پارت ۱۹۲
نزدیک انزلی بودیم، استرسم چند برابر شده بود
از کاری که کرده بودم پشیمون شده بودم
ولی راه چاره ای نداشتم
دلم برای دایان یه ذره شده بود دلم می خواست بغلش کنم ،شاید عطر تنش و دستای کوچولوش آرومم میکرد
راننده از آیینه به من نگاه کرد گفت : خواهر من انزلی رو خوب بلد نیستم راهنماییم کنین از کدوم طرف برم
گفتم : چشم، آدرس دقیق بهش گفتم
*********
جلوی در خونه پیاده شدم ، زنگ خونه رو زدم
با تمام توانم کوبیدم به در
داوود با عجله درو باز کرد
گفت: سلام گندم خانم چیشده
گفتم : سلام . سریع رفتم داخل
زهره و مریم خانم تا منو دیدن اومدن جلو
مریم خانم گفت : گندم چی شد ه ؟
چکار کردی ؟
بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاق سپیده
درو باز کردم ، دایان روی تختش خواب بود
بغلش کردم تند تند بوسیدمش
با یه دستم ساکش برداشتم
چند دست لباس ریختم توی ساکش
سپیده گفت ؛ گندم خانم چکار میکنی
گفتم " هیچی باید برم، دایانم میبرم .
گفت : نمیشه ، مسئولیت دایان با منه
با حرص نگاهش کردم
گفتم ؛ تو کی هستی که برای من تعیین و تکلیف میکنی
لطفا از اتاق برو بیرون ، بذار به کارم برسم
اومد طرفم که دایان ازم بگیره گفتم: به بچه م دست نزن
سریع ساک و برداشتم از اتاق رفتم بیرون
دستگیره در ساختمون گرفتم که بازش کنم در باز نشد
با حرص کوبیدم به در گفتم : در چرا قفله
آقا داوود کجایی ؟
مریم خانم و زهره و داوود از آشپزخونه اومدن بیرون
مریم خانم و زهره داشتن گریه میکردن
داوودم سرش پایین بود.
گفتم : شما درو قفل کردین؟
داوود گفت: خانم ببخش آقا زنگ زدن گفتن که شما دارین میایین خونه
گفتن: نه بذاریم دایان ببرین، نه خودتون برین
مارو تهدید کردن که اگه جلوی شما رو نگیریم دودمان مارو به باد میدن
خانم ما نون و نمک آقا رو خوردیم
سپیده از اتاق اومد بیرون گفت : گندم خانم لطفا دایان بدین به من به خدا اگه آقا مازیار بیاد ببینه بردینش دمار از روزگار من در میاره، من دارم از ترس میمیرم
یه خنده ی عصبی کردم گفتم : آفرین همه با هم هم دست شدین
مریم خانم اومد طرفم گفت : چی میگی مادر
همدست چیه مگه خودت آقا رو نمی شناسی
با بغض گفتم: شماها می دونین اگه الان مازیار برسه منو زنده نمی ذاره
یعنی شما راضی هستین منو بکشه ولی موقعیت شماها به خطر نیفته
داوود گفت: اینطوری نگین خانم زن و شوهر دعوا میکنن
چرا باید شمارو بکشه
گفتم : چون اینبار خیلی فرق میکنه ، مازیار دستش به من برسه کارم تمومه
دایان محکم گرفته بودم توی بغلم گفتم : بذارین برم
همون موقع گوشی داوود زنگ خورد
با ترس گفت : آقاست
جواب داد گفت : بله آقا
یکم مکث کرد گفت : نه هنوز نیومدن
چشم خیالتون راحت .
خداحافظ شما
گوشی رو که قطع کرد با نگرانی برگشت سمت مریم خانم گفت :
نزدیک انزلی ، الان حسن روده تا چند دقیقه دیگه می رسه
زهره با ترس اومد طرفم گفت: آخه چی شده گندم ؟
گفتم : چیزی نپرس زهره
من الان باید برم
رفتم سمت داوود گفتم: تورو خدا درو باز کن
داوود از شدت ناراحتی قرمز شده بود
با ناامیدی رفتم سمت مبل همون طور که دایان محکم بغل کرده بودم
نشستم
گفتم : اشکال نداره شماها حق دارین
آخرش مرگه ، مرگ یکبار شیون یکبار دیگه راحت میشم
داوود گفت : گندم خانم بچه رو بذار خودت برو
گفتم: چی میگی من به خاطر بچه م اومدم
گفت : برو ما میگیم شما نیومدی خونه
گفتم : بدون بچه م جایی نمی رم
مریم خانم با گریه اومد طرفم گفت : پاشو دختر. داوود حرف خوبی زد
بلند شو برو الان آقا بیاد عصبانی بعید نیست بلائی سرت بیاره
گفتم : دیگه خسته شدم یا از دستش نجات پیدا میکنم یا میمیرم
زهره گفت : چی میگی گندم پس دایان چی
می دونی بی مادری چقدر سخته
من دردش کشیدم
این کارو با دایان نکن
بغضم ترکید گفتم : پس چکار کنم
اصلا کجا فرار کنم
هر جا برم پیدام میکنه
میترسم برم خونه ی بابام این دیوونه س یه وقت با پدرم درگیر بشن بلائی سر بابام بیاد چی ؟
مریم خانم گفت : یالا پاشو برو خونه ی پدر خودش
حداقل اونجا چند نفر هستن جلوش دربیان
گفتم : مگه ندیدی اون بار خواهرش چه حرفایی بهم زد
مریم خانم با حرص گفت : خواهرش غلط کرد
مگه اونا برادر خودشون نمی شناسن
الان آقا شبیه مار زخم خورده س به هیچ کس رحم نمی کنه
خدا به هممون کمک کنه
پاشو دختر ، پاشو لجبازی نکن
برگشت سمت داوود گفت : زنگ بزن ماشین بیاد