2777
2789

پارت ۱۵۰


سینی چایی رو از مریم خانم گرفتم گفتم ؛ ممنون


زهره با خنده اومد طرفمون یه ظرف پر از شیرینی کاکا رو گذاشت جلومون گفت : بفرمائید ناقابله

گفتم : دستت درد نکنه زهره جون چرا زحمت کشیدی


گفت " بخورین نوش جان از پنجره دیدم که میایین سمت باغ گفتم یکم کاکا درست کنم توی این هوا با چایی میچسبه

مادر شوهرم گفت : خسته نباشی دخترم


مریم خانم گفت : نمردیم یه هنری از این عروس جان دیدیم


با خنده گفتم : مریم خانم باز شروع کردی


زهره برگشت سمت داوود گفت ؛  آقا داوود، اقا داوود بیا کاکا درست کردم با چایی بخور


مریم خانم یه چشم غره به زهره رفت

با این کارش هممون خنده مون گرفت با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن

همون طور مشغول بگو بخند بودیم که صدای در بلند شد


داوود گفت : من برم ببینم کیه


بدو بدو رفت سمت در


یه پیکان وانت اومد داخل حیاط

خ ب که نگاه کردم دیدم مازیارم توی همون ماشین نشسته بود

با تعجب گفتم اونجا چه خبره


بلند شدم آروم آروم رفتم طرف در


راننده پیاده شد رفت پشت ماشین یه سری وسیله های رنگی رو داد دست مازیار .


با کنجکاوی گفتم  چی خریدی

گفت : خودت ببین


با ذوق گفتم برای دایان وسیله ی بازی خریدی ؟

گفت: بله ، تاب و سرسره و الاکلنگ

می خوام بذارم گوشه ی حیاط عسل بابا بازی کنه


با ذوق رفتم طرفش گفتم : وای مازیار این عالیه

دستش به نشونه ی استپ گرفت جلوم گفت : آهای چکار میکنی

مگه تو قهر نبودی

سرش به گوشم نزدیک کرد آهسته گفت : فقط توی اتاق خواب با هم دوستیم

با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

یه چشم غره بهش رفتم ، با حرص گفتم : یادم رفته بود

فکر کردی من کشته مرده ی تو هستم


با خنده گفت : کم نه


گفتم : این بارو کور خوندی

سریع رفتم سمت بقیه


با صدای بلند گفت : میبینیم کی برنده میشه، اونی که توی این خونه حرف اول و اخر و میزنه منم دختر


با حرص برگشتم طرفش نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم برگشتم رفتم کنار بقیه

با ذوق گفتم : مازیار برای دایان وسیله بازی برای توی حیاط خریده

مادر شوهرم گفت : این پسر حواسش به همه هست

خدا بهش سلامتی بده

مریم خانم گفت: الهی امین .

یه نگاه معنا دار به مریم خانم کردم

مریم خانم گوشه ی روسریش گرفت جلوی دهنش آروم خندید


مازیار بدو بدو اومد طرفمون

گفت : سلام به همه گی

پسرم بدین ببرم .


سپیده دایان گرفت طرفش


مازیار دایان با خودش برد سمت وسیله بازی ها

صدای خنده ی مازیار و داوود و دایان بلند شده بود


مادر شوهرم گفت : نگاه کن با این قد و هیکلش شبیه بچه ها میمونه

مازیار واقعا پدر خوبیه

برگشت طرفم گفت : مادر جون دایان که یک سالش شد به فکر دومی باش بذار با هم بزرگ بشن


‌گفتم : وای مامان چی میگی اصلا بهش فکرم نمیکنم


با خنده گفت من پسرم میشناسم به همین یکی رضایت نمیده


گفتم : مجبوره رضایت بده چون من  اصلا به بچه ی دوم فکر نمیکنم .

زهره گفت : دلت میاد گندم جون ، بچه نعمته


مادر شوهرم گفت : الهی خدا قسمت خودت کنه زهره جان


زهره لپ هاش گل انداخت گفت : ممنونم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۱


رفتم نزدیک شومینه نشستم گفتم : وای چرا هوا یهو سرد شد

انگار نه انگار آفتاب بود ‌.


مریم خانم سویشرت منو پالتوی مادر شوهرم گرفت گفت : مثلا زمستونه ها ، آفتابش موندگار نیست


گفتم: مریم خانم چه بوهای خوبی از آشپزخونه میاد

نهار چی گذاشتین ؟


گفت : براتون سیر قله ای درست کردم

گفتم : دستت درد نکنه


سپیده همون طور که شیشه ی شیر دایان دستش بود  داشت می رفت سمت آشپزخونه

گفتم : دایان خوابید ؟



گفت : آره اینقدر خسته بود حمومش کردم شیرش خورد خوابید


گفتم : باشه خسته نباشید

مازیار درو باز کرد اومد داخل ساختمون گفت : یهو عجب بارونی گرفت


کاپشنش در آورد گفت : خیس اب شدم


مادر ش گفت: بیا پسرم ، بیا کنار شومینه یه وقت سرما نخوری

مازیار  کنار مادرش نشست

 

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

مادرش گفت : راستی امروز چرا حجره رو تعطیل کردی ؟


مازیار گفت : امشب عروسی دعوتیم نمی خواستم خسته باشم

همینکه گفتم بچه ها ی حجره یه استراحتی بکنن


مادرش گفت: خدا خیرت بده پسرم ، تو هر چی بیشتر دست کارگرات بگیری و باهاشون مدارا کنی خدا چند برابرش بهت میده


مازیار یه نگاه به ساعتش انداخت گفت: ساعت دوازده نیم هنوز مهیار پیداش نشده


دیشبم بهش گفتم : نیم ساعت دیگه خونه باش دیرتر اومد


مادرش گفت : یه مدته شبا دیر میاد خیلی نگرانشم

مازیار با عصبانیت  گفت :  امارش دستمه . دارم براش .

کلی باهاش صحبت کردم ولی انگار بی فایده بود .

بلند شد رفت سمت پله ها

همون طور که از پله ها بالا میرفت گفت : من دارم میرم حساب کتابام انجام بدم اگه مهیار اومد صدام بزن


گفتم : باشه


مادر شم گفت : منم برم بالا نمازم بخونم


حدود ده دقیقه بعد صدای زنگ خونه بلند شد

رفتم طرف آیفون دیدم  مهیار ه

درو براش باز کردم .


رفتم جلو  در  تا دیدمش گفتم: سلام خوبی ؟


گفت : سلام ، خودت خوبی ؟


گفتم : چرا اینقدر دیر کردی

گفت : جایی گیر بودم . داداش کجاست


گفتم : بالاست.

خیلی ازت ناراحته


گفت: واقعا؟  حالا چکار کنم بی خیال بشه ؟


همون لحظه صدای مازیار بلند شد

از بالای پله ها گفت :

الان دیگه نیاز نیست که کاری کنی

یعنی تو اینقدر گنده شدی که حرف بقیه برات کشکه


مهیار گفت: سلام داداش ببخش

جایی گیر بودم


آروم آروم از پله ها اومد پایین

رفت روبروی مهیار وایستاد

گفت:  از دیشب کجا  گیر بودی ؟


مهیار یکم مکث کرد گفت : پیش میثم بودم ..


یهو مازیار محکم زد در گوش مهیار


از ترس یه جیغ کوتاه کشیدم

گفتم: چکار میکنی ؟



تا اومدم برم طرفش

دوباره یکی دیگه زد طرف دیگه ی گوشش


گفت : اولی رو زدم تا یاد بگیری به داداشت دروغ نگی


دومی رو زدم که یاد بگیری وقت شناس و مسئولیت پذیر باشی



سریع رفتم طرف مازیار دستش کشیدم گفتم : بیا اینور چکار میکنی


مهیار گفت : ببخش داداش

صورتش آورد جلو گفت : هر چندتا می خوای بزن تا آروم بشی


با حرص گفتم : این کارا چیه

مهیار و هول دادم عقب


خوشحال میشم پیجم 

مازیار گفت : توی چشمای من نگاه میکنی دروغ میگی

تو توی  شیره کش خونه ی سامی پاکدل  چکار میکردی


مهیار گفت : کی من ؟


مازیار محکم یقه ی لباس مهیار گرفت گفت : پسر کل این شهر برای من قدِ کف دسته

به خیالت  چون مازیار از صبح تا شب توی حجره س و سرش به دودوتا چهارتا گرمه دیگه هیچی بارش نیست و خر فرضم کردی


مهیار گفت : من غلط کنم داداش ، دور از جون


مازیار گفت : من تا امروز باهات رفاقتی تا کردم

گفتم : جوونی باید جوونی کنی

عرق خوری کردی ، دختر بازی کردی ، تا دلت خواست پول خرج کردی ، تفریح کردی ، دانشگاهتو رفتی

گردنم از مو باریکتر جور تو رو کشیدم

چون می دونی بین داداشا تو برام یه چیز دیگه ای


ولی از همین لحظه به بعد دیگه پول مفت بهت نمی دم


به لباسای تن مهیار اشاره کرد گفت : به امید خدا از پس فردا که شنبه باشه

این لباس مارک خوشگلا رو در میاری یه دست لباس کار می پوشی میری بالای خاورا جعبه میوه خالی میکنی


اگرم لباس کارگری نداری اشکال نداره خودم یه دست اضافه دارم بهت میدم


مهیار گفت : ولی داداش .......


مازیار گفت : حرف بی حرف

دوماه بهت مهلت میدم

عین این دو ماه باید مثل رحمان و سامان و رشید و افشین کار کنی

اگه مثل بچه ی آدم کار کردی جنم خودت نشون دادی


من حجره ی حاج باقری رو از وُراثش  خریدم  اون بهت می دم سرمایه ی اولیه کارتم با من


به مامانم سپردم همین روزا چندتا دختر خونواده دار بهت معرفی کنه از هر کدوم خوشت اومد برات آستین بالا می زنیم


مهیار گفت : چی میگی داداش کارو میگی نوکرتم هستم ولی زن گرفتن بی خیال شو منو چه به زن گرفتن


مازیار گفت : نمی خوای زن بگیری چون از دیدن زنای رنگ و وارنگ خوشت میاد


مهیار قرمز شد


مازیار گفت : یکم غیرت داشته باش

مرد بودن به این نیست که آب دهنت برای همه راه بیفته


مهیار گفت : به خدا اون طور که تو فکر میکنی نیست


مازیار گفت : من فکری نمی کنم

حرفم زدم .


گوشیش در آورد یه شماره گرفت  . گوشی رو گذاشت روی ایفون بعد از چندتا بوق یه صدایی پیچید توی تلفن .

گفت : سلام سید


مازیار گفت : سلام آقا رشید

ببخش روز تعطیل مزاحمت شدم


رشید گفت: اختیار دارین آقا

این چه حرفیه

جانم با من ‌کاری دارین


مازیار گفت : آقا رشید از شنبه نمی خواد شما ساعت چهار صبح  بیای حجره .

شما ساعت نه بیا


رشید یکم مکث کرد گفت : چیزی شده آقا،  از من خطایی سر زده


مازیار گفت : نه آقا رشید هیچی نشده از این به بعد داداشم مهیار چهار صبح میره حجره رو باز میکنه آب و جارو می کشه

میوه گندیده ها رو جمع میکنه

همراه  بچه ها میوه ها رو بار میزنه


به جاش شما ساعت نه میای  به فاکتور ها و کارای بانکی رسیده گی میکنی


چشمای مهیار از تعجب گرد شده بود


رشید گفت : چشم آقا به روی چشم هر چی شما بفرمائید


مازیار گفت : رشید میشه بگی من ماهی چه قدر بهت حقوق میدم


رشید گفت : مگه خودتون نمی دونین؟


مازیار گفت : میخوام از خودتون بشنوم


رشید گفت : یک و سیصد آقا


مازیار گفت : از سر برج پونصد تومن به حقوقت اضافه میکنم


رشید با خوشحالی گفت : خدا خیرتون بده

مازیار گفت: خدا حافظ ، گوشی رو قطع کرد


برگشت طرف مهیار گفت : وظایفت شنیدی

حقوقتم ماهی یکو سیصد ه

می دونم این پول خرج یک هفته ت بوده


اگه  مردش هستی بسم الله اگه نه خودت می دونی


دیگه روی من حساب باز نکن

مازیار مرد


مهیار گفت : روی چشمم داداش

کار برای من بالاتر از پادویی کردن توی حجره ی داداشم نیست

رفت طرف مازیار صورتش بوسید گفت : من دیشب خونه ی سامی بودم ولی به جون خودت که نمی خوام دنیا باشه

دست از پا خطا نکردم

ته خلاف من همون عرق خوری و ......

سرش انداخت پایین گفت : خانم بازیه

که  دیگه اونم تعطیل 


یه نفس عمیق کشید دوباره ادامه داد گفت : 

شنبه چهار صبح دم حجره ام 

خدا حافظ 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۲


بعداز رفتن مهیار ، مازیار رفت سمت تراس


مادرش از بالا به پایین نگاه کرد گفت : گندم جان مادر صدای مهیار بود ؟

گفتم: آره

گفت : پس کجاست ؟

گفتم : مازیار فرستادش پی کاری

گفت : باشه ، پس من می خوام یکم استراحت کنم


گفتم : باشه راحت باشین ، موقع نهار صداتون میکنم


آروم آروم رفتم سمت تراس درو باز کردم دیدم مازیار روی مبل نشسته ، پاهاشم انداخته روی پاهاش به روبه رو خیره شده


رفتم کنارش گفتم : به نظرت خیلی تند نرفتی


از جیب شلوارش سیگارش در آورد روشن کرد همون طور که دوو سیگارو از دهنش بیرون میداد گفت : درسته فاصله سنی منو مهیار زیاد نیست

ولی مهیار برای من مثل دایان می مونه

مجبورم  به خاطر آینده ش گاهی پا روی دلم بذارم  

باهاش جدی بر خورد کنم


گفتم : حالا حرفایی که بهش زدی واقعیت داشت


گفت : تاحالا شده حرفی بزنم بهش عمل نکنم ؟


گفتم: واقعا براش حجره خریدی ؟


گفت " برای اون نخریدم

حاجی باقری که فوت شد

پسراش با هم کنار نیومدن

تصمیم گرفتن حجره ی باباشون بفروشن هر کدوم پولشون بگیرن برن سی خودشون

منم دیدم شرایطش خوبه ازشون خریدم


گفتم : آخه مهیار دانشگاه رفته ، درس خونده

خوب چرا نمی ذاری بره دنبال یه کاری مرتبط با رشته ش


گفت : برای من فرقی نداره فقط می خوام دستش جایی بند بشه

تصمیم با خودش

اگه بخواد می تونم به چند نفر بسپارم دستش توی اداره بندر  بند کنم ولی پُره پرش

می خوان ماهی دو تومن بندازن جلوش

ولی اگه حجره ی خودش داشته باشه ، زرنگم باشه میتونه خوب پول در بیاره

منم پشتش هستم

اگه مثل آدم کار کنه، دست روی یه دختر خونواده دار بذاره

سند شیش دونگ حجره رو هم میندازم پشت قباله ی زنش .

برن برای خودشون حال کنن .


با تعجب نگاهش کردم


گفت : چیه، چی شده


گفتم : واقعا این کارو میکنی ؟


گفت : آره هر کاری که در آینده ممکنه برای دایان و زنش بکنم برای مهیار و زنشم میکنم


یکم نگام کرد گفت: مگه تو مشکلی داری


می خواستم چیزی نگم‌ ولی دلم طاقت نیاورد گفتم ؛ خودت میدونی من نه هیچ وقت توی مسائل مربوط به خونواده ت دخالت میکنم نه حسادت میکنم

ولی برام عجیبه چطور حاضری برای زن مهیار چنین کاری بکنی اما  برای من که مادر بچه ت هستم نه


نگام کرد گفت : سوال خوبیه


زن آینده ی مهیار و اون دوتا زن داداشام برام فرقی با شیوا ندارن . خواهرامن


مخصوصا زن مهیار که می دونی صد در صد جایگاه خاصی برام داره

اونا هم ناموس منم به وقتش  رگ گردنم براشون باد میکنه


اما تو !


تو خواهر من نیستی


همه ی دنیا حتی دایان یه طرف، تو یه طرف


گفتم : اگه اینطور که میگی منو از همه بیشتر دوست داری پس چرا حاضر نیستی چیزی به نامم کنی


با صدای بلند خندید گفت : می دونم با من قهری ولی بیا اینجا پیشم بشین



اینقدر کنجکاو بودم که برای شنیدن جوابم بدون مکث به حرفش گوش کردم رفتم کنارش نشستم .


یه دستش انداخت دور گردنم سرش گرفت جلوی صورتم

لباش گذاشت روی لبام شروع کرد به بوسیدنم


همون عطر تلخ همیشگیش  و صدای نفساش باعث شد نتونم مقاومتی کنم


آروم گفتم ؛ روی تراسیم حواست هست


سرش به نشونه ی تایید تکون داد

بدون اختیار دستم رفت دور گردنش منم همراهیش کردم



خوشحال میشم پیجم 


همون طور آروم آروم رفت سمت گودی گردنم نزدیک گوشم گفت :

می خوای جواب سوالتو بدونی ؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


آروم گفت : چون هیچ کدوم از زنای اطرافم مثل تو منو بازی ندادن

و نمی خواستن ترکم کنن


فوری دستم از دور گردنش برداشتم


خیره نگام کرد گفت : ولی شش سال پیش تو می خواستی منو بذاری بری دنبال آرزوهات پس هر لحظه ممکنه هوس کنی ترکم کنی

دستش برد لای موهام ، موهام گرفت توی دستش آروم کشید

گفت : همه ی این مال و اموال مال منه ، جای تو هم پیش منه

ولی به محض مردنم همه ش مال تو میشه

اما تا من زنده ام تو توی مشت منی


از حرص نفسام به شماره افتاده بود ، هولش دادم عقب

گفتم: واقعا برات متاسفم تو هنوز توی گذشته ای


بلند شدم که برم

دستم محکم گرفت گفت : بمون جوابت تا آخر بشنو بعد برو


منو کشید سمت خودش

پرت شدم توی بغلش


دوباره گفت : اگه گفتم برای زن مهیار چنین کاری میکنم برای اینه که داداشم خوب میشناسم ممکنه هوا برش داره

این کارو میکنم که به زن و زندگیش بچسبه


ولی من با داداشم فرق دارم

تا دنیا ، دنیاست به تو چسبیدم


ولم کرد گفت: حالا میتونی بری


با حرص لبم پاک کردم گفتم : مگه بهت نگفتم باهات قهرم برای چی منو بوسیدی خودخواه


گفت : چون دل تو هم می خواست


گفتم : حرف الکی نزن


گفت : از چشمای خمار شده ت کاملا معلومه


از حرص پاکت سیگارش برداشتم پرت کردم توی حیاط گفتم : واقعا خودشیفته ای



برگشتم که برم با خنده گفت :

می خوای بیام توی اتاق خواب اونجا که قهر نیستیم


گفتم: باشه به هم می رسیم آقا مازیار


گفت : عاشقتم دختر


با حرص در تراس کوبیدم بهم رفتم سمت آشپزخونه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۳

مریم خانم تا منو دید گفت : چیه مادر چرا شبیه اسپند روی آتیشی؟


گفتم : هیچی

یکم نگام کرد با خنده گفت " باز پرتون به پر هم گیر کرده ؟


با حرص نشستم پشت میز شروع کردم به سالاد درست کردن گفتم: از بس که خودشیفته س حرص آدم در میاره

مریم خانم شروع کرد به خندیدن

گفتم : آفرین مریم خانم شما هم منو مسخره کن

گفت: دور از جون دختر جان مسخره چیه

آدم گاهی از کارای شما دوتا خنده ش میگیره

اینقدر همدیگه رو دوست دارین ببخشیدا ، ببخشیدا زده به سرتون

از حرف مریم خانم خنده م گرفت


همون طور که می خندیدیم مادر شوهرم اومد توی آشپزخونه گفت : خیر باشه به چی میخندین

مریم خانم گفت : هیچی فاطمه خانم جان

بفرمائید اینجا بشینین

گفتم: چرا نخوابیدین ؟

گفت : خوابم نبرد فکرم خونه س

گفتم : خودتون اذیت نکنین یه چند روز همینجا استراحت کنین بعد تصمیم بگیرین چکار کنین

گفت: تصمیم چی مادر .

اول و اخر باید برگردم همونجا سر پیری دیگه ناز کردن و قهر به من نیومده


همون لحظه مازیار اومد توی آشپزخونه

بدون توجه بهش داشتم کاهو خورد می کردم

دستش آورد جلو یه کاهو برداشت

فوری زدم پشت دستش

گفت: چیه چرا میزنی دارم‌کاهو می خورم

برگشت سمت مادرش گفت: مامان نگاش کن زد روی دستم


بعد همش شما بگین این مظلومه


مادرش گفت: تو یه کاری کردی وگرنه از سنگ صدا در میاد از این بچه نه


با یه لبخند موزیانه نگاهش کردم گفتم: بفرما


گفت : فاطمه خانم دستت درد نکنه با این عروس آوردنت


مادرش گفت : والا تو خودت داشتی میکشتی که الا و بلا همین دختر

شب و روز تو قاطی کرده بودی


مازیار گفت : کی ؟ من ؟


مادرش گفت : نه ، من


سپیده همون طور که دایان بغلش بود اومد طرفمون

دایان از دیدن ما ذوق کرده بود

مازیار بغلش کرد گفت : بیدار شدی بابایی

تاب بازی کردی خسته شدی تنبل .

دایانم تند تند صورتش می مکید که مثلا داره ماچش میکنه


بدون اینکه نگاش کنم گفتم :  نذار اون بچه صورت بمکه همه ش آلوده س

مازیار گفت، : کی ؟ من آلوده ام

گفتم : بله

گفت : پس نیم ساعت پیش روی بالکن چکار میکردی اون موقع آلوده نبود

با خجالت به مادرش نگاه کردم  با ادا و اشاره دعواش کردم


مادرش همون طور که میخندید گفت : پسره ی پررو دخترم خجالت کشید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۴


با عجله کاپشنم تنم کردم گفتم : مامان جون ببخش به خدا من اصراری به رفتن ندارم

این جشن برای مازیار خیلی مهمه


مادر شوهرم گفت : این چه حرفیه مادر ، قرار نیست چون من اینجام شما ار کارو زندگی تون بیفتین

برو مادر ، نگران دایانم نباش من خودم مواظبشم

گفتم: الان شیرشو دادم خوابوندمش. سپیده هم کنارشه


گفت : برو اصلا فکر اینجا رو نکن


گفتم : چشم ممنون ‌ . پس من دیگه شما رو نمی بینم مازیار میاد دنبالم از همونجا میریم جشن


گفت : برو خدا به همراهت



داوود صدا زدم گفتم : اقا داوود من اماده ام بریم


ساعت حدود شش بود که رسیدم جلوی در آرایشگاه


فوری زنگ زدم ، در باز شد

هستی با لبخند اومد استقبالم

بعداز سلام و احوالپرسی گفت :

خوب گندم موهات چکار کنم

گفتم : نمی دونم یه مدل ساده درست کن

از شینیون های شلوغ بدم میاد .

گفت باشه برات شینیون باز انجام میدم

ارایشتم مثل همیشه لایت باشه ؟

گفتم : آره عزیزم

گفت : لباست چه رنگیه

گفتم : نباتی

گفت : باشه عزیزم

بشین روی صندلی

******

رفتم سمت رخت کن ، لباسمم پوشیدم

توی آیینه یه نگاه به خودم انداختم

گفتم: ای ول دختر تو چه خوشگل شدی


از اینکه از خودم تعریف کرده بودم خنده م گرفت


به خودم گفتم: مثل اینکه خودشیفته گی مازیار روی من تاثیر گذاشته


صدای زنگ گوشیم بلند شد

یه نگاه به گوشیم انداختم

دیدم مازیاره

گفتم : اوه چه حلال زاده هم هست


خیلی سر سنگین گوشی رو جواب دادم گفتم : بله


گفت عروس خانم کارتون تموم نشده ؟


گفتم : چرا همین الان تموم شد


گفت : پس تشریف بیارین بیرون


فوری گوشی رو قطع کردم

رفتم سمت سالن از همه تشکر کردم

گفتم هستی جون واقعا خسته نباشی

من دارم میرم

هستی گفت : گندم این لباس چقدر بهت میاد

شبیه عروسا شدی

گفتم : ممنون عزیزم . چشمات قشنگ میبینه

گفت : حتما یه اسپند برای خودت دود کن


با خنده گفتم : باشه ،خداحافظ


درو باز کردم رفتم بیرون دیدم

مازیار یه کت شلوار نباتی رنگ و  بلوز و کراوات مشکی پوشیده بود یه عینک افتابی هم روی چشماش بود ،  با یه ژست خاصی تکیه داده بود به ماشینش


متوجه اومدن من نشده بود .


چند لحظه همون طور خیره نگاهش کردم .


واقعا خوشتیپ شده بود!


دلم داشت براش ضعف می رفت


با خودم گفتم : دختر ، گندم تو چرا اینقدر سستی


الان بفهمه سوژه ت میکنی

اصلا به روش نیار که خوش تیپ شده


خیلی سفت و محکم برو جلو


اب دهنم قورت دادم یه نفس عمیق کشیدم آروم آروم رفتم سمتش


گفتم : من اومدم .


برگشت طرفم : یه نگاهی بهم انداخت گفت : شما ؟ !


گفتم ؛ لوس نشو

پالتوم آوردی؟


عینکش از چشمش برداشت گفت : ببخشید من شما رو میشناسم ؟

از حرفش خنده م گرفت به زور جلوی خنده مو گرفتم .


گفتم: لوس نشو . بریم دیر شد


گفت : خانم من کاملا جدی ام


گفتم : مازیار اذیت نکن بریم دیگه


با خنده گفت : حیف که با هم قهریم و اینجا اتاق خواب نیست

وگرنه می دونستم چکار کنم


چشمام ریز کردم با حرص گفتم : اصلا اشتباه کردم دیشب بهت رحم کردم

از الان قانونم عوض شد دیگه هر وقت قهر کردیم همه جا قهریم

با خنده گفت: حتی اتاق خواب !


با حرص رفتم  طرفش


گفت : آهای خانم نزدیک نشو

زشته !


گفتم : می دونم چکارت کنم


گفت : باشه میبینیم کی کم میاره

رفت طرف ماشین درو برام باز کرد

نشستم

خودشم سوار شد .


بوی عطرش کل فضای ماشین پر کرد ه بود

هر کاری می کردم نگاش نکنم نمیشد

همش زیر چشمی نگاش می کردم

توی دلم گفتم : اگه باهات قهر نبودم الان همینجا ماچت می کردم

حیف که اخلاق نداری ، منم از دستت عصبانیم


همون طور که به جلو نگاه می کرد و راننده گی می کرد گفت :

چیه تا حالا خوشگل ندیدی ؟

گفتم : چی؟

گفت : مثلا می خوای بگی منو نگاه نمی کنی ؟

گفتم: چی میگی برای خودت من فکرم جای دیگه س

اصلا به تو چکار دارم

گفت: راست میگی تو که با من قهری

گفتم : بله ،  طبق قانون جدیدم باهات قهرم


گفت : دختر جون قانون من تعیین می کنم


من اگه بخوام تو توی مشت منی

با اخم گفتم : آره یادم نبود تو زورت زیاده

گفت : من به غیر از زور یه سلاح دیگه هم دارم

گفتم: سلاحت چیه اونوقت؟

عینکش برداشت یه چشمک بهم زد گفت : جذابیت !

یه قهقه ی بلند زدم گفتم " خدایا این بشر چرا اینقدر اعتماد به نفسش بالاست ؟


محکم زد روی ترمز ، ماشین نگه داشت


گفتم : چکار میکنی دیوونه !


گفت : شرط میبندی ؟


گفتم : شرط چی ؟


گفت: من کاری میکنم که تو همین امشب اعتراف کنی که قهر و تحریم تموم میکنی


با خنده گفتم : امکان نداره

گفت : اگه مطمئنی پس شرط ببند

گفتم : باشه

دستش آورد جلو گفت : سر چی ؟

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۵

گفتم : من چیزی نمی خوام همینکه شرط ببرم و روت کم بشه برام کافیه

البته صددرصد برنده منم


گفت : باشه،  پس منم چیزی نمی خوام همینکه بهت ثابت کنم من واقعا جذابم برام کافیه


دستم گذاشتم جلوی دهنم شروع کردم به خندیدن


گفت : بخند ، میگن  خندیدن بر هر درد بی درمانی دواست


یهو دیدم پیپش در آورد شروع کرد به کشیدن


با خنده گفتم : باز که با کلاس شدی


گفت : قانون میگه هر جذابی با کلاسه


گفتم : ولی هر با کلاسی جذاب نیست


گفت : باشه،  گندم خانم

ماشین روشن کرد حرکت کردیم


******


جلوی در تالار پیاده شدیم ، پارکبان سوییچ از مازیار گرفت

ماشین با خودش برد .


مازیار کت و شلوارش مرتب کرد

دسته گل ازم گرفت

گفت : بریم ؟

گفتم : بریم


همین که وارد تالار شدیم آقای افشار اومد سمتمون با لبخند گفت : سلام مرد جوان


مازیار گفت : سلام ، عروسی دخترتون تبریک میگم

ان شاالله خوشبخت بشن

دسته گل گرفت طرف افشار


افشار به من اشاره کرد گفت : بالاخره افتخار آشنایی با همسرتون نصیبمون دستش آورد جلو گفت: بنده افشار هستم بانوی جوان


دستم بردم جلو بهش دست دادم گفتم : گندم هستم ، از آشنایی تون خوشبختم


افشار به یه خانم قد کوتاه و تپل و سفید پوست اشاره کرد که بیاد سمتمون


خانم با لبخند به ما نزدیک شد

افشار گفت : لیدا جان ایشون خانم آقا مازیار هستن


گندم خانم،  لیدا جان همسر بنده

دستم سمت لیدا دراز کردم گفتم : از اشناییتون خوشبختم

لیدا دستش فوری آورد جلو گفت : منم همچنین

بفرمائید بریم این سمت بشینین


جوونا اینجا جمع شدن

امیدوارم بهتون خوش بگذره

دستم دور بازوی مازیار حلقه کردم دنبالشون رفتیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۶


یه دختر جوون حدود بیست و پنج ، شش ساله از پشت میز بلند شد با لبخند اومد طرفمون


لیدا با دختر جوون که نزدیکمون میشد اشاره کرد گفت : گندم جان دخترم داره میاد استقبالتون

مازیار جان که از قبل دخترای منو میشناسن

لطفا شما هم غریبی نکن امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره


گفتم : ممنون از لطف تون


دختر جوون کنار مادرش موند

لیدا گفت : دخترم این شما و اینم مازیار جان و همسرش

من برم به بقیه خوش آمد بگم


بعداز رفتن لیدا ، دختر جوون دستش سمت مازیار دراز کرد با لحن کشداری  گفت : سلام ، مازیار . خوبی ؟


مازیار خیلی آروم و بی تفاوت دستش برد جلو بهش دست داد و گفت : سلام ، خانم افشار

تبریک میگم .

دختر جوون با صدای بلند خندید گفت ؛ فکر می کردم فقط توی محیط کار آدم خشک و جدی ای هستی


زیر چشمی یه نگاهی به من انداخت گفت : البته ما غیر از محیط کار جاهای دیگه هم همدیگه رو دیده بودیم




یه لبخند موزیانه زد برگشت طرفم دستش آورد جلو گفت : من  رزیتا هستم البته همه رز صدام میزنن

خیلی خونسرد با لبخند دستم بردم سمتش گفتم: از آشنایی تون خوشبختم !


توی همون بر خورد اول فهمیدم از اون دسته دخترایی که با ناز و عشوه ی الکی می خواد منو عصبی کنه

ولی نمی دونست من ‌خونسرد تر از این حرف ها هستم


رز دوباره برگشت سمت مازیار گفت : اسم همسرتون یادم رفت گفته بودین اسمش چیه ؟


مازیار گفت : من هیچ وقت اسم خانمم بهتون نگفتم


رز قیافه ی حق به جانب گرفت گفت : چرا گفتی ولی فراموش کردم


مازیار خیلی جدی نگاهش کرد گفت : نخیر خانم افشار من هرگز چیزی رو از یاد نمیبرم

من معمولا توی محیط کار با کسی اینقدر صمیمی نمیشم که درباره ی همسرم صحبت کنم


رز با قیافه ی آویزون گفت : تو چقدر بداخلاقی پسر

با صدای بلند شروع کرد به خندیدن


گفتم : خانم افشار  نه ببخشید بهتره بگم رز چون اینطور که معلومه شما خیلی خیلی آدم راحتی هستین

من گندم هستم


یکم نگاهم کرد گفت : گندم !

چه اسم جالبی

با حالت خریدارانه نگام کرد و گفت ؛


خوب بیایین بریم پیش بچه ها

شماها رو با هم آشنا کنم .


مازیار یه نفس عمیق کشید با کلافه گی دنبال رز راه افتاد .


همین که نزدیک میز شدیم

چند تا پسر جوون اومدن سمت مازیار شروع کردن به سلام و احوالپرسی معلوم بود از قبل همدیگه رو میشناسن

از ظاهر خودشون و زناشون معلوم بود که همه گی از خونواده های مرفه و سرشناس هستن

یه نگاهی به رز که مشغول بگو بخند بود انداختم


دختر خیلی خوشگلی بود

قد بلند و هیکل بی نهایت زیبایی داشت

یه ماکسی بلند تنش بود که چاک دامنش تا ران پاهاش بود وقتی راه می رفت پاهاش کاملا پیدا بود .

بالاتنه ی لباسش به شکل بی نهایت زیبایی پولک دوزی شده بود. چون لباسش دکلته بود

کاملا پوست سفید و بالا تنه ی خوش فرمش خودنمایی میکرد

موهای مشکیش تا پایین باسنش بود

کاملا مشخص بود که پسرای اطرافش همه ی حواسشون به اون بود

یه نگاهی به کل دخترا و زنای اونجا انداختم

اکثرا ظاهر زیبا و آراسته داشتن

لباسای شیک و زیور آلات گرون قیمتشون نشون دهنده ی این بود که چه زندگی های  لوکسی دارن

نگاهم توی دیوارهای آیینه ای تالار روی خودم ثابت موند .


چند لحظه ای خیره به خودم نگاه کردم انگار منم تفاوت زیادی با اونا نداشتم . انگار دیگه اون گندم سابق نبودم


لباس و جواهراتم کمتر از اونا نبود .

توی دلم گفتم : شاید ظاهرم  شبیه اون آدما باشه ولی دنیای من با اونا خیلی فرق داره


من هنوزم صفا و ساده گی زندگی خونه ی پدریم به همه ی اینا ترجیح می دادم


نمی دونم چرا هیچ وقت از بودن با این جماعت لذت نمیبردم شاید دلیلش این بود که اینا از اول توی همچین خونواده هایی بزرگ شده بودن

هیچ وقت نمی تونستم مثل اکثر اون آدما  بابت مادیات پز بدم و سربالا راه برم



توی همین افکار بودم

که با صدای رز به خودم اومدم با خنده گفت : گندم باید یه اعتراف کنم


با لبخند گفتم : چی شده؟

گفت : فکر نمی کردم زن مازیار این شکلی باشه


با تعجب گفتم : چه شکلی ؟



خوشحال میشم پیجم 

نازنین یکی از دخترایی که اونجا بود گفت : چیه رز انتظارش نداشتی از خودت خوشگل تر ببینی ؟

بقیه با صدای بلند خندیدن


رز گفت : نه منظورم این بود که فکر می کردم باید هم سن و سال خوده مازیار  و خیلی بد اخلاق و افاده  ای باشی ولی تو دقیقا نقطه ی مقابل مازیاری




مازیار دستش انداخت دور گردنم گفت : برای همین عاشقش شدم


رز با تعجب به مازیار نگاه کرد انگار انتظار نداشت از یه آدم خشک و جدی چنین حرفی بشنوه

مازیار همون طور که سیگارش روشن میکرد گفت : گندم با همه ی زنای اطرافم فرق داشت


بهرام که کنار مازیار نشسته بود گفت : معلومه که انتخاب درستی کردی که با وجود یه  بچه و گذشت چند سال از زندگی مشترک هنوز حرف از عشق میزنی


نازنین با تعجب گفت : گندم جون شما بچه داری ؟


با لبخند گفتم : بله یه پسر شش ماهه دارم

روناک با تعجب گفت : ماشاالله اصلا بهت نمیاد بچه داشته باشی و فقط شش ماه از زایمانت گذشته باشه


با لبخند به مازیار نگاه کردم گفتم : وقتی شوهر خوب داشته باشی همینه دیگه


بهرام با خنده  گفت : مازیار جان خوش به سعادتت


مازیار زد روی میز گفت : بزنم به تخته


صدای خنده ی جمع بلند شد


رز با قیافه ی عصبی بلند شد گفت: برم به بقیه ی میزا هم سر بزنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۷

بعد از اومدن عروس و داماد پیست رقص حسابی شلوغ شده بود

و یک لحظه  صدای موزیک قطع نمیشد فقط به خاطر مازیار چند باری قبول کردم که برقصم


با اینکه خیلی اهل بزن و برقص بودم ولی جو اونجا برام سنگین بود


یه آهنگ قشنگ ترکی برای رقص تانگوی عروس و داماد داشت پخش میشد .


چراغای  سالن خاموش بود و رقص نورها جلوه ی زیبایی به اونجا داده بودم


محو تماشای رقص عروس و داماد و فضای  رمانتیک اونجا بودم یه یهو حس کردم یه دستی دور کمرم حلقه شد


فوری برگشتم سمت مازیار نگاش کردم


بدون اینکه به من نگاه کنه دست راستش دور کمرم بود و با دست دیگه ش لیوان نوشیدنیش سر میکشید


برای چند ثانیه خیره نگاهش کردم

تمام اجزای صورتش با دقت نگاه کردم

حتی اون چهره ی اخمو و ته ریشش که باعث میشد خشن تر به نظر برسه انگار برام جذاب ترین بود


با پوزخند نگاهم کرد


سرش به گوشم نزدیک کرد اروم و زمزمه وار گفت : چی شده دختر جذاب ندیدی ؟


یه لحظه به خودم اومدم ، خودم جمع و جور کردم


بدون اینکه چیزی بگم نگاهم ازش دزدیدم و به روبرو نگاه کردم


حلقه ی دستش دور کمرم تنگ تر کرد منو به خودش نزدیک  کرد

دوبار ه کنار گوشم گفت : حرفم جواب نداشت؟


زیر چشمی نگاهش کردم از حال خودم تعجب  می کردم انگار نه انگار چند ساله شوهرمه

دوباره اون صدای بم و مردونه ش مثل اولین باری که صداش شنیده بودم بی تابم کرده بود


عطر تنشُ بیشتر از عطر تلخی که زده بود حس می کردم

انگار بوی الکل نوشیدنیش منو هم مست کرده بود


بدون اختیار سرم بردم نزدیک صورتش کنار گوشش گفتم : جذاب زیاد دیدم ولی تو برای من چیز دیگه ای هستی !


نیشش تا بنا گوشش باز شد

لیوان نوشیدنیش گذاشت سر جاش

ا روم گفت :  دختر جون پس اعتراف میکنی شرط باختی ؟


بدون هیچ حرفی نگاش کردم

نمی دونم چی شده بود


هیچ وقت نمی فهمیدم چرا با وجود تمام بد اخلاقی هاش اینقدر بهش وابسته شده بودم


تا اومدم چیزی بگم


موزیک قطع شد


خواننده اعلام کرد که با آهنگ دوم زوج های جوون برای رقص تانگو عروس و داماد همراهی کنن .


آقای افشار دست لیدا رو گرفت گفت : من که می خوام با همسرم برقصم

دل باید جوون باشه سن فقط یه عدده

صدای جیغ و سوت هورا بلند شد


افشار به مازیار اشاره کرد گفت : ببینم پسر جون نمی خوای از خانمت خواهش کنی باهات برقصه


مازیار یه نگاهی به من کرد با اشاره بهش گفتم که نه


ولی بدون توجه به حرفم بلند شد

کت و کراواتش مرتب کرد

دستشو طرفم دراز کرد


آروم گفتم ؛ حتما باید باهات برقصم


بدون اینکه چیزی بگه دستم گرفت منو دنبال خودش کشید


مچ دستم محکم گرفته بود


گفتم: مازیار چکار میکنی دستم درد گرفت


وسط پیست رقص موند برگشت طرفم بدون هیچ حرفی دوتا دستاش دور کمرم حلقه کرد


گفت : هیس !


چیزی نگو فقط با من برقص



آروم دستام دور گردنش حلقه کردم

شروع کردم به رقصیدن باهاش.


سرش آورد پایین گفت : تو بی نظیری دختر مو خرمایی


با  لبخند گفتم : تو هم همینطور پسر اخمو و  جذاب !


یه ابروش داد بالا گفت: چی گفتی ؟


گفتم : همون که شنیدی


گفت : نشنیدم دوباره بگو


گفتم : تو واقعا بی نظیری پسر اخمو و  جذاب !


گفت : که اینطور !

پس اینجور که معلومه  من شرط بردم ؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم با خنده گفتم : آره،  من باختم


دستم گرفت توی دستش پشت دستم بوسید

همون طور که ‌میرقصیدیم گفت : ولی خودت می دونی اونی که همیشه جلوی دلبری هات کم میاره منم

ما کلا شکست خورده ی شماییم خانم .



از حرفش خنده م گرفت


گفت: هان چیه چرا می خندی دختر، مگه خودت اینو نمی دونستی ؟

نمی دونستی چکار کردی با این دل لامصب من ؟


یه تابی به موهام دادم یه چشمک بهش زدم گفتم : چرا می دونستم

ولی اینکه به زبونش میاری رو خیلی دوست دارم


اخماش رفت توی هم


گفتم : چی شد؟


گفت : دهنت سرویس دختر اینجا جای این ناز و ادا هاست ؟


دیگه نمی تونستم جلوی خنده مو بگیرم گفتم ؛ نظرت چیه دیگه بریم خونه ؟


یکم نگام کرد گفت : آره؟


با خنده گفتم : آره


گفت : تو جون بخواه دختر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۸


همین که سوار ماشین شدیم . بارون شروع کرد به باریدن ، رعدو برق های وحشتناکی میزد .


گفتم : ای بابا الان طوفان میاد


گفت : خوب بیاد .

اصلا امشب طوفان بیاد، برف بیاد ،تگرگ بیاد

اصلا شهاب سنگ بیاد


با خنده گفتم: چه خبره ؟ تا تو مارو امشب نکشی ول کن نیستیا


گفت : چقدر خوب شد که اومدیم دیگه بعد از شام جو برام کلافه کننده شده بود


گفتم : برای منم ، ولی طفلک افشاری و لیدا خیلی اصرار کردن که بیشتر بمونیم


گفت : بی خیال من به چیزایی که می خواستم امشب رسیدم

با چندتا آدم توپ آشنا شدم


از همه مهمتر دل تو رو هم به دست آوردم

بقیه رو دیگه ول کن


ماشین روشن کرد حرکت کرد .


گفت : یه چیزی بگم ؟


گفتم : جانم بگو


گفت : گندم من واقعا اونشب هدفم خدای نکرده تحقیر کردن خونواده ت نبود

فقط دیگه دلم نمی خواد تو به فکر کار کردن بیفتی

من تمام تلاشم میکنم که تو کمبودی نداشته باشی

وقتی حرف کار کردن تو میشه یه جورایی به غرور غیرتم بر می خوره .


خودت می دونی من چقدر برای خونواده ت ارزش و احترام قائلم

گفتم : بهتره دیگه درباره ش صحبت نکنیم

فقط لطفا دیگه اون حرفا رو تکرار نکن

گفت : چشم روی چشمم


برگشت از صندلی عقب کیف دستیش برداشت گرفت طرفم گفت: کارت های بانکی و سوییچ ماشینت از داخلش بردار

حسابت پر کردم فردا برو هر چی دوست داری بخر


گفتم : ممنون لازم نبود .

من فعلا چیزی نمی خوام

گفت : نه دیگه ، می دونی وقتی میگم برو خرید یعنی باید بری


گفتم : بازم که داری زور میگی


یه چشمک بهم زد گفت: قرار شد تو هم با من راه بیای

من اخلاقم سگیه ولی عاشقتم دختر


همون طور که رانندگی میکرد رفتم سمتش گونه شو بوسیدم

گفتم : کاش که اخلاقتم خوب بود

اونوقت دیگه من غمی نداشتم


یکم نگام کرد گفت : نبینم غمتو قناری


آروم زدم به بازوش گفتم : مسخره


گفت : یه چیز دیگه بگم؟


گفتم: جانم بگو


گفت : امشب بریم هتل ؟


با تعجب گفتم: چی ؟


گفت : امشب نریم خونه


گفتم : زشته ، مادرت خونمونه اگه نریم بد میشه

یه وقت به دل میگیره


گفت : راست میگی ، الان حساسم هست بعد فکر میکنه مزاحممون شده


یکم مکث کرد گفت : ولی توی همین هفته باید یه شب دوتایی بریم جایی

نمی خوامم دایان بهانه کنی

اصلا آخر هفته ی دیگه میریم رامسر


با لبای آویزون گفتم : بدون دایان ؟


گفت: بله ، بدون دایان

فقط خودم و خودت


به شوخی زد روی فرمون گفت : از وقتی این پدرسوخته اومده منو تو شب جایی خلوت نکردیم


با اخم گفتم : باشه آقای  حسود !


گفت : صدبار گفتم من حسود نیستم غیرتیم

دوست ندارم به خاطر اون پسره ی پدر سوخته دستای منو بذاری توی پوست گردو


گفتم : باشه عشق جذاب و غیرتی خودم


یکم نگام کرد و دوباره به جاده خیره شد


گفتم: چی شده؟


گفت : اصلا یادم نمیاد آخرین باری که به من گفتی عشقم کی بود

همیشه میگی دوستم داری ولی حرفی از عشق نمی زدی


گفتم : چون به نظر من دوست داشتن از عشق بهتره


گفت: می دونم قبلا بهم گفتی تو از عشق به من ضربه خوردی


چیزی نگفتم سرم برگردوندم لز پنجره ی ماشین به بیرون خیره شدم  

رسیدیم جلوی خونه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵۹


ماشین پارک کرد .

گفتم : چه بارونی میباره الان چه طوری بریم ؟

خیس اب میشیم .


گفت : خوب مگه چیه بارونه

یالا پیاده شو


پیاده شدم ، خودشم اومد کنارم  دستام گرفت

گفت : یک دو سه میگم با هم

می دوییم سمت ساختمون


با خنده گفتم : این موقع شب بازیت گرفته

گفت : خوب اینطوری کمتر خیس میشی


گفتم : باشه . قبوله


گفت : یک

دو

سه


دویید منم دنبال خودش کشید



وقتی رسیدیم توی ساختمون همون طور که نفس نفس میزدم با خنده  گفتم : خیس شدیم


گفت: بیا نمردیم فیلم هندی هم بازی کردیم


با خنده گفتم : واقعا دیوونه ای


آروم رفتم سمت اتاق سپیده

درو یکم باز کردم از دور به دایان نگاه کردم

اروم خوابیده بود

دلم ضعف میرفت برای بوسیدن و بغل کردنش

ولی نمی خواستم بد خوابش کنم

آروم درو بستم رفتم بالا

********

مازیار همون طور که گره ی کراواتش شل می کرد گفت: دیدی اکثرا چه آدمای نچسبی بودن ؟


گفتم : ولی ظاهرا تو با همه شون دوست بودی ؟

گفت : من فقط باهاشون کار میکنم

گفتم : رز همیشه توی همه ی قرار های کاریتون هست ؟


گفت : چطور ؟


گفتم : آخه به نظرم خیلی باهات راحت و صمیمی بود


کتش از تنش در آورد پرت کرد روی تخت

اومد طرفم دستاش گذاشت دو طرف صورتم گفت : از رفتارش ناراحت شدی؟

من رفتار اشتباهی کردم ؟


سریع خودم جمع و جور کردم گفتم : نه ، منظوری نداشتم


گفت: اون یه دختر جلف و سبک سره که پسرای اطرافش براش سرو دست می شکنن

ولی خودتم می دونی من ......


نذاشتم ادامه بده گفتم : من همه چیز می دونم نیازی نیست توضیحی بدی


رفتم سمت میز آرایشم.  گوشواره و گردنبندم باز کردم


دستم بردم سمت پشت پیراهنم که زیپش باز کنم ولی هر کاری کردم نمیشد


مازیار متوجه شد آروم اومد طرفم


آروم آروم زیپ پیراهنم باز کرد


با لبخند از توی آیینه بهش نگاه کردم گفتم : ممنون


می خواستم برم سمت کمدم که از پشت منو محکم گرفت


با تعجب  از توی آیینه بهش نگاه کردم


اروم دست چپش آورد بالا گرفت جلوی دهنم


دست راستش برد سمت یقه م با یه حرکت یقه ی لباسم کشید پاره کرد


با وحشت نگاهش کردم


کنار گوشم گفت: نترس


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


دستش رفت سمت کمربندش آروم آروم بازش کرد


قلبم اینقدر تند تند میزد که صداش خوب میشنیدم


گفت : دستات بیار جلو


بدون هیچ حرفی دستامو گرفتم طرفش

همون طور که کمربندش دور دستام می بست گفت : حواست باشه مادرم اینجاس

تو که آبروی منو حفظ میکنی درسته ؟


خوب می دونستم تنها راه آروم شدنش شریک شدن توی بازی هاش بود

اگه مقاومت میکردم حتی حضور مادرشم براش مهم نبود .


کراواتش از گردنش در آورد گفت : ببخش نمی خوام اذیتت کنم ولی برای اطمینان مجبورم دهنتم ببندم  

سرم انداختم پایین نمی خواستم نگاهش کنم

چون هر لحظه ممکن بود گریه م بگیره

وقتی دهنمم بست محکم پرتم کرد روی مبل

یه نگاه بهش انداختم

من این مرد و دوست داشتم ولی راضی به تحقیر شدن نبودم


اما چاره ای نداشتم جز تسلیم شدن در برابر خواسته هاش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶۰


صبح از درد پهلوم بیدار شدم

هر طرف بر می گشتم احساس کوفته گی داشتم .

بلند شدم سر جام نشستم

مازیار هنوز خواب بود .

اتفاق های دیشب مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت

به لباس پاره شده م که گوشه ی اتاق افتاده بود خیره شدم


آروم از روی تخت بلند شدم رفتم سمت لباسم همونجا روی زمین نشستم

لباس پاره شده مو گرفتم توی دستم .

داشتم به این فکر می کردم که با چه ذوقی این لباس انتخاب کرده بودم

حالا چی به روزش اومده بود

توی فکر خودم بودم

که با صدای مازیار برگشتم طرفش

گفت. : سلام ،صبح بخیر

کی بیدار شدی


آروم زیر لب گفتم : همین چند دقیقه پیش


فوری از روی تخت بلند شد اومد طرفم

کنارم روی پنجه ش نشست

پیشونیم بوسید گفت : با من قهری ؟


سرم انداختم پایین


گفت: قهر نباش دیگه ، می دونی من طاقت قهرای تو رو ندارم


گفتم : قهر نیستم .

گفت : آفرین دختر

به لباس پاره م نگاه کرد گفت : به خاطر این ناراحتی

امروز با هم میریم عین همینو برات میخرم


گفتم ؛ نمی خواد این لباس گرونی بود. همین میدم برام درست کنن


لباس از دستم کشید گفت: گرونه که گرونه فدای سرت

از این بهترش برات میخرم


از روی زمین بلند شدم یه نفس عمیق کشیدم گفتم؛ نیازی نیست

من چیزی نمی خوام


با اخم نگام کرد گفت؛ باز که برام رفتی توی قیافه


خیره نگاهش کردم گفتم : بابت دیشب بدنم درد میکنه


سرش انداخت پایین گفت: باز می خوای سرزنشم کنی


گفتم ؛ مگه فایده ای داره ؟


گفت : دوباره شروع نکن گندم


گفتم : الان موقع بحث نیست

گفتن و شنیدن حرف های تکراری بی فایده س


با حالت عصبی سیگارش روشن کرد رفت طرف پنجره،  پنجره رو باز کرد شروع کرد به سیگار کشیدن


رفتم سمت حموم ، مثل همیشه تنها چیزی که میتونست یکم آرومم کنه دوش آب گرم بود


وان پر از آب گرم کردم اینقدر گرم که گرما ش پوستم میسوزوند

وقتی نشستم توی وان احساس آرامش بهم دست داد

چشمام بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم

بدنم سبک شده بود انگار جون تازه گرفته بودم


همون طور که چشمام بسته بود چندتا نفس عمیق کشیدم

سعی کردم افکارم ببرم سمت چیزای مثبت

که یهو احساس کردم یه نفر پشتم توی وان نشست

فوری چشمام باز کردم گفتم : تو اینجا چکار میکنی

گفت ؛ دیدم حالت خوب نیست اومدم کمکت کنم

گفتم: ممنون نیازی به کمکت ندارم

اومدم که بلند بشم دستم محکم گرفت گفت : با من بدخلقی نکن

می دونی این کارت منو عصبی میکنه


گفتم: کاری نکردم میخوام دوش بگیرم بر م پایین .


گفت: منم کاریت ندارم اومدم کمکت کنم


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم .

**********


نشستم جلوی آیینه ی موهام خشک کردم

یه بلوز و دامن سفید پوشیدم

موهام بالای سرم بستم


مازیار همون طور که موهاش با حوله خشک می کرد

گفت : نظرت چیه به یوسف زنگ بزنم امروز بریم جایی


گفتم : نه مامانت اینجاست ، دیشب که رفتیم عروسی

امروزم بریم بیرون درست نیست

گفت : باشه، پس همه با هم نهار بریم بیرون

گفتم : اگه مامانت راضی باشه من مشکلی ندارم


اومد کنارم گونه مو بوسید گفت: می دونستی تو مهربون ترین عروس دنیایی ؟


گفتم : ممنون


گفت : جدی میگم گندم


تو اصلا از این  بحثای الکی مادر شوهر،  خو اهر شوهری

راه نمیندازی

وای که چقدر از این کار زنا متنفرم


گفتم : من از خونواده ت بدی ای ندیدم دلیلی نداره باهاشون بجنگم

گفت : مامانم اره ، کاری با کسی نداره

ولی بارها دیدم شیوا بهت تیکه می ندازه ولی تو به دل نمیگیری

گفتم : شیوا زبونش تلخه ولی توی دلش چیزی نیست


گفت : ولی من خودم توی خلوت چند باری بهش هشدار دادم

همه می دونن من روی تو حساسم .

بی احترامی به تو بی احترامی به منه .


یکم فکر کرد گفت: خیلی وقته شیوارو ندیدم

نظرت چیه اونارم برای امروز نهار دعوت کنیم رستوران


گفتم: اگه به شیوا زنگ میزنی به داداشاتم زنگ بزن

گفت : آره فکر خوبیه


گفتم : منم به بابات زنگ میزنم

گناه داره اون پیر مرد خونه تنها گذاشتین

گفت: اون خودش اینطور خواسته این خط ، این نشون اگه سر همین وام خونه رو از دست نداد ..


گفتم : چکار ش داری اون که گوشش بدهکار نیست بذار کار خودش بکنه


گفت : درد من مادرمه

نمی خوام سر پیری اسیر بشه

گفتم : هر چی باشه اونا زن و شوهرن این درست نیست هر چی میشه مادرت بر می داری میاری پیش خودت ولی پدرت تنها میذاری

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز