پارت ۱۶۳
مامان توی آشپزخونه بود
با صدای بلند گفتم : مامان ، مامان بیا ببین چی خریدم
مامان گفت : سلام پسرم ، چه خبر شده مادر ؟
دفترارو از توی ساک در آوردم گفتم : با پولم اینارو خریدم
مامان گفت: مبارکت باشه پسرم
مهیار به دفترام نگاه کرد گفت : داداش چقدر دفترات قشنگن کاش بابا برای منم از همینا بخره
مامان تند تند دفترام جمع کرد گذاشت توی ساک گفت : بیا پسرم اینارو ببر بذار توی کمدت
مهیار با التماس به مامان گفت : میشه به بابا بگی برای منم از همین مدل دفتر بخره
مامان گفت : باشه بهش میگم
ظهر همین که بابا اومد مهیار دویید جلوی در گفت: سلام بابا
دیدی داداش چه دفترای قشنگی برای خودش خریده
منم امیال دارم میرم کلاس دوم دیگه بزرگ شدم میشه برای منم از همینا بخری
بابا گفت : اگه تو هم بزرگ شدی باید مثل داداشت بیای کار کنی برای خودت دفتر بخری وگرنه هر چی که من برات خریدم باید قبول کنی
با شنیدن این حرف بابا انگار آب یخ ریختن روم
یاد دسته ی بلند جارو افتادم که از خودم بلندتر بود حداقل دوبرابر قد مهیار بود
به دستام که آبسه زده بود نگاه کردم
به از دست دادن لذت خواب سر صبح به تاریکی هوا که صبحا باعث ترسم میشد
فوری بلند شدم رفتم طرف مهیار گفتم : داداش من دیگه بزرگ شدم این دفترا مناسب سن من نیست
من اینا رو میدم به تو
مهیار با خوشحالی بغلم کرد
بابا با خنده گفت : آهای پسر من اون پول دادم به خودت که برای مدرسه ت خرید کنی
من دیگه پول مفت ندارم بهت بدم
با اینکه دلم داشت برای اون دفترا ضعف میرفت گفتم اشکالی نداره اونارو میدم به مهیار من یکم دیگه پول دارم با اونا برای خودم دفتر میخرم
مازبار اینجای حرفش که رسید یه اه از ته دلش کشید گفت : آخ گندم اگه بدونی اون سال چه حسرتی روی دلم موند!
شاید به نظرت خیلی مسخره باشه
ولی باقی مونده ی پولم نرسید که دیگه از همین دفترا بخرم چندتا دفتر شکری معمولی خریدم
آخر سال تحصیلی جلد اون دفترا رو کندم که یادگاری نگه ش دارم
هربار که مهیار بازشون میکرد که داخلشون بنویسه با حسرت نگاهش می کردم ولی همه رو ریختم توی دلم
می دونی دلم از چی می سوخت از اینکه اگه بابا میخاست میتونست صدتا کارتن از اون دفترا برامون بخره
ولی نمیخرید خسیسم نبود فقط انگار مارو دوست نداشت
دوباره رفت سمت کمد از توی یه جعبه چندتا دفتر برداشت اومد طرفم
گفت : دوسه سال پیش رفتم مغازه ی اسبلانی که برای حجره فاکتور و کاربن بگیرم یهو چشمم افتاد به این دفترا
دیگه عکس روشون عابدزاده و مهدوی کیا و....نبود ولی دلم خواست بخرمشون
ببین چندتا برای خودم خریدم
ولی ............
سیگارش روشن کرد شروع کرد به کشیدن
دوباره ادامه داد گفت : ولی هیچ لذتی برام نداشت
اون دفترا توی اون سن و سال برام با ارزش بودن
نه الان
راستی از همون موقع دیگه به سید جلال نگفتم بابا
من الان پولم از سید جلال خیلی بیشتره ، خیلی هم به دادش رسیدم.
خیلی از خراب کاری هاش جبران کردم
ولی هرگز از من نخواه ببخشمش یا باهاش مدارا کنم
رفتم کنارش نشستم ، سرم گذاشتم روی شونه ش
گفتم: یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟
گفت: بگو
گفتم : نمی ترسی به خاطر رفتارت با من یه روزی دایانم نسبت به تو همچین حس نارضایتی ای داشته باشه
برگشت طرفم ، دستش گذاشت زیر چونم گفت :
یعنی چون من عاشق مادر دایانم ممکنه یه روزی از من بدش بیاد ؟
با بغض گفتم: تمام بدنم به خاطر دیشب درد میکنه
دایان همیشه بچه نمی مونه یه روزی خیلی چیزا رو درک میکنه
متوجه رفتار های خاص تو میشه
دستاش گذاشت دو طرف صورتم ، از حرص تمام عضلات صورتش می لرزید و دندوناشو بهم فشار میداد
گفت: این یه راز بین منو تو
من شوهرتم تو باید هر جور که من می خوام با من باشی
دیگه هیچ وقت پای دایان وسط روابط خصوصیمون نکش
گفتم: هیچ متوجه شدی با گذشت زمان تمایلاتت وحشیانه تر شده ؟
تو می دونی این یه اختلاله
سرش انداخت پایین گفت : دیگه چیزی نگو
گفتم : شریک شدن توی بازی هات برام خیلی سخته
گاهی تا حد مرگ ازت میترسم
آروم گفت: حواسم هست گندم مواظبم چکار میکنم .
راستش من یکم توی این زمینه تحقیق کردم و مطلب خوندم
خودم می خواستم سر وقت باهات حرف بزنم
گفتم : یعنی راه چاره ای پیدا کردی ؟
پیشونیم بوسید گفت : آره
با خوشحالی دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم: باورم نمیشه مازیار .
این اولین باره که به فکر راه چاره افتادی
می خوای بری پیش دکتر ؟
گفت: بعدا حرف میزنیم
الان دیگه بریم پایین ساعت ده شده
بریم صبحونه بخوریم
گفتم : باشه بریم
بلند شدم دستم دور بازوش حلقه کردم رفتیم پایین.