقال گرفت طرف مازیار گفت : بیا سید جان ناقابله همین الان از روی درخت کندمش

یکیش مال شما یکی هم مال عروس خانم

گفتم : دست شما درد نکنه عمو عزیز


گفت : ناقابله


دوباره برگشت طرف مازیار گفت : آقا سید همون طور که گفتی شومینه ها  و آب گرم کن  روشن کردم

یخچالم براتون پر کردم


ملِک خانمم یه دستی به سرو روی ویلا کشید

بازم اگه امری بود من در خدمتم


مازیار داشبورد ماشین باز کرد یه پاکت از داخلش برداشت گرفت طرف عمو عزیز گفت : این خدمت شما

عمو عزیز گفت: این دیگه چیه آقا

مازیار گفت : نا قابله

عمو عزیز گفت : نمی خواد آقا همون مقرری که هرماه به حساب ما میریزی کافیه


مازیار گفت : عمو عزیز دستم توی هوا خشک شد

عمو عزیز پاکت گرفت گفت : خدا به مالت برکت بده جوون مرد


مازیار گفت : فعلا شب بخیر

فردا صبح میام پیشت


عمو عزیز گفت: قدمت روی چشم

برو به سلامت علی یارت جوون


مازیار یه بوق براش زد حرکت کرد


گفتم : تو خیلی وقته عمو عزیز می شناسی؟

گفت : آره تقریبا از وقتی که دوازده سیزده سالم بود

بابا اینجا ویلا داشت

ما هر سال تابستون میومدیم اینجا

بعداز اینکه بابا ویلا رو فروخت دوستاش مارو اینجا دعوت میکردن

بعدشم که با دوستام مجردی میومدم

همیشه عمو عزیز اینجا می‌دیدم با هم دوست شده بودیم


وقتی اینجا رو خریدم ازش خواستم مواظب ویلای منم باشه

اکثر افرادی که اینجا ویلا دارن

ویلاشون به عمو عزیز می سپارم

گفتم : ولی به لهجه ش نمیاد شمالی باشه

گفت : نه ، عمو عزیز تهرانی

گفتم : پس این همه سال اینجا چکار میکنه ؟

گفت : عمو عزیز کارگاه تولیدی کفش داشت

وقتی بچه دار میشه یه مدت بعدش میفهمن که پسرش سرطان داره

این بنده ی خدا کل زندگیش میفروشه خرج پسرش میکنه

ولی عمد پسرش به دنیا نبود وقتی سه چهارسالش بود فوت میشه

گفتم : وای چقدر بد

گفت : عمو عزیز و ملک خانمم دیگه تاب نمیارن از تهران میزنن بیرون

اینجا یه خونه میخرن

همینجا زندگی میکنن و از راه کشاورزی و سرایداری ویلاهایی که بهشون سپرده میشه  خرج زندگیشون در میارن


گفتم: دیگه بچه دار نشدن ؟

گفت : نه ، یه مدت بعداز فوت پسرش ، زنشم مریض میشه چندتا جراحی میکنه که مثل اینکه به خاطر همون دیگه نتونست بچه دار بشه

گفتم : واقعا میگن گاهی پول نمیتونه علاج هر دردی باشه همینه

اینا با اینکه وضعشون خوب بود نه تونستن جلوی مرگ پسرشون بگیرن و نه دیگه تونستن بچه دار بشن

مازیار زیر چشمی نگام کرد

متوجه شدم از حرفم خوشش نیومد شایدم فکر کرد بهش متلک گفتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۴

با ذوق از ماشین پیاده شدم یه نگاه به محوطه ی بزرگ ویلا انداختم گفتم : وای مازیار اینجا چقدر قشنگ شده  

این چراغارو کی اینجا نصب کردی


گفت ؛ آخرین باری که اومدیم اینجا گفتی شبا اینجا ترسناک و دلگیره

به عمو عزیز سپردم کل محوطه ی ویلا و باغ پشت از همین چراغا بزنه که دیگه نه بترسی نه دلت بگیره

گفتم : آخه تو چقدر خوبی؟


گفت : من اینجا رو به خاطر تو خریدم پس باید اون جوری باشه که تو دوست داری

اینجا مال توئه


یه چشمک بهش زدم گفتم : اگه مال منه پس چرا سندش به اسم توئه

گفت : اینجا مال توئه ، تو هم مال منی

گفتم: من عاشق استدلال های تو هستم .


مازیار کلید گرفت طرفم گفت : تو برو داخل من وسایلارو بیارم


گفتم: بذار کمکت کنم


گفت: نمی خواد فقط غذا رو با خودت ببر

گفتم ؛ باشه


آروم آروم رفتم سمت ساختمون ، درو باز کردم

وقتی رفتم داخل عطر نرگس مستم کرد


چراغارو روشن کردم دیدم یه دسته ی بزرگ گل نرگس روی میز بود.


آروم گفتم: تو همیشه آدم غافلگیر میکنی


رفتم‌سمت گلدون یه شاخه از نرگس ها رو  برداشتم گرفتم جلوی بینیم


مازیار اومد داخل گفت : از گلا خوشت اومد


گفتم: تو همیشه حواست به همه چی هست


گفت : بله ما اینیم دیگه


گفتم : دستت درد نکنه


گفت : وسایلارو ببرم بالا ؟


گفتم: آره،  میام همونجا لباس عوض میکنم


گفت : یه دقیقه بیا اینجا

گفتم : چی شده

گفت: هیچی بیا میبینی

رفتم طرفش

یه بسته ی کادو پیچ شده رو گرفت طرفم

گفتم: این چیه ؟

گفت: باز کن ببین


با هیجان بسته رو گرفتم باز کردم

یه پیراهن سنگ دوزی شده ی ، دکلته ی  سفیده کوتاه بود .


اینقدر قشنگ بود ‌که دهنم از تعجب باز مونده بود


گفتم : این خیلی قشنگه


گفت : این به جای اون لباسی که پاره کرده بودم برات خریدم

دیگه اون بنداز بره


گفتم : دستت درد نکنه ، به خدا اینقدر قشنگه نمی دونم چی بگم

شبیه لباس سیندرلا برق میزنه


گفت : یه وقت شبیه سیندرلا با این لباس  امشب غیبت نزنه


گفتم: نه خیالت راحت ، کجا برم بهتر از اینجا


گفت : خوب ، حالا پاشو برو همین بپوش زود برگرد پایین


گفتم : اینو بپوشم؟!


گفت: آره ،  این خیلی کوتاهه،

فقط خریدمش جلوی خودم بپوشیش


گفتم : باشه ، چشم هر چی شما بگی


بلند شدم وسایلام برداشتم رفتم بالا

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۵

جلوی آیینه یه چرخ زدم ، انگار لباس برای تن من دوخته شده بود

اینقدر قشنگ توی تنم مونده بود که خودمم متعجب شده بودم که مازیار چه طور سایز منو می دونست

موهام باز کردم ریختم دور شونه م از توی کیفم یه رژ قرمز  برداشتم زدم

عطری رو که برام سوغاتی آورده بود زدم به خودم


یهو یادم اومد آخرین باری که اینجا بودیم برای عکس گرفتن چند دست لباس و کفش  با خودم آورده بودم

که همینجا جا مونده بود

رفتم سر کمد، یه جفت کفش نقره ای پاشنه بلند که رنگش با سنگ دوزی های روی لباسم ست بود رو برداشتم پوشیدم .


گفتم : حالا شد !

این لباس با کفش پاشنه بلند قشنگه .

وسایلام جمع و جور کردم .

دوباره توی آیینه به خودم نگاه کردم لباس و موهام  مرتب کردم رفتم پایین .


مازیار توی آشپزخونه مشغول بود

صدای پاشنه های کفشم که شنید برگشت طرفم .

یه سوت کشداری زد گفت :  چقدر خوشگل شدی


با خنده گفتم : خوشگل بودم .


گفت : یاد روز عروسیمون افتادم

اون روزم که سفید پوشیده بودی همینقدر خوشگل شده بودی


گفتم: بابت لباس ممنون واقعا قشنگه

اومد طرفم دستم گرفت توی دستش ، پشت دستم بوسید گفت :  قابل تو رو نداره


به میز توی آشپزخونه اشاره کرد گفت : بیا غذا بخوریم .


گفتم : چه میز قشنگی چیدی رفتم سمت میز

یهو بازوم گرفت منو کشید طرف خودش


گفتم: چی شد؟

گفت: کفشات در بیار

گفتم: چرا؟ چی شده؟


گفت : این خیلی بلنده ، فاصله ی قدیتو با من کم میکنه

من اینو دوست ندارم


از نوع  نگاهش متوجه شدم انگار این موضوع ناراحتش کرده


سریع کفشام از پاهام در آوردم گذاشتمشون کنار


یه نفس عمیق کشید گفت : حالا خوب شد بیا بریم سر میز


دنبالش رفتم ، صندلی کنار خودش برام کشید عقب نشستم

برام غذا کشید


آروم آروم شروع کردم به غذا خوردن

همون طور خیره نگام میکرد یه دستی به موهام کشید

گفت : چیه ، از غذا خوشت نیومده ؟


گفتم : چرا خیلی خوشمزه س


گفت : پس چرا با بی  میلی میخوری

گفتم : آخه اینطور که تو آدم نگاه میکنی خوب هول شدم


با خنده گفت : مگه اولین باره منو میبینی که هول شدی


گفتم : خوب تو هم غذات بخور


با خنده گفت : باشه  

شروع کرد به غذا خوردن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۶


بعداز شام گفتم : من میز جمع میکنم تو برو بشین یکم استراحت کن

گفت : به چیزی دست نزن

صبح  ملک خانم میاد اینجا رو مرتب میکنه


گفتم : باشه،  دنبالش رفتم توی پذیرایی


به کفشام که گوشه ی پذیرایی بود نگاه کرد رفت طرفشون ، از روی زمین برداشتشون

پرتشون کرد یه گوشه که توی دید نبود


از کارش متعجب شده بودم اولین بار بود که به کفشای پاشنه بلندم گیر می داد


رفتم نشستم روی مبل ، دیدم میره سمت در ورودی ساختمون

گفتم. : کجا میری ؟

گفت: میرم از ماشین یه چیزی بیارم

گفتم : باشه زود بیا

تا از در رفت بیرون ، سریع رفتم بالا که با گوشیم به خونه یه زنگ بزنم و حال دایان بپرسم .


کیفم باز کردم دنبال گوشیم گشتم،  هر چقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم


رفتم سراغ ساک لباسام ، گفتم شاید اشتباهی گذاشتمش اونجا ولی اونجا هم نبود .

اطراف اتاق و توی کمدارو نگاه کردم که شاید اشتباهی جایی گذاشته باشمش یا از دستم افتاده باشه .


ولی پیداش نکردم .


دوباره برگشتم سمت پذیرایی همه جارو خوب نگاه کردم

ولی اثری از گوشیم نبود.


همون موقع مازیار اومد داخل ، درو پشت سرش بست و قفل کرد

کلید برداشت گذاشت توی جیبش


گفتم؛ چرا درو قفل میکنی ؟

مگه نمی گی عمو عزیز شب تا صبح نگهبانی ویلاها رو میده


گفت :کار از محکم کاری عیب نمیکنه


گفتم : چی از ماشین می خواستی؟


به بطری نوشیدنی توی دستش اشاره کرد گفت ؛ اینو می خواستم


رفت طرف آشپزخونه با دو تا لیوان برگشت


گفتم : برات میوه بیارم؟


گفت : یکم میوه بیار


عمو عزیز برامون تنقلاتم خریده توی اون کابینت بالاییِ


گفتم: باشه

میوه و آجیل ریختم توی ظرف

چیپس و ماست موسیرم برداشتم رفتم طرفش

گذاشتم روی میز .


گفت : دستت درد نکنه

بهم اشاره کرد که برم کنارش بشینم


در بطری رو باز کرد .


هر دوتا لیوان پر کرد .


یکی از لیوانا رو گرفت طرفم


با تعجب نگاهش کردم گفتم: تو که می دونی من نمی خورم !


گفت : آره، ولی امتحان کردن چیزای جدید همیشه بد نیست


گفتم: من قبلا امتحان کردم دوست ندارم .


گفت : می خوام باهات صحبت کنم

برای همین یکم بخور که راحت تر صحبت کنیم


توی این سال ها هیچ وقت ازم نخواسته بود نوشیدنی بخورم

یکی دو بار به میل خودم امتحان کرده بودم

حتی احساس میکردم از اینکه نمی خورم خوشحالم میشه .


کنجکاو شده بودم که این بار چرا اصرار میکنه


لیوان از دستش گرفتم


لیوانش برداشت آروم زد به لیوانم گفت : به سلامتی خودم ، خودت

لیوانش یکسره سر کشید

منم یکی دو قلپ از نوشیدنی رو خوردم

دوباره لیوانش پر کرد

گفت: تو که هنوز هیچی نخورد

یکی دو قلپ دیگه از نوشیدنیُ خوردم لیوان گذاشتم روی میز


یهو ذهنم درگیر شد ، درگیره گوشیم که نبود،  درگیره ، در که مازیار قفلش کرده بود و کلید بر داشته بود


توی دلم گفتم: چرا ازم خواسته اینو بخورم ، یعنی درباره ی چی میخواد صحبت کنه


توی‌ فکر بودم که با صداش به خودم اومدم


گفت : تو گرمت نیست ؟


گفتم : نه  ، اینجا خنکه


پیراهنش از تنش در آورد پرت کرد روی مبل کناریش


از روی میز پاکت سیگارش برداشت ، یه سیگار روشن کرد

همان طور که دود سیگارش از دهنش بیرون میداد لیوانش برداشت دوباره یکسره سر کشید


دلشوره ی عجیبی گرفته بودم ولی نمی خواستم بفهمه


بیشتر بهش نزدیک شدم گفتم " درباره ی چی میخوای صحبت کنی ؟


گفت : یادته بهت گفته بودم یه راه چاره برای  اذیت نشدنت توی رابطه پیدا کردم ؟


گفتم : آره

گفت: درباره ی همون می خوام صحبت کنم


با لبخند دستم دور گردنش حلقه کردم چشمام بستم لبام گذاشتم روی لباش بوسیدمش یه نفس عمیق کشیدم گفتم: مازیار یه لحظه ترسیدم فکر کردم قراره اتفاق بدی بیفته

اینقدر دلشوره دارم حالم دگرگون شده .


گفت: می خوای برات آب بیارم ؟


گفتم: نه ، حالا که گفتی دنبال راه چاره ای آروم شدم

بگو چه تصمیمی داری

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۷

گفت : من یه مدت زیادی که درباره ی این موضوع دارم تحقیق میکنم و توی نت مطلب میخونم


همون طور که قبلا هم بهت گفته بودم هر کسی یه جور از رابطه ش لذت میبره


می دونم که تو هم می دونی خیلی ها هم هستن تمایلات وحشیانه تر و یا حتی کثیف تری دارن


تو توی تمام این سال ها از این نوع تمایلات به عنوان بیماری صحبت کردی

ولی گندم باور کن این بیماری نیست

یکی با نوازش تحریک میشه یکی با وحشی گری حتی بعضی ها با تحقیر شدن


یه چیز توی این مدت خوب فهمیدم توی رابطه باید هر کس هر جور که دوست داره لذت ببره

منم که همیشه اذیتت نمیکنم یعنی بیشتر مواقع به خواسته و تمایل تو احترام میذارم با آرامش با نوازش با به وجود  آوردن یه فضای رمانتیک میام طرفت

پس تو هم متقابلا باید به تمایلات من احترام بذاری



پریدم وسط حرفش گفتم : تو سال اول ازدواجمون به من گفتی توی همچین شرایطی به حرفات گوش بدم ببینم چی از من می خوای اینطوری کمتر اذیت میشم

ولی تو هر بار  بیشتر از دفعه ی قبل اذیتم کردی

گوش کردن به حرف ها و خواسته هات گاهی باعث میشه آسیب های جدی ببینم


گفت: گندم به جون خودت من قصدم آزار تو نیست اگه این وسط بلائی سرت بیاد خودم نمی بخشم

ولی لذت این کار اینقدر برام زیاده که نمیتونم ازش بگذرم اصلا تو فکر کن من واقعا بیمارم

خوب باید درکم کنی .


گفتم: نمی خوام ناراحتت کنم ولی تو جدا از مسائل جنسی توی خیلی از مسائل دیگه هم رفتارهای غیر عادی داری


گفت : گندم از اول بهت گفتم می دونم زندگی کردن با من سخته

من همینطوری بزرگ شدم ، رشد کردم ، تا اینجا ادامه دادم

من نمی خوام تغییر کنم


گفتم: تو نمی خوای تغییر کنی ولی همه ش می خوای منو مطابق خواسته های خودت کنی

این انصاف نیست


دستش گذاشت زیر چونه م ، سرمُ آورد بالا گفت : تو تنها زن زندگی منی ، من وقتی به تو میرسم از خود بی خود میشم

من توی این زندگی همه چی دارم جز تورو


اگه تو قبول کنی همیشه مطابق میل من رفتار کنی از این بیشتر بهت امکانات میدم


ببین من اگه آدم مریضی بودم اگه هرزه بودم راحت میتونستم با پولم هر زنی رو هر جوری که میخوام حداقل برای یک شب داشته باشم


ولی گندم من فقط با تو به خواسته م میرسم ، باور کن الان که اینطوری کنارم نشستی حالم دست خودم نیست


من جلوی تو کم میارم ، از همون روز اولی که دیدمت جلوت کم آوردم

بذار داشته باشمت


گفتم : مازیار ، تو شوهر منی

معلومه که با تمام وجودم خودم متعلق به تو می دونم

منم از بودن با تو لذت میبرم دلم می خواد با هم به یه تفاهمی برسیم

که اذیت نشیم


گفت : یه لحظه بیا روی پاهام بشین


سریع بلند شدم با لبخند نشستم روی پاهاش گونه ش بوسیدم

گفتم: جانم ؟

بگو عزیزم چکار باید بکنیم


گفت : تو میدونی ابزاری هست که برای افرادی که تمایلاتی مثل من دارن ساخته شده


تا اینو گفت : سریع از روی پاهاش بلند شدم


گفتم : دیگه ادامه نده


گفت: چرا ترسیدی


گفتم: تورو خدا مازیار تا الان هر چی گفتی گوش کردم ولی اینو دیگه نگو


گفت : بذار حرفم بزنم


با صدای بلند گفتم : ساکت شو


من برده ت نیستم ، این چند سال هر کاری خواستی با من کردی به این امید ادامه دادم که شاید روزی متوجه اشتباهاتت بشی

ولی الان میبینم تو برای ادامه ی اشتباهاتت دنبال راه حلی نه حل مشکل خودت


گفت : گندم چرت و پرت نگو بیا بشین گوش کن‌چی میگم


دستم بردم سمت گوشام گفتم : نه به هیچ عنوان دیگه گوش نمیدم


دستم کشید گفت : اون روی سگ منو بالا نیار


بشین ببین چی می خوام بگم


با صدای بلند گفتم: نمی خوام گوش بدم‌


با حرص بلند شد

گفت : یک بار دیگه صداتُ برام ببری بالا یه جوری میزنم توی دهنت که نفهمی از کجا خوردی


یکم ازش فاصله گرفتم گفتم : پس دیگه تمومش کن

تورو خدا چیزی نگو


گفت : باید بگم ، آوردمت اینجا که بشینیم صحبت کنیم



با بغض گفتم : چه صحبتی تو می دونی این وسیله ها بعضی هاشون چقدر خطرناکن


گفت : آره می دونم ولی من اونقدر وحشی نیستم


منظورم ابزاری بود که اون شرایطیُ که  می خوام  برام ایجاد کنه

نمی خوام بهت آسیب بزنم


گفتم : تو خودت حرفی رو که میزنی باور داری


سرش انداخت پایین


گفتم : تو می خوای از من رضایت بگیری که مهر تایید به کارات بزنی


با عصبانیت نگام کرد اومد طرفم

از ترس چند قدمی رفتم عقب



خوشحال میشم پیجم 

سرش به صورتم نزدیک کرد گفت : خوب به من نگاه کن

من

تا

به امروز

بابت

هیچ

کدوم

از

کارام

از

هیچ کسی

اجازه

نگرفتمُ

نمی گیرم


با پوزخند ادامه داد گفت : هنوز که یادت نرفته چه طوری زنم شدی ؟


از این حرفش متنفر بودم


با حرص گفتم : اینقدر هربار کثافت کاری تو  یادم ننداز

تو اگه مرد بودی با یه دختر هفده ساله  این کار نمی کردی


دستش گذاشت دو طرف صورتم محکم فشار داد

احساس میکردم هر لحظه س که فکم بشکنه


گفت : من این کار کردم چون همون دختر هفده ساله منو بازی داده بود

این مجازات حقش بود .


الانم تو توی مشت منی ، منم برای هیچ کاری ازت اجازه نمی گیرم


فقط می خواستم در جریان تصمیم باشی



با التماس گفتم : مازیار این یه کارُ با من نکن

من همینطوری هم بعضی وقتا تا حد مرگ میترسم


به خدا اگه این کارو کنی دیگه تحمل نمیکنم از پیشت میرم


برگشت طرفم گفت : چکار میکنی؟!


گفتم: هیچی ، اصلا بیا تمومش کنیم

ببین همه چی چقدر خوب و قشنگ بود

تو چقدر مهربون بودی

مازیار مگه نگفتی دلت برام تنگ شده بود

مگه منو نیاوردی اینجا که خوش بگذرونیم


جون گندم خرابش نکن


ببین باز عصبی شدی

برو بیرون یکم هوا بخور

دیگه چیزایی رو که گفتی فراموش کن

رفتم طرفش ، سرم گذاشتم روی سینه ش گفتم: بغلم کن


بغلم کرد گفت : یکم آروم باش گندم چرا اینقدر ترسیدی


گفتم : خیلی ترسیدم ، وقتی هم میترسم هیچ چیزی و هیچ جایی جز بغل خودت آرومم نمی کنه

موهام نوازش کرد ، پیشونیم بوسید



صدای ضربان قلبش میشنیدم که هر لحظه تندتر میشد

بدنش داغ و داغ بود


دستش دور کمرم حلقه کرد هر لحظه این حلقه تنگ تر میشد با صدای گرفته گفتم: تو رو خدا مازیار نکن


هر چقدر تقلا کردم دستش از دور کمرم باز کنم نتونستم


آروم کنار گوشم گفت : من چندتا از اون  وسیله ها رو خریدم

اونا به تو آسیبی نمی زنن فقط منو آروم میکنن


تمام توانم جمع کردم گفتم: به خدا اگه کار احمقانه ای بکنی اینقدر جیغ می کشم که آبروت بره


با صدای بلند خندید گفت : میتونی امتحان کنی

اتفاقا آوردمت اینجا که راحت جیغ بکشی

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

عطاری

kedertarin2 | 35 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز