2777
2789

پارت ۱۸۸


اینقدر ترسیده بودم که حالم دست خودم نبود

چند باری توی اینترنت درباره ی اون ابزار و نحوه ی استفاده ش خونده بودم .

صحبتای خیلی از مشاور ها رو در این باره گوش کرده بودم .


ترس و وحشتم باعث شد ، بر خلاف همیشه نتونم ساکت بمونم تا میتونستم جیغ کشیدم

هر چقدر من جیغ میکشیدم اون جریح تر میشد

صدای خنده هاش عصبی ترم می کرد

دیگه توانم تموم شده بود به نفس ، نفس زدن افتاده بودم

خوب می دونستم تلاشم بی فایده س مثل همیشه به خواسته هاش می رسه


وقتی دید بی حال شدم گفت : چی شد تمام توانت همینقدر بود

مگه بهت نمیگم دختر جون با من لجبازی نکن


حالا خودت به هر کاری که من بگم تن میدی


آروم گفتم : به خدا میمیرم مازیار


گفت : نترس هیچ کس با این چیزا نمرده


الان موقع مرگ نیست من حالا حالاها باهات کار دارم


منو دنبال خودش کشید سمت پله ها

همین که از پله ها رفتیم بالا صدای زنگ آیفون بلند شد .


با خوشحالی گفتم: ببین صدام شنیدم

به خدا اگه دست بر نداری بازم جیغ می کشم


منو هول داد سمت اتاق،  گفت : خفه شو همین جا بمون

درو بست رفت .


اینبار برخلاف همیشه  نمی خواستم تسلیم خواسته هاش بشم بدجور ترسیده بودم

پیش خودم فکر میکردم حتما شدت بیماریش زیاد شده و ممکنه بلائی سرم بیاد

از فکر اینکه بمیرم و دیگه نتونم دایان ببینم دیوونه شده بودم .


توی آیینه یه نگاه به خودم انداختم

صورت و چشمام ورم کرده بود

یه لحظه مغزم فرمون داد که از اون جا برم


سریع یه شلوار و مانتو و شال برداشتم رفتم سمت در تراس

درو باز کردم .

تراس پله داشت به سمت باغ پشت ویلا

یه لحظه از تاریکی شب ترسیدم ولی هر چی بود می دونستم بلائی سرم نمیاد


گفتم: اگه بتونم از باغ برم بیرون میتونم خودم به ویلای یکی از همسایه ها برسونم ازشون بخوام به پلیس زنگ بزنن

یهو یاده عمو عزیز افتادم گفتم : اگه بتونم از نرده های ته باغ رد بشم میتونم برم خونه ی عمو عزیز


تمام این فکرا توی کمتر از پنج ثانیه به ذهنم رسید

با عجله از پله های تراس رفتم پایین

درست توی آخرین پله صدای مازیار شنیدم ‌که گفت:

میکشمت گندم


تمام قدرتم جمع کردم توی پاهام دوییدم


تاریکی شب و دیدن درختای بزرگ و صدای زوزه ی باد باعث شده بود گیج بشم اصلا نمی دونستم کدوم سمت میرم


فقط صدای مازیار میشنیدم که میگفت:  الکی فرار نکن تو نمی تونی از اینجا بری بیرون


نمی دونم چقدر و چند دقیقه دوییدم.  همون طور که می دوییدم یهو انگار به خودم اومدم ، اطرافم نگاه کردم

چیزی جز سیاهی نبود

بد جور ترسیدم


با وحشت گفتم : من اینجا چکار میکنم باید از کدوم طرف برم ؟


با صدای بلند گفتم : مازیار کمکم کن ، من اینجام صدام می شنوی

تورو خدا بیا پیشم من میترسم


تا اینو گفتم  دیدم مازیار جلوم ظاهر شد تا اومدم چیزی بگم

محکم زد در گوشم


شبیه کسایی که از خواب میپرن  و شوکه میشن بهش نگاه کردم با بغض  گفتم : تو منو زدی ؟


با عصبانیت گفت : وقتی شبیه دیوونه ها از دستم فرار میکنی باید چکارت کنم.


نشستم روی زمین زدم زیر گریه گفتم : دیگه فرار نمیکنم،  خسته شدم .از تاریکی میترسم

منو با خودت ببر

هر کاری می خوای بکن


یکم ازم فاصله گرفت زیر یکی از درختا نشست سیگارش روشن

کرد شروع کرد به سیگار کشیدن .


منم همون طور روی زمین از سرما خودم جمع کرده بودم یه گوشه

یهو بلند  شد اومد طرفم گفت : دختره ی احمق من می خواستم تو کمتر اذیت بشی


ولی تو لیاقتش نداشتی


از این به بعد از من بترس .

حق نداری اعتراض کنی هر جا و هر جوری که من خواستم باید با من باشی


تو فقط یه هدف داری اونم اینه که برچسب دیوونه بودن به من بزنی تو دنبال راه حل نیستی دنبال راه فراری


کور خوندی گندم تو  توی خونه ی من جون میدی ولی هرگز نمی تونی فرار کنی


بازوم کشید گفت : یالا بلند شد

به زور از روی زمین بلند شدم پاهام حس نداشت


رفتیم داخل ویلا گفت : جلوی چشمام نباش برو بالا


رفتم بالا ، نشستم روی تخت به لباسای گِلی و کثیفم  نگاه کردم


چه فکری درباره ی امشب میکردم چی شد



یهو در اتاق با شدت باز شد

با ترس خودم جمع کردم می دونستم تا زهرش نریزه بی خیال نمیشه

اومد طرفم چند ثانیه خیره نگام کرد


بلندم کرد منو کشوند جلوی آیینه،  گفت : یه نگاه به خودت بنداز

امشب بلائی به سرت بیارم که صبح نتونی به خودت نگاه کنی


موهام پیچید دور دستش منو کشید سمت تخت .

دیگه توانی برای داد زدن و دفاع کردن از خودم نداشتم

بدون هیچ حرکتی تسلیمش شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸۹


دستم گذاشتم روی دیوار به زور خودم بلند کردم

تمام بدنم درد می کرد.


مازیار اومد طرفم گفت : بذار کمکت کنم

با صدای گرفته گفتم : به من دست نزن


گفت : گندم


گفتم: گندم مرد


نمی تونستم روی پاهام بمونم

به زور خودم رسوندم به تخت


مازیار  گوشه ی دیوار روی زمین نشست .


دنبال لباسام میگشتم که چشمم خورد به همون لباس سفید

که دیگه گلی و کثیف شده بود

با حرص برداشتمش گفتم: اینبار لباس سیندرلا براش خوش شانسی نیاورد

با حرص پرتش کردم طرف مازیار

هیچی نگفت : سرش گرفت بین دستاش

از ساکم یه دست لباس برداشتم پوشیدم

آروم روی تخت دراز کشیدم


بلند شد اومد طرفم ، با حرص گفتم : نمی خوام ببینمت برو یه جای دیگه

دیگه تحمل دیدنت ندارم


گفت : هر چقدر زبون درازی کنی  بیشتر ضرر میکنی

من هر غلطی هم بکنم بعدش نازت میخرم

باشه امشبم خریت کردم ، ولی تو هم مقصر بودی

نخواستی با من راه بیای

یه جوری رفتار کردی که انگار من یه قاتل و جانی هستم


گفتم : قاتل شرافتش از تو بیشتره اون یه بار میکشه تو روزی هزار بار


گفت : ساکت شو ، چرت و پرت نگو .

خیلی خوب بسه ، من بازم غلط زیادی کردم تو هم کم حرف بارم نکردی

الان بگو چکار کنم خوب بشی

پاشو بریم درمونگاه

فردا میبرمت بازار هر چی خواستی به تلافی امشب بخر


فقط دیگه ناراحت نباش


بلند شدم نشستم گفتم : تو واقعا دیوونه ای مازیار



با حرص دستاش مشت کرده بود

گفتم : خجالت نکش بزن تو که امشب توی  باغ زدی ی توی گوشم


گفت : اون زدم که به خودت بیای


با صدای بلند خندیدم گفتم " ببین حال و روزم ببین چه قدر به خودم اومدم


سیگارش روشن کرد خودش پرت کرد روی مبل گفت : چرا اینطوری صحبت میکنی مگه اولین باره این اتفاق افتاده


قبول دارم زیاده روی کردم .

معذرت می خوام

دلم برات تنگ شده بود

نمی خواستم امشب خراب بشه

می خواستم باهات حرف بزنم که همراهیم کنی ولی تو منو عصبی کردی

نتیجه ش شد این .


به وسیله های گوشه ی اتاق اشاره کردم گفتم : اینارو خریدی که منو تحقیر کنی

مگه من برده تم ، مگه کنیزتم

دوساعته زیر دست و‌پاهات بودم

تازه میگی چیزی نشده


تو یا دیوونه ای یا احمق


گفت: هر دوش ، اصلا من یه دیوونه ی احمقم حالا حرف حسابت چیه

گفتم : حرف حساب رو با ادم حسابی میزنن نه با تو


رفت سمت کیفش ، با یه جعبه ی کادو برگشت طرفم .

گفت : اینو خریده بودم که آخر شب بهت بدم

نمی دونستم  قراره به خاطر چهارتا وسیله که بیشتر جنبه ی تفریح داشت همچین آشوبی راه بندازی

جعبه رو باز کرد یه دستبند ظریف و خوشگل بود جواهرای روی دستبند برق می زد اینقدر قشنگ بود که آدم دلش نمی خواست ازش  چشم برداره

بلند شدم رفتم طرفش جعبه رو ازش گرفتم گفتم؛ اینو برای من خریدی ؟

گفت : آره قربونت برم‌

غلط کردم گندم  ببخش منو


با تمام توانم جعبه رو پرت کردم توی صورتش .


بازو م گرفت منو هول داد گوشه ی اتاق گفت : افسار پاره کنی بلائی به سرت میارم که این روزا بشه آرزوت


من همینم ، همینجوریم تو هم زن منی باید با من کنار بیای


گفتم : بچه م بر می دارم  میرم

ادامه دادن با دیوونه ای مثل تو غیر ممکنه


با عصبانیت اومد طرفم روی پنجه ی پاهاش نشست آروم گفت " چکار میکنی ؟


گفتم : میرم ، دیگه ادامه نمیدم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۱۹۰

گفت: قبلش یه چیز دیگه گفتی


گفتم: بچه مو بر میدارم میرم

گفت ؛ تو غلط میکنی با همه کس و کارت


اولا دایان پسر منه ، خون من توی رگاشه ، اسم فامیل من ،

من سید مازیار ....... روشه


اونوقت تو می خوای اون از من بگیری

تو خودتم نمی تونی بدون اجازه  ی من از در اتاقت بیای بیرون


گفتم : می دونی چرا اینقدر به خودت مینازی

چون‌می خوای خودت بزرگ جلوه بدی ولی تو یه آدم مریض و بیچاره ای

آدمی که حتی نمیتونه روی رفتارش کنترل داشته باشه


گفت: کی من؟

اتفاقا من دونسته این کارارو میکنم

از اولشم می دونستم چکار میکنم

من اینطوری لذت میبرم


از روز اولی که دیدمت گفتم باید مال بشی

منو از روی زمین بلند کرد چسبوند به دیوار گفت  این  چشما ، این موها

دستش کشید روی بدنم گفت : این اندامت  از همون اول منو در گیر کرده بود  

من تو رو خواستم ، دیگه کاری از کسی بر نمیاد


داشتم دیوونه میشد م ، حرفاش عصبیم میکرد


گوشام گرفتم گفتم : ساکت شو

نمی خوام بشنوم

دستم کشید گفت : خوب گوش کن ، من بهترین رو برات میخرم بپوشی ، بخوری ، بگردی

ناز شصتت ، خاطر تو میخوام

در عوض تو یه وظیفه داری نیاز منو برآورده کنی


گفتم ؛ ولم کن ، دست کثیفت به من نزن

به همه میگم تو چه جور آدمی هستی


خندید گفت : بگو ، زن خودمِ  اختیارش دارم

کی می خواد بهم حرف بزنه


یاغی نشو دختر جون، چون میدونی  جفتک بندازی دمار از روزگارت در میارم


گفتم : الان فقط از جلوی چشمام برو


گفت : چهار دیواری اختیاری

توی خونه ی خودم دوست دارم کنار زنم بخوابم

برای من قانون تعیین نکن


گفتم : حالیت میکنم قانون چیه


خندید گفت : قانون ُ پول و اعتبار  من مینویسه دختر جون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۱

صبح زود از خواب بیدار شدم ، دوش گرفتم وسیله هام جمع کردم

منتظر نشستم تا بیدار بشه

ساعت نزدیک ده بود که بیدار شد

صدای پاهاش شنیدم که از پله ها میومد پایین


با صدای خواب آلود گفت : تو اینجایی

چیزی نگفتم ، یه نگاه به اطرافش انداخت گفت : چقدر اینجا بهم ریخته س


گفتم : من وسایلام جمع کردم آماده ام

تو هم زود آماده شو بریم


اومد روبروی من وایستاد دستاش گذاشت دوطرف کمرش گفت: ببخشید کجا باید بریم ؟


گفتم: کجا باید بریم ، بریم انزلی دیگه


گفت : قرار شد آخر هفته اینجا باشیم


گفتم: خجالت نمیکشی؟


گفت : چرا باید خجالت بکشم!


گفتم : اگه نمیای خودم میرم


با صدای بلند خندید گفت ؛ خدایا این دختره چه فکری پیش خودش میکنه


گفتم : خودت مسخره کن


گفت ؛ دهنت ببند مواظب باش با کی چه جوری صحبت میکنی

دیشب تموم شد


گفتم : چیزی برای من تموم نشده .


گفت : اون دیگه مشکل خودته


من می خوام برم دوش بگیرم برگشتم صبحونه آماده باشه

گفتم: من کلفتت نیستم .  چیزی آماده نمیکنم



اومد طرفم خم شد توی صورتم گفت : وقتی من بگم بلند شو صبحانه حاضر کن بلند میشی


گرسنمه می دونی که دیشب ، شب سختی داشتم


با حرص کوبیدم به سینه ش

گفتم : ساکت شو نمی خوام صدات بشنوم


مچ دستم گرفت گفت : کاری نکن که اون روی من بالا بیاد

وگرنه باید مثل دیشب به دست و پاهام بیفتی التماسم کنی



مثل آدم رفتار کن خودم به وقتش میبرمت انزلی


گفتم وقتش همین حالاست


گفت: حرفت نشنیده میگیرم

بلند شد رفت سمت حموم


اینقدر عصبی بودم که نمی دونستم چکار کنم

یهو یه فکری به سرم زد .


رفتم سمت در حموم

در رخت کن باز کردم رفتم داخل

به دستگیره ی در حموم خیره شدم

تصمیم گرفته بودم دلم نمی خواست حتی یک لحظه هم اونجا بمونم


درو آروم بستم، چفت درو انداختم در قفل شد.


لباسم پوشیدم ، کیفم برداشتم  دوییدم سمت در

یادم اومد گوشیم همراهم نیست ولی از ترس جرات موندن نداشتم

سریع از ویلا اومدم بیرون

تا میتونستم دوییدم


رفتم سمت خونه ی عمو عزیز

در زدم

صدای ملک خانم شنیدم که میگفت : دارم میام

وقتی درو باز کرد


همون طور که نفس ، نفس میزدم گفتم : سلام ملک خانم


گفت : سلام ، چی شده دختر جون

گفتم؛ ملک خانم میشه زنگ بزنی آژانس یه ماشین برام‌ بفرسته

گفت :چی شده اتفاق بدی افتاده؟ سید کجاست ؟

گفتم : هیچی نپرسین لطفا من باید همین الان برم انزلی


گفت: باشه،  بیا  داخل الان زنگ میزنم ماشین بیاد .

فوری رفتم داخل حیاطشون

لب باغچه نشستم

اینقدر قلبم تند تند میزد که هر لحظه احساس میکردم  الانه که وایسته

ملک خانم با یه لیوان آب اومد طرفم ، گفت  اینو بخور دختر جون

رنگ به صورتت نمونده

لیوان ازش گرفتم گفتم : ماشین چی شد؟

گفت : الان میاد

لیوان آب یکسره سر کشیدم گفتم : دست شما درد نکنه


چند لحظه بعد صدای بوق ماشینُ شنیدم ملک خانم گفت : ماشین اومد


باعجله بلند شدم رفتم سمت در گفتم ؛ ببخشید مزاحم تون شدم

خداحافظ

سریع سوار ماشین شدم


وقتی از جلوی ویلا رد میشدیم با استرس به داخل محوطه نگاه کردم


راننده گفت : خانم کجا باید بریم ؟

گفتم؛ من می خوام برم انزلی


راننده گفت : من نمی تونم شما رد ببرم چرا از اول نگفتین خارج از شهر میرین

گفتم : آقا من خبر بدی شنیدم باید فوری خودم برسونم اونجا

هر چقدر کرایه تون میشه دوبرابرش بهتون میدم فقط منو ببرین

راننده که استرس منو دید گفت : آروم باش خواهر

چشم خودم شما میرم


با بغض گفتم دست شما درد نکنه

یه نفس عمیق کشیدم سرم به صندلی ماشین تکیه دادم


پیش خودم فکر کردم الان مازیار چکار میکنه

اگه گیرش میفتادم زنده م نمی ذاشت

یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم از ترس میلرزیدم

خودم جمع کردم


راننده بخاری رو روشن کرد گفت : خواهر جان حالتون خوبه ؟

یه آب براتون بگیرم

گفتم: نه ، فقط تا جایی که ممکنه منو سریع برسونین انزلی

گفت: چشم ، حتما


به خاطر کم خوابی و اتفاقات  شب قبل  سردرد بدی داشتم .

چشمام بستم سعی کردم یکم بخوابم .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۲

نزدیک انزلی بودیم،  استرسم چند برابر شده بود

از کاری که کرده بودم پشیمون شده بودم

ولی راه چاره ای نداشتم

دلم برای دایان یه ذره شده بود دلم می خواست بغلش کنم ،شاید عطر تنش و دستای کوچولوش آرومم میکرد


راننده از آیینه به من نگاه کرد گفت : خواهر من انزلی رو خوب بلد نیستم راهنماییم کنین از کدوم طرف برم


گفتم : چشم، آدرس دقیق بهش گفتم 

*********

جلوی در خونه پیاده شدم ، زنگ خونه رو زدم

با تمام توانم کوبیدم به در


داوود با عجله درو باز کرد

گفت: سلام گندم خانم چیشده

گفتم : سلام . سریع  رفتم داخل

زهره و مریم خانم تا منو دیدن اومدن جلو

مریم خانم گفت : گندم چی شد ه ؟

چکار کردی ؟

بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاق سپیده

درو باز کردم ، دایان روی تختش خواب بود

بغلش کردم تند تند بوسیدمش

با یه دستم ساکش برداشتم

چند دست لباس ریختم توی ساکش

سپیده گفت ؛ گندم خانم چکار میکنی

گفتم " هیچی باید برم، دایانم میبرم .

گفت : نمیشه ، مسئولیت دایان با منه


با حرص نگاهش کردم

گفتم ؛ تو کی هستی که برای من تعیین و تکلیف میکنی


لطفا از اتاق برو بیرون ، بذار به کارم برسم

اومد طرفم که دایان ازم بگیره گفتم: به بچه م دست نزن


سریع ساک و برداشتم از اتاق رفتم بیرون


دستگیره در ساختمون گرفتم که بازش کنم در باز نشد


با حرص کوبیدم به در گفتم : در چرا قفله

آقا داوود کجایی ؟

مریم خانم و زهره و داوود از آشپزخونه اومدن بیرون

مریم خانم و زهره داشتن گریه میکردن

داوودم سرش پایین بود.


گفتم : شما درو قفل کردین؟


داوود گفت: خانم ببخش آقا زنگ زدن گفتن که شما دارین میایین خونه

گفتن: نه بذاریم دایان ببرین، نه خودتون برین


مارو تهدید کردن که اگه جلوی شما رو نگیریم دودمان مارو به باد میدن

خانم ما نون و نمک آقا رو خوردیم

سپیده از اتاق اومد بیرون گفت  : گندم خانم لطفا دایان بدین به من به خدا اگه آقا مازیار بیاد ببینه بردینش دمار از روزگار من در میاره،  من دارم از ترس میمیرم


یه خنده ی عصبی کردم گفتم : آفرین همه با هم هم دست شدین

مریم خانم اومد طرفم گفت : چی میگی مادر

همدست چیه مگه خودت آقا رو نمی شناسی

با بغض گفتم: شماها می دونین اگه الان مازیار برسه منو زنده نمی ذاره

یعنی شما راضی هستین منو بکشه ولی موقعیت شماها به خطر نیفته


داوود گفت: اینطوری نگین خانم  زن و شوهر دعوا میکنن

چرا باید شمارو بکشه


گفتم : چون اینبار خیلی فرق میکنه ، مازیار دستش به من برسه کارم تمومه


دایان محکم گرفته بودم توی بغلم گفتم :  بذارین برم


همون موقع گوشی داوود زنگ خورد

با ترس گفت : آقاست

جواب داد گفت : بله آقا

یکم مکث کرد گفت : نه هنوز نیومدن

چشم خیالتون راحت .

خداحافظ شما

گوشی رو که قطع کرد با نگرانی برگشت سمت مریم خانم گفت :

نزدیک انزلی ، الان حسن روده تا  چند دقیقه دیگه می رسه

زهره با ترس اومد طرفم گفت: آخه چی شده گندم ؟


گفتم : چیزی نپرس زهره

من الان باید برم


رفتم سمت داوود گفتم: تورو خدا درو باز کن

داوود از شدت ناراحتی قرمز شده بود

با ناامیدی رفتم سمت مبل همون طور که دایان محکم بغل کرده بودم

نشستم

گفتم : اشکال نداره شماها حق دارین

آخرش مرگه ، مرگ یکبار شیون یکبار دیگه راحت میشم


داوود گفت : گندم خانم بچه رو بذار خودت برو


گفتم: چی میگی من به خاطر بچه م اومدم

گفت : برو ما میگیم شما نیومدی خونه


گفتم : بدون بچه م جایی نمی رم

مریم خانم با گریه اومد طرفم گفت : پاشو دختر. داوود حرف خوبی زد

بلند شو برو الان آقا بیاد عصبانی بعید نیست بلائی سرت بیاره


گفتم : دیگه خسته شدم یا از دستش نجات پیدا میکنم یا میمیرم


زهره گفت : چی میگی گندم‌ پس دایان چی

می دونی بی مادری چقدر سخته

من دردش کشیدم

این کارو با دایان نکن


بغضم ترکید گفتم : پس چکار کنم

اصلا کجا فرار کنم

هر جا برم پیدام میکنه


میترسم برم خونه ی بابام این دیوونه س یه وقت با پدرم درگیر بشن بلائی سر بابام بیاد چی ؟


مریم خانم گفت : یالا پاشو برو خونه ی پدر خودش

حداقل اونجا چند نفر هستن جلوش دربیان


گفتم : مگه ندیدی اون بار خواهرش چه حرفایی بهم زد


مریم خانم با حرص گفت : خواهرش غلط کرد

مگه اونا برادر خودشون نمی شناسن

الان آقا شبیه مار زخم خورده س به هیچ کس رحم نمی کنه

خدا به هممون کمک کنه

پاشو دختر ، پاشو لجبازی نکن

برگشت سمت داوود گفت : زنگ بزن ماشین بیاد



خوشحال میشم پیجم 


داوود سریع به آژانس زنگ زد
زهره آروم زد به مریم خانم با چشم ابروهاش به سپیده  اشاره کرد
مریم خانم با صدای بلند گفت: نبینم کسی این وسط خبرچینی کنه به آقا بگه گندم اومده بود خونه

برگشتم سمت سپیده بهش نگاه کردم
سپیده اومد طرفم گفت : گندم خانم خیالتون راحت دایان بدین به من ، من به آقا مازیار چیزی نمیگم

دایان محکم بغل کردم
دستای کوچولوش میکشید روی صورتم میخندید میخواست با من بازی کنه
بوسیدمش دادمش بغل سپیده
شروع کرد به گریه کردن
شوکه شدم اولین بار بود به خاطر من گریه میکرد
دوباره برگشتم طرف سپیده به دایان نگاه کردم
سعی میکرد خودش پرت کنه بغلم
سرش بوسیدم گفتم: ببخش دایان ، من هیچ وقت مامان خوبی برات نبودم الانم نمی تونم تورو با خودم ببرم

صدای هق هق مریم خانم بلند شد ، خوب میدونستم یاده پسرش افتاده

گفتم : نمی دونم آخر این ماجرا چی میشه ولی جون شما ها و جون دایان
داوود صدام زد گفت : خانم عجله کن ماشین اومد

سریع رفتم سمت حیاط کفشم پوشیدم
سوار ماشین شدم
همین که ماشین دور زد و حرکت کرد .
از دور ماشین مازیار دیدم که به خونه نزدیک میشد
انگار نفسم حبس شده بود ، بدجور ترسیده بودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۳


از ترس صورتم برگردوندم که یه وقت منو توی این ماشین نبینه


جلوی خونه پدر شوهرم پیاده شدم

زنگ درو زدم ، در باز شد .


سریع رفتم داخل ، مادر شوهرم اومد بیرون تا چشمش به من افتاد گفت : چی شده گندم ؟

دایان کو ؟ مازیار کجاست ؟

چرا رنگت پریده ؟


گفتم : نترس مامان چیزی نشده .

گفت : بیا، بیا داخل ببینم چی شده


گفتم: بابا کجاست ؟

گفت : بابا رفته مشکین شهر


با بغض گفتم : وای حالا چکار کنم


مهیار از توی آشپزخونه اومد بیرون گفت: گندم تویی؟

مگه شما رامسر نبودین ؟


بغضم ترکید زدم زیر گریه

مهیار اومد طرفم بغلم کرد گفت : گندم حرف بزن ، چی شده


مادر شوهرم سریع برام آب آورد

گفت: گندم جان.  مادر رنگ به صورتت نمونده

یکم آب بخور

با مازیار دعوات شده ؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم .


مهیار گفت : بازم مازیار قاطی کرده ؟.

گفتم : دیشب رفتیم رامسر،  بحثمون شد

صبح هر کاری کردم برگردیم قبول نکرد دیگه توانایی بحث کردن نداشتم بر ای همین سرخود برگشتم انزلی الانم دنبالم میگرده


مهیار زد توی سر خودش گفت : یا حضرت عباس کی میخواد الان جلوی مازیار بگیره


مادرش گفت : آخه دختر این چه کاری بود


گفتم ؛ مامان لطفا قضاوت نکنین

شما نمی دونین چه اتفاق هایی بین ما افتاده،  نمی تونم دلیل بحثم به شماها بگم

فقط بدونین دیگه نمی تونستم اونجا بمونم


مهیار گفت : خیلی خوب نگران نباش ، یه کاریش میکنیم


بذار بهش زنگ بزنم بگم اینجایی


دستش گرفتم گفتم : نه تورو خدا اون الان عصبانی

به خدا منو میکشه

مادر شوهرم گفت : غلط کرده بذار زنگ بزنم حسین بیاد اینجا

از کی تا حالا این پسر اینقدر وحشی شده که زنش باید اینطور ازش بترسه


مهیار گفت : مامان چرا یه جوری حرف میزنی که انگار داداش نمی شناسی

حسین که هیچی الان خدا هم جلودارش نیست


با گریه گفتم : مهیار حالا چکار کنم ؟

گفت : نترس،  می دونی که عصبانیت مازیار در لحظه س یکم بگذره آروم میشه 

سعی میکنیم آرومش کنیم 


مادر شوهرم گفت : به حسین زنگ زدم الان میاد اینجا


مهیار گفت : منم الان به مازیار زنگ میزنم


گفتم : مهیار تورو خدا زنگ نزن

گفت : گندم بذار بدونه اومدی اینجا وگرنه بدتر آمپر میچسبونه

می دونی که دوست نداره تو بدون اطلاعش جایی بری


مادر شوهرم گفت : زنگ بزن مهیار اینطوری که نمیشه بذار بیاد ببینم حرف حسابش چیه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۴

صدای زنگ خونه که بلند شد  با ترس گفتم : فکر کنم مازیاره


مهیار بلند شد رفت سمت آیفون

گفت :  داداش حسین ِ

درو باز کرد

حسین با عجله اومد داخل اومد طرفم

گفتم : سلام داداش .

گفت : سلام چی شده؟

بغض امونم نداد حرف بزنم

حسین دستم گرفت برد سمت مبل گفت : آروم باش ، بگو داستان چیه


مادرش گفت ؛ از وقتی که اومده مثل مرغ سرکنده می مونه از ترس مازیار آروم و قرار نداره


حسین گفت : ببینم مگه مازیار دست بزن داره؟


تا اومدم حرف بزنم دوباره صدای زنگ خونه بلند شد

گفتم ؛ وای داداش ، مازیار اومد


گفت : اومد که اومد

نترس.


صدای کوبیده شدن در حیاط شنیدم

با وحشت از جام بلند شدم

گفتم : این منو میکشه


مازیار درو باز کرد اومد داخل

از همون جلوی در داد زد گفت " حالا از دست من فرار میکنی 


تا چشمش به حسین افتاد یه نفس عمیق کشید گفت " سلام آقا داداش


حسین گفت : علیک سلام


مادرش رفت طرفش گفت : بیا بشین پسرم


مازیار نگاهش خیره موند روی من. گفت : سریع راه بیفت بریم


حسین گفت : کجا بری ، بیا بشین ببینم جریان چیه


مازیار با عصبانیت یه دستی به موهاش کشید گفت : سید حسین لطفا دخالت نکن

ما خودمون مشکلمون حل میکنیم


حسین گفت؛ معلوم نیست تو مشکلاتت چه جوری حل میکنی که زنت اینطوری ترسیده


مازیار با صدای بلند گفت : هر جور که حل میکنم به خودم مربوطه

اختیار زن و زندگیم دارم


حسین گفت : احترام بزرگتر کوچیکتری هم که کلا یادت رفته


مازیار گفت : شرمنده داداش ، اعصابم داغونه،  قاطیم ، ببخش

ما الان میریم بعدا یه سر میام پیشت صحبت میکنیم


حسین دوتا سیگار روشن کرد یکیش گذاشت روی لبش یکی رو  گرفت طرف مازیار


گفت : قاطی بودن از ویژگی های پسرای سید جلالِ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۵

مازیار سیگار ازش گرفت. یه پک عمیق به سیگارش زد 

با مشت محکم کوبید به دیوار 

برگشت طرفم گفت  : همین ابروریزی رو می خواستی 


حسین به مادرش گفت : یه لیوان آب برای مازیار بیار.


مازیار گفت : داداش ، من الان باید برم حال و روزم روبراه نیست


حسین گفت : برای همین میگم یکم بشین ببینم چته


مازیار یه خنده ی عصبی کرد گفت : حرفای عجیب نزن سید حسین ما توی این خونواده کی پای حرفای هم نشسته بودیم


حسین گفت : اگه تا حالا این کارو نکردیم دلیل نمیشه این اشتباه تا آخر عمرمون ادامه بدیم

شاید من و محسن به عنوان برادر بزرگتر برات کاری نکرده باشیم

ولی تو همیشه برادری رو در حقمون تموم کردی همیشه مسئولیت این خونواده روی دوش تو بوده

الانم که الحمدالله دستت به دهنت می رسه نیاز به کسی نداری


مازیار گفت : هر کاری کردم وظیفه م بود گله ای از کسی ندارم

الانم اومدم  زنم ببرم .


حسین گفت : الان موقع ش نیست . بشین ببینیم جریان چیه



صدای عربده ی مازیار بلند شد

گفت: گندم اون روی سگ منو بالا نیار راه بیفت بریم


از ترس از جام پریدم رفتم پشت مادرش قائم شدم

مادرشم مثل بید می لرزید


حسین گفت ؛ پسر من دوساعته دارم باهات حرف میزنم که تو آروم بشی برا ی من عربده میکشی


مازیار گفت: سید حسین من الان قاطیم به علی قسم میزنم تمام شیشه پنجره ی این خونه رو میارم پایین .


با پاهاش زد به میز عسلی،  گلدون روش افتاد با صدای بدی شکست .


حسین گفت : خودت جمع و جور کن مازیار دیگه منم کم کم دارم قاطی میکنم


مادرش لیوان آب گرفت طرف مازیار گفت : مادر بشین ، چته چرا اینطوری میکنی

بیا اینور بشین ، مواظب باش شیشه های گلدون  نره توی پاهات

مازیار لیوان آب سرکشید . 

گفت : گندم عصبیم نکن بیا بریم خونه 

حرف گوش ندی آتیشت میزنم 


حسین گفت : این وحشی بازی ها چیه برای چی این کارا رو میکنی


گفتم: داداش اجازه بدین من به شما بگم

این آقا تعادل روانی نداره


تا اینو گفتم : حمله کرد طرفم

مهیار فوری گرفتش گفت : داداش آروم باش یه دقیقه بشین


مازیار همون طور که عربده میکشید گفت : ولم کن مهیار


مهیار گفت : باشه،  آروم باش برو اونور


گفتم: داداش دیگه خودتون دارین کاراش میبینین به جز این کاراش ‌.........

پرید وسط حرفم با صدای بلند گفت : دهنت میبندی یا گل بگیرمش


گفتم : این همه سال ساکت شدم دیگه نمیتونم

باید خونواده ت بفهمن تو چه جور آدمی هستی


دوباره حمله کرد طرفم

حسین و مهیار به زور نگه ش داشتن


مادر ش گفت : گندم جان تو حق داری دختر زن و شوهر با هم دعوا میکنن ولی درست نیست به شوهرت تهمت دیوونه گی بزنی

گفتم : مامان چند سال پیشم بهتون همین حرفا رو زدم شما گارد گرفتی الانم همینطور

مگه من مرض دارم دروغ بگم

به خدا این آدم نرمال نیست


مازیار با صدای بلند گفت : ولم کنین من دهن اینو ببندم


گفتم : مهیار ولش کن بذار بیاد

بذار بیاد ببینم جرات داره روم دست بلند کنه

به خدا میرم ازش شکایت میکنم 


مازیار مهیار هول داد دویید طرفم

دوباره حسین گرفتش


مهیار روبروی مازیار وایستاد گفت : داداش آروم باش 

شما حق نداری روی گندم دست بلند کنی 


مازیار با عصبانیت نگاش کرد گفت : چی گفتی ؟

مهیار گفت : شما حق نداری روی گندم دست بلند کنی

عصبانی هستی قبول ولی بیا بشین حرف بزن نه اینکه عربده بکشی

مازیار گفت : خوشم باشه ، حالا دیگه تو برای من زبون درازی میکنی ، برو کنار بینم بابا


مهیار هول داد ، مهیار سینه شو سپر کرد از جلوی مازیار تکون نخورد


مازیار با پوزخند گفت : آفرین پسر تا حالا دقت نکرده بودم انگار قدت دوسه سانتی از منم بلندتره


کوبید به سینه ش گفت : نه خوشم اومد همچین رو فرمم هستی

برای همینه که برای من شاخ و شونه میکشی

مهیار گفت : من غلط کنم

ولی خودت به من گفتی ، خدای یه مرد ناموسشه


منم الان واسه خاطر ناموسم جلوی داداشم موندم


مازیار یقه ی مهیار گرفت توی دستش گفت : اون  ناموسی که تو ازش حرف میزنی زن منه  

تا من زنده ام ، زنه من نیاز به حمایت کسی نداره

مهیار و پرت کرد طرف دیگه ی اتاق 

می خواست بیاد سمتم که مهیار دوباره اومد جلوم

مازیار محکم با مشت کوبید به دیوار 

صدای جیغ مادرش بلند شد

مهیار فقط دستای مازیار نگه داشت آروم هولش داد عقب



خوشحال میشم پیجم 

حسین هر کاری کرد مازیار نگه داره نمی تونست


من از ترس کنج دیوار سرپا مونده بودم



مازیار گفت ؛ گندم خدا شاهده اگه الان راه نیفتی


سقف این خونه رو میارم پایین


مهیار گفت: داداش برای یه بارم که شده دادو فریاد نکن بشین آروم حرف بزن 



مازیار با حرص رفت طرف  مهیار یقه شو گرفت


مهیار دستاش برو بالای سرش گفت : بزن داداش هرچقدر میخوای بزن


ولی نمی ذارم با این حال و روزت گندم ببری



حسین دست مازیار گرفت گفت : پسر بسه آروم بگیر


مازیار گفت : حالا میفهمم چه نمک نشناس هایی رو دور خودم جمع کردم اون از زنم اینم از داداشم  که جلوی من در میاد


مهیار گفت ؛ من غلط کنم من جلوت نیستم ، کنارتم


گندم زن توئه ، اگه بیشتر از تو دوسش نداشتم کمتر از تو هم دوسش ندارم



مادرش گفت: مازیار واقعا تو همیشه با زنت اینطوری رفتار میکنی 


ماها  دلمون به تو قرصه بعد تو اینطوری دل مارو میلرزونی


آخه این دختر گناه داره چکار کردی باهاش .



مازیار گفت: هر کاری کردم ،زن خودم اختیارش دارم



نشست روی مبل به من اشاره کرد گفت: بشین


بیا بشین ببینم چی می خوای بگی



آروم نشستم روی مبل



حسین و مهیار و مادرشم نشستن


مادرش گفت : گندم مادر قشنگ توضیح بده چی شده .



سرم انداختم پایین گفتم : مامان نمیشه اینجا درباره ش حرف بزنم فقط تا همین حد بدونین که این آقا تعادل روانی نداره


چند باری ازش خواستم بریم پیش دکتر ولی قبول نکرد


نمی خواد درمان بشه



حسین گفت : مازیار گندم چی میگه


مازیار گفت: داداش یه مرد وقتی از صبح تا شب سگ دو میزنه برای زن و بچه ش بهترین ها رو هم براشون فراهم میکنه


در مقابل از زنش چه انتظاری داره



حسین گفت : هیچی، فقط زن زندگی باشه



مازیار گفت : قربون دهنت داداش


این خانم زن زندگی نیست


به وظایف زناشوییش عمل نمی کنه



با حرص گفتم : چرا چرت و پرت میگی


حسین پرید وسط حرفم گفت : گندم مازیار هر عیبی داشته باشه ، خودتم خوب میدونی عاشق زن و زندگیشه


تو هم در مقابلش وظایفی داری


شما ها یه بچه دارین این دعوا و مرافه ها رو تموم کنین



گفتم : داداش من نمیتونم بیشتر از این درباره ی مشکلم با شما صحبت کنم



گفت : نیازی نیست بیشتر بگی


تو هم مثل خواهر منی


الان اگه شیوا هم بود ، همینارو بهش میگفتم


تموم کنین پاشین برین سر خونه زندگی تون



با وحشت گفتم: امکان نداره


اگه دوست ندارین اینجا باشم


میرم خونه ی بابام


مازیار گفت : تو غلط میکنی ببین خونه ی بابات روی سرت خراب میکنم یا نه


سر خود از رامسر پاشدی اومدی یه چیزم طلبته


منم که کلا کشک بودم



حسین گفت : پاشو گندم ، لباس بپوش برین خونه


بچه تون تنهاست



برگشت طرف مازیار گفت : نبینم یه وقت دستت روی گندم بلند بشه

بشینین مثل آدم با هم صحبت کنین 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۶

گفتم: من باهاش هیچ جا نمی رم

از تون چیزی نمی خوام الانم میرم خونه ی پدرم

مازیار بلند شد گفت : الله اکبر بعدا به من میگین کاری به این نداشته باش


گفتم : من به شما ها پناه آوردم اونوقت دارین منو با این می فرستین خونه


این منو ببره خونه دمار از روزگارم در میاره،


مادرش گفت : مازیار مادر برو خونه دایان بردار بیار اینجا یه چند روزی همینجا بمونین آروم بشین بعد برین خونه تون

مازیار گفت ؛ مگه خودم خونه زندگی ندارم که بیام اینجا


من‌اینو از اینجا میبرم

برگشت طرفم گفت: غلط کاری امروز تو  سعی میکنم فراموش کنم  کاریت ندارم راه بیفت بریم خونه

گفتم: دست پیش میگیری پس نیفتی 

تو می خوای کار منو فراموش کنی 


حسین گفت : گندم دیگه تمومش کن

گفتم : ببخشید داداش ، قصدم بی ادبی به شما نیست 

ولی من با این آدم جایی نمی رم 

الانم زنگ میزنم پلیس بیاد 


مازیار دوبار ه خیز برداشت طرفم 

مهیار و حسین گرفتنش 

گفت : چه غلطی کردی ؟

تو میخوای زنگ بزنی پلیس 

منو از کی میترسونی


حسین گفت : مازیار دیگه داری منو کفری میکنی 


مازیار با صدای بلند گفت : ولم کنین من اینو آدم کنم 

گفتم : تمام بدنم به خاطر دیشب داغون شده 

میرم پزشک قانونی ، ثابت میکنم تو دیوونه ای 

حسین گفت : گندم بسه 

گفتم : آره داداش دیگه بسه 

این همه سال صبوری کردم دیگه نمی تونم 

مازیار گفت : مثلا می خوای چه غلطی بکنی 

گفتم : اگه مردی عربده نکش ، حمله نکن 

بشین ببین می خوام چکار کنم .

مازیار گفت : زنگ بزن پلیس بیاد 

همین الان زنگ بزن آدرس خونه رو بده 

خودتم برو خونه 

منم میام 

گفتم : دروغ میگی ، می خوای منو بکشی خونه 

گفت : مرده و حرفش 

گفتم : باشه 

مادرش گفت : لعنت بر شیطون خودتون دشمن شاد نکنین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۷ 

سریع لباسم پوشیدم 

گفتم : جلوی خونواده ت حرف  زدی امیدوارم مرد باشی 

رفتم سمت در 

مهیار گفت: کجا میری 

گفتم میرم خونه 

گفت : بذار برسونمت 

گفتم : نمی خواد از سر کوچه آژانس میگیرم 

*********


وقتی سوار ماشین شدم .

گریه امونم نمی داد 

سعی کردم یکبار برای همیشه محکم روی حرفم بمونم 

جلوی خونه از ماشین پیاده شدم .


با کلید درو باز کردم رفتم توی حیاط ، سریع شماره ی صدا ده رو گرفتم 

آدرس خونه رو دادم گفتم : شوهرم روم دست بلند کرده هر لحظه ممکنه بلائی سرم بیاره 


چند دقیقه بعد در باز شد ، مازیار اومد داخل 

مادرش و مهیار و حسینم پشت سرش اومدن 

گوشه ی حیاط روی صندلی نشستم 

حسین گفت : گندم بیا بریم داخل صحبت کنیم 

گفتم : من گفتنی هارو گفتم 

این آقا باید مجازات بشه

مازیار با صدای بلند خندید گفت : احمقی دختر جون 

بهت گفته بودم بازم میگم تو راه فراری نداری 


حسین گفت : جریان چیه ، گندم چرا باید فرار کنه 


گفتم : خودتون ببینین ، همچین آدمی سلامت عقل داره

مادرش گفت : گندم دیگه شورش درآوردی مگه پسر من دیوونه س 

گفتم:نمی دونم مامان شما قضاوت کنین 


حسین دست مازیار و کشید بردسمت ساختمون 

به مهیار گفت : گندم بیار 

مادر شم دنبال ما اومد 




خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۸

مریم خانم تا مارو دید با نگرانی اومد طرفمون


مازیار گفت: مریم خانم به سپیده بگو دایان از اتاق بیرون نیاره


مریم خانم گفت: چشم آقا روی چشمم الان بهش میگم


حسین گفت: گندم تو می خوای یه بحث معمولی رو کش بدی


مازیار روت دست بلند کرده که می خوای بری پزشک قانونی؟



از خجالت نمی دونستم چی بگم گفتم: شما اینطور فکر کنین

من نمیتونم بیشتر توضیح بدم



مازیار نگام کرد گفت :  تو چه طوری می خوای این خیره سر بازی امروز تو  جمع کنی


گفتم : همون طور که تو همیشه سرپوش روی دیوونه بازی هات میذاری


مادرش گفت؛  گندم جان مادر حالا دیگه پسر من شد دیوونه


با خجالت سرم انداختم پایین

گفتم: ببخشید مامان من آدم بی ادبی نیستم

به خدا دیگه نمی تونم ادامه بدم

مریم خانم اومد طرفم گفت : اینطوری گریه نکن ، فاطمه خانم این طفل معصوم غریب گیر آورد ین


مادرش اینجا نیست ، شما الان باید سر هردوشون باشین

این بچه از ترس اینکه بی حرمتی نشه به خونواده ش حرفی نزده


مازیار گفت : این اگه حرمت حالیش میشد اینطوری همه رو خبر دار نمی کرد


مریم خانم گفت : آقا خوب ترسیده


مازیار خندید گفت :شما دیگه چرا مریم خانم

این میترسه


مریم خانم گفت : والا به خدا آقا من الان دارم از ترس سکته میکنم


حسین گفت : لا اله الا الله

مازیار تو توی این خونه چکار میکنی

که همه اینطور ترسیدن


مازیار تا اومد حرف بزنه

داوود اومد داخل گفت:

یاالله


همه ی نگاه ها برگشت سمت داوود


داوود گفت : آقا ، پلیس اومده دم دره

با‌ شما کار دارن

مادر مازیار  زد به صورتش گفت : خاک به سرم

گندم کارت کردی


حسین بلند شد


مازیار گفت : کسی بیرون نمیاد

حسین گفت: بذار بیام قضیه رو جمع کنم .


مازیار با پوزخند گفت : اگه من نتونم این ماجرا رو جمع کنم که دیگه اسمم مازیار نیست


رفت سمت در،

یکم بعدش به بهانه ی دستشویی  بلند شدم .  از در تراس رفتم توی حیاط

از دور به در حیاط نگاه کردم

مازیار مشغول بگو بخند با مامورا بود


سریع دوییدم سمت در ، با صدای بلند گفتم : من باهاتون تماس گرفتم


مازیار با حالت عصبی نگام کرد گفت : مگه نگفتم کسی بیرون نیاد .


گفتم: من از این آقا شکایت دارم


مامور بدون توجه به حرفم گفت : سید جان کاری نداری


گفتم: با شما هستم !


میگم این آقا تعادل روانی نداره

ممکنه یه بلائی سرم بیاره


مامور برگشت سمت مازیار گفت : ما رفتیم  ، خداحافظ


با جیغ و داد گفتم : کجا میرین؟.


ماموره یکم نگام کرد گفت : خانم بین هر زن و شوهری دعوا میشه قرار نیست شما فوری به پلیس زنگ بزنین

زشته سید آبرو داره



با حرص گفتم: چیه سبیل شما رو هم چرب کرده .


مازیار گفت : گندم جان عزیزم برو داخل منم الان میام

از سرو صدای من  بقیه از ساختمون اومدن بیرون


حسین سریع اومد طرفم گفت : تو اینجا چکار میکنی مگه بالا نبودی


گفتم: ببینین برادر شما نامرده

معلوم‌ نیست چی به مامورا گفته .

ماموره تا حسین دید گفت : سلام سید ، روزت بخیر


حسین رفت جلو بهشون دست داد گفت : شما بفرمائید

اشتباه شده بحث خونوادگیه


ماموره گفت : چشم ما میریم

خدا نگه دار

بعداز رفتنشون


با گریه گفتم : شما منو دور کردین که از این حمایت کنین


من دیگه یه لحظه اینجا نمی مونم


مازیار گفت : می خوام ببینم تو چطوری می خوای از اینجا بری


دوییدم طرف ساختمون ، انگار وسط یه عالمه غریبه بودم


رفتم داخل مانتو و شالم برداشتم پوشیدم


مازیار و حسین اومدن داخل


داشتم می رفتم سمت اتاق سپیده

مازیار گفت: اونور کجا ؟


گفتم: انتظار نداشته باش بچه مو پیش تو بذارم


مازیار  گفت : ببین اول خودت میتونی از این در بری بیرون


حسین گفت : گندم بسه ، کوتاه بیا

خوشحال میشم پیجم 

مازیار گفت : سید حسین نگران نباش این جرات نداره جایی بره

منم دیگه کاریش ندارم

خیالتون راحت

پاشین برین خونه هاتون


مادرش گفت : آخه چه طور شما رو توی این وضع بذاریم بریم


رفتم طرف تلفن ، گوشی رو برداشتم گفتم : الان به خونواده م زنگ میزنم بیان دنبالم .


مازیار با حرص گوشی تلفن ازم گرفت پرت کرد گوشه ی پذیرای

تلفن شکست


با گریه گفتم: یه گوشی به من بدین

می خوام به بابام زنگ بزنم


حسین گفت: گندم جان

یکم آروم باش


مازیار گفت : لطفا همه گی برین من خودم زنمُ آروم میکنم


چیزی نگفتم : گوشه ی پذیرایی نشستم


با گریه گفتم: همه تون برین


مادرش اومد طرفم گفت : من نمی رم همینجا می مونم


مازیار گفت : لطفا مامان

گندم زن منه ، خودم می دونم چه طوری از دلش در بیارم


مادرش گفت باشه پسرم  : زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن

مهیار ، حسین راه بیفتین بریم

دیگه آروم شدن


مازیار برگشت سمت مریم خانم  گفت ؛ مریم خانم شما هم میتونین تشریف ببرین

داوود شما هم برین خونه تون اینجا  کاری برای انجام دادن نداریم


مازیار همه شون توی کمتر از چند دقیقه بدرقه کرد


همه شون رفتن بازم من موندم و خودش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹۹


صدای پچ پچ شو با داوود میشنیدم

چند لحظه بعد برگشت سمت پذیرایی


خودش پرت کرد روی مبل ، پاهاش گذاشت روی پاهاش با یه ژست خاصی شروع کرد به سیگار کشیدن

منم همون طور گوشه ی پذیرایی روی زمین نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بودم


همون طور که دود سیگارش از دهنش بیرون می داد گفت :

خوب گندم خانم


بگو ببینم تصمیم بعدیت چیه .؟


اون از خونواده م ، اونم از پلیس


حرکت بعدیت چیه ؟


چیزی نگفتم


گفت : بلند شو بیا اینجا روبروم


هیچ توجهی به حرفش نکردم


با صدای بلند گفت: گفتم بیا اینجا


نا خودآگاه ضربان قلبم رفته بود بالا

بلند شدم رفتم روبروش سرپا موندم

گفت: به من نگاه کن

سرم گرفتم بالا نگاهش کردم 


همون طور که سیگار میکشید گفت: خودت تنبیه این بارت انتخاب کن

خودت بگو چکارت کنم؟


با تنفر نگاهش کردم


سیگارش توی جا سیگاری خاموش کرد

گفت : چی می خوای ؛ برای چی اینقدر تقلا میکنی؟



گفتم : امروز صبحم بهت گفتم دیگه خسته شدم

نمی تونم ادامه بدم


گفت: منم امروز صبح بهت گفتم

فکر اینکه دایان با خودت جایی ببری رو از سرت بیرون کن


ولی اگه خودت می خوای  میتونی بدون دایان بری بفرما  ،

با دستش درو نشون داد گفت: در از اونطرفه!


راه بازه جاده هم درازه برو!


از حرص دندونام بهم فشار میدادم

می دونست که نقطه ضعف من دایانِ این حرف میزد

برای اینکه جلوش کم نیارم گفتم : بچه تم مال خودت

اونم بزرگ بشه یکی میشه مثل خودت


گفت : هر چی باشم مثل تو بی عاطفه نیستم


سریع مانتو و روسریم از روی  مبل برداشتم رفتم سمت در

برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز نشسته

با عجله درو باز کردم کفشام پوشیدم دوییدم سمت در


اینقدر سریع می دوییدم که صدای نفسام میشنیدم .


نزدیکای در بودم که صدای داوود شنیدم .که داشت صدام میزد

بدون توجه بهش رفتم سمت در

هر چقدر سعی کردم درو باز کنم نشد


برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .


دیدم مازیار جلوی در ورودی ساختمون ، دستاش انداخته بود توی جیب شلوارش ،خیره نگام میکرد


صدای داوود شنیدم که از توی پارکینگ گفت : در قفله گندم خانم

با عصبانیت گفتم : بازم بهم یه دستی زد


دیگه نا امید و خسته شده بودم همونجا کنار در نشستم

مازیار آروم آروم ،همون طور که میخندید و سرش به نشونه ی تاسف برام تکون می داد میومد طرفم


نزدیک پارکینگ که رسید با صدای بلند داوود صدا زد


داوود گفت : جانم آقا


مازیار گفت: کلیدُ بده

برو داخل


داوود گفت: چشم آقا


کلید گرفت سمت مازیار


داشت میرفت که دوباره صداش زد

داوود برگشت طرفش


مازیار گفت: تو و زهره الان هم کر هم لال هم کورین

متوجه شدی ؟

داوود بهم نگاه کرد، سرش انداخت پایین گفت : بله آقا


مازیار گفت: برو

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز